کلمه جو
صفحه اصلی

جار


مترادف جار : بانگ، داد، صدا، صلا، صوت، فریاد، ندا، مجاور، همسایه، چلچراغ، نگهبان، هم سوگند، هم قسم

برابر پارسی : چل چراغ

فارسی به انگلیسی

neighbour


proclamation, public crying


chandeller


proclamation, public crying, candelabrum, chandelier, halloo, shout, chandeller, holler

candelabrum, chandelier, halloo, proclamation, shout


فارسی به عربی

شمعدان

عربی به فارسی

همسايه , نزديک , مجاور , همسايه شدن با


مترادف و متضاد

۱. بانگ، داد، صدا، صلا، صوت، فریاد، ندا
۲. مجاور، همسایه
۳. چلچراغ
۴. نگهبان
۵. همسوگند، همقسم


بانگ، داد، صدا، صلا، صوت، فریاد، ندا


مجاور، همسایه


چلچراغ


نگهبان


هم‌سوگند، هم‌قسم


candelabrum (اسم)
شمع دان چند شاخه، جار، چهلچراغ

فرهنگ فارسی

( اسم ) ندا بانگ و فریاد.یا جار و جنجال داد و فریاد بانگ و غوغا: (( هرگز نباید بااین قبیل جار و جنجال های افتضاح آمیز شروع بکار کرد. ) )
گیاه انبوه

فرهنگ معین

[ ع . جاری ] (ص .) آب روان یا هر مایع که روان باشد، جاری .


[ ع . ] (اِ.) 1 - همسایه . 2 - شریک .


[ هند. ] (اِ.) چلچراغ .


(رّ) [ ع . ] (اِفا.) جر دهنده ، حرفی که مدخول خود را جر دهد. مدخول را مجرور گویند و مجموع را جار و مجرور.


(اِ. ) فریاد، بانگ .
[ ع . جاری ] (ص . ) آب روان یا هر مایع که روان باشد، جاری .
[ ع . ] (اِ. ) ۱ - همسایه . ۲ - شریک .
[ هند. ] (اِ. ) چلچراغ .
(رّ ) [ ع . ] (اِفا. ) جر دهنده ، حرفی که مدخول خود را جر دهد. مدخول را مجرور گویند و مجموع را جار و مجرور.

(اِ.) فریاد، بانگ .


لغت نامه دهخدا

جار. ( ع ص ، اِ ) همسایه. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ). آنکه خانه اش نزدیک یا چسبیده به خانه شخص باشد. ج ، جیران ، اَجوار، جیَرة. ( منتهی الارب ). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: جار بتخفیف راء مهمله در لغت همسایه را گویند. ابوحنیفه گفته همسایه کسی را نامند که خانه اش پهلو به پهلوی ِ خانه تو باشد بنحوی که اگر مالک خانه بود استحقاق هم شفعگی با تو پیدا کند، زیرا جار در لغت عرب از مجاورت آمده که بمعنی ملاصقت حقیقی است. بدین مناسبت همسایه شامل کسی است که خانه او ملاصق خانه تو باشد. محمد و ابویوسف گفته اند: ملاصق کسی را گویند که با تو در یک محله ساکن باشد و با تو در یک مسجد نماز گزارد و این معنی حقیقی همسایه است چه بطور کلی این قبیل اشخاص به جیران تعبیر شوند. و ثمره اختلاف درآنجا پیدا میشود که شخص وصیت کند قسمتی از مال او را به همسایه اش بدهند چنانکه بیرجندی و دیگران در کتاب وصیت گفته اند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) :
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجّار جار.
مولوی.
- امثال :
لایؤخذ الجار بذنب الجار.
|| زنهاردهنده از ظلم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). زنهاردهنده. ( منتهی الارب ) ( ترجمان علامه جرجانی ). آنکه پناه دهد کسی را. || زنهارخواهنده. || شریک در تجارت. || شوهر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || فرج زن. ( منتهی الارب ). || دُبر. || خانه های نزدیک. || هم سوگند. || یاری دهنده. ( منتهی الارب ). || نگهبان.

جار. ( ترکی ، اِ ) ندا کردن. || جمعیت. ( آنندراج ).

جار. ( اِ ) چراغهای بلورین دارای چند شاخه که به سقف آویزان کنند.
|| نام خرزهره در تداول اهل بلوچستان. رجوع به خرزهره شود.

جار. [ جارر ] ( ع ص ) جرّدهنده. کشاننده. امتدادیافته.
- حروف جارّ. رجوع به جارَّة شود.
|| حارّ جارّ؛ از اتباع است. ( منتهی الارب ). و عن ابی عبیدة: «اکثر کلامهم حارّ یارّ، یار بالیاء». ( اقرب الموارد ).

جار. ( پسوند ) مزید مؤخر امکنه و لهجه ای از «زار» است : اقیره جار. اگیره جار. انارجار. تجسن جار. دارجار. نرگس جار. رمجار. گل جاری. شمعجاران. دینارجاری.که در تمام امثله بالا زار بوده است : و از آن چیزها نیز یکی آن بود که اندر خزینه فرش بساطی بود دیبا سیصد رش بالا اندر شصت رش اندر پهنا و آن را زمستانی خواندندی و ملکان عجم آن را باز کردندی و بدان نشستندی. بدان وقت که اندر جهان سبزی و شکوفه نماندی و بر لبهای آن بر کرانه گرداگرد به زمرد بافته بود چنانکه هرچه اندر جهان که بنگریستی پنداشتی مبقله جار است یا کشت زاری. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).

جار. (اِ) چراغهای بلورین دارای چند شاخه که به سقف آویزان کنند.
|| نام خرزهره در تداول اهل بلوچستان . رجوع به خرزهره شود.


جار. (اِخ ) جزیره ای است در دریا که آن را قراف گویند، مساحت آن یک میل در یک میل است و جز با کشتی نمیتوان از آنجا عبور کرد. و ساکنان آن مانند اهل شهر جار بازرگانند. ساکنان این جزیره آب خوردن خود را با مشک از دوفرسخی می آورند. تمام این دریا را از جدّه تامدینه قلزم گویند. (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).


جار. (اِخ ) شهری است در ساحل دریای قلزم در فاصله ٔ یک شبانه روزی مدینه و ده منزلی ایله و تا ساحل جحفه سه منزل راه است . این شهر در اقلیم دوم است و طول آن از جهت مغرب 64 درجه و20 دقیقه و عرض آن 24 درجه است . شهر مزبور بندری است که کشتی ها از حبشه و مصر و عدن و نجد به آنجا واردمیشوند. آب آن از دریاچه ای موسوم به «عین یلیل » است . نیمه ای از این شهر جزیره و نیمه ای دیگر در ساحل است و در آنجا قصور بسیاری است . (معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ). و رجوع به نزهةالقلوب چ لیدن ج 3 ص 15 شود.


جار. (اِخ ) قریه ای است به بحرین متعلق به بنی عبدقیس . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).


جار. [ جارر ] (ع ص ) جرّدهنده . کشاننده . امتدادیافته .
- حروف جارّ . رجوع به جارَّة شود.
|| حارّ جارّ؛ از اتباع است . (منتهی الارب ). و عن ابی عبیدة: «اکثر کلامهم حارّ یارّ، یار بالیاء». (اقرب الموارد).


جار. [ رِن ْ ] (ع ص ) جاری . آب روان یا هر مایع که روان باشد.


جار. (اِخ ) قریه ای است در اصفهان در جانب لاذان دارای بوستانهای بسیار و انبوه و درتداول عامیانه آنجا را کار با کاف گویند و اهل علم جار با جیم نویسند. (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ). صاحب مجمل التواریخ آرد: در آن وقت اصفهان هفت پاره شهر بود نزدیک بهم چون مدینه و آنها: شهرستانست و مهرین و شاوریه دورام ، دقه و کهنه ، و جار، و همه اصفهان خوانده اند و بعضی از آن خراب گشت چنانکه حمزة الاصفهانی شرح دهد و چون عرب به اصفهان آمد سه شهر مانده بود و در خلافت منصور آن را بارو بکردند و فراخ گشت و بعراق و خراسان از اصفهان بزرگتر شهر نیست . (مجمل التواریخ والقصص ص 525).


جار. (اِخ ) کوهی است از توابع شرقی موصل . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).


جار. (اِخ ) یا «جاروتله ». اسم ناحیه ای از لکزستان و نام شهری از لکزستان در 132 هزارذرعی جنوب غربی تفلیس واقع و یکی از شهرهای عمده ٔ لکزیهاست ، در تاریخ خوانین شکی که بزبان ترکی و از مصنفات قاضی عبداللطیف افندی است اسم جار بتکرار ذکر شده حتی ذکر واقعه ٔ یورش آقا محمدشاه قاجار به آن محل که خوانین شکی از آن نواحی استمداد میکردند در این تاریخ در چند موضع ثبت است . در تاریخ قفقاز نیز در مواضع عدیده اسم جار و جاروتله ذکر شده ودر تاریخ عبداللطیف افندی بالصّراحه مسطور است که درسنه 1211 هَ .ق . آقا محمدشاه قاجار که بر قراباغ استیلا یافت ابراهیمخان و اولاد او فراراً به ولایت جار پناه بردند. از قرار نقشه ای که آرّووسمیت انگلیسی درسنه ٔ هزار و هشتصد و بیست و هشت مسیحی کشیده است ایالت جار فیمابین گرجستان و داغستان و شکی و بیلقان واقع است از سمت شمال محدود به ایالت بیلقان میباشد که ایالت مزبوره متصل به داغستان علیاست ، از سمت شمال و مغرب وصل به ایالت کاخت است و رود الزان فیمابین این دو ایالت فاصله میباشد، از سمت مغرب محدود به رود الزان است که این رود حایل میانه ٔ جار و گرجستان است ، از سمت جنوب نیز بواسطه ٔ رود الزان با گرجستان مجاورت دارد و از جانب جنوب و شرق محدود به ولایت شکّی و از طرف مشرق محدود به جبال اﷲآباد است که این جبال فاصله ٔ فیمابین جار و داغستان سفلی است . سمت شکی وطرف گرجستان جار، دشت و سمت بیلقان آن جلگه و سمت داغستان این ایالت کوه است . پایتخت جار در تنگه ٔ کوه واقع است . قرای این ایالت عبارت است از: شردائی ، ماسخی ، الی کاکالو، مکایلف ، باشخرنسکو، قلعه ، شردالف ، پاداری ، قراقامیش ، الالو، موزابرن ، جنوغائی ، کف مْفکی . رودخانه های آن عبارت است از: رود الزان که رودخانه و شط عظیمی است که از شمال کاخت جاری شده از جار و شکی و گرجستان و قراباغ گذشته داخل بحر خزر میشود، رود داندالی ، رود زگرتلو. بعدها این شهر بتصرف روس درآمده و الاَّن هم در تصرف آن دولت است . (از مرآت البلدان به اختصار ج 4 صص 28 - 30). و رجوع به همان جلد شود.


جار. (پسوند) مزید مؤخر امکنه و لهجه ای از «زار» است : اقیره جار. اگیره جار. انارجار. تجسن جار. دارجار. نرگس جار. رمجار. گل جاری . شمعجاران . دینارجاری .که در تمام امثله ٔ بالا زار بوده است : و از آن چیزها نیز یکی آن بود که اندر خزینه ٔ فرش بساطی بود دیبا سیصد رش بالا اندر شصت رش اندر پهنا و آن را زمستانی خواندندی و ملکان عجم آن را باز کردندی و بدان نشستندی . بدان وقت که اندر جهان سبزی و شکوفه نماندی و بر لبهای آن بر کرانه گرداگرد به زمرد بافته بود چنانکه هرچه اندر جهان که بنگریستی پنداشتی مبقله جار است یا کشت زاری . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).


جار. (ترکی ، اِ) ندا کردن . || جمعیت . (آنندراج ).


جار. (ع ص ، اِ) همسایه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). آنکه خانه اش نزدیک یا چسبیده به خانه ٔ شخص باشد. ج ، جیران ، اَجوار، جیَرة. (منتهی الارب ). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: جار بتخفیف راء مهمله در لغت همسایه را گویند. ابوحنیفه گفته همسایه کسی را نامند که خانه اش پهلو به پهلوی ِ خانه تو باشد بنحوی که اگر مالک خانه بود استحقاق هم شفعگی با تو پیدا کند، زیرا جار در لغت عرب از مجاورت آمده که بمعنی ملاصقت حقیقی است . بدین مناسبت همسایه شامل کسی است که خانه ٔ او ملاصق خانه ٔ تو باشد. محمد و ابویوسف گفته اند: ملاصق کسی را گویند که با تو در یک محله ساکن باشد و با تو در یک مسجد نماز گزارد و این معنی حقیقی همسایه است چه بطور کلی این قبیل اشخاص به جیران تعبیر شوند. و ثمره ٔ اختلاف درآنجا پیدا میشود که شخص وصیت کند قسمتی از مال او را به همسایه اش بدهند چنانکه بیرجندی و دیگران در کتاب وصیت گفته اند. (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجّار جار.

مولوی .


- امثال :
لایؤخذ الجار بذنب الجار .
|| زنهاردهنده از ظلم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زنهاردهنده . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه جرجانی ). آنکه پناه دهد کسی را. || زنهارخواهنده . || شریک در تجارت . || شوهر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || فرج زن . (منتهی الارب ). || دُبر. || خانه های نزدیک . || هم سوگند. || یاری دهنده . (منتهی الارب ). || نگهبان .

جار. (اِخ ) دهی است از دهستان براآن بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان که در 20هزارگزی جنوب خاور اصفهان متصل به راه کرارج به براآن واقع است . محلی است جلگه ، معتدل ، و سکنه ٔ آن 138 تن است . مذهب اهالی شیعه و زبان آنان فارسی است . آب آن از زاینده رود و چاه تأمین میشود. محصول اهالی غلات ، ذرت ، پنبه و هندوانه است . شغل مردم زراعت و مختصری گله داری است . راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 54).


فرهنگ عمید

خرزهره.


چراغ بلور چندشاخه که از سقف آویزان می‌کنند؛ چلچراغ؛ لالۀ چندشمعی.


همسایه.
۱. کِشنده، جذب کننده.
۲. (ادبی ) در نحو عربی، حرفی که به آخر کلمه کسره می دهد.
چراغ بلور چندشاخه که از سقف آویزان می کنند، چلچراغ، لالۀ چندشمعی.
خرزهره.
مطلبی که در کوچه و بازار با آواز بلند به مردم اطلاع می دادند.
* جار زدن (کشیدن ): (مصدر لازم، مصدر متعدی )
١. مطلبی را با آواز بلند اطلاع دادن.
۲. [مجاز] فاش کردن.
* جاروجنجال:
۱. دادوفریاد، شوروغوغا.
۲. آشوب، ازدحام.

مطلبی که در کوچه و بازار با آواز بلند به مردم اطلاع می‌دادند.
⟨ جار زدن (کشیدن): (مصدر لازم، مصدر متعدی)
١. مطلبی را با آواز بلند اطلاع دادن.
۲. [مجاز] فاش کردن.
⟨ جاروجنجال:
۱. دادوفریاد؛ شوروغوغا.
۲. آشوب؛ ازدحام.


همسایه.


۱. کِشنده؛ جذب‌کننده.
۲. (ادبی) در نحو عربی، حرفی که به آخر کلمه کسره می‌دهد.


دانشنامه عمومی

یک پسوند برای فایل


جار (اصفهان). جار (اصفهان)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان اصفهان در استان اصفهان ایران است.
این روستا در دهستان کرارج قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۷۶۵ نفر (۱۸۵خانوار) بوده است.
دربارهٔ روستا
غبار فراموشی بر منار سلجوقی جار

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] جار، در لغت به معنای همسایه است. در باره همسایه و حقوق او مطالب و توصیه هایی در قرآن و حدیث و اخلاق آمده است.
واژه جار، از ریشه جور، به معنای میل و عدول است و فعل آن از باب مفاعله (مجاوره، جِوار) به معنای همسایگی است.
وجه اشتقاقِ جار از جور
وجه اشتقاقِ جار به معنای همسایه، از جور به معنای میل و عدول، آن است که همسایه چون خانه اش در مجاورت دیگری است به سمت او میل کرده است.
معنای دیگر جار
جار به معانی دیگری چون شریک و یاری کننده و سوگند نیز آمده است که در اینجا مراد نیست.
واژه جار در قرآن
...

[ویکی الکتاب] معنی جَار: همسایه - پناه دهنده
ریشه کلمه:
جور (۱۳ بار)

گویش مازنی

پسوند مکانی برابر زار فارسی


بالا


کار جمعی


/jaar/ پسوند مکانی برابر زار فارسی & بالا & کار جمعی

گویش بختیاری

فریاد، صداى بلند.


واژه نامه بختیاریکا

بانگ مساعدت؛ صدا زدن
جا. مثلاً گلاله جار یعنی جای گلاله؛ راس سر یا ناف جار یعنی محدوده اطراف ناف. مثلاً دُم جار یعنی دُم جا؛ نیم تنه؛ جای دُم.
بَنگ؛ حیا

جدول کلمات

همسایه, چلچراغ, بانگ, فریاد

پیشنهاد کاربران

جار درگویش یزدی به لوستر = جلچراغ گفته میشود

جلوند

در کردی جنوبی
جار:فریاد , آواز دادن
جار:مزرعه

اصلاح می کنم
جای باقیمانده از مزرعه گندم وجو

در زبان بندری یعنی فریاد بلند

هوالعلیم

جار : ندا ؛ سروصدا ؛ فریاد ؛صدا کردن ؛؛ چلچراغ ؛؛ مجاور ؛ همسایه ؛ بحث کردن. . .

در کوردی به معنای بار، دفعه، زمان است
دو جار:دو بار
جار جاره:بعضی وقتها
جاران:قبلنا، قدیما

در زبان لری به فریاد، ، جار می گویند

در زبان لری بختیاری به معنی
فریاد. بانگ

میر جارس نی فهمی::مگر فریاد
او را نفهمیدی
Jar

جار در زبان تبری ( مازنی ) به محل کاشت و پرورش و کشت گیاهان و سبزیجات مختلف گفته می شود، نظیر: پیازجار، یا تیمجار که محل پرورش و عمل آوردن بذر برنج است.


کلمات دیگر: