کلمه جو
صفحه اصلی

خلط


مترادف خلط : آمیزش، اختلاط، معاشرت، همدمی، هم نشینی، یاری، آمیز، آمیزه، لنف، خلق، خو

برابر پارسی : درهم آمیخته، آمیزه، خِل، چرک، خل

فارسی به انگلیسی

mixing


humour, sputum


mucus, phlegm, sputum, humor, humour, mixing

mucus, phlegm


فارسی به عربی

بلغم , مخاط , مرح

مترادف و متضاد

آمیزش، اختلاط


معاشرت، همدمی، هم‌نشینی، یاری


آمیز، آمیزه


لنف


خلق، خو


۱. آمیزش، اختلاط
۲. معاشرت، همدمی، همنشینی، یاری
۳. آمیز، آمیزه
۴. لنف
۵. خلق، خو


humor (اسم)
شوخی، خوش مزگی، خلق، مشرب، خاطر، خلط، تنابه

humour (اسم)
خلط، تنابه

phlegm (اسم)
سستی، خیم، خلط، بی حالی، بلغم

mixing (اسم)
خلط

فرهنگ فارسی

بزاق آمیخته به بلغم که با سرفه از راه تنفس خارج می‌شود


( اسم ) ۱ - آنچه که با چیزی دیگر آمیخته شده باشد آمیز آمیزه . ۲ - هر یک از آمیزه های چهار گانه : خون بلغم سودا صفرا . جمع : اخلاط.
گول یا آمیزنده با دیگری

فرهنگ معین

(خِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - آنچه با چیز دیگر آمیخته شده باشد. 2 - هر یک از سرشت های چهارگانه : خون ، بلغم ، سودا، صفرا. ج . اخلاط .


(خَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) آمیختن ، درهم آمیختن . 2 - (اِمص .) آمیزش ، اختلاط .


(خِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - آنچه با چیز دیگر آمیخته شده باشد. ۲ - هر یک از سرشت های چهارگانه : خون ، بلغم ، سودا، صفرا. ج . اخلاط .
(خَ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) آمیختن ، درهم آمیختن . ۲ - (اِمص . ) آمیزش ، اختلاط .

لغت نامه دهخدا

خلط. [ خ َ ] (ع ص ) گول . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || آمیزنده با دیگری . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || (اِ) خرمای هر جنس بهم آمیخته . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). خِلِط.


خلط. [ خ َ ] (ع ص ) متملق و آمیزنده بمردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خَلِط و خُلُط در این لغت نامه شود. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خَلِط. خُلُط.


خلط. [ خ َ ] (ع مص ) آمیختن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).


خلط. [ خ َ ] (ع اِمص ) آمیزش . (یادداشت بخط مؤلف ) (ناظم الاطباء).
- خلط شدن ؛ آمیختن . (ناظم الاطباء).
- خلط کردن ؛ مخلوط کردن . درهم کردن . سرشتن . (ناظم الاطباء).
- خلط مبحث ؛ مقصدی را بمقصد دیگر آمیختن بقصد مشاغبه و مغالطه یا بی قصدی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلط مبحث کردن ؛ مقصدی را بمقصدی دیگر آمیختن بقصد مشاغبه یا بی قصدی . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| (ص ) متعجب . آشفته . حیران . (ناظم الاطباء).
- خلط شدن ؛ متعجب شدن . حیران گشتن . (ناظم الاطباء).
- خلط کردن ؛ شوریدن . آشفتن . (ناظم الاطباء).


خلط. [ خ َ ل ِ] (ع ص ) متملق و آمیزنده بمردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خَلط. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. خَلط. خُلُط. || گول . (منتهی الارب ). منه : رجل خلط.


خلط. [ خ ِ ] (ع اِ) هر چهار مزاج از مردم . هریک از چهار گش . (ناظم الاطباء). یکی از چهار مایع که در تن حیوان است : بلغم ، خون ، صفراء، سوداء. ج ، اخلاط. (یادداشت بخط مؤلف ): رطوبتی است اندر تن مردم روان و جایگاه طبیعی مر آن را رگهاست و اندامها که میان تهی باشد چون معده و جگر و سپرز و زهره و این خلط ازغذا خیزد و بعضی خلطها نیکند و بعضی بد. آنچه نیک باشد، آنست که اندر تن مردم اندرفزاید و به بدل آن تریها که خرج میشود، بایستد و آنکه بد باشد، آنست که به این کار نشاید و آن ، آن خلط باشد که تن از او پاک باید کرد بداروها. و خلطها چهارگونه است : خون است و بلغم و صفراء و سوداء. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) : میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه ). تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند. (نوروزنامه ).
صورتت چون خلط و خونی بیش نیست
مرد صورت مرد دوراندیش نیست .

عطار.



خلط. [ خ ِ ل ِ ] (ع اِ) تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). خَلط.


خلط. [ خ ُ ل ُ ] (ع ص ) متملق آمیزنده بمردم .(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خَلط. خَلِط. || کسی که زنان و متاع خود را درمیان مردم اندازد. (منتهی الارب ). خَلط. خُلُط. || ج ِ خَلیط. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).


خلط. [ خ َ ] ( ع مص ) آمیختن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).

خلط. [ خ َ ] ( ع اِمص ) آمیزش. ( یادداشت بخط مؤلف ) ( ناظم الاطباء ).
- خلط شدن ؛ آمیختن. ( ناظم الاطباء ).
- خلط کردن ؛ مخلوط کردن. درهم کردن. سرشتن. ( ناظم الاطباء ).
- خلط مبحث ؛ مقصدی را بمقصد دیگر آمیختن بقصد مشاغبه و مغالطه یا بی قصدی. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خلط مبحث کردن ؛ مقصدی را بمقصدی دیگر آمیختن بقصد مشاغبه یا بی قصدی. ( یادداشت بخط مؤلف ).
|| ( ص ) متعجب. آشفته. حیران. ( ناظم الاطباء ).
- خلط شدن ؛ متعجب شدن. حیران گشتن. ( ناظم الاطباء ).
- خلط کردن ؛ شوریدن. آشفتن. ( ناظم الاطباء ).

خلط. [ خ َ ] ( ع ص ) متملق و آمیزنده بمردم. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). رجوع به خَلِط و خُلُط در این لغت نامه شود. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خَلِط. خُلُط.

خلط. [ خ َ ل ِ] ( ع ص ) متملق و آمیزنده بمردم. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خَلط. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. خَلط. خُلُط. || گول. ( منتهی الارب ). منه : رجل خلط.

خلط. [ خ ُ ل ُ ] ( ع ص ) متملق آمیزنده بمردم.( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خَلط. خَلِط. || کسی که زنان و متاع خود را درمیان مردم اندازد. ( منتهی الارب ). خَلط. خُلُط. || ج ِ خَلیط. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).

خلط. [ خ ِ ل ِ ] ( ع اِ ) تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). خَلط.

خلط. [ خ َ ] ( ع ص ) گول. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || آمیزنده با دیگری. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || ( اِ ) خرمای هر جنس بهم آمیخته. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). خِلِط.

خلط. [ خ ِ ] ( ع اِ ) هر چهار مزاج از مردم. هریک از چهار گش. ( ناظم الاطباء ). یکی از چهار مایع که در تن حیوان است : بلغم ، خون ، صفراء، سوداء. ج ، اخلاط. ( یادداشت بخط مؤلف ): رطوبتی است اندر تن مردم روان و جایگاه طبیعی مر آن را رگهاست و اندامها که میان تهی باشد چون معده و جگر و سپرز و زهره و این خلط ازغذا خیزد و بعضی خلطها نیکند و بعضی بد. آنچه نیک باشد، آنست که اندر تن مردم اندرفزاید و به بدل آن تریها که خرج میشود، بایستد و آنکه بد باشد، آنست که به این کار نشاید و آن ، آن خلط باشد که تن از او پاک باید کرد بداروها. و خلطها چهارگونه است : خون است و بلغم و صفراء و سوداء. ( ذخیره خوارزمشاهی ) : میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. ( نوروزنامه ). تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند. ( نوروزنامه ).

فرهنگ عمید

آمیختن و درهم ‌کردن چیزی با چیز دیگر: خلط مبحث.


۱. (زیست‌شناسی) ماده‌ای که از مجرای تنفس با سرفه دفع می‌شود.
۲. (طب قدیم) هریک از عناصر چهارگانۀ بدن (سودا، صفرا، بلغم، و خون).


۱. (زیست شناسی ) ماده ای که از مجرای تنفس با سرفه دفع می شود.
۲. (طب قدیم ) هریک از عناصر چهارگانۀ بدن (سودا، صفرا، بلغم، و خون ).
آمیختن و درهم کردن چیزی با چیز دیگر: خلط مبحث.

دانشنامه عمومی

خِلِطْ:(khelet) در گویش گنابادی یعنی کیسه ، کیسه گونی ( این واژه معمولا همراه با واژه پِلِت بکار میرود)


دانشنامه آزاد فارسی

خِلْط (sputum)
بزاق همراه با مادۀ مخاطی. با سرفه از مجاری هوایی خارج می شود.

فرهنگ فارسی ساره

چرک


فرهنگستان زبان و ادب

{sputum} [پزشکی] بزاق آمیخته به بلغم که با سرفه از راه تنفس خارج می شود

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به ترشحات مخاطی خارج شده از راه دهان ، خلط می گویند.
به کسر خاء و سکون لام تلفظ می گردد .

کاربرد خلط در فقه
عنوان یاد شده در بابهای طهارت، صلات و صوم به کار رفته است.

عدم بطلان وضو با خلط
بیرون آمدن خلط موجب بطلان وضو نیست.

کراهت خلط انداختن
...

[ویکی الکتاب] معنی خَلَتْ: گذشت
معنی خَلَتِ: گذشت(در عبارت "وَقَدْ خَلَتِ ﭐلْقُرُونُ "در اصل ت ساکن بوده که چون در کنار ساکن یا تشدید کلمه بعد قرار گرفته به آن کسره داده اند)
معنی خُلَّةٌ: دوستی بسیار نزدیک( اصل آن از خلت به معنی فقر وحاجت است وبه رابطه دوستی که چنان نزدیک باشد که انسان تنها حوائجش را به او بگوید نیز اطلاق می گردد )
معنی مُهْلِ: خلط و دُرد زیتون - مس مُذاب
معنی مُفَصَّلاًَ: به صورت روشن و واضح - جزء به جزء شده - فصل به فصل شده - به تفصیل بیان شده(تفصیل به معنای روشن ساختن معانی و رفع اشتباه از آن است ، به نحوی که اگر خلط و تداخلی در آن معانی شده و در نتیجه مراد و مقصود مبهم شده باشد آن خلط و تداخل را از بین ببرد )
معنی مُّفَصَّلَاتٍ: به صورت روشن و واضحها - جزء به جزء شده ها - فصل به فصل شده ها- به تفصیل بیان شده ها(تفصیل به معنای روشن ساختن معانی و رفع اشتباه از آن است ، به نحوی که اگر خلط و تداخلی در آن معانی شده و در نتیجه مراد و مقصود مبهم شده باشد آن خلط و تداخل را از بین ب...
معنی تَفْصِیلَ: شرح و توضیح - مفصّل بیان کردن (تفصیل به معنای روشن ساختن معانی و رفع اشتباه از آن است ، به نحوی که اگر خلط و تداخلی در آن معانی شده و در نتیجه مراد و مقصود مبهم شده باشد آن خلط و تداخل را از بین ببرد )
معنی رَّحِیقٍ: شراب صاف و بدون ناخالصی (و به همین مناسبت آن را به وصف مختوم توصیف کرده ، چون همواره چیزی را مهر و موم میکنند که نفیس و خالص از غش و خلط باشد ، تا چیزی در آن نریزند و دچار ناخالصیش نکنند )
معنی نُفَصِّلُ: جزء به جزء بیان می کنیم - مفصلاً بیان می کنیم -در نهایت روشنی بیان می کنیم(و مراد از تفصیل آیات قرآن در عباراتی نظیر "کِتَابٌ فُصِّلَتْ ءَایَاتُهُ "این است که اجزای آن از یکدیگر به حدّی جدا و متمایز شده ، و مفصّل بیان شده تا شنونده ی آگاه به اسلوب ک...
معنی یُفَصِّلُ: جزء به جزء بیان می کند - مفصلاً بیان می کند -در نهایت روشنی بیان می کند(و مراد از تفصیل آیات قرآن در عباراتی نظیر "کِتَابٌ فُصِّلَتْ ءَایَاتُهُ "این است که اجزای آن از یکدیگر به حدّی جدا و متمایز شده ، و مفصّل بیان شده تا شنونده ی آگاه به اسلوب کلام...
تکرار در قرآن: ۶(بار)
آمیختن. راغب می‏گوید: خلط آن است که میان اجزاء دو چیز یا بیشتر را جمع کنند اعّم از آنکه هر دو مایع باشند یا جامد یا یکی مایع و دیگری جامد و آن از مزج اعّم است. اقرب الموارد می‏گوید: مزج آمیختی است که جدا کردن آن ممکن نباشد مثل آمیختن مایعات. و خلط اعّم از آن است. علی هذا مزج اخصّ و خلط اعّم است ولی طبرسی در مجمع ذیل آیه 220 بقره می‏گوید: مخالطه آمیخته شدنی است که جدا شدن آن ممکن نباشد. ناگفته نماند قول راغب و اقرب الموارد که خلط را اعّم گفته‏اند با استعمال قرآن بهتر می‏سازد. منظور از مخالطه چنان که طبرسی گفته آمیختن مال یتیم با مال خود است یعنی: تو را از یتامی می‏پرسند بگو: اصلاح برای آنها (اصلاح اموال) خوب است و اگر اموال آنها را با اموال خود آمیختند آنها برادران شمایند. مخالطه را معاشرت نیز گفته‏اند. * و دیگران که به گناهان خویش اعتراف کرده عمل شایسته‏ای را با عمل بد دیگر آمیخته‏اند. یعنی هم عمل صالح و هم عمل طالح انجام داده‏اند. * اختلاط به معنی امتزاج و آمیخته شدن است، تا آب نباشد املاح زمین و گازهای هوا قابل امتزاج نیست آب باران است که آمیخته با گازهای مخصوص از هوا به زمین می‏ریزد و آنگاه املاح خاک را حلّ کرده و قابل تغذیه گیاه می‏کند. گمان می‏کنم منظور از نبات در آیه موّادی است که گیاه را تشکیل می‏دهند و آنها به واسطه بهم آمیخته و ممتزج می‏شوند و به صورت گیاه در می‏آیند. علی هذا با «به» برای سببیّت است. ممکن است باء را برای تعدیه گرفت یعنی گیاه زمین با آب آمیخته شد. * خطاء جمع خلیط و آن به معنای رفیق و همسای و شریک است مراد از آن در آیه شریفه شرکاء است که مال خود را با مال شریک خود می‏آمیزند.

واژه نامه بختیاریکا

ملغم

پیشنهاد کاربران

( = اختلاط، غاتی کردن ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
آسْل ( سنسکریت: آسلِشَ )
نیباد ( سنسکریت: نیبانْدهَ )

( = مایع غلیظ سر و سینه ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
دوژ ( اوستایی )
زوئیژ ( اوستایی: زوئیژدَ )
مَنیا ( سنسکریت )

چرکابه

خلط :[ اصطلاح طب سنتی ]ماده آبکی که از تأثیر بدن بر غذا ساخته می شود.


کلمات دیگر: