مترادف کاری : کارگر، اثربخش، موثر، زحمتکش، ساعی، فعال، کارآمد، کارآ
کاری
مترادف کاری : کارگر، اثربخش، موثر، زحمتکش، ساعی، فعال، کارآمد، کارآ
فارسی به انگلیسی
active, biting, businesslike, effective, effectual, forceful, functional, hard, operative, trotter, two-fisted
effective, mortal, active, efficient
فارسی به عربی
عربی به فارسی
کاري , زردچوبه هندي
مترادف و متضاد
۱. کارگر
۲. اثربخش، موثر
۳. زحمتکش
۴. ساعی، فعال، کارآمد، کارآ
کارگر
اثربخش، موثر
زحمتکش
ساعی، فعال، کارآمد، کارآ
فرهنگ فارسی
کارکن، کارگر، کسی که زیادکاربکندیاخوبازعهده کاری بر آید، وبه معنی موثرواثرکننده، مثل تیرکاری، زخم کاری
( صفت ) ۱ - آنکه بسیار کار کند و نیک از عهده بر آید فعال کار کن پرکار : [ ما را فرزندان کاری در رسیدهاند و دیگر میرسند و ایشان را کاری باید فرمود ] . ( بیهقی ) ۲ - چست و چالاک ( در رفتار برداشتن بار و غیره ) . ۳ - مبارز جنگی : [ مردان کاری و دلاور و دیگر یاران سایب با مصعب بودند ] . ( تاریخ قم ) ۴ - تاثیر کننده بسیار موثر کار گر : [ یک چوب. تیر سخت بزانوش ( غازی ) رسیده کاری ] . ( بیهقی ) یا زخم کاری کاری زخم . زخم عمیق و مهلک . یا کوفت کاری . نفرینی است که بطرف کنند ( یعنی دچار کوفت مهلک شوی ) . ۵ - نیکو خوب : [ بیمار کجا گردد از قوت او ساقط دانی که بیک ساعت کارش نشود کاری ] . ( منوچهری ) ۶ - آنکه کار دستی کند . ۷ - ( اسم ) حراره تصنیف قول . ۸ - در ترکیب جزو موخر آید و آن گاه معنی عمل و اشتغال دهد : آبکاری پیمانکاری چایکاری ریا کاری صیفی کاری گچکاری نیکو کاری و گاه معنی دکان و سرای دهد : آبکاری جوشکاری مذهب کاری .
منسوب به کار از قرائ اصفهان
لغت نامه دهخدا
گر تو خواهی که بفلخند ترا پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری.
بخشم اندرون صابرِ بردباری.
وز او دیده وفا و استواری.
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری.
ز پای تا سر آن کوه مرد کاری دید
بکارزار ملک عهد بسته و پیمان.
یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری.
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری.
چنان در سینه سهمش کاری افتاد
که گفتی سهم او روز شمارست.
میگفت سرودهای کاری
میخواندچو عاشقان بزاری.
کاری . (اِ) (اصطلاح موسیقی ) حراره . ملعبه . قول . تصنیف . کخ کخ . عروض البلد. موالیا. قوما. زجل . موشح . موشحه . شرقی . کان و کان .
کاری . (اِخ ) رجوع به کاریا و کاریه شود.
کاری . (اِخ ) ابوالطیب عبدالجباربن الفضل بن محمدبن احمد از مردم کار (اصفهان ). وی از اباعبداﷲ محمدبن ابراهیم جعفر الفردی حدیث شنیدو از او ابوالقاسم هبة اﷲ بن عبد الوارث الشیرازی در معجم شیوخ (مشیخه ) خود یک حدیث روایت کرده است و گوید آن را از وی بافادت ابی ذکریا یحیی بن ابی عمروبن مندة، شنیده است . (از انساب سمعانی ورق 471 الف ).
گر تو خواهی که بفلخند ترا پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری .
حکاک .
بکار اندرون کاری ِ پیش بینی
بخشم اندرون صابرِ بردباری .
فرخی .
به هر کاری مر او را دیده کاری
وز او دیده وفا و استواری .
(ویس و رامین ).
ما را فرزندان کاری دررسیده اند و دیگر میرسند و ایشان را کاری باید فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294).
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری .
نظامی (لیلی و مجنون ).
|| کنایه از مرکب چست و چالاک در رفتار و برداشتن بار. || مبارزو جنگی . (جهانگیری ) (برهان ) (انجمن آرا). نبردآور. مرد کاری کنایه از مرد جنگی و دلاور. (آنندراج ). مرد قابل و پهلوان و بهادر و دلاور و جنگی . (ناظم الاطباء):
ز پای تا سر آن کوه مرد کاری دید
بکارزار ملک عهد بسته و پیمان .
فرخی .
سالار سپاه ملک ایران محمود
یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری .
فرخی (از جهانگیری ).
سی هزار سوار و مرد پیاده بود همه ساخته و کاری و قوی گشته . (تاریخ سیستان ). احمدبن سمن را با لشکری انبوه [ و ] کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان ).
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری .
نظامی .
محمدبن طغرل را با سپاهی کاری بفرستاده بود. (تاریخ سیستانی ) تنی چند از مردان کاری بینداخت . (گلستان سعدی ). مردان کاری و دلاور و دیگر یاران سائب با مصعب بودند. (تاریخ قم ص 288). || تأثیرکننده و چیزی که به حد کمال رسیده باشد چون تیر کاری وکارگر و زخم کاری که محکم و کشنده باشد. (انجمن آرا)(آنندراج ). کارگر و مؤثر . (ناظم الاطباء). محکم و کشنده . قاطع. قتال . آنکه در کارهایش اثرهای بسیار بود : یک چوبه تیر سخت به زانوش [ غازی ] رسیده کاری . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233).
چنان در سینه سهمش کاری افتاد
که گفتی سهم او روز شمارست .
ابوالفرج رونی (از لسان العجم ج 2 ص 265).
تیغت روشن وکاری بدشمن . (نوروزنامه ، آفرین موبد موبدان ).
میگفت سرودهای کاری
میخواندچو عاشقان بزاری .
نظامی .
بسی حمله بر یکدگر ساختند
یکی زخم کاری نینداختند.
نظامی (از آنندراج ).
- کوفت ِ کاری ؛ نفرینی است .
|| خوب و نیکو :
بیمار کجاگردد از قوت او ساقط
دانی که بیک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان خواهد لا بلکه دو هفته
تا دور توان کردن زو سختی بیماری .
منوچهری .
شد چشم مسلمانان از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری .
معزی .
|| زمخت و زشت و تند و سخت . (ناظم الاطباء). || آنکه کار دستی کند. (فهرست شاهنامه ٔ ولف ). || زور. قدرت (؟) (فهرست شاهنامه ٔ ولف ) :
مرا خواست کارد بکاری بچنگ
دو دست اندر آورد چون سنگ تنگ .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 544).
|| (حامص ) در ترکیبات زیر معنی عمل و اشتغال دهد: آب کاری . آتش کاری .آهسته کاری . آینه کاری . احتیاطکاری . اضافه کاری . بزه کاری . بستانکاری . بسته کاری . بناکاری . بهاره کاری . بیکاری . پاکاری . پخته کاری . پرکاری . پرهیزکاری . پیشکاری . پیمانکاری . تباهکاری . تبه کاری . جلدکاری . جوش کاری . چایکاری . چغندرکاری . چوب کاری (با گفتاری نرم کسی را محجوب کردن یا با افعالی سخت او را بقصورهای رفته متذکرساختن ). خاتم کاری . خانه کاری . خرابکاری . خطاکاری . خوارکاری . خودکاری . خیانت کاری . دست کاری . دیم کاری . راست کاری . رنده کاری . رنگ کاری . روکاری . ریاکاری . ریزه کاری . زیرکاری . ساروج کاری . سبزی کاری . ستمکاری . سخره کاری .سرکاری . سفت کاری . سفیدکاری . سوهان کاری . سیاهکاری . سیمکاری :
کنم سیمکاری که سیمین تنم .
نظامی .
سیه کاری . شاکاری . شالی کاری . شتوی کاری . شکن کاری . شلاق کاری . شلخته کاری .شلوغ کاری . شنگرف کاری :
بیا ساقی آن زیبق تافته
به شنگرف کاری عمل یافته .
نظامی .
صیفی کاری . صیقل کاری . طلاکاری . غلطکاری . فحش کاری . فداکاری . قائم کاری .قلمکاری . قناعت کاری . کاشی کاری . کامکاری . کثافت کاری . کشت کاری . کم کاری . کنده کاری . کنف کاری . گچ کاری . گل کاری . گناه کاری . گنه کاری . گُه کاری . لحیم کاری . مایه کاری . محافظه کاری . محکم کاری . مذهّب کاری . مزارعه کاری . مرصّعکاری . مزدکاری . مضاربه کاری . مقاسمه کاری . مقاطعه کاری . منبّت کاری . میوه کاری . نازک کاری . نسیه کاری . نقره کاری . نکوکاری . نیکوکاری . وصله کاری . هرزه کاری . همکاری .و رجوع بمعانی «کار» شود. نباید فراموش کرد که این ترکیبات مرکب از سه جزء هستند: کلمه ٔ مبین معنی + کار+ ی مصدری . جزء آخر این کلمات که حرف «ی » مصدری باشد گاه معنی دکان و سرای دهد مانند جوشکاری ، آب کاری ، مذهب کاری و غیره . (اسم مصدر - حاصل مصدر فراهم آورده ٔ دکتر معین ص 53).
کاری . (ص نسبی ) منسوب به «کار» از قراء اصفهان . سمعانی گوید: «بدانجا رفتم تا از جماعتی حدیث شنوم و شبی در آن گذرانیدم ». (از انساب سمعانی ورق 471 الف ).
کاری . [ رِ ](اِخ ) هری . شاعر و موسیقیدان انگلیسی که سرود ملی انگلیسی ها: «خدا شاه را نجات دهد» بدو منسوب است .
کاری . [ رِ] (اِخ ) هنری . عالم اقتصادی امریکائی متولد در فیلادلفی . (1793 - 1879 م .).
فرهنگ عمید
٢. [مجاز] مؤثر، اثرگذار: تیر کاری، زخم کاری.
٣. [قدیمی، مجاز] جنگ جو، دلیر و جنگاور.
۴. [قدیمی، مجاز] نیکو، خوب.
دانشنامه عمومی
دانشنامه آزاد فارسی
کاری
نوعی درخت غول آسای اوکالیپتوس، با نام علمی Eucalyptus diversifolia. در منتهی الیه مناطق جنوب غربی استرالیا می روید. طول این درخت به ۱۲۰ متر می رسد. چوب این درخت از لحاظ استحکام استثنایی است و برای تهیۀ تیر حمال به کار می رود.
واژه نامه بختیاریکا
کارا؛ سخت. مثلاً زخم کاری یعنی زخم کارگر یا کشنده
پیشنهاد کاربران
بزرگ و مهم، یای وحدت مفید تعظیم و تعریف.
"و صدقات بسیار دادند که کاری قرار گرفت.
( گزیده تاریخ بیهقی، خطیب رهبر، چاپ پنجم، ۱۳۷۲، ص ۱٠ )