کلمه جو
صفحه اصلی

هامون


مترادف هامون : بادیه، بایر، بیابان، قاع، لم یزرع، نامسکون، وادی، بر، خشکی، جلگه، دشت، مسطح، هموار، کره زمین

متضاد هامون : گردون

فارسی به انگلیسی

desert, field, plain, prairie


plain, desert, hamun!, field, prairie

plain, desert


فارسی به عربی

سهل

فرهنگ اسم ها

اسم: هامون (پسر) (فارسی) (تلفظ: hamun) (فارسی: هامون) (انگلیسی: hamun)
معنی: دشت و زمین هموار، زمین هموار و بدون پستی و بلندی، نام دریاچه ای در سیستان

مترادف و متضاد

plain (اسم)
دشت، جلگه، هامون، قاع، میدان یا محوطه جنگ

بادیه، بایر، بیابان، قاع، لم‌یزرع، نامسکون، وادی ≠ گردون


بر، خشکی


جلگه، دشت


مسطح، هموار


کره‌زمین


۱. بادیه، بایر، بیابان، قاع، لمیزرع، نامسکون، وادی
۲. بر، خشکی
۳. جلگه، دشت
۴. مسطح، هموار
۵. کرهزمین ≠ گردون


فرهنگ فارسی

هامن، دشت، زمین هموار
۱ - (اسم ) زمین وسیع هموار دشت : ((نقاش ریع نقشها بدیع براطراف کوه وهامون نگاشت . ) ) ۲- صحرای بی درخت قاع . ۳- جای پست مغاک : (( بنگر نیکو که ازره سخن ادریس زهامون بدریای خون آورید. ) ) ( شا. لغ. ) ۵- خاک کر. زمین

فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. )= هامُن : ۱ - دشت ، صحرا، زمین هموار. ۲ - خشکی .

لغت نامه دهخدا

هامون. ( اِ ) دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند. ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( برهان ). قیعه. ( دهار ). ساد. ساده. صحرای بی درخت. قاع صفصف. براز. عراء. ( یادداشت مؤلف ) :
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان بد پر از درد و داغ.
فردوسی.
ز هامون برآمد به کوه بلند
برادْرْش بسته بر اسپی سمند.
فردوسی.
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نارسید.
فردوسی.
ستور از در شهر بیرون بریم
همه ساز ره را به هامون بریم.
فردوسی.
چو شیر است و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار.
فردوسی.
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید.
فردوسی.
از افکنده شد روی هامون چون کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه.
فردوسی.
بدینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هر جای هامون و دشت.
فردوسی.
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون به پرخاش شیران رسید.
فردوسی.
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد.
فردوسی.
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و هامون ندید.
فردوسی.
وز آن روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی هامون ندید.
فردوسی.
همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین.
فرخی.
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب.
اسدی.
نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی.
ناصرخسرو.
به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون. و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل. ( مجمل التواریخ ).
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد.
انوری.
نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 261 ).
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه.
نظامی.

هامون . (اِ) دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان ). قیعه . (دهار). ساد. ساده . صحرای بی درخت . قاع صفصف . براز. عراء. (یادداشت مؤلف ) :
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان بد پر از درد و داغ .

فردوسی .


ز هامون برآمد به کوه بلند
برادْرْش بسته بر اسپی سمند.

فردوسی .


چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نارسید.

فردوسی .


ستور از در شهر بیرون بریم
همه ساز ره را به هامون بریم .

فردوسی .


چو شیر است و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار.

فردوسی .


سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید.

فردوسی .


از افکنده شد روی هامون چون کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه .

فردوسی .


بدینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هر جای هامون و دشت .

فردوسی .


سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون به پرخاش شیران رسید.

فردوسی .


نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد.

فردوسی .


چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و هامون ندید.

فردوسی .


وز آن روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی هامون ندید.

فردوسی .


همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین .

فرخی .


بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست .

منوچهری .


چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب .

اسدی .


نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی .

ناصرخسرو.


به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون . و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل . (مجمل التواریخ ).
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد.

انوری .


نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه .

نظامی .


|| زمین سخت که باران قبول نکند. (تحفةالسعادة). || صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه . (اوبهی ). || توسعاً، جای پست . مغاک . (یادداشت مؤلف ) :
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید زهامون .

ناصرخسرو.


|| توسعاً، بَرّ. خشکی . مقابل دریا :
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید.

فردوسی .


زدریا به دریا سپه گسترید
ز لشکر کسی روی هامون ندید.

فردوسی .


تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان .

عنصری .


این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است .

ناصرخسرو.


آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است . (سندبادنامه ص 15).
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده دریا و هامون بسی .

سعدی .


|| توسعاً، خاک . زمین . مقابل آسمان و چرخ گردون :
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .

رودکی .


ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت برعرش با کردگار.

اسدی (گرشاسب نامه ).


ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ .

اسدی .


خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو
با خاک ببینی تن هامون شده ٔ من .

عطار.


|| مجازاً بیرون سرای . خارج خانه . خارج شهر :
بفرمود کاین را به بیرون برید
ز نزد منش سوی هامون برید.

فردوسی .


ز خرگاه لشکر به هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید.

فردوسی .


بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.

فردوسی .


بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند.

فردوسی .


به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای .

فردوسی .


زن و مرد و کودک به هامون شدند
ز هر کشور از خانه بیرون شدند.

فردوسی .


ز دژ گنج و دینار بیرون فرست
همه بدرها سوی هامون فرست .

فردوسی .


|| (ص ) هموار. مسطح . سهل . صاف : و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ . (حدود العالم ).
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک .

فردوسی .


و بر زمینی هامون است (بصره ) که چشم بر کوه نیفتد. (مجمل التواریخ و القصص ). راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت . (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان محمدبن ابراهیم ).
- به هامون آوردن ؛ به هامون کردن . پست کردن . خراب کردن . با خاک برابر کردن . با زمین هموار کردن . با خاک یکسان کردن : بسی قلعه از قلعه ٔ تو حصین تر به هامون آورده است . و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 417).
- به هامون شدن ؛ اجداد. مسطح و هموار شدن .
- به هامون کردن ؛ به هامون آوردن . پست کردن . خراب کردن :
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وآن کوه غم تو را به هامون کردم .

(قابوسنامه ).



هامون . (اِخ ) نام دریاچه ای است در سیستان ، کنار دریاچه ٔ هامون سواران . این دو دریاچه ٔ بوسیله ٔ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند. این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده ، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچه ٔ گودزره میریزد. اطراف این دریاچه را نیزارهای وسیعی فراگرفته که در مواقع بی آبی همه زرد میشوند، ولی در هنگام بهار که ساقه های آنها نرم است به مصرف تغذیه حیوانات و قدری که بزرگ شدند به مصرف بافتن حصیر و ساختن قایق و اسباب های دیگر میرسند. عبور و مرور از دریاچه بوسیله ٔ قایق هائی صورت میگیرد. دریغا که امروز بر اثر خشکسالی وبی آبی ، آب این دریاچه خشک شده است . این دریاچه در ایران قدیم از لحاظ مذهبی دارای جنبه ٔ تقدس بوده ، چنانکه در مورد تولد سوشیانت موعود منتظر زرتشتیان گفته شده است که در آخر دوازدهمین هزاره ، دوشیزه ای از خاندان بهروز در دریاچه ٔ هامون خود را میشوید و آبستن میشود، از او سوشیانت آخرین آفریده ٔ اهورامزدا روی به جهان خواهد نمود و چون به سن سی سالگی رسید امانت رسالت مزدیسنا به وی واگذار میشود. در آن روز خورشید در وسط آسمان بی حرکت میماند و بدین وسیله ظهور سوشیانت به جهانیان بشارت داده خواهد شد. (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 101). (جغرافیای طبیعی کیهان ص 94) (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران تألیف م . پ - پتروف ترجمه ٔ گل گلاب ) (ایران باستان تألیف حسن پیرنیا ج 1 ص 148).


فرهنگ عمید

۱. زمین هموار، دشت.
۲. [مقابلِِ آسمان] زمین.

دانشنامه عمومی

هامون می تواند به موارد زیر اشاره کند:
دریاچه هامون (هامون هلمند)، دریاچه ای در شهرستان زابل
هامون صابری (شاپوری)، بخشی از دریاچه هامون
هامون پوزک بخشی از دریاچه هامون
هامون جازموریان دریاچه ای در استان های کرمان و سیستان و بلوچستان
هامون ماشکل دریاچه ای در مرز ایران و پاکستان
هامون زهه یا چاله گودزره در افغانستان

دانشنامه آزاد فارسی

هامون (سینما)
صحنه ای ازفیلم فیلمی ساختۀ داریوش مهرجویی در ۱۳۶۸ش. فیلم نوعی سینمای ذهنی و شخصی است؛ نوعی جست وجو برای یافتنِ پاسخی که با پرسش های متعدد، متفاوت، و وسوسه انگیز طرح می شود. این که هنر بایستی نفی کند یا اثبات، و تا چه میزان به «برگزیدگان» تعلق دارد؟ پاسخ مهرجویی به این پرسش تا حدود زیادی ذهنیت حاکم بر فیلم را نشان می دهد. داستان فیلم دربارۀ یک روز از زندگی فردی به نام حمید هامون است که درگیر بحران عاطفی، ذهنی، عقیدتی، عشقی، و ایمانی می شود و وضعیت اش در میان واقعیت و خیال، زمان گذشته و حال، و رؤیا و کابوس می گذرد. فیلم هامون از آثار شاخص و ماندگار سینمای ایران است و بازی نظرگیر خسرو شکیبایی از امتیازهای این فیلم به شمار می آید.

نقل قول ها

هامون فیلمی به کارگردانی و فیلمنامه نویسی داریوش مهرجویی و محصول سال ۱۳۶۸ است.
• اگه من اون منی باشم که تو میخوای باشم، که دیگه من ، من نیست. یعنی منِ خودم نیستم• ما آویخته ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک زده خودمون رو؟!• خدایا یه معجزه... برای منم یه معجزه بفرست. مث ابراهیم. شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه. یه چرخش، یه جهش، یه اینطرفی، یه اونطرفی• انسان ازآن چیزی که بسیار دوست می دارد، خود را جدا می سازد. در اوج تمنا نمی خواهد. دوست می دارد اما در عین حال می خواهد که متنفر باشد. امیدوار است، اما امیدوار است امیدوار نباشد. همواره به یاد می آورد اما می خواهد که فراموش کند.• فیلم هامون در وبگاه IMDB• فیلم هامون در وبگاه سوره سینما

جدول کلمات

قاع,دشت

پیشنهاد کاربران

هامون به معنی پست و همکاری زمین است و نام دریاچه ای در سیستان

هامون درزبان خلج میشودنابودوریزریز

قاع

نابودگر کره زمین

نام دریاچه ایی در سیستان و بلوچستان که آب آن از رود افغانستان ( غوغا ) طبق قرارداد ایران و افغانستان وانگلییس بعنوان میانجی بایدتامین شود که دولت جمهوری اسلامی به دلیل اینکه از مرز هوایی انها هر طور که بخواهد استفاده میکند توان وقدرت گرفتن حق السهم این آب را از انها ندارد واین دریاچه رو به نابودی است خاک بر سر هرچی بی لیاقته

هامون: در پهلوی هامن hāmon بوده است .
( ( که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 270. )


ابطح


کلمات دیگر: