کلمه جو
صفحه اصلی

خواجه


مترادف خواجه : آغا، اخته، خصی، خواجه سرا، مقطوع النسل، آقا، ارباب، بزرگ، سرور، صاحب، سید، مخدوم، بازرگان، تاجر، دولتمند، سوداگر، متمول

متضاد خواجه : خادم

فارسی به انگلیسی

eunuch, man of distinction, (title of a) man of distinction

eunuch, (title of a) man of distinction


فارسی به عربی

محاید

مترادف و متضاد

neuter (اسم)
خنثی، خواجه

host (اسم)
سپاه، گروه، دسته، خواجه، ازدحام، خانه دار، مهمانخانه دار، میزبان، صاحبخانه، مهمان دار، انگل دار

boss (اسم)
رئیس، ارباب، برجستگی، بر جسته کاری، متصدی، رئیس کارفرما، خواجه

eunuch (اسم)
خواجه، اخته، خصی، خواجه حرمسرا

wether (اسم)
خواجه، قوچ، قوچ اخته، گوسفند اخته

dignitary (اسم)
خواجه، شخص بزرگ

vizier (اسم)
خواجه، وزیر

merchant (اسم)
خواجه، تاجر، بازرگان، مرد تاجر، سوداگر

owner (اسم)
خواجه، مالک، دارنده

man of distinction (اسم)
خواجه

wazir (اسم)
خواجه

wealthy man (اسم)
خواجه

آغا، اخته، خصی، خواجه‌سرا، مقطوع‌النسل ≠ خادم


آقا، ارباب، بزرگ، سرور، صاحب، سید، مخدوم


بازرگان، تاجر، دولتمند، سوداگر، متمول


۱. آغا، اخته، خصی، خواجهسرا، مقطوعالنسل
۲. آقا، ارباب، بزرگ، سرور، صاحب، سید، مخدوم
۳. بازرگان، تاجر، دولتمند، سوداگر، متمول ≠ خادم


فرهنگ فارسی

(صفت ) ۱ - بزرگ صاحب سرور خداوند. ۲ - مالدار دولتمند . ۳ - سوداگر تاجر. ۴ - وزیر . یا خاج. بزرگ . صدر اعظم نخست وزیر . ۵ - مردی که خای. او را کشیده باشند خصی .
دهی است از دهستان کوه پنج بخش مرکزی شهرستان سیرجان این دهکده کوهستانی و سردسیر و راه آن فرعی است .

فرهنگ معین

(خا جِ ) (ص . ) ۱ - بزرگ ، سرور. ۲ - مالدار، دولتمند. ۳ - اخته ، مردی که خایه اش را کشیده باشند.

لغت نامه دهخدا

خواجه . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِخ ) تیره ای از اسیوند هفت لنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73).


خواجه . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ اورک از هفت لنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).


خواجه . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِخ )دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر که از جهت اداری تابع بخش بستان آباد شهرستان تبریز است . با 1455 تن سکنه . آب آن از تلخه رود و پای چای و محصول آن غلات و حبوبات و کشمش و بادام است . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه شوسه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


خواجه . [ خوا / خا ج َ / ج ِ] (اِخ ) بلوک کوچکی است در جانب جنوب شیراز. درازی آن از مرادآباد تا دارنجان از چهارفرسنگ بیشتر. پهنای آن از موک تا قریه ٔ سیریزکان چهارفرسنگ محدود است .از جانب مشرق به بلوک خفر و از سمت شمال به بلوک کوار و سیاخ و از طرف مغرب به بلوک کوه مره شگفت و از جنوب به فیروزآباد و میمند. شکار آن بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و گاهی دراج یافت شود. هوایی در کمال اعتدال دارد. زراعتش گندم و جو و شلتوک و پنبه و کنجد و آبش از رودخانه ٔ هنیفقان (حنیفقان = خنیفقان ) که از میان این بلوک گذشته به فیروزآباد رود. قصبه ٔ این بلوک زنجیران است و چهارده فرسنگ از شیراز دور افتاده . با آن که درختهای سردسیری و انار و انجیر در این بلوک بخوبی بعمل آید از بی اهتمامی اهل آن باغی که قابل نوشتن باشد ندارد و این بلوک مشتمل بر پانزده ده آباد است . (از فارسنامه ٔ ناصری ). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده : نام یکی از دهستانهای هنگامه ٔ بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد است بحدود زیر: از شمال کوه سفیدار و تنگ شاه بهرامی و ارتفاعات کوه مره ،از جنوب کوههای خرقه و شاه نشین و تنگ آب ، از خاور دهستان میمند، از باختر ارتفاعات فراشبند. موقعیت آن کوهستانی است . این دهستان در شمال بخش واقع و آبادیهای آن در طرفین شوسه ٔ شیراز و فیروزآباد و رودخانه ٔ حنیفقان (هنیفقان = خنیفقان ) که از این دهستان سرچشمه می گیرد قرار دارد. هوای آن معتدل و مایل به سردی است . آب مشروب و زراعتی آن از رودخانه ٔ مزبور و چشمه تأمین می گردد. شغل اهالی زراعت و باغبانی و محصول آن غلات و حبوبات و برنج و میوه و گردو و بادام است . این دهکده از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 4500 تن سکنه می باشد. قراء مهم آن عبارتند از: ابراهیم آباد زنجیران ، اسماعیل آباد، دارنجان ، ده نو و ده کهنه ٔ دارنجان . طوایف کره کانی و جعفربیگلو در این کوهستان ییلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


خواجه . [ خوا /خا ج َ / ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوه پنج بخش مرکزی شهرستان سیرجان . این دهکده کوهستانی و سردسیر وراه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


خواجه. [خوا / خا ج َ / ج ِ ] ( اِ ) کدخدا. رئیس خانه . || معظم. ( برهان قاطع ). سید. آقا. ( یادداشت بخط مؤلف ). بزرگ :
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
( منسوب به رودکی ).
مرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاری است خرد.
رودکی.
همه نیوشه خواجه بنیکویی و بصلح
همه نیوشه نادان بجنگ و کار بغام.
رودکی.
پسر خواجه دست برد به کوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.
عماره.
با چنگ سعدیانه و بابالغ و کتاب
آمد بخان چاکر خود خواجه باصواب.
عماره.
چشم چون جامه غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزه خواجه حسن عیسی کرد.
منجیک.
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آبداده تشی.
منجیک.
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک.
خواجه به پرونده اندر آمد ایدر
اکنون معجب شده است از بر رهوار.
آغاجی.
خواجه فراموش کرد آنچه کشید.
( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
بدو گفت کای خواجه سالخورد
چنین جای آباد ویران که کرد.
فردوسی.
میان خواجه تو و میان خواجه من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست.
فرخی.
یکی چون روی این خواجه دوم چون آمد این مهتر
سیم چون رای این سید چهارم دست این مولی.
منوچهری.
خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا
همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی.
منوچهری.
تو همی گوی شعر تا فردا
بخشدت خواجه جامه فافا.
بلجوهر.
خواجه ما ز بهر کنده پسر
کرد از خایه شتر گلوند.
طیان.
اگر امروز اجل رسیده کس باز نتواند داشت که بردار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم این خواجه که مرا این می گوید مرا شعر گفته است. ( تاریخ بیهقی ). از خواجگان درگاه و مستوفیان چون طاهر و بوالفتح رازی و دیگران نزدیک بوسهل حمدوی می نشستند. ( تاریخ بیهقی ). این خواجه... از چهارده سالگی باز بخدمت این پادشاه پیوست. ( تاریخ بیهقی ).
دربان تو ای خواجه مرا دوش بغا گفت
تنها نه مرا گفت مرا گفت و ترا گفت.
قطران.

خواجه . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کروک بخش مرکزی شهرستان بم . واقع در 8 هزارگزی خاور بم و 7 هزارگزی شمال شوسه ٔ بم به زاهدان . این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری . آب آن ازقنات و محصول آن غلات و خرما و حنا و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


خواجه . [خوا / خا ج َ / ج ِ ] (اِ) کدخدا. رئیس خانه . || معظم . (برهان قاطع). سید. آقا. (یادداشت بخط مؤلف ). بزرگ :
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم .

(منسوب به رودکی ).


مرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاری است خرد.

رودکی .


همه نیوشه ٔ خواجه بنیکویی و بصلح
همه نیوشه ٔ نادان بجنگ و کار بغام .

رودکی .


پسر خواجه دست برد به کوک
خواجه او را بزد به تیر تموک .

عماره .


با چنگ سعدیانه و بابالغ و کتاب
آمد بخان چاکر خود خواجه باصواب .

عماره .


چشم چون جامه ٔ غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزه ٔ خواجه حسن عیسی کرد.

منجیک .


بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آبداده تشی .

منجیک .


آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال .

منجیک .


خواجه به پرونده اندر آمد ایدر
اکنون معجب شده است از بر رهوار.

آغاجی .


خواجه فراموش کرد آنچه کشید.

(از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


بدو گفت کای خواجه ٔ سالخورد
چنین جای آباد ویران که کرد.

فردوسی .


میان خواجه ٔ تو و میان خواجه ٔ من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست .

فرخی .


یکی چون روی این خواجه دوم چون آمد این مهتر
سیم چون رای این سید چهارم دست این مولی .

منوچهری .


خواجه و سید سادات رئیس الرؤسا
همچو خورشید به بخشندگی و رخشانی .

منوچهری .


تو همی گوی شعر تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.

بلجوهر.


خواجه ٔ ما ز بهر کنده پسر
کرد از خایه ٔ شتر گلوند.

طیان .


اگر امروز اجل رسیده کس باز نتواند داشت که بردار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم این خواجه که مرا این می گوید مرا شعر گفته است . (تاریخ بیهقی ). از خواجگان درگاه و مستوفیان چون طاهر و بوالفتح رازی و دیگران نزدیک بوسهل حمدوی می نشستند. (تاریخ بیهقی ). این خواجه ... از چهارده سالگی باز بخدمت این پادشاه پیوست . (تاریخ بیهقی ).
دربان تو ای خواجه مرا دوش بغا گفت
تنها نه مرا گفت مرا گفت و ترا گفت .

قطران .


گفتا شعرا جمله بغایند و به حجت
بیتی دو سه برخواند که این خواجه ٔ ما گفت .

قطران .


پیش وزیر با خطر وحشمتم بدانک
میرم همی خطاب کند خواجه ٔ خطیر.

ناصرخسرو.


ای خواجه از این مار و ازین باز حذر کن
زیرا که الف پشت تو زینهاست شده دال .

ناصرخسرو.


بیچاره زنده ای بود ای خواجه
آنک او ز مردگان طلبد یاری .

ناصرخسرو.


خواجه ٔ تو قناعت توبس است
صبر و همت بضاعت تو بس است .

سنائی .


گر بتازی کسی ملک بودی
بوالحکم خواجه ٔ ملک بودی .

سنائی .


زو بازمانده غاشیه دارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا.

خاقانی .


پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه .

خاقانی .


صدر براهیم نام راد سلیمان جلال
خواجه ٔ موسی سخن مهتر احمدسخا.

خاقانی .


خواجه بر استر رومی خر مصری می دید
گفتم از صد خر مصری است به آن دلدل تو.

خاقانی .


خواجگان سمرقند سیصد غلام ترک با مالی وافر بر سبیل تقرب بدو فرستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
انده دنیا مخور ای خواجه خیز
گر تو خوری بخش نظامی بریز.

نظامی .


بخوزستان درآمد خواجه سرمست
طبرزدمی ربود و قند می خست .

نظامی .


چو باشد گفتگوی خواجه بسیار
بگستاخی پدید آید پرستار.

نظامی .


بنده ٔ دل باش که سلطان شوی
خواجه ٔ عقل و ملک جان شوی .

نظامی .


خواجه ره بادیه را درگرفت
شیخ زر عاریه رابرگرفت .

نظامی .


گر خواجه ز بهر ما بدی گفت
ما چهره ز غم نمی خراشیم
جز وصف نکوئیش نگوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم .

کمال الدین اسماعیل .


خواجه پندارد که روزی ده دهد
این نمیداند که روزیده دهد.

مولوی .


پس مثال تو چو آن حلقه زنی است
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقه زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه برندارد هیچ دست .

مولوی .


یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید.

سعدی (بوستان ).


ببانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت .

سعدی (گلستان ).


عمر برفست و آفتاب تموز
اندکی مانده خواجه غره هنوز.

سعدی (گلستان ).


خواجه دربند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است .

سعدی (گلستان ).


ترک احسان خواجه اولی تر
کاحتمال جفای بوابان .

سعدی (گلستان ).


خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه زنان که پدرم فرتوت . (گلستان سعدی ).
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران .

سعدی (طیبات ).


خواجه زنگی و آن صنم رومی
موجب حسرت است و محرومی .

اوحدی .


ای خواجه درد نیست و گرنه طبیب هست .

حافظ.


خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش .

حافظ.


بروای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس .

شبستری .


و به لطفی هرچه تمامتر و شاملتر و تواضع هرچه کاملتر گفت : خواجه ٔ من ترا طلب می کند... خواجه ٔ مرا بر پای علت سرطان بود... (انیس الطالبین ). لعنت بر تو باد و بر خواجه ات . (انیس الطالبین ). چون خواجه بخانه نبود جامه هم آنجا رها کردم . (انیس الطالبین ).
خواجه در ابریشم وما در گلیم
عاقبت ای دل همه یکسر گلیم .

اهلی شیرازی .


|| مالدار. (برهان قاطع). دولتمند. (ناظم الاطباء). ثروتمند. صاحب مکنت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم .

خاقانی .


ای خواجه من و تو چه فروشیم ببازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم .

خاقانی .


ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر وبهیچ مفروش .

سعدی (طیبات ).


سیم و زر در سفر محل خطر است یا دزد بیکبارببرد یا خواجه بتفاریق خرج نماید. (گلستان سعدی ). || لقب گونه ای است که محض تکریم به ابتدای نام اشخاص اضافت میشده است ، درست مثل کلمه ٔ «آقا» که برای تکریم به اول نام اشخاص اضافه میشود یا کلمه ٔ «خان » که به انتهای نام اشخاص :
خواجه ابوالقاسم ازننگ تو
برنکند سر بقیامت ز گور.

رودکی .


چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی .

لبیبی .


گفتم که ار منی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخوردجز که سنگله .

بوذر.


کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرخی .

مظفری .


آگاه کردند که خواجه احمد رسید. (تاریخ بیهقی ). عبدالجبار پسر خواجه احمد عبدالصمد را برسالت گرگان فرستاد. (تاریخ بیهقی ). خواجه احمد حسن گفت سبحان اﷲ از دامغان باز که به امیر رسیدی نه همه ٔ کارها تو میگذاردی که کار ملک هنوز یکرویه نشده بود. (تاریخ بیهقی ). یکشنبه ...خواجه علی میکائیل خلعتی فاخر پوشید چنانکه در این خلعت ... (تاریخ بیهقی ). خواجه ابوعلی رحمه اﷲ می گوید.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اکنون فصلی در مضرت ... شرابهایاد کنیم از گفتار جالینوس و محمدبن زکریای رازی و خواجه ابوعلی سینا. (نوروزنامه ). || شیخ . پیر. (برهان قاطع). (محمدبن عمر) (نصاب ). مراد. (ناظم الاطباء). قطب : نقل است که مردی مدتی در صحبت ابراهیم بود مفارقت خواست کردن ، گفت : یا خواجه عیبی که در من دیده ای مرا خبر کن ، گفت : در تو هیچ عیبی ندیده ام زیرا که در تو بچشم دوستی نگریسته ام . (تذکرةالاولیاء عطار). ذکر سلسله ٔ خواجگان نور اﷲ مراقدهم . (انیس الطالبین ص 37). خواجه محمد باباسهامی ، خواجه علی رامتینی خواجه محمود انجیر...، خواجه عبدالخالق .... (انیس الطالبین ). خواجه فرمودند: سخن خواجگان است که ما خوشه چینان علمائیم . (انیس الطالبین ص 188). || مولی . مالک بنده . ارباب . مقابل بنده . مقابل غلام . مقابل عبد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
کونی دارد چو کون خواجه اش لت لت
ریش دارد چو ماله آلوده به یت .

عماره ٔ مروزی .


خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوار خانه چو تس دارد.

منجیک .


خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لتره ملازه .

منجیک .


سرگذشت امیرعادل سبکتکین که میان او و خواجه ٔ او... رفته بود و خواب دیدن سبکتکین . (ابوافضل بیهقی ).
غلام نیست بفرمان خواجه رام چنانک
من این نبهره تن خویش را بفرمانم .

سوزنی .


زمانه سوی حسودت نظر کند که منم
ورا غلام تو با خواجه ٔ زمانه مچخ .

سوزنی .


بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوش باش .

نظامی .


نقل است که زمستانی سرد در بازار نیشابور میرفت غلامی دید با پیراهن تنها که از سرما می لرزید، گفت : چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبه سازد؟ گفت : چه گویم او خود میداند و می بیند. (تذکرةالاولیاء عطار).
خواجه با بنده ٔ پریرخسار
چون درآید ببازی و خنده
چه عجب گرچه خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده .

سعدی .


ترا بنده از من به افتد بسی
مرا چون تو خواجه نیفتد کسی .

سعدی .


بنده ٔ صالح را ببهشت برند و خواجه ٔ طالح را بدوزخ . (گلستان سعدی ). گویند خواجه را بنده ای بود نادرالحسن . (گلستان سعدی ).
غلام خواجه ای بودم گریزان گشته از خواجه
در آخر پیش او شرمنده با تیغ و کفن رفتم .

سلطان اویس .


مکاتب آنکه خود را از خواجه بازخرد. (مهذب الاسماء) || وزیر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
گر سیستان بنازدبر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد بخواجه مفخر.

فرخی .


ور خواجه ٔ اعظم قدحی کهتر خواهد.

منوچهری .


زندگانی خواجه سیدالوزراء درازباد. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت : مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه . (تاریخ بیهقی ).
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.

خاقانی .


مرا شاه بالای خواجه نشانده ست
از آن خواجه آزرده برخاست از جا.

خاقانی .


ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگنان را در مواجهه حرمت کردی و در غیبت نکویی گفتی . (گلستان سعدی ).
چو خواجه گردد آگه ز کارنامه ٔ ما
بشهریار رساند سبک چکامه ٔ من .

بوالمثل .


- خواجه ٔ بزرگ ؛ صدراعظم . نخست وزیر : خواجه ٔ بزرگ را بخواندند. (تاریخ بیهقی ). خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد. (تاریخ بیهقی ). خواجه ٔ بزرگ با استادم و سلطان در خلوت بودند. (تاریخ بیهقی ). بر اثر سلطان خواجه ٔ بزرگ و خواجگان و اعیان درگاه . (تاریخ بیهقی ).
|| خدمتکاری که آلت رجولیت او را بریده اند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). خادم خصی . (یادداشت بخط مؤلف ) : و خواجگان ایستادندی . (تاریخ بخارای نرشخی ). و جوهر گفتند خواجه ای بود از آن پدر که وثاقباشی غلامان سرای بود و شاه غازی او را عظیم دوست داشتی . بر سر گور پدر نشسته بود با غلامی چند بفرمود آورد و او را بزندان فرستاد و هرچه از آن او بود ببرد و بخاصگان خویش بخشید. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
|| در دوره ٔ صفویه و قاجاریه این کلمه گاهی چون عنوانی به ارمنیان داده میشد: خواجه میکائیل ، خواجه بقوس ، خواجه سرکیس . || معلم . حکیم . دانا. عالم . || تاجر. سوداگر. || رئیس طایفه . || تاج وکاکل مرغ . (ناظم الاطباء). || دل . روح . || صاحب جمعیت . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
|| (اِخ ) حضرت محمد پیغمبر اسلام . (یادداشت بخط مؤلف ) :
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم .

سعدی (طیبات ).


- خواجه ٔ بعث و نشر ؛محمدبن عبداﷲ پیغمبر اسلام . (یادداشت مؤلف ) :
شفیع الوری خواجه ٔ بعث و نشر.

سعدی (بوستان ).


- خواجه ٔ دوسرا ؛ محمدبن عبداﷲ پیمبر اسلام . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خواجه ٔ رسل ؛ سیدالمرسلین . محمدبن عبداﷲ پیغمبر اسلام :
دیباچه ٔ سراچه ٔ کل خواجه ٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم .

خاقانی .


- خواجه ٔ عالم ؛ سیدالمرسلین . حضرت محمدبن عبداﷲ پیغمبر اسلام : خواجه ٔ عالم (ص ) فرموده است . (گلستان سعدی ).

فرهنگ عمید

۱. مردی که خایه اش را کشیده باشند، خصی.
۲. مردی با این ویژگی که در حرم سرا یا اندرونی بزرگان خدمت می کرده.
۳. [قدیمی] صاحب، بزرگ، آقا، مهتر، سَرور، خداوند.
۴. [قدیمی] مال دار، دولتمند.
۵. [قدیمی] شیخ.

دانشنامه عمومی

خواجه (اصفهان). خواجه (اصفهان)، روستایی از توابع بخش کوهپایه شهرستان اصفهان در استان اصفهان ایران است.
این روستا در دهستان جبل قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۴ نفر (۵خانوار) بوده است.

به معنی آقا، سرور، بزرگ، سید، دولتمند، دارا، ارباب، خان، کدخدا،


دانشنامه آزاد فارسی

واژه ای فارسی به معنی بزرگ، سرور، کدخدا و رئیس و تا حدی مترادف کلمۀ آقا در ترکی. از القاب رجال مشهور کشوری بوده است. لقب خواجه از روزگار غزنویان تا دورۀ مغولان، از القاب وزرا بوده است که از آن شمار می توان به نام کسانی چون خواجه احمد حسن میمندی، خواجه نصیر الدین طوسی، خواجه شمس الدین صاحب دیوان و خواجه رشید الدین فضل الله اشاره کرد. در دوره های بعد این لقب نه تنها برای رجال درباری و مستوفیان و صاحبان دیوان و ندیم سلطان و صاحب دیوان اشراف، که برای بزرگداشت و تفخیم ثروتمندان نیز به کار می رفت. لقب خواجه رفته رفته همچون دیگر القاب، اهمیت خود را از دست داد، چندان که در معانی مهتر و ارباب و صاحب به کار می رفته است. لقب خوجه نیز که در میان عثمانیان رواج داشته و لقب دبیران و کاتبان و معلمان بوده، در واقع از همین واژه گرفته شده است. در هندوستان به پیروان اسماعیلیه خواجه می گفتند و در ترکستان در معنی شریف النسب، به ویژه به کسانی که نسبشان به شیخین می رسیده، اطلاق می شده است. در پاره ای منابع از پیامبر اسلام (ص) نیز به نام خواجه یاد شده است. در گذشته کارهای خانه، به ویژه اندرون شاهان و بزرگان را به بردگانی که برای جلوگیری از علاقه مند شدن به زنان حرم اخته می کردند، می سپردند و ایشان را خواجه سرا یا بزرگ خانه می گفتند. به تدریج کلمۀ سرا از خواجه سرا افتاد و واژۀ خواجه با کاربردی عمومی تر به هر بردۀ اخته یا به هر اخته ای اطلاق شد، چنان که آقامحمدخان قاجار را بی آن که برده باشد «خواجه» می گفتند. در دوره های صفویه و قاجاریه بزرگان ارمنی، به ویژه ارمنیان بازرگان را نیز خواجه می گفتند، مانند خواجه الیاس و خواجه سرکیس. در چین، خواجگان از حدود ۴هزار سال پیش، و در ایران باستان از ۲۵۰۰ سال پیش در حرمسراهای سلطنتی کار می کردند و در قرون وسطا قدرت سیاسی بسیاری داشتند. در گذشته، خوانندگان مرد اپرا را نیز به ایتالیایی اخته یا کاسترات می گفتند. آنان اغلب در کودکی اخته می شدند تا صدای زیر یا سوپرانوی آن ها حفظ شود، اما با جلوس پاپ لئوی سیزدهم (۱۸۷۸) این عمل ممنوع شد.

واژه نامه بختیاریکا

( ال ) ؛ لقبیست پیشوندی و همچنین نام تیره ای؛ که هنگام بکاربری اسم هر یک ازافراد آن تیره می توان این پیشوند بکار برده شود.
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( ت ) شاخه قالی؛ ( ط ) زلکی
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( ت ) ( ط ) موگویی
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) اَورِک؛ ( ط ) دینارانی
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) اُسی وند؛ ( ط ) دورکی
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) پولادوند؛ ( ط ) مِیوند
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) شهنی؛ شاخه بابادی باب
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) لَلـَری؛ ( ط ) بهداروند
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( شاخه ) ( ت ) کهیش؛ ( ط ) کیانرسی

جدول کلمات

آقا ، سرور

پیشنهاد کاربران

تیره خواجه طایفه اورک ایل دینارونی

حاج قاسم
بندر
جان محمد
ملک محمد
مرتضی
پارسا

1. خواجه= خدای چه: سرور و بزرگ زاده

2. خواجه= خایه چه: بی خایه و اخته و نازا

خواجه آباد روستایی در شمالی ترین نقطه خوزستان
نزدیک شهر لالی . بسیار سرسبز

خواجه٬نام طایفه ایست درشهرستان مسجدسلیمان وهمچنین خواجه آباد٬نام منطقه ایست در همین شهر

خواجه خسرو امامزاده ای است در روستای شهریار فلارد که مردم خیلی واسش احترام قائلن و همیشه واسه محرم اونجا عذاداری میکنن و زیاد ازش معجزه دیدن

خواجه یکی از تیره های بزرگ طایفه شهنی در قوم با شرافت و اصالت بختیاری میباشد, فرهنگ طوایف خود در پاسداشت ریشه و اصالت تعریف میشود, یعنی برای این دانستن طوایف مهم است که هر شخص بداند ریشه و اصالتش چیست و همواره به یاد داشته باشد که از چه قوم با شرافتی به عمل امده, و عزت و شرافتش را مهمترین چیز بداند

آقا ( متضادخانم )
مردنجیب ودارای اصالت ( دربلوچی واجه )

چرا معنی قدیمی خواجه بزرگ و سرور هست
الان بخاطر فیلم های ماهواره و. . . معنی بد خواجه بولد شده.
نباید این رو فراموش کنیم که خواجه اصالت پارسی و ایرانیست که از نسل های دور باقی مانده. . این همان جنگ و نرم و زبانی هست که راه افتاده من واقعا متاسف و ناراحتم بابت این مسیله که بزرگترین نام ها و اشخاص رو داریم میبریم زیر سوال
لطفا دربارش فکر کنیدو نشر بدید همچین موضوعی رو

محل سکونت تیره خواجه طایفه اورک
روستای های ده بالا و ده پایین
شهر دهدز شهرستان ایذه استان خوزستان

تیره خواجه وند طایفه مال احمدی منجزی ایل بختیاروند
اومایک
بی بی سکینه
سبز آباد
تو بزان اومایک
شوشتر
فریدونشهر
کوهرنگ
فلارد لردگان
مسجدسلیمان

آن خانه لطیف است ، نشان هاش بگفتید
از خواجه آن خانه ، نشانی بنمایید

تیره خواجه طایفه اورک ایل دینارونی ایل هفت لنگ ایل بزرگ بختیاری قوم لر
ساکن خوزستان. بختیاری. اصفهان

کلمه ی خواجه به معنی پیر و بزرگ واژه ای فارسیست که با کلمه ی خوجه و قوجا در ترکی و واجه در بلوچی به همین معانی همریشه است.
برخی منابع گمان کرده اند که این واژه تغییر یافته ی کلمه ی خوتای چک ، یا خدای جه به معنی خدای کوچک است که البته این تصور غلط است.

خواجه:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "خواجه " می نویسد : ( ( خواجه می تواند بود که از خوتایْ چگ xwatāyčag ، کِهینه ی ( =مصغر ) خوتای در پهلوی برآمده باشد. ریخت فرجامین آن در پارسی" خدا یچه" می توانست بود؛ ما شاید از آن روی که خدای در این زبان در معنی آفریدگار به کار می رود، این ریخت کاربرد نیافته است و ریختی کهن تر از آن:" خواجه" به کار رفته است. ) )
( ( زمانه برین خواجهٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 279. )


کنده خایه ؛ آنکه خایه ٔ او را برآورده باشند. خصی. ( فرهنگ فارسی معین ) . اخته و خایه برآورده. ( ناظم الاطباء ) . خصی کنده شده. ( آنندراج ) .

خصی بصی. [ خ َ صی یُن ْ ب ِ صی یُن ْ ] ( ع ص مرکب، از اتباع ) خایه کشیده. ( یادداشت بخط مؤلف ) .

مجبوب . [ م َ] ( ع ص ) ساده کرده . ( مهذب الاسماء ) . خصیه برآورده . ( از منتهی الارب ) . اخته و خایه کشیده . ( ناظم الاطباء ) . مرد شرم از بیخ بریده . ( از اقرب الموارد ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . بریده شرم و گندبریده . خایه بریده . مقطوع . ( یادداشت ایضاً ) : و بسیار باشد که به سبب این ریشها قضیب را گر خایه را بباید برید و مردم را خصی باید یا مجبوب و یا ممسوح . ( ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً ) .
- خصی مجبوب ؛ خواجه ٔ خایه کشیده . ( ناظم الاطباء ) .
|| جب ؛ انداختن هر دو سبب مفاعیلن است ، �مفا� بماند فَعَل بجای آن نهند و فعل چون از مفاعیلن منشعب باشد آن را مجبوب خوانند یعنی خصی کرده به سبب آنکه هر دو سبب از آخر آن انداخته اند. ( المعجم چ دانشگاه ص 52 ) .

اگر بخواهیم پیشینه خواجه را در تمدن و تاریخ ایران زمین بررسی کنیم این کلمه که شکل تغییر یافته خدایچه یا خدای کوچک است ، در آیین مهر و میترا به بزرگان این مذهب گفته میشد و انان را تا مقام میترا بالا میبردند و به عنوان خدایچه پس از میترا مورد ستایش قرار میدادند ، پس از آیین میترا و مهر در دین زرتشت که این آیین مورد تلطیف و تغییرات گسترده ای و اختلاط با عیین مهر گشت ، هنوز این بزرگان آیین مهر بودند که در عیین زرتشت نیز جایگاه خود را حفظ کردند ، مغان نه پس از زرتشت که به قبل از زرتشت و آیین مهر مربوط میشود که اسناد زیادی در این رابطه از گات ها گرفته تا آیین مهر هاشم رضی و نوشته گریتر و ••• این پیشوند در عیین زرتشت هم حضور پر رنگ داشت و مغان به بزرگان خود خواجه میگفتند و در زمان ساسانی نیز که به گواه تاریخ عملا ریشه پادشاهانشان در مغان نهفته است ( سیسرو ) به بزرگان و نجیب زادگان دربار لقب خواجه میدادند ( لوکوئید ) ، این پیشوند تا به عصر امروز در بازماندگان مغان که امروزه با تغییر شکلهای کلامی از مگ ، مغ ، مگو ، مغو ، مگی ، ماگو ، موگو ، ماگوی ، ماگویی ، که پیشینه ان در قلمرو ماد ( تاریخ هرودت ) و همچنین در ایل بختیاری با بیشترین قلمرو ایلی در همین زمان و تجزیه مکرر این قوم در بازه های مختلف تاریخی که اسناد ان موجود است و نام روستاههای این قوم که هنوز نامهای گیتایی است وجود دارد و در همین زمان نیز موگوییان بزرگ خود را به نام خواجه مینامند ، تجزیه این ایل در بازهای مختلف تاریخی باعث وجود این پیشوند در سایر طوایف نیز میباشد ، ایران نامک مینویسد در عصر ساسانی اینان جهت بسط حکومت و مذهب در قلمرو ساسانی به اقسی نقاط این قلمرو گسیل شده اند و دلیل وجود این پیشوند در سایر نقاط کشور نیز توجیح علمی و تاریخی دارد

خواجه یعنی خواهنده جاه ومقام، ریاست طلب، صاحب نفوذ، انسان ذی نفوذ، صاحب رشته وروش نفوذ بر مردم یا دولت مانند نفوذ بر شاهان با طبع شعری داشتن ، کدخدامنش، بخشدار محلی، واسط ورابط بین دولت ومردم محلی، ماموری که خواستار نزدیک سازی طبع حکومت با طبع مردم باشد، مسئول پذیرایی از امرای بالادست محلی وحکومتی، سلطان سلطنت ملوک الطوایفی


کلمات دیگر: