کلمه جو
صفحه اصلی

فرد


مترادف فرد : تک، تنها، مفرد، واحد، جدا، دیار، شخص، کس، نفر، بی مانند، بی نظیر، وحید، یکتا، یگانه، طاق، عزب، مجرد، منفرد

متضاد فرد : جفت

برابر پارسی : تن، تک، یگانه، بی همتا، بی مانند، تنها

فارسی به انگلیسی

individual private, soldier, unit, single verse, roll, list, single, or unique, odd, alone, guy, individual, single or unique, solitary, soul, spirit, you

individual, unit, single verse, single or unique, odd, alone


one, individual, odd, single, solitary, soul, spirit, you


فارسی به عربی

شاذ , شخص , فرد , فرید

عربی به فارسی

واحد , منفرد , تک , فرد , تنها , يک نفري , مجرد , جدا کردن , برگزيدن , انتخاب کردن


مترادف و متضاد

تک، تنها ≠ جفت


مفرد، واحد


جدا


دیار، شخص، کس، نفر


بی‌مانند، بی‌نظیر، وحید، یکتا، یگانه


طاق


عزب، مجرد، منفرد


man (اسم)
آدم، رفیق، مرد، شخص، نوکر، انسان، شوهر، فرد، مردی، بشر، نفر، ادمی، مهره شطرنج

odd (اسم)
فرد، ادم عجیب

roll (اسم)
تمایل، گردش، صورت، توپ، لوله، نورد، فهرست، ثبت، غل، چرخش، طومار، فرد، غلتک، نان ساندویچی، چیز پیچیده

list (اسم)
کنار، صورت، ریز، نرده، سیاهه، فهرست، جدول، کجی، شیار، سجاف، فرد، میدان نبرد

individual (اسم)
شخص، فرد

man jack (اسم)
فرد، نفر

unexampled (صفت)
بی مانند، بی نظیر، بی همتا، فرد، بی سابقه

single (صفت)
مجرد، تنها، عزب، فردی، تک، فرد، واحد، منفرد، انفرادی، تک و توک، یک نفری، یک لا، یک رشته

unparalleled (صفت)
بی مانند، بی نظیر، بی همتا، فرد، غیر موازی

odd (صفت)
غیر عادی، چرند، عجیب، طاق، عجیب و غریب، تک، فرد

only (صفت)
بیگانه، تنها، محض، فرد، یگانه

unique (صفت)
یکتا، بی مانند، بی نظیر، بی همتا، فرد، یگانه، منحصر به فرد، بی تا

۱. تک، تنها
۲. مفرد، واحد
۳. جدا
۴. دیار، شخص، کس، نفر
۵. بیمانند، بینظیر، وحید، یکتا، یگانه
۶. طاق
۷. عزب، مجرد، منفرد ≠ جفت


فرهنگ فارسی

هنری موسس کارخانه های اتومبیل سازی فرد در ایات متحده آمریکا ( و. ۱۸۶۳ - ف. ۱۹۴۷ م . ) .
( اسم ) دست اول از بازی در نزد قدما .
نویسنده انگلیسی

فرهنگ معین

(فَ رْ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - تنها، یگانه . ۲ - بی نظیر، بی مانند. ۳ - یک بیت شعر. ۴ - هر عددی که پس از تقسیم بر دو باقی مانده اش یک باشد.

لغت نامه دهخدا

فرد. [ ف َ ] (اِخ ) شمشیرعبداﷲبن رواحه است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


فرد. [ ف َ ] (اِخ ) موضعی در نزدیکی بطن ایاد از دیار بنی یربوع بن حنظله . (معجم البلدان ). جایی است . (منتهی الارب ).


فرد. [ ف َ ] ( ع ص ) تنها. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). متفرد. ( اقرب الموارد ). منفرد و مجرد. ( ناظم الاطباء ) : لاجرم تن آسان وفرد می باشد و روزگار کرانه می کند. ( تاریخ بیهقی ).
جفت بدم دی شدم امروز فرد
وای به من از غم فردای من.
سوزنی.
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند.
خاقانی.
نخستین یکی جنبشی بود فرد
بجنبید چندانکه جنبش دو کرد.
نظامی.
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست.
جامی.
|| مرد بیمانند.( منتهی الارب ). آنکه او را نظیری نیست. ج ، اَفْراد، فُرادی ̍ برخلاف قیاس. ( اقرب الموارد ). یگانه. ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ) :
از بزرگی و خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمده ست آزاد.
فرخی.
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین.
منوچهری.
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عزّ میرالمؤمنین.
منوچهری ( دیوان ص 79 ).
که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.
ناصرخسرو.
با آنکه به هر هنر همه کس
در دهر یگانه اند وفردند.
مسعودسعد.
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.
خاقانی.
ظل حق است اخستان ، همتای مهدی چون نهی
ظل حق فرد است همتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان به کلی در راه عشق فردی.
عطار.
- سیف فرد ؛ شمشیر بی عدیل باجوهر. ج ، اَفْراد، فُرادی ̍. ( منتهی الارب ).
- فرد اعلی و فرد اول ؛ کنایه از چیز بسیار خوب و بسیار پسندیده.( آنندراج از بهار عجم ).
- فرد کردن ؛ یگانه ساختن و یکی دیدن :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست ؟
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 189 ).
|| دورشده و جدامانده. ( یادداشت به خط مؤلف ):
ای رفته من از رفتن تو با غم و دردم
فردم ز تو و زین قِبَل از شادی فردم.

فرد. [ ف َ ] (اِخ ) یکی از دو کوهی که آنها را فردان گویند و در دیار سلیم است به حجاز. (معجم البلدان ). موضعی است . (منتهی الارب ).


فرد. [ ف َ ] (ع ص ) تنها. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). متفرد. (اقرب الموارد). منفرد و مجرد. (ناظم الاطباء) : لاجرم تن آسان وفرد می باشد و روزگار کرانه می کند. (تاریخ بیهقی ).
جفت بدم دی شدم امروز فرد
وای به من از غم فردای من .

سوزنی .


دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند.

خاقانی .


نخستین یکی جنبشی بود فرد
بجنبید چندانکه جنبش دو کرد.

نظامی .


لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.

مولوی .


ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست .

جامی .


|| مرد بیمانند.(منتهی الارب ). آنکه او را نظیری نیست . ج ، اَفْراد، فُرادی ̍ برخلاف قیاس . (اقرب الموارد). یگانه . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) :
از بزرگی و خلق فرد تویی
وین چنین فرد آمده ست آزاد.

فرخی .


شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین .

منوچهری .


حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عزّ میرالمؤمنین .

منوچهری (دیوان ص 79).


که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.

ناصرخسرو.


با آنکه به هر هنر همه کس
در دهر یگانه اند وفردند.

مسعودسعد.


مفلقی فرد ار گذشت از کشوری
مبدعی فحل از دگر کشور بزاد.

خاقانی .


ظل حق است اخستان ، همتای مهدی چون نهی
ظل حق فرد است همتا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان به کلی در راه عشق فردی .

عطار.


- سیف فرد ؛ شمشیر بی عدیل باجوهر. ج ، اَفْراد، فُرادی ̍. (منتهی الارب ).
- فرد اعلی و فرد اول ؛ کنایه از چیز بسیار خوب و بسیار پسندیده .(آنندراج از بهار عجم ).
- فرد کردن ؛ یگانه ساختن و یکی دیدن :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست ؟
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 189).


|| دورشده و جدامانده . (یادداشت به خط مؤلف ):
ای رفته من از رفتن تو با غم و دردم
فردم ز تو و زین قِبَل از شادی فردم .

فرخی .


راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر.

فرخی .


تا جان من از کالبدم گردد فرد
هر چیز که خوشتر است آن خواهم کرد.

خیام .


ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو به دردم .

سوزنی .


تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فردم .

خاقانی .


که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد.

مولوی .


- فرد شدن ؛ جدا شدن :
نبض جست و روی سرخش زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد.

مولوی .


چون الف از همه کس فرد مشو
حکم «المؤمن آلف » بشنو.

جامی .


- فرد ماندن ؛ جدا ماندن . تنها ماندن :
پدر مکرمت ز مادر دهر
فرد مانده ست بی نوا فردی .

خاقانی .


|| تهی . خالی :
همیشه تا که شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت ، زاغ سوی بوستان کند آهنگ .

فرخی (دیوان ص 213).


مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که از او پیشگه و مجلس با فر و بهاست .

فرخی .


|| جداگانه : در بابی فردبه حدیث ری این احوال به تمامی شرح کنم . (تاریخ بیهقی ). || (اِ) نصف زوج . ج ، فِراد. (اقرب الموارد). نصف زوج که طاق باشد. (منتهی الارب ). || ورقه ای به مقدار نصف قطع خشتی که مستوفیان بر آن جمع و خرج ولایتی یا ایالتی یا خرج خاصی را مینوشته و زیر هم دسته میکرده اند. (یادداشت به خط مؤلف ). || یک جانب ریش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کفش یک لخت . (منتهی الارب ). النعل السمط التی لم تُخْصَف و لم تطارق . (اقرب الموارد). || یکی از دو گاو که بدان شخم کنند. (یادداشت به خط مؤلف ). || (اصطلاح شعر) بیت واحد. (یادداشت به خط مؤلف ). فرد، بیت واحد را گویند، خواه هر دو مصراع آن مقفی باشد یا نه . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (منتهی الارب ). || (اصطلاح حدیث )حدیث غریب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (منتهی الارب ). || (اصطلاح فلسفه و کلام ) عبارت است از نوع مقید به قید تشخص و بعضی گفته اند: فرد طبیعت مأخوذ است با قید. || (اصطلاح منطق ) فرد منتشر عبارت است از فردی غیرمعین . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در تداول امروز مرادف آدمی ،شخص و تن به کار رود، چنانکه گوییم : اگر فردی بخواهد دانش بیاموزد میتواند. || (اِخ ) اﷲ عزوجل . (منتهی الارب ). در این معنی بیشتر با صفتی دیگر همراه آید :
زآنکه خیرات تو از فرد قدیم است همه
بر تو اقرار فریضه است بدان فرد قدیر.

ناصرخسرو.


|| (مص ) تنها و جدا شدن . || تنها درآمدن در کاری . تنها کردن کار را. (منتهی الارب ).

فرد. [ ف َ رِ / ف َ رَ ] (ع ص ) یکتا و یگانه . (از منتهی الارب ). واحد و در این معنی فَرْد، به سکون راء، جایز نیست . (از اقرب الموارد).
- سیف فرد ؛ شمشیر باجوهر و بی عدیل . (منتهی الارب ).
- شی ٔ فرد ؛ چیز یگانه . (منتهی الارب ).
|| بی مانند و بی نظیر. (از منتهی الارب ).


فرد. [ ف َ رُ ] (ع ص ) متفرد. (اقرب الموارد). یگانه و یکتا و منفرد. (منتهی الارب ).


فرد. [ ف ُ ] (اِخ ) جان . نویسنده ٔ انگلیسی . رجوع به فورد شود.


فرد. [ ف ُ ] (اِخ ) هنری . صنعتگر معروف امریکایی . رجوع به فورد شود.


فرد. [ ف ُ رُ ] (ع ص ) بی عدیل . (از منتهی الارب ). متفرد. (اقرب الموارد). سیف فرد؛ شمشیر باجوهر و بی عدیل . (منتهی الارب ).


فرد. [ ف َ ] (اِخ ) یا فردالشجاع . ستاره ای است . (اقرب الموارد). کوکبی که به 23 درجه ٔ جنوب قلب الاسد مائل به مغرب در صورت شجاع است و آن را قلب الشجاع و عنق الشجاع و سهیل الشام گویند. (یادداشت به خط مؤلف ). ستاره ٔ سرخی است بر گردن شجاع که یکی از صور فلکی است . (حاشیه ٔ ص 177 لیلی و مجنون چ وحید) :
چون فردروان ستاره ٔ فرد
بر فرق جنوب جلوه میکرد.

نظامی .


رجوع به فردالشجاع شود.

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ زوج] (ریاضی ) ویژگی عددی صحیح که مضرب دو نیست و اگر بر دو تقسیم شود یک واحد اضافه می آورد.
۲. یگانه، بی همتا، بی نظیر.
۳. (اسم ) واحد شمارش برخی چیزها، عدد، تا.
۴. (اسم ) هریک از اعضای جامعۀ انسانی، انسان، شخص.
۵. (اسم ) (ادبی ) یک بیت شعر که معنی و غرض در آن تمام شده باشد.
۶. [قدیمی] تک، تنها.
۷. [قدیمی] خالی.
۸. (اسم ) [قدیمی] خداوند.

دانشنامه عمومی

فرد یک شخص خاص است. فردیت حالت فرد بودن است؛ شخصی مجزا از دیگر اشخاص و دارای نیازها یا اهداف خود.
فردگرایی
از قرن پانزدهم میلادی و قبل تر، و همچنین امروزه در زمینه های آمار و متافیزیک، فرد تقسیم ناپدیر بود، و نوعاً هر چیز تکی عددی را توصیف می کرد، ولی گاها به معنای «یک شخص» بود. از قرن هفدهم به بعد فرد نشان دهندهٔ جدا بودن همانند فردیت بود.
http://en.wikipedia.org/wiki/Individual

دانشنامه آزاد فارسی

فرد (اخترشناسی). فَرد (اخترشناسی)
(یا: فرد الشّجاع، عنق الشّجاع، سُهیلِ شامی) ستارۀ آلفا از صورت فلکی شجاع. غولی نارنجی با قدر دو و تنها ستارۀ درخشان تر از قدر سه در صورت فلکی شجاع.

فرد (ادبیات). فَرد (ادبیات)
(یا: تک بیت؛ بیت مفرد؛ مفرده) در اصطلاح بدیع، قالبی در شعر فارسی بدین صورت که فقط یک بیت باشد. در این گونه اشعار، غالباً شاعر اندیشۀ خود را به ایجاز و احتمالاً تلمیح و تمثیل در یک بیت فشرده و گنجانده است. مشهورترین و زیباترین تک بیت های شعر فارسی را می توان در اشعار سبک هندی، به ویژه دیوان صائب تبریزی، یافت: در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاک/بلبل دون همت ما میل پروازی نکرد (صائب) در دیوان های اشعار شاعران، تک بیت ها را در بخشی مستقل به نام «مفردات» می آورند.

فرهنگستان زبان و ادب

{Alphard} [نجوم] ستاره ای با قدر 2/0 که غولی از ردۀ ک3 به فاصله 177 سال نوری از خورشید است
{individual} [زیست شناسی] هریک از موجودات زندۀ تشکیل دهنده یک جمعیت

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی نَسَباً: خویشاوندی (نسب یعنی همان رابطهای که یک فرد از انسان را از جهت ولادت و اشتراک در رحم به فرد دیگر مرتبط میسازد )
معنی قَلْبَیْنِ: دو قلب (عبارت "ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه " کنایه است از اینکه ممکن نیست کسی دو اعتقاد متنافی و دو رأی متناقض داشته باشدو اگر دو اعتقاد متنافی دیدیم باید بدانیم که دو قلب به آن دو معتقد است ، یعنی دو فرد مخالف هر یک به یکی از آن دو اعتقاد دارن...
معنی فُرَادَیٰ: تک ها (جمع فرد و به معنای هر چیزی است که از یک جهت منفصل و جدای از غیر خود باشد ، و در مقابل آن زوج قرار دارد که به معنای چیزی است که از یک جهت با غیر خود اختلاط داشته باشد .)
معنی فَرْداً: تک ها ( فرد به معنای هر چیزی است که از یک جهت منفصل و جدای از غیر خود باشد ، و در مقابل آن زوج قرار دارد که به معنای چیزی است که از یک جهت با غیر خود اختلاط داشته باشد .)
معنی مُّقَرَّنِینَ: به هم بسته شده ها (کلمه مقرنین از ماده تقرین است که به معنای جمع نمودن چیزی است با فرد دوم همان چیز و قرین کردن دو چیز و عبارت "مُّقَرَّنِینَ فِی ﭐلْأَصْفَادِ "یعنی اسیرانی که با زنجیر کنار هم قرار داده شده اند)
معنی مَّارِدٍ: بی خیر- فرد خبیثی که عاری از خیر باشد (معنای کسی است که از هر خیری عاری باشد . البته این کلمه در مورد مطلق عاری نیز استعمال دارد ، چه عاری از خیر و چه عاری از غیر آن لذا به صافی ،بی مویی، بی برگی و ... هم تعلق می گیرد )
معنی کُلِّ: همه - کل (اصل در معنای این کلمه احاطه داشتن است مجموع هر چیزی را هم که کُل میخوانند ، برای این است که به همه اجزا احاطه دارد ، یک فرد سربار جامعه را هم اگر کـَل بر جامعه تعبیر میکنند ، برای این است که سنگینیش بر جامعه احاطه دارد)
معنی فَضْلَهُ: پاداش و بخشش زیادش که بیشتر از استحقاق فرد مورد بخشش قرار گرفته می باشد(کلمه فضل مانند کلمه فضول به معنای زیادی است ، با این تفاوت که فضل به طوریکه گفتهاند زیادی در مکارم و کارهای ستوده است ، و فضول ، به معنای زیادی در نا ستوده است )
معنی أَعْجَمِیٌّ: کسی که سخن گفتنش غیر عربی و غیر بلیغ است، چه اینکه اصلا عرب نباشد ، یا آنکه عرب باشد ولی لکنتی در زبانش باشد -کسی که نمی تواند درست صحبت کند (عجم به معنای غیر عرب است و عجمی کسی را گویند که به غیر عرب منسوب باشد و اعجم کسی را گویند که زبانش لکنت باشد...
معنی فَضْلِ: زیادی و فزونی در کارهای ستوده - بخششی که به دلیل استحقاق فرد مورد بخشش قرار گرفته ، صورت نمی گیرد بلکه از زیادی کرم شخص بخشنده است (کلمه فضل مانند کلمه فضول به معنای زیادی است ، با این تفاوت که فضل به طوریکه گفتهاند زیادی در مکارم و کارهای ستوده است ...
معنی کَلَالَةً: کسی که بی اولاد و پدر ومادر است - خواهر یا برادر تنی یا نا تنی - کل کسانی که غیر از پدر و مادر و فرزند از شخصی ارث می برند(کلمه کلاله در اصل ، مصدر و به معنای احاطه است ،مجموع هر چیزی را هم که کُل میخوانند ، برای این است که به همه اجزا احاطه دارد ، ی...
تکرار در قرآن: ۵(بار)
تنها. .خدایا مرا تنها نگذار تو بهترین وارثانی. راغب گفته: فرد آن است که دیگری با آن مخلوط نیست آن از «وتر» اعم و از «واحد» اخصّ است. . . ظاهراً مقصود از فرد و فرادی انقطاع از علائق دنیا و خصوصیات این جهان است مثل . . . فرادی به معنی تک تک است یعنی برای خدا برخیزید دو دو و تک تک و فکر کنید. ناگفته نماند: جمع قیاسی فرد افراد است و فرادی مثل سکاری غیر قیاسی است به قولی: فرادی جمع فردان است و فردی است مثل سکاری که جمع سکران و سکری است.

گویش مازنی

/fard/ در اصطلاح شعرا فرد، بیت واحد را گویندخواه هر دو مصراع آن مقفی باشد یا نه(از کشاف اصطلاحات الفنون) لغت نامه ی دهخدا/ج - ۰/ ۴۴۰۰در تعزیه گردان در اختیار افراد مختلفی قرار می گیرد که در این نمایش به اجرای نقش می پردازنددر واقع هر فرد حاوی اشعاری است که هریک از نقش پردازان تعزیه از ابتدا تا انتهای هر مجلس باید براساس آن به گفتگو پرداخته و یا با آواز بازی خود را ارایه دهدبنابراین می توان تصور نمود که این واژه به فراخور مسئولیت و وظایف هر نفر یا فرد از همین نام یعنی اخذ گردیده استبه همین دلیل هر نسخه ی تعزیه شامل همان تعداد فردی است که افراد در آن ایفای نقش می کنند

در اصطلاح شعرا فرد،بیت واحد را گویندخواه هر دو مصراع آن ...


واژه نامه بختیاریکا

( فا ) ؛ جدا؛ منفک؛ گوشه؛ در انزوا
گِرد و فِرد

جدول کلمات

کس

پیشنهاد کاربران

فرد : تک ، تکی ، مفرد ، تنها ، شخص
توضیح : فرد می تواند به دو معنی متفاوت باشد ۱. شخص۲. تک
***
تک
مثال : این عدد فرد است.
شخص
مثال : فرد جلوی من کیست؟

( = تک، مقابل زوج ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
اِکا ( سنسکریت )
آنوپ ( سنسکریت: آنوپَم )
اَدْویت advit ( سنسکریت: اَدویتییَ )

( = شخص ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
هَنس ( اوستایی )
پاریْو pãriv ( سنسکریت: پارتهیوَ )
دِهین ( سنسکریت )

تک، تکی، تک گانه، تکوار

کس، ( تا، متضادجفت )

هوالعلیم

فرد :یگانه ؛ وحید ؛ بی نظیر ؛ یکی یکدانه ؛ کس ؛ بیکس ؛ تنها ؛ شخص ؛ طاق ( مقابل جفت ) مثل اعداد فرد:5_3_1 ؛ ( عددهای زوج:6_4_2 ) . . . .

فرد: [اصطلاح مداحی ] تک بیت از یک قالب شعری، که انتخاب و خوانده می شود، "فرد" نام دارد.

تاق

تک، تنها، مفرد، واحد، جدا، دیار، شخص، کس، نفر، بی مانند، بی نظیر، وحید، یکتا، یگانه، طاق، عزب، مجرد، منفرد

بی تا - یگانه

فَرد
واژه ای پارسی - اَرَبیده و هم خانواده با :
پَرده = جدا کننده ( پَرد - ه )
پاره = جدا شده ( پار - ه )
پَرد / فَرد = کسی که برای شمارش از جَم / جمع جدا میشود، طاق ، تَک
واژه های : افراد ، مفرد ، انفرادی ، تَفَرُد ، . . . در دستگاه واژه سازی اربی ساخته شده اند.


کلمات دیگر: