مترادف جار : بانگ، داد، صدا، صلا، صوت، فریاد، ندا، مجاور، همسایه، چلچراغ، نگهبان، هم سوگند، هم قسم
برابر پارسی : چل چراغ
neighbour
proclamation, public crying
chandeller
candelabrum, chandelier, halloo, proclamation, shout
همسايه , نزديک , مجاور , همسايه شدن با
۱. بانگ، داد، صدا، صلا، صوت، فریاد، ندا
۲. مجاور، همسایه
۳. چلچراغ
۴. نگهبان
۵. همسوگند، همقسم
بانگ، داد، صدا، صلا، صوت، فریاد، ندا
مجاور، همسایه
چلچراغ
نگهبان
همسوگند، همقسم
[ ع . جاری ] (ص .) آب روان یا هر مایع که روان باشد، جاری .
[ ع . ] (اِ.) 1 - همسایه . 2 - شریک .
[ هند. ] (اِ.) چلچراغ .
(رّ) [ ع . ] (اِفا.) جر دهنده ، حرفی که مدخول خود را جر دهد. مدخول را مجرور گویند و مجموع را جار و مجرور.
(اِ.) فریاد، بانگ .
جار. (اِ) چراغهای بلورین دارای چند شاخه که به سقف آویزان کنند.
|| نام خرزهره در تداول اهل بلوچستان . رجوع به خرزهره شود.
جار. (اِخ ) جزیره ای است در دریا که آن را قراف گویند، مساحت آن یک میل در یک میل است و جز با کشتی نمیتوان از آنجا عبور کرد. و ساکنان آن مانند اهل شهر جار بازرگانند. ساکنان این جزیره آب خوردن خود را با مشک از دوفرسخی می آورند. تمام این دریا را از جدّه تامدینه قلزم گویند. (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
جار. (اِخ ) شهری است در ساحل دریای قلزم در فاصله ٔ یک شبانه روزی مدینه و ده منزلی ایله و تا ساحل جحفه سه منزل راه است . این شهر در اقلیم دوم است و طول آن از جهت مغرب 64 درجه و20 دقیقه و عرض آن 24 درجه است . شهر مزبور بندری است که کشتی ها از حبشه و مصر و عدن و نجد به آنجا واردمیشوند. آب آن از دریاچه ای موسوم به «عین یلیل » است . نیمه ای از این شهر جزیره و نیمه ای دیگر در ساحل است و در آنجا قصور بسیاری است . (معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ). و رجوع به نزهةالقلوب چ لیدن ج 3 ص 15 شود.
جار. (اِخ ) قریه ای است به بحرین متعلق به بنی عبدقیس . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
جار. [ جارر ] (ع ص ) جرّدهنده . کشاننده . امتدادیافته .
- حروف جارّ . رجوع به جارَّة شود.
|| حارّ جارّ؛ از اتباع است . (منتهی الارب ). و عن ابی عبیدة: «اکثر کلامهم حارّ یارّ، یار بالیاء». (اقرب الموارد).
جار. [ رِن ْ ] (ع ص ) جاری . آب روان یا هر مایع که روان باشد.
جار. (اِخ ) قریه ای است در اصفهان در جانب لاذان دارای بوستانهای بسیار و انبوه و درتداول عامیانه آنجا را کار با کاف گویند و اهل علم جار با جیم نویسند. (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). صاحب مجمل التواریخ آرد: در آن وقت اصفهان هفت پاره شهر بود نزدیک بهم چون مدینه و آنها: شهرستانست و مهرین و شاوریه دورام ، دقه و کهنه ، و جار، و همه اصفهان خوانده اند و بعضی از آن خراب گشت چنانکه حمزة الاصفهانی شرح دهد و چون عرب به اصفهان آمد سه شهر مانده بود و در خلافت منصور آن را بارو بکردند و فراخ گشت و بعراق و خراسان از اصفهان بزرگتر شهر نیست . (مجمل التواریخ والقصص ص 525).
جار. (اِخ ) کوهی است از توابع شرقی موصل . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
جار. (اِخ ) یا «جاروتله ». اسم ناحیه ای از لکزستان و نام شهری از لکزستان در 132 هزارذرعی جنوب غربی تفلیس واقع و یکی از شهرهای عمده ٔ لکزیهاست ، در تاریخ خوانین شکی که بزبان ترکی و از مصنفات قاضی عبداللطیف افندی است اسم جار بتکرار ذکر شده حتی ذکر واقعه ٔ یورش آقا محمدشاه قاجار به آن محل که خوانین شکی از آن نواحی استمداد میکردند در این تاریخ در چند موضع ثبت است . در تاریخ قفقاز نیز در مواضع عدیده اسم جار و جاروتله ذکر شده ودر تاریخ عبداللطیف افندی بالصّراحه مسطور است که درسنه 1211 هَ .ق . آقا محمدشاه قاجار که بر قراباغ استیلا یافت ابراهیمخان و اولاد او فراراً به ولایت جار پناه بردند. از قرار نقشه ای که آرّووسمیت انگلیسی درسنه ٔ هزار و هشتصد و بیست و هشت مسیحی کشیده است ایالت جار فیمابین گرجستان و داغستان و شکی و بیلقان واقع است از سمت شمال محدود به ایالت بیلقان میباشد که ایالت مزبوره متصل به داغستان علیاست ، از سمت شمال و مغرب وصل به ایالت کاخت است و رود الزان فیمابین این دو ایالت فاصله میباشد، از سمت مغرب محدود به رود الزان است که این رود حایل میانه ٔ جار و گرجستان است ، از سمت جنوب نیز بواسطه ٔ رود الزان با گرجستان مجاورت دارد و از جانب جنوب و شرق محدود به ولایت شکّی و از طرف مشرق محدود به جبال اﷲآباد است که این جبال فاصله ٔ فیمابین جار و داغستان سفلی است . سمت شکی وطرف گرجستان جار، دشت و سمت بیلقان آن جلگه و سمت داغستان این ایالت کوه است . پایتخت جار در تنگه ٔ کوه واقع است . قرای این ایالت عبارت است از: شردائی ، ماسخی ، الی کاکالو، مکایلف ، باشخرنسکو، قلعه ، شردالف ، پاداری ، قراقامیش ، الالو، موزابرن ، جنوغائی ، کف مْفکی . رودخانه های آن عبارت است از: رود الزان که رودخانه و شط عظیمی است که از شمال کاخت جاری شده از جار و شکی و گرجستان و قراباغ گذشته داخل بحر خزر میشود، رود داندالی ، رود زگرتلو. بعدها این شهر بتصرف روس درآمده و الاَّن هم در تصرف آن دولت است . (از مرآت البلدان به اختصار ج 4 صص 28 - 30). و رجوع به همان جلد شود.
جار. (پسوند) مزید مؤخر امکنه و لهجه ای از «زار» است : اقیره جار. اگیره جار. انارجار. تجسن جار. دارجار. نرگس جار. رمجار. گل جاری . شمعجاران . دینارجاری .که در تمام امثله ٔ بالا زار بوده است : و از آن چیزها نیز یکی آن بود که اندر خزینه ٔ فرش بساطی بود دیبا سیصد رش بالا اندر شصت رش اندر پهنا و آن را زمستانی خواندندی و ملکان عجم آن را باز کردندی و بدان نشستندی . بدان وقت که اندر جهان سبزی و شکوفه نماندی و بر لبهای آن بر کرانه گرداگرد به زمرد بافته بود چنانکه هرچه اندر جهان که بنگریستی پنداشتی مبقله جار است یا کشت زاری . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
جار. (ترکی ، اِ) ندا کردن . || جمعیت . (آنندراج ).
مولوی .
جار. (اِخ ) دهی است از دهستان براآن بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان که در 20هزارگزی جنوب خاور اصفهان متصل به راه کرارج به براآن واقع است . محلی است جلگه ، معتدل ، و سکنه ٔ آن 138 تن است . مذهب اهالی شیعه و زبان آنان فارسی است . آب آن از زاینده رود و چاه تأمین میشود. محصول اهالی غلات ، ذرت ، پنبه و هندوانه است . شغل مردم زراعت و مختصری گله داری است . راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 54).
خرزهره.
چراغ بلور چندشاخه که از سقف آویزان میکنند؛ چلچراغ؛ لالۀ چندشمعی.
مطلبی که در کوچه و بازار با آواز بلند به مردم اطلاع میدادند.
〈 جار زدن (کشیدن): (مصدر لازم، مصدر متعدی)
١. مطلبی را با آواز بلند اطلاع دادن.
۲. [مجاز] فاش کردن.
〈 جاروجنجال:
۱. دادوفریاد؛ شوروغوغا.
۲. آشوب؛ ازدحام.
همسایه.
۱. کِشنده؛ جذبکننده.
۲. (ادبی) در نحو عربی، حرفی که به آخر کلمه کسره میدهد.
یک پسوند برای فایل
پسوند مکانی برابر زار فارسی
بالا
کار جمعی
فریاد، صداى بلند.