کلمه جو
صفحه اصلی

ژرف


مترادف ژرف : عمق دار، عمیق، گود، نغول

فارسی به انگلیسی

bottomless, deep, deep-rooted, fathomless, heavy, intense, inveterate, oracular, recondite, unfathomable, hollow, hard, far-reaching, intimate, pithy

deep, profound, bathic, bathyal, fathomless, bottomless


deep-rooted, inveterate, heavy, far-reaching, profound, recondite, deep


bottomless, deep, deep-rooted, fathomless, heavy, hollow, intense, inveterate, oracular, recondite, unfathomable


فارسی به عربی

عمق , عمیق , عمیق جدا

مترادف و متضاد

hard (صفت)
خسیس، سفت، ژرف، سخت، دشوار، سخت گیر، فربه، زمخت، قوی، شدید، سنگین، پینه خورده، مشکل، معضل، نامطبوع، پرصلابت، قسی

difficult (صفت)
غامض، ژرف، سخت، دشوار، پر زحمت، سخت گیر، پر دردسر، مشکل، صعب، معضل، گرفتگیر، پراشکال

abysmal (صفت)
عمیق، ژرف، بی پایان، گردابی، ناپیمودنی

deep (صفت)
عمیق، ژرف، گود، عمقی، سیر

profound (صفت)
عمیق، ژرف، عمقی

unfathomable (صفت)
ژرف، غیرقابل عمق سنجی

important (صفت)
ژرف، مهم، عمده، خطیر، فوق العاده، با اهمیت، پر اهمیت

significant (صفت)
ژرف، مهم، عمده، قابل توجه، معنی دار، حاکی از

long (صفت)
دیر، ژرف، متوالی، طولانی، بلند، مفصل، مدید، کشیده، طویل، دراز

عمق‌دار، عمیق، گود، نغول


فرهنگ فارسی

(ادبی) عمیق، گود


(مجازی) دارای شدت، قدرت یا سابقه‌ی زیاد


دهی از دهستان زاوه بخش حومه شهرستان تربت حیدریه در ۷۲ کیلومتری شمال شرقی تربت حیدریه ۲۳۱ تن سکنه .
گود، عمیق، دورتک، دور و دراز
( صفت ) ۱ - گود عمیق . ۲ - دور دراز .

جملات نمونه

معنی ژرف این شعر خیام

the profound meaning of this poem by Khayyam


دشمنی ژرف آن دو خانواده

the inveterate enmity of those two families


این چاه خیلی ژرف است

this well is very deep


دوستی ژرف مولانا و شمس تبریزی

the deep friendship of Molana and Shams Tabrizi


دریای ژرف

a deep sea


فرهنگ معین

(ژَ ) (ص . ) ۱ - گود، عمیق . ۲ - دور، دراز.

لغت نامه دهخدا

ژرف. [ ژَ ] ( ص )عمیق است مطلقاً خواه دریا باشد و خواه چاه و خواه رودخانه و حوض و امثال آن. ( برهان ). دورتک. دوراندرون. نُغُل. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). گود. بعیدةالقعر. قعیر. چال. دور. ( فرهنگ اسدی ). دورفرود. سخت گود. بغایت عمیق. دوراندر بود چون مغاکی و چاهی. ( لغت نامه اسدی ) :
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر و تخت شاه .
فردوسی.
گهی چاه ژرف و گهی بندگی
به ذل و به خواری سرافکندگی.
فردوسی.
که بیچاره بیژن در آن ژرف چاه
نبیند شب و روز و خورشید و ماه.
فردوسی.
کسی کو بره برکند ژرف چاه
سزد گر کند خویشتن را نگاه.
فردوسی.
بر آن رای واژونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره بر بکند.
فردوسی.
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسپرد راه.
فردوسی.
وزان پس بپرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.
فردوسی.
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید.
فردوسی.
تو نشنیده ای داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ.
فردوسی.
ز شهر برهمن به جائی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.
فردوسی.
سوی ژرف دریا همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری.
فردوسی.
ز پستی بیامد به کوهی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.
فردوسی.
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف.
فردوسی.
سپهدار چون پیش لشکر کشید
یکی ژرف دریای بی بن بدید.
فردوسی.
که از مرغ آن کشته نشناختند
به گرداب ژرف اندر انداختند.
فردوسی.
بویژه دلیری چو من روز جنگ
که از ژرف دریا برآرم نهنگ.
فردوسی.
چو بگذشت از آن آب جائی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید.
فردوسی.
سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره بادرنگ.
فردوسی.
فریدون چو بشنید شد خشمناک
از آن ژرف دریا نیامدش باک.
فردوسی.
اگر سلم در ژرف دریا شود

ژرف . [ ژَ ] (ص )عمیق است مطلقاً خواه دریا باشد و خواه چاه و خواه رودخانه و حوض و امثال آن . (برهان ). دورتک . دوراندرون . نُغُل . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). گود. بعیدةالقعر. قعیر. چال . دور. (فرهنگ اسدی ). دورفرود. سخت گود. بغایت عمیق . دوراندر بود چون مغاکی و چاهی . (لغت نامه ٔ اسدی ) :
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر و تخت شاه .

فردوسی .


گهی چاه ژرف و گهی بندگی
به ذل و به خواری سرافکندگی .

فردوسی .


که بیچاره بیژن در آن ژرف چاه
نبیند شب و روز و خورشید و ماه .

فردوسی .


کسی کو بره برکند ژرف چاه
سزد گر کند خویشتن را نگاه .

فردوسی .


بر آن رای واژونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره بر بکند.

فردوسی .


پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسپرد راه .

فردوسی .


وزان پس بپرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه .

فردوسی .


یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید.

فردوسی .


تو نشنیده ای داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ .

فردوسی .


ز شهر برهمن به جائی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.

فردوسی .


سوی ژرف دریا همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.

فردوسی .


چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری .

فردوسی .


ز پستی بیامد به کوهی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.

فردوسی .


بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف .

فردوسی .


سپهدار چون پیش لشکر کشید
یکی ژرف دریای بی بن بدید.

فردوسی .


که از مرغ آن کشته نشناختند
به گرداب ژرف اندر انداختند.

فردوسی .


بویژه دلیری چو من روز جنگ
که از ژرف دریا برآرم نهنگ .

فردوسی .


چو بگذشت از آن آب جائی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید.

فردوسی .


سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره بادرنگ .

فردوسی .


فریدون چو بشنید شد خشمناک
از آن ژرف دریا نیامدش باک .

فردوسی .


اگر سلم در ژرف دریا شود
وگر بر فلک چون ثریا شود
به چنگ آرمش سر ببرّم ز تن
بسازم ورا کام شیران کفن .

فردوسی .


به جائی یکی ژرف دریا بدید
همی کوه بایست پیشش برید.

فردوسی .


به دریای ژرف اندر انداختش
چنان چون شنیدش دگر ساختش .

فردوسی .


چنین تا بنزدیکی ژرف رود
رسیدند با جوشن و درع و خود.

فردوسی .


چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراکنده بی تاروپود.

فردوسی .


دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین .

فرخی .


آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبرشود.

فرخی .


بگذرانیدی سپاه از روی دریا بی قیاس
ژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیل .

فرخی .


چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از او ژرف چهی را رسن .

فرخی .


تکاوری که به یک شربت آب ماند راست
به دستش اندر دریای ژرف پهناور.

منشوری .


گمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمد مجرّه ز گردون فرود.

اسدی .


یکی چاه تاریک ژرف است آز
بنش ناپدید و سرش پهن باز.

اسدی .


درخشنده شمعی است این جان پاک
فتاده در این ژرف جای مغاک .

اسدی .


جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
از او کوش تا تن کشی بر فراز.

اسدی .


به دریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف .

اسدی .


وگرنه بدان سر نداند رسید
در این ژرف دریاشود ناپدید.

اسدی .


چو از دامن ژرف دریای قار
سپیده برآمد چو سیمین بخار.

اسدی .


دست خدای گیر و از این ژرف چه برآی
گر با هزار جور و جفا و مظالمی .

ناصرخسرو.


بر سایش ما را ز جنبش آمد
ای پور در این زیر ژرف دریا.

ناصرخسرو.


هر روز به مذهبی دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی
گر ناصبیت برد عمر باشی
ور شیعی خواندت علی نامی .

ناصرخسرو.


خرد پرّ جان است اگر نشکنیش
بدو جانت زین ژرف چه برپرد.

ناصرخسرو.


آبی است جهان تیره و بس ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.

ناصرخسرو.


یکی دریای ژرف است اینکه هرگز
نرستست از هلاکش یک سفینه .

ناصرخسرو.


چون بغم معده درافتاده ای
معده ترا ژرف چه بیژن است .

ناصرخسرو.


ای بحر نبوده چون دلت ژرف
ای ابر نبوده چون کفت راد.

مسعودسعد.


یکی آنکه جویها ژرف نبود... و دیگر آنکه جویها [ درشمشیر ] ژرف باشد. (نوروزنامه ). غلامانش چاهی ژرف کندند. (مجمل التواریخ والقصص ).
فرخا اقبال یاری کو در این دریای ژرف
ترک جان گفت و سر آن نفس حیوان برگرفت .

عطار.


علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید.

عطار.


کشتی هرکس از این دریای ژرف
هیچ کس را جست تا اکنون جهد.

عطار.


شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف .

نظامی .


چون برآیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب درّ شگرف .

مولوی .


این همه جوها ز دریائی است ژرف
جزء را بگذار و بر کل دار طرف .

مولوی .


صدهزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی درّی شگرف .

مولوی .


هرآنچ آفریدی در این جوی ژرف
نهفتی در آن کیمیای شگرف .

امیرخسرو.


بحر لجی ؛ دریای ژرف . (دهار). جمةالماء؛ جای ژرف از آب . جوائف النفس ؛ درون ژرف قرارگاه روح .(منتهی الارب ). تعمیق ؛ ژرف گردانیدن . تعمق ؛ ژرف شدن .(مقدمة الادب ). قعارة؛ ژرف شدن چاه . دورتک گردیدن چاه . عماقة؛ ژرف شدن . دورتک و دراز گردیدن . (منتهی الارب ). اِقعار؛ ژرف کردن . اِعماق ؛ ژرف کردن . (تاج المصادر). || بسیار. بی نهایت :
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف .

مولوی .


زین حسن تا آن حسن فرقی است ژرف .

مولوی .


زانکه درویشان و رای گنج و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال .

مولوی .


|| مهم ّ. مشکل :
بدل گفت پیران که ژرف است کار
ز توران شدن پیش آن شهریار.

فردوسی .


جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب .

خاقانی .


|| بزرگ . عظیم . کبیر :
اگر پیل ژرف است و گر گرگ و شیر
قراری کند چون شکم گشت سیر.

؟


|| دور :
کدام است مرد پژوهنده راز
که پیماید این ژرف راه دراز.

فردوسی .


|| (اِ) عمق . گودی . قعر :
ز ژرف زمین تا به چرخ بلند
ز خورشید تا تیره خاک نژند.

فردوسی .


به سنگ و به گچ باید از ژرف آب
برآورد تا چشمه ٔ آفتاب .

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. گود، عمیق، دورودراز: به دریای ژرف آن که جوید صدف / ببایدش جان برنهادن به کف (اسدی: لغت نامه: ژرف )، هر آن کاو به ره برکَنَد ژرف چاه / سزد گر نهد در بُن چاه گاه (فردوسی: ۳/۳۱۳ ).
۲. ویژگی کلام یا نوشته ای که معنای بسیار داشته باشد: جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری / کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب (خاقانی: ۵۸ ).

دانشنامه عمومی

ژرف ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
ژرف (جغرافیا)

پیشنهاد کاربران

عمیق ؛ گود

عمق زیاد، عمیق، طولانی


گود

نام رودخانه و محل خوش آب و هوا و تفرجگاهی در بالادست روستای چهارطاق شهرستان باخرز در استان خراسان رضوی کشور ایران است.

عمیق، چقر، از ریشه

عمیق، دور، دراز

ژرف :
دکتر کزازی در مورد واژه ی ژرف می نویسد : ( ( ژرف در پهلوی ژفر zofr بوده است . در واژه ، آنگاه که به پارسی دری رسیده است ، جابجایی آوایی رخ داده است . نمونه ای دیگر از این دست را در واژه ی برف می یابیم که ریخت کهنتر آن وفر wafr بوده است که هنوز در کردی کاربرد دارد . ) )
پرستنده باشیّ و جوینده راه؛
به ژرفی؛ به فرمانْش کردن نگاه. )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 179 )



گود؛ عمیق؛ دورودراز: ◻︎ به دریای ژرف آن که جوید صدف / ببایدش جان برنهادن به کف ( اسدی: لغت نامه: ژرف ) ، ◻︎ هر آن کاو به ره برکَنَد ژرف چاه / سزد گر نهد در بُن چاه گاه ( فردوسی: ۳/۳۱۳ ) .
۲. ویژگی کلام یا نوشته ای که معنای بسیار داشته باشد: ◻︎ جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری / کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب ( خاقانی: ۵۸ ) .

آژرفه/آژرفیده: گود برداری شده، عمق برداری شده.
ژرفیدن: عمق بوجود آوردن. تعمیق.
ژرفش: اسم مصدر ژرفیدن.
ژرفاک: آنچه ژرفند. مثال: در میان افکارم ژرفاک ها را بیشتر دوست دارم. ( ژرفاک مانند خوراک، پوشاک. . . )
ژرفا: عمق.
ژرفایش: تعمق. ( با تعمیق اشتباه نشود )
پرژرف بینی: تا عمیق ترین بخش قابل امکان دیدن ( دید حداکثری و کامل ) . از پیشوند پر به معنی پیرامون، کامل.




تف تو روت

سنگین


کلمات دیگر: