کلمه جو
صفحه اصلی

جستن


مترادف جستن : پژوهیدن، تجسس کردن، تفتیش کردن، تفحص کردن، جست وجوکردن، طلب کردن

فارسی به انگلیسی

to search, seek, to find, leap, spring, to jump, to leap, to seek

to search, to seek, to find


to jump, to leap


find, leap, search, spring


فارسی به عربی

بحث , قفزة , ورک

مترادف و متضاد

find (فعل)
پیدا کردن، تشخیص دادن، کشف کردن، یافتن، جستن

hip (فعل)
مختل کردن، جستن، لی لی کردن

jump (فعل)
وفق دادن، پریدن، خیز زدن، جستن، پراندن، جهش ناگهانی کردن، جهاندن

leap (فعل)
خیز زدن، جستن، دویدن، جفت زدن

scoot (فعل)
جستن، لیز خوردن، سرعت داشتن، ناگهان سر خوردن، به سرعت و مثل تیر شهاب رفتن

پژوهیدن، تجسس کردن، تفتیش کردن، تفحص کردن، جستجو کردن، طلب کردن


فرهنگ فارسی

( جست جوید خواهدجستبجو( ی ) جوینده جسته ) ۱- طلب کردن جستجو کردن . ۲- تفتیش کردن پرسیدن . ۳- یافتن پیدا کردن.

فرهنگ معین

(جُ تَ ) (مص م . ) ۱ - طلب کردن . ۲ - جستجو کردن . ۳ - یافتن .
(جَ تَ ) (مص م . ) ۱ - پریدن ، جهیدن . ۲ - گریختن . ۳ - خلاص شدن .

(جُ تَ) (مص م .) 1 - طلب کردن . 2 - جستجو کردن . 3 - یافتن .


(جَ تَ) (مص م .) 1 - پریدن ، جهیدن . 2 - گریختن . 3 - خلاص شدن .


لغت نامه دهخدا

جستن. [ ج ُ ت َ ] ( مص ) یافتن. ( بهارعجم ) ( آنندراج ) ( برهان ). یافتن و پیدا کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). یافتن و گم کرده را پیدا کردن. ( ناظم الاطباء ). در تداول عوام ، یافتن و یافتن چیزی گمشده. ( یادداشت مؤلف ) :
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان بمهر درست.
فردوسی.
گرفت آن بدست و همی خواند است
بهنگ اندرون شد مر او را بجست.
فردوسی.
به برزوی گفت این کس از ما نجست
نه اکنون نه از روزگار نخست.
فردوسی.
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفتی نیک جستم.
( ویس و رامین ).
بوسهل فرصت نگاه داشته بود و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود. ( تاریخ بیهقی ).
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو به گیتی بلند.
( گرشاسب نامه ).
ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آئین مور
کس اندازه آن ندانست جست
ولیکن شنیدم بقول درست.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
به یاران گفت چون تندر بپوئید
مگر فرهاد را جائی بجوئید.
نظامی.
نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان یوسف گم گشته خود جسته ایم.
صائب ( ازآنندراج ).
مرا نبود گمان بد و ز طالع خویش
چو گنج جسته چراغم ز غیب روشن شد.
شفیع اثر ( از بهارعجم ).
در پیش شمع روی تو مرگ چراغ گفت
پروانه ای که جسته بصد آرزوچراغ.
شانی تکلو ( از بهارعجم ).
کرده جا ماننده معنی در اجزای علوم
جسته در آئینه کارآگهی چون نور جا.
واله هروی ( از بهارعجم ).
|| توده کردن و انباشتن. ( ناظم الاطباء ). || پرسیدن. استفسارکردن. امتحان کردن. ( ناظم الاطباء ). پرسیدن. ( فرهنگ فارسی معین ). تحقیق کردن :
ز بهر سیاوش بدم خون فشان
فرنگیس را جو از اینها نشان.
فردوسی.
سلطان سعید بفرمود که او را بجویند تا هیچ کار دارد. گفتند ای خداوند او مردی پیر است پایها خوشیده می گوید خوابی دیده ام. ( راحةالصدور راوندی ). || تفتیش کردن و پرسیدن. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). کاویدن از چیزی. پژوهیدن. از چیزی کاوش کردن. گردیدن. تفحص کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
ز کاووس شاه اندرآیم نخست

جستن . [ ج َ ت َ ] (مص ) رها شدن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). رهائی یافتن . رَستن . (ناظم الاطباء). خلاص شدن :
ز بددست ضحاک تازی ببست
به مردی ز چنگ زمانه بجست .

فردوسی .


که جستی سلامت ز کام نهنگ
بگاه گریزش نکردی درنگ .

فردوسی .


پرستندگان آن که بودند مست
یکی زنده از دست ایشان نجست .

فردوسی .


هزار و چهل نامور خسته بود
که از پای پیلان برون جسته بود.

فردوسی .


تنی چند از آب دریا بجست
رسیدند نزدیکی آبخوست .

عنصری .


نتوان جستن از قضا و قدر.

عنصری .


که نتوانی ز بند چرخ رستن
ز تقدیری که یزدان کرد جستن .

فخرالدین گرگانی .


خدای عزوجل بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عادل و رحیم افتاده است مگر سر بسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکوصدقه بود. (تاریخ بیهقی ). که وی شغلی کند، کرد، یکچندی سالاری غازیان غزنین و در آن سخت زیبا بود و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
یکی کشتی و چند تن ناتوان
بجستند و رفتند زی پهلوان .

(گرشاسب نامه ).


جوینده ٔ جَسته گشت وز من
میجَست همی چو مَنْش جُستم .

ناصرخسرو.


مردمان را همه بکشت . ما به هزار جهد بجستیم . (از اسکندرنامه ).
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت .

سنائی .


هرکه اندر سایه ٔ اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه و ادبار و محنت جست و رست .

سوزنی .


چون به درگاه سیدالوزرا
برسد جست و رسته شد زعقاب .

سوزنی .


اگر جستم از دست این تیرزن
من و موش و ویرانه ٔ پیرزن .

سعدی .


من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف اوجستن .

سلمان .


|| خیز نمودن . (برهان ). خیز کردن . خیز برداشتن . (فرهنگ فارسی معین ). خیزکردن . (آنندراج ). پریدن . (یادداشت مؤلف ) :
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را الفغده پیش .

رودکی .


بروز جوانی بزور دو پای
چو باد وزان جستمی من ز جای .

فردوسی .


به آوردگه رفت چون پیل مست
چو کوه روان اسبش از جا بجست .

فردوسی .


چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.

فردوسی .


چون برون جست لوز از سوراخ
شد سموره بنزد او گستاخ .

عنصری .


بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و از پیش چشمش بکند.

عنصری .


هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید.

منوچهری .


جست از جایگه آنگاه چو خناس
هوس اندر سر و اندر دل وسواس .

منوچهری .


بگذرد زود بیک ساعت از پول صراط
بجهد باز بیک جستن از کوه حراز.

منوچهری .


همی جست چون تیر و رفتار تیر
ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر.

اسدی .


در آن میان از کنیزکیش خشم آمد، آن انگشتری بخشم بر وی زد نگینش بجست و انگشتری و نگین هردو در حوض افتادند. (نوروزنامه ).
زآنکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده جست .

سوزنی .


جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش صدق الکلام برآمد.

خاقانی .


من جسته چو باغبان پس این
بنشسته چو گربه در پی آن .

خاقانی .


- از جای جستن ؛ نشستن مرد خفته بشتاب یا برخاستن نشسته . از جا پریدن :
چو بیدار گشتم بجستم ز جای
چو سایه شب تیره بودم بپای .

فردوسی .


چو در شب خروش آمد از کرنای
بجستند ترکان جنگی ز جای .

فردوسی .


- از خواب جستن ؛ به آوازی بلند یا خوابی ورؤیایی هول بسرعت و شتاب بیدار شدن . (یادداشت مؤلف ).
- بر پای جستن ؛ برخاستن . قیام کردن . بر پا خاستن . بشتاب برخاستن :
خروشان شد آنگاه و بر پای جست
چنین گفت کای شاه یزدان پرست .

فردوسی .


جهاندیده سنباد بر پای جست
میان بسته و تیغ هندی بدست .

فردوسی .


- برجستن ؛ به هوا پریدن . پای کوبی کردن :
چو زنگی مرا دید برجست زود
بپیچید بر خود بکردار دود.

نظامی .


پیر چون دید میهمان برجست
به پرستشگری میان دربست .

نظامی .


مهین بانو زمین بوسید و برجست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست .

نظامی .


بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بس که عارف و عامی برقص برجستند.

سعدی .


- برون جستن ؛ برون پریدن . بیرون آمدن . درآمدن :
جهان را یافتی با راحت و روشن
چو زآن تنگی و تاریکی برون جستی .

ناصرخسرو.


|| گریختن . (برهان ) (آنندراج ). حمله کردن و فرار کردن . (ناظم الاطباء) :
روز جستن تازیان همچون نوند
روز دل (دژ) چون شصت ساله سودمند.

رودکی .


وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد بجست .

رودکی .


پس مسلمانان شمشیر اندرنهادند و آن خزریان بکشتند و ایشان ده هزار مرد بودند وقتی آفتاب برآمد همه را کشته بودند مگر گروهی که بجستند و پیش خاقان شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس آن حصار بگرفتند و مهتر بلنجر با مقدار پنجاه هزار مرد بجست و به سمرقند شد و بلنجر بدست مسلمانان افتاد.(ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن .

کسائی .


من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من .

خفاف .


خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم بی خستگی راه جست .

فردوسی .


بدو گفت کای نامور پهلوان
چگونه بجستی ز بند گران .

فردوسی .


قلون دید دیوی بجسته ز بند
بدست اندرون گرز و بر زین کمند.

فردوسی .


فریبنده دیوی ز دوزخ بجست
بیامد دل شاه توران بخست .

فردوسی .


سپهدار توران ز چنگش بجست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست .

فردوسی .


وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ .

فرخی .


گفتم ای خانه بتو باغ بهشت
چون برون جسته ای از خانه بدر.

فرخی .


که نتوانی ز بند چرخ رستن
ز تقدیری که یزدان کرد جستن .

فخرالدین گرگانی .


گروهی جسته اند از شهر پنهان
ز بیم جان یله کرده سپاهان .

(ویس و رامین ).


خویشتن را بر شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد وی را بشناختند و خواستند بگیرند اما بجست . (تاریخ بیهقی ).به حیلت از دست مفسدان بجست که بیم جان بود. (تاریخ بیهقی 539).
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
ازین دشمن بجستن نیست رستن .

ناصرخسرو.


یک مرد از ایشان بجست و به روم شد. (قصص الانبیاء).
آهی کن وزین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار.

حقیقی صوفی .


چون مخیر شد میان جستن و آویختن
کرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار.

مسعودسعد.


غوغا به دیوان رفتندو دوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه ، وزیر بجست و خود را در طیار افکند. (مجمل التواریخ ). سبیب و وردان هر دو بجستند و عبدالرحمان ملجم گرفتار آمد. (مجمل التواریخ ). و او به حشاشه بی موزه برنشست و بجست . (راحة الصدور راوندی ). و اتابک بر اثر تاختن کرد و ثقل و بنه و اسباب تاراج فرموده و سلطان جریده بجست و به قفچاق پیوست . (راحة الصدور راوندی ).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامه ٔ پارسا در بغل .

سعدی .


- راه جستن ؛ راه فرار کردن . راه گریختن :
بدان تا هر آنکس که بیند شکست
ز کنده نباشد ورا راه جست .

فردوسی .


|| وزیدن یا برخاستن باد. (ناظم الاطباء). هبوب . بجستن . وزیدن بتندی .وثوب . طفره . دفق :
چو بشنید آن جستن باد اوی
به گیتی نگیرد کسی یاد اوی .

فردوسی .


سر بند و صندوقها برگشاد
یکی تا بر آن بستگان جست باد.

فردوسی .


از سر کوه بادی اندر جست
گل من کرد زیر گل پنهان .

فرخی .


پس چون اندر آن وقت باران آید و باد شمال جهد حرارتها ساکن شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- جستن باد ؛ وزیدن آن .
|| جهیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). به پیش و به بالا جهیدن . (ناظم الاطباء). برجستن . مصدر دوم آن جهش است . (یادداشت مؤلف ). جهانیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). مصدر دوم آن جهش است . و جستم وجه از آن است :
وز زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندرو بودی ز نان .

رودکی .


هم اندر زمان اسب او را بخست
پیاده یلان سینه از پل بجست .

فردوسی .


جفاپیشه از پیش خانه بجست
لب شاه بگرفت ناگه بدست .

فردوسی .


ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندرجه .

لبیبی .


به بانگ نخستین از این خواب خوش
بجستیم ما همچو طبطابها.

منوچهری .


آبی چو یکی جوژگک از خایه بجسته
چون جوجگکان از تن او موی برسته .

منوچهری .


مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته .

منوچهری .


همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی ... بر چاکری ... زدی و فروگرفتی و این مرد از کرانه بجستی . (تاریخ بیهقی ).
هم او بنرمی آب و هم اوبتری آب
هم او بجستن آتش هم او بهنگ تراب .

؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ).


و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد. (نوروزنامه ).
در پی جانم سحر از جوی جست
تشنه کشی کرد و بر او پل شکست .

نظامی .


نکته ای کآن جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان .

مولوی .


چون در این دل برق نور دوست جست
اندر آن دل دوستی می دان که هست .

مولوی .


|| زدن دل و نبض و لرزیدن و تکان خوردن عضو. (ناظم الاطباء). || برآمدن . برخاستن آواز و بانگ :
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت .

رودکی .


ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار.

رودکی .


تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک .

منوچهری .


|| پیدا آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
ز بهر تو ایزد درختی بکشت
تو چون شاخ از بیخ آن جسته ای .

ناصرخسرو.


|| زدن ، چنانکه در برق جستن ؛ برق زدن . (یادداشت مؤلف ). || وزیدن بسختی و بتندی : بادبهاری بجست . (یادداشت مؤلف ). || روئیدن .بیرون آمدن . سبز شدن : اتفاق افتد که در اول بهار سرمائی شود و برگ سیاه کند تا روزی چند، دیگرباره برگ توت بجهد و بازآید. (فلاحت نامه ). و چون خواهند که سیب نشانند از بچه آنچه از بیخ آن جسته باشد بریدن و نشاندن . (فلاحت نامه ).
- برجستن ؛ روئیدن . بیرون آمدن . سبز شدن : شاه تخم را به باغبان خویش داد وگفت در گوشه ای بکار... یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها برجست . باغبان پادشاه را خبر کرد، شاه با بزرگان و دانایان بر سر آن نهال شدند. (نوروزنامه ).

جستن . [ ج ُ ت َ ] (مص ) یافتن . (بهارعجم ) (آنندراج ) (برهان ). یافتن و پیدا کردن . (فرهنگ فارسی معین ). یافتن و گم کرده را پیدا کردن . (ناظم الاطباء). در تداول عوام ، یافتن و یافتن چیزی گمشده . (یادداشت مؤلف ) :
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان بمهر درست .

فردوسی .


گرفت آن بدست و همی خواند است
بهنگ اندرون شد مر او را بجست .

فردوسی .


به برزوی گفت این کس از ما نجست
نه اکنون نه از روزگار نخست .

فردوسی .


به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفتی نیک جستم .

(ویس و رامین ).


بوسهل فرصت نگاه داشته بود و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود. (تاریخ بیهقی ).
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو به گیتی بلند.

(گرشاسب نامه ).


ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آئین مور
کس اندازه ٔ آن ندانست جست
ولیکن شنیدم بقول درست .

شمسی (یوسف و زلیخا).


به یاران گفت چون تندر بپوئید
مگر فرهاد را جائی بجوئید.

نظامی .


نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان یوسف گم گشته ٔ خود جسته ایم .

صائب (ازآنندراج ).


مرا نبود گمان بد و ز طالع خویش
چو گنج جسته چراغم ز غیب روشن شد.

شفیع اثر (از بهارعجم ).


در پیش شمع روی تو مرگ چراغ گفت
پروانه ای که جسته بصد آرزوچراغ .

شانی تکلو (از بهارعجم ).


کرده جا ماننده ٔ معنی در اجزای علوم
جسته در آئینه ٔ کارآگهی چون نور جا.

واله هروی (از بهارعجم ).


|| توده کردن و انباشتن . (ناظم الاطباء). || پرسیدن . استفسارکردن . امتحان کردن . (ناظم الاطباء). پرسیدن . (فرهنگ فارسی معین ). تحقیق کردن :
ز بهر سیاوش بدم خون فشان
فرنگیس را جو از اینها نشان .

فردوسی .


سلطان سعید بفرمود که او را بجویند تا هیچ کار دارد. گفتند ای خداوند او مردی پیر است پایها خوشیده می گوید خوابی دیده ام . (راحةالصدور راوندی ). || تفتیش کردن و پرسیدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کاویدن از چیزی . پژوهیدن . از چیزی کاوش کردن . گردیدن . تفحص کردن . (یادداشت مؤلف ) :
ز کاووس شاه اندرآیم نخست
کجا راز یزدان همی خواست جست .

فردوسی .


همی جست رستم کمرگاه اوی
که از رنج کوته کند راه اوی .

فردوسی .


- بازجستن ؛ پرسیدن . کاوش کردن . جستجو و استفسار کردن :
بازجستند از آنچه داشت نهفت
یک به یک با دو رازدار بگفت .

نظامی .


پسندیده شاه از شبان این سخن
که آن قصه را بازجست اصل و بن .

نظامی .


فرستاده سقراط را بازجست
ز شه یاد کردش که جویا ز تست .

نظامی .


|| طلب نمودن . (برهان ). جستجو نمودن . (ناظم الاطباء). طلب کردن . جستجو کردن . (فرهنگ فارسی معین ). طلب کردن . خواستن . (از نصاب الصبیان ). طلب . (تاج المصادر بیهقی ). ابتغاء. (تفلیسی ). اطلاب . (منتهی الارب ). تطلب . عش . اعتساس . استقراء. نوع . رود. ریاد. تنعم . (منتهی الارب ). التماس . (بحرالجواهر) (ترجمان القرآن ). تفقد. (ترجمان القرآن ). توخی . تتبع. ارتیاد. روم . اقتراء. تفیؤ. و مصدر دیگر فارسی غیرمستعمل آن جویش است . (یادداشت مؤلف ). طلبیدن . طلبیده شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). فحص کردن . تجسس کردن . فحص . تفحص . طلب کردن . تحری . (یادداشت مؤلف ). طلبیدن . خواستن :
همه دیانت و دین جوی و نیک رایی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه .

شهید.


مهر جوئی ز من و بی مهری
هده جوئی ز من و بی هده ای .

رودکی .


شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی .

رودکی .


خود ترا جوید همی خوبی و زیب
همچنان چون توجبه جوید نشیب .

رودکی .


جسته نیافتستم کایدونم
گوئی ز دام و داهل جستستم .

ابوشکور.


چه جوئی آن ادبی کآن ادب ندارد نام
چه گوئی آن سخنی کآن سخن ندارد چم .

شاکر.


صیدی بکف آورده یکی دیگر جوید
هرگز نبود سیریکی روز به یک ماه .

ناصر نسوی .


همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی .

فردوسی .


همه رای ایشان بدان شد درست
که رزم دلیران نبایست جست .

فردوسی .


ترا دانش و دین رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست .

فردوسی .


ز جستن مرا رنج و سختی است بهر
انوشه کسی کو بمیرد به زهر.

فردوسی .


شنید این سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان .

فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2250).


بتان شکست فراوان و بت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله .

فرخی .


صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدر کام یافته منت بسی پذیر.

فرخی .


زین مثل حال من نگشت و بتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت .

عنصری .


در آب کند گردن و از آب بروید
گوئی که همی چیزی در آب بجوید.

منوچهری .


جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.

منوچهری .


این نامه چندگاه بجستم تا بیافتم در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم . (تاریخ بیهقی ص 289). امیر گفت : میزبانی میجوئی ، گفت : ناچار، امیر روی به من کرد. گفت : چه گوئی ؟ (تاریخ بیهقی ).
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندر زمان .

(گرشاسب نامه ).


بهر یک از ایشان ز دشمن هزار
همانا بود گر بجوئی شمار.

(گرشاسب نامه ).


مجوئید گفتا به آئین جنگ
بجویش بجوئید کآید به چنگ .

(گرشاسب نامه ).


شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا.

ناصرخسرو.


جز که در کار دین و جستن علم
در دگر کارها مکن تعجیل .

ناصرخسرو.


سر اندر جستن دانش نهادم
نکردم روزگار خویش بی سر.

ناصرخسرو.


وین کس که حلال می نمی جوید
چون خواهد جست مر حرامش را.

ناصرخسرو.


آنچت بکار نیست چراجویی
ز آنچت گزیر هست چرا گوئی .

ناصرخسرو.


یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.

ازرقی .


دل من از تو وفا جست ودرد و رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست .

سوزنی .


امن جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان نخواهی یافت .

خاقانی .


چند جویم به گهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به گهستان به خراسان یابم .

خاقانی .


دل گمگشته را همی جویم
سالها شد نشان نمی یابم .

خاقانی .


گفتی که بجوی تا بیابی
جستیم و نیافتیم تدبیر.

خاقانی .


قراضه از دست بیفکندم . در این خاک افتاد. هرچند بجستم نیافتم . (از سندبادنامه ص 132).
ز هر دروازه ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی .

نظامی .


بهنگام خزان آید به ابجاز
کند در جستن نخجیر پرواز.

نظامی .


مه موزون آفتاب لقا
وزن بحر خفیف جست از ما.

(نصاب الصبیان ).


اگر از تو کسی پرسد چه گوئی
که چیزی گم نکردی می چه جوئی
نخستین یافت باید چون بیابی
چو گم کردی سوی جستن شتابی .

عطار (اسرارنامه ).


گفت ای مجنون چه میجوئی از این
گفت لیلی را همی جویم چنین .

عطار.


گفت من میجویمش هر جا که هست
بو که جائی ناگهش آرم بدست .

عطار.


آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست .

مولوی .


که چیست قیمت مردم هر آنچه میجویند.

مولوی .


هر چیز که در جستن آنی آنی .

باباافضل .


چشمش چو بدید دیده دل جست ز من
هر چیز که دیده دید دل می خواهد.

کاتبی .


بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته راجستن محال است .

جامی .


مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی .

جامی .


و نیز مصدر دوم غیرمستعمل جستن جویش است که مرخم آن جزء دوم بعضی کلمات مرکبه است :
ای بر تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز چاره ای .

رودکی (از یادداشت مؤلف ).


- آبرو جستن ؛ کسب اعتبار کردن . نام نیک بدست آوردن :
شو این نامه ٔ خسروی بازگو
بدین جوی نزد مهان آبرو.

فردوسی .


زآن نفس که آبروی جوید
ما دست ز آبروی شستیم .

خاقانی .


- آشتی جستن ؛ از در صلح درآمدن . خواستن صلح و آشتی :
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست .

فردوسی .


بدو گفت رستم که ای شهریار
مجوی آشتی در گه کارزار.

فردوسی .


- آفرین جستن ؛ تحسین خواستن . نام نیک طلب کردن :
ببخشد درم هرچه یابد ز دهر
همی آفرین جوید از دهر بهر.

فردوسی .


- آگهی جستن ؛ سراغ گرفتن . پرسش کردن . در طلب خبر برآمدن :
به رخشنده روز و بهنگام خواب
همی آگهی جست ز افراسیاب .

فردوسی .


فرستاده ٔ زال باشددرست
از او آگهی جست باید نخست .

فردوسی .


همی جوی ز افراسیاب آگهی
مگر زو شود روی گیتی تهی .

فردوسی .


- انس جستن ؛ محبت و الفت خواستن . در جستجوی آشنائی و انس بودن :
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی .

خاقانی .


- انصاف جستن ؛ عدل خواستن . داد خواستن :
همه عالم انصاف جویند و ندهند
از اینجا کس انصاف یابی نبیند.

خاقانی .


- اهل جستن ؛ دوست طلب کردن . یار خواستن :
خاقانی بس کز اهل جستن
سر در سر کار جست کردی .

خاقانی .


- بازجستن ؛ طلب کردن . خواستن . طلبیدن :
پدر گفت یکی روان خواه بود
به کوئی فروشد چنان کم شنود
همی در بدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست .

ابوشکور.


نبینی ز شاهان که بر تختگاه
ز دانندگان بازجویند راه .

ابوشکور.


اگر بازجویند از او بیت بد
همانا که باشد کم از پنجصد.

فردوسی .


بفرمایم اکنون که جویند باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز.

فردوسی .


مسرور را فرمود تا آن از خزینه ها بازجست و بیاورد، رسید بدرید. (مجمل التواریخ ).
چو سال آمد بشش چون میرمیرست
رسوم شش جهت را بازمیجست .

نظامی .


چو میدید از هوس میشد دلش سست
چو میکردند پنهان بازمیجست .

نظامی .


نهادندی آن کله ٔخشک پیش
وز او بازجستندی احوال خویش .

نظامی .


وگر خرده ٔ زر ز دندان گاز
بیفتد به شمعش بجویند باز.

سعدی .


سعدی غرض از حقه ٔ تن آیت حق است
صد تعبیه در تست و یکی بازنجستی .

سعدی .


- بجستن ؛ خواستن . طلبیدن .جستجو کردن . پژوهیدن . جستن :
که با رای ما هرکه دل کرد راست
بجویند جمشید را تا کجاست .

فردوسی .


ز گنجور خود جامه ٔ نو بجست
به آب اندرآمد سرو تن بشست .

فردوسی .


بدان ای برادر که از شهریار
بجوید خردمند هر گونه کار.

فردوسی .


بجستند آن مرد را در زمان
کشیدند پیش سپهبد دمان .

فردوسی .


بجست آنچه او را نبایست جست
بپیچید از اندیشه ٔ نادرست .

فردوسی .


- || یافتن . بدست کردن :
ز تاراج ویران شد آن بوم و رست
که هرمز همی باژ ایشان بجست .

فردوسی .


- بَدَل جستن ؛ طلب بَدَل کردن . جانشین خواستن :
پسر کو چون پدر باشد ستایش را سزا باشد
پدر نیز ار بَدَل چونان پسر جوید روا باشد.

فرخی .


- برتری جستن ؛ طلب برتری کردن . در پی برتری بودن . مقام و مرتبه ٔ بالا خواستن :
که راز تو با کس نگویم ز بن
نجویم همی برتری زین سخن .

فردوسی .


- بقاء جستن ؛ خواستار بقاء بودن . در طلب پایداری بودن :
زآن میوه قوی شوی و باقی
گر بر ره جستن بقائی .

ناصرخسرو.


- بهانه جستن ؛ پی بهانه بودن . عذر خواستن . با بهانه تعلل کردن :
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ .

فردوسی .


بدو گفت با طوس نوذر بگوی
که هنگام شادی بهانه مجوی .

فردوسی .


ندیمان و دبیران ... را که بهانه جستی تا چیزیشان بخشیدی . (تاریخ بیهقی ).
- پیکار جستن ؛ در پی جنگ و نزاع برآمدن . بهانه جوئی کردن برای جنگ :
به هر کار چربی بباید نخست
نباید از آغاز پیکار جست .

فردوسی .


تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیکار و کینه نجست .

فردوسی .


- پیوند جستن ؛ صله ٔ رحم کردن . حق رعایت کردن :
چنان بدکنش شوخ فرزند وی
نجست از ره شرم پیوند وی .

فردوسی .


- تاج جستن ؛ طلب پادشاهی کردن . افسر خواستن :
کسی کو بجوید همی تاج و گاه
خِرد باید و گنج و رای و سپاه .

فردوسی .


- تأسی جستن ؛ پیروی کردن .
- تخت جستن ؛ پادشاهی طلب کردن . افسر و تخت خواستن :
بدو گفت کای شاه پیروزبخت
نکو جستم این مهره و نیک تخت .

فردوسی .


بدین هوش و این رای و این فرهی
بجوئی همی تخت شاهنشهی .

فردوسی .


چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجوئی همی تخت شاهنشهان .

فردوسی .


چه گوئی کز این جستن تخت و گنج
بزرگیست فرجام اگر درد و رنج .

فردوسی .


- جستن گرفتن ؛ در جستجو برآمدن . وادار کردن کسی را به جستجو :
فرستاد لهراسب چندی مهان
بجستن گرفتش بگرد جهان
برفتند و نومید بازآمدند
که با اختر دیرساز آمدند.

فردوسی .


- جنگ جستن ؛ پیکار طلبیدن . در پی جنگ و نزاع برآمدن :
نهادند بر کوهه ٔ پیل زین
تو گفتی همی جنگ جوید زمین .

فردوسی .


ز مهتر برادر تراننگ نیست
مرا آرزو جستن جنگ نیست .

فردوسی .


به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم .

فردوسی .


ز جنگ جستن تو وز سخا نمودن تو
بهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزان .

فرخی .


- جهان جستن ؛ در صدد تسخیر و فتح عالم بودن . طلب فرمانروائی جهان کردن :
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آنهمه گنج و آن دستگاه .

فردوسی .


بزور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست .

فردوسی .


بجای جهان جستن و کارزار
مبادم بجز آشتی هیچ کار.

فردوسی .


- چاره جستن ؛ راه علاج جستن . چاره خواستن . راه نجات طلبیدن :
برآویخت با هوم افراسیاب
همی کرد بر چاره جستن شتاب .

فردوسی .


بسی خیمها کرده بود او درست
مر این خیمهای مرا چاره جست .

عنصری .


بلبل دستان زنان چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار.

؟ (از فرهنگ اسدی ).


ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشتست و آن چاره جوی .

نظامی .


- حرب جستن ؛ جنگ جستن . در پی رزم برآمدن :
به بدر و احد نه به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی .

ناصرخسرو.


- خواب جستن ؛ در پی خواب برآمدن . در صدد خوابیدن بودن . طلب خواب و آرام کردن :
بدیشان چنین گفت افراسیاب
از این پس نجوئید آرام و خواب .

فردوسی .


- خون جستن ؛ در پی انتقام خون کسی برآمدن . کین کشیدن . بازخواست خون کردن :
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.

حافظ.


- دستگاه جستن ؛ توانائی خواستن . جاه و جلال خواستن . طلب برتری و قدرت کردن :
به آب اندر افکند چندین سپاه
که جستند بر ما همی دستگاه .

فردوسی .


- دل جستن ؛رأی جستن . دل و عقیده ٔ کسی خواستن : گفت [ عبداﷲ ] ای مادر من هم بر اینم که تو میگوئی اما رای و دل تو خواستم جویم . (تاریخ بیهقی ص 187).
- || دل کسی بدست آوردن . بر طبق آرزوی کسی عمل کردن . رضای خاطر کسی را خواستن : حق مادر نگه داشتن بهتر از حج کردن . بازگرد ودل وی را بجوی . (از هجویری ).
- دولت جستن ؛ اقبال جستن . در جستجوی شانس و بخت برآمدن :
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو را یک مکان نمی یابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که بهم صلحشان نمی یابم .

خاقانی .


- راز جستن ؛ عقیده ٔ کسی را خواستن . راز کسی را طلب کردن :
بفرمود کسری به کارآگهان
که جویند راز وی اندر نهان .

فردوسی .


- راه جستن ؛ در جستجوی راه بودن . راه طلب کردن :
نبیره ٔ فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ .

فردوسی .


از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه .

فردوسی .


- || اجازه ٔ عبور خواستن :
گر از من همی راه جوید رواست
که هر جانور بر زمین پادشاست .

فردوسی .


- || نظر کسی را خواستن . مصلحت خواستن . رای و عقیده خواستن :
که ای پهلوانان جوینده راه .

فردوسی .


- || اجازه ٔ ورود خواستن . بار خواستن :
که پیری جهاندیده ای بر در است
همانا فرستاده ٔ قیصر است
سواریست با او بسی نیزه دار
همی راه جوید برِ شهریار.

فردوسی .


- || راه پیمودن . طی راه کردن :
شتروار بار است با او هزار
همی راه جوید برِ شهریار.

فردوسی .


سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست .

فردوسی .


- || در جستجوی حق بودن . طلبکار حقیقت بودن :
پرستنده باشی و جوینده راه
بفرمانها ژرف کردن نگاه .

فردوسی .


به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و بهر کس بگوی .

فردوسی .


راه جستن ز تو هدایت از او
جهد کردن ز تو عنایت از او.

سنائی .


پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد
سرمست بُختی است نه می دیده و نه جام .

خاقانی .


- رای جستن ؛ عقیده ٔ کسی را خواستن . نظر و فکر کسی را خواستن . از عقیده ٔ کسی پیروی کردن :
هر آنکس که جوید همی رای من
نباید که ویران کند جای من .

فردوسی .


- رزم جستن ؛ جنگ جستن . در پی جنگ و پیکار بودن :
یکی بزم جوید دگر رزم و کین
نگه کن که تا کیست باآفرین .

فردوسی .


زواره بدو گفت مندیش از این
نجوید کسی رزم کش نیست کین .

فردوسی .


ببر نامداران دژ ده هزار
همه رزم جویان خنجرگذار.

فردوسی .


- علم جستن ؛ خواستار علم شدن . طلب علم کردن :
جز که در کار دین و جستن علم
در دگر کارها مکن تعجیل .

ناصرخسرو.


بفرمود جستن به چین علم دین را
محمد شدم من به چین محمد.

ناصرخسرو.


- فرصت جستن ؛ در پی وقت مناسب بودن . در طلب موقع مناسب بودن . انتهاز فرصت : وخواجه همه روزه فرصت می جست . (تاریخ بیهقی ص 362). این مرد همیشه ... فرصت جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی . (تاریخ بیهقی ).
- || فرصت بدست آوردن : دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و به مرادی رسند. (تاریخ بیهقی ).
- فزونی جستن ؛ برتری کردن . جاه و مقام طلب کردن . برتری خواستن :
همی فزونی جوید اواره بر افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی .

شهید یا پیروز مشرقی .


نباشد به گیتی جز از خواست اوی
فزونی نجوئیم در کاست اوی .

فردوسی .


بدو گفت با شاه ایران بگوی
که نادیده بر ما فزونی مجوی .

فردوسی .


اگر خسرو فزونی جست و رنجش آمد از جستن
به رنج اندر بود راحت به خار اندر بود خرما.

قطران .


- فقر جستن ؛ فقر طلبیدن :
نجسته فقر سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟

خاقانی .


- کام جستن ؛ در طلب کام برآمدن . کوشش کردن در بدست آوردن کام :
خور و خواب و آرام جوید همی
وز آن زندگی کام جوید همی .

فردوسی .


جهان پادشاهی که شاهان پیش
نجویند بی کام او کام خویش .

فردوسی .


چو از بی نیازی بود تندرست
نباید جز از کام دل چیز جست .

فردوسی .


به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.

فرخی .


- کین (کینه ) جستن ؛ انتقام جستن . دشمنی کردن . دشمنی خواستن :
بگرد جهان تازه شد دین اوی
نیارست جستن کسی کین اوی .

فردوسی .


وگر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجائی که جویند کین .

فردوسی .


ببند از پی کینه جستن میان
ببینیم تا بر که گردد زمان .

فردوسی .


پسر به که جویدکنون کین اوی
که تخت پدر جست و آئین اوی .

فردوسی .


نُه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی یکی قبضه از این (کذا).

منوچهری .


- گاه جستن ؛ تخت جستن . در پی پادشاهی بودن :
سوم روز گشتاسب آگاه شد
که فرزند جوینده ٔ گاه شد.

فردوسی .


که هرگز نجویند گاه و سپاه
نه افسر نه گنج و نه تخت و کلاه .

فردوسی .


- گزند جستن ؛ آسیب رساندن . خواستار گزند بودن :
نیاید جهان آفرین را پسند
که جویند بر بیگناهان گزند.

فردوسی .


- نام و ننگ جستن ؛ در پی نیک نامی و اعتبار بودن . نام و ننگ خواستن :
نشست آنگهی سام بابزم و کام
همی داد چیز و همی جست نام .

فردوسی .


سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی به گیتی که جست .

فردوسی .


ز خواسته بهمه حال ننگ باید داشت
اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام .

فرخی .


نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن . (تاریخ بیهقی ).
- نبرد جستن ؛ جنگ و رزم جستن . پیکار طلب کردن . در پی رزم بودن :
اَبَر میمنه شاه فرشیدورد
که با شیر درّنده جستی نبرد.

فردوسی .


تو ای پرگناه فریبنده مرد
بجستی نخستین ز هرمز نبرد.

فردوسی .


به گردنکشان گفت شاه جهان
که با او که جوید نبرد از مهان ؟

فردوسی .


- وفا جستن ؛ طلب وفا کردن . وفا خواستن :
دل من از تو وفا جست و درد و رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست .

سوزنی .


وفا جستن از خلق خاقانیا بس
که جستن به اندازه ٔ جهد باشد.

خاقانی .


زین پس برون عالم جویم وفا و عهد
کاندر درون عالم جائی نیافتم .

خاقانی .


نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفائی نبینم .

خاقانی .


دگر باراز پریرویان جماش
نمی باید وفا و مهر جستن .

سعدی .


- وقت جستن ؛ فرصت جستن . در پی وقت مناسب بودن : بوسهل فرصت نگاه داشته بود و نسختی کرده و وقتی جسته ... به خوارزم فرستاده . (تاریخ بیهقی ص 331).
- هنر جستن ؛ خواستن هنر. در طلب هنر بودن :
سپه را چه باید ستاره شمر
به شمشیر جویند گُردان هنر.

فردوسی .


- هنگام جستن ؛ فرصت طلبیدن . انتهاز فرصت کردن :
بهر کار هنگام جستن نکوست
زدن رای با مرد هشیار و دوست .

فردوسی .


- یاری جستن ؛ کمک خواستن .
|| کردن . انجام دادن :
سپهدار چوبینه بهرام بود
که در جنگ جستن ورا نام بود.

فردوسی .


سبک بازگردان بنیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن .

فردوسی .


همه وقتی توان جستن جدائی
ولیکن جست نتوان آشنائی .

(ویس و رامین ).


خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بی خرد بمثل ما درخت بی باریم .

ناصرخسرو.


- جنگ جستن ؛ جنگ کردن . رزم نمودن . جنگیدن :
غنیمت بر آن بخش کو جنگ جست
بمردی دل از جان شیرین بشست .

فردوسی .


نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی .

فردوسی .


شب و روز جز جنگ جستن نکرد
درنگ اندر آن جز بخوردن نکرد.

فردوسی .


مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو خود آید افراسیاب .

فردوسی .


بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ .

عنصری .


هم از ره که آمد نشد زی پدر
به کین بست بر جنگ جستن کمر.

(گرشاسب نامه ).


سام نریمان را پرسیدند که ای پیروزگر سالار آرایش رزم چیست ؟ جواب داد که فر ارجمند شاه و دانش سپهبد بارای و مبارز هنری که زره دارد و با کمال جنگ جوید. (نوروزنامه ).
جنگ جستن با زخود افزونتری ماند بدان
پشه را در سر خیالات نبرد صرصر است .

عطار.


- رزم جستن ؛ جنگ کردن . رزم کردن . پیکار کردن :
تهمتن بدو گفت کای شهریار
ترا رزم جستن نیاید بکار.

فردوسی .


چنین گفت کاوس کاین کار تست
از ایران نخواهد کس این رزم جست .

فردوسی .


ز افکندن شیر شرزه است مرد
همان جستن رزم و ننگ و نبرد.

فردوسی .


که گفتند گرشاسب پیرست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست .

(گرشاسب نامه ).


- سبقت جستن ؛ سبقت کردن . پیشی کردن . جلو افتادن .
- شرکت جستن ؛ شرکت کردن .
- عزلت جستن ؛ دوری کردن . گوشه نشین شدن .
- کناره جستن ؛ کناره کردن .
- نبرد جستن ؛ جنگ کردن . پیکار کردن . رزم نمودن :
بدو گفت کای کارنادیده مرد
شهنشاه کی با تو جوید نبرد.

فردوسی .


کز ایران گر از نامداران دو مرد
بیایند و جویند با او نبرد.

فردوسی .


همی گفت با من که جوید نبرد
کسی کو برانگیزد از آب گرد.

فردوسی .


|| اراده کردن . خواستن . قصد داشتن :
همانا که این مایه دانی درست
که آن پادشاه تو مرگ تو جست
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی .

فردوسی .


ازو سیر گشتی چو گشتت درست
که او[ سیاوش ] تاج و تخت و کلاه تو جست .

فردوسی .


بداند که بهرام روز نخست
که بود و پس از پهلوانی چه جست .

فردوسی .


نهاد از بر تخت ضحاک پای
کلاه کئی جست و بگرفت جای .

فردوسی .


|| اندیشیدن . دیدن :
سر راستی دانش آمد نخست
خنک آنکه زآغاز فرجام جست .

فردوسی .


کسی کو نجوید سرانجام خویش
ز گیتی نیابد همی کام خویش .

فردوسی .


- چاره جستن ؛ چاره اندیشیدن . تدبیر اندیشیدن . تفحص کردن راه کار :
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند از ایران سران
به اندیشه ٔ پاک دل را بشست
فراوان ز هر گونه ای چاره جست .

فردوسی .


بسی خیمها کرده بود او درست
مر آن خیمهای ورا چاره جست .

عنصری .


ز هر دانشی چاره ای جست باز
که فرخ بود مردم چاره ساز.

نظامی .


|| بر مراد شدن . نصیب شدن :
گر ایدون که امروز یکباره باد
ترا جست و شادی ترا در گشاد
چو روشن شود روز ما را ببین
درفش دل افروز ما را ببین .

فردوسی .


|| تعقیب کردن . دنبال کردن :
سوی پارس آمد بجویش نهان
مگو این سخن با کس اندر جهان .

فردوسی .


|| انتخاب کردن . برگزیدن :
فرستادگان جست از آن انجمن
سخن گوی و روشن دل و رای زن .

فردوسی .


برآراست جم زود راه گریغ
شبی جست تاریک و بارنده میغ.

فردوسی .


|| کشیدن . گرفتن :
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین .

فردوسی .


|| خواسته شده . مقصود. مقصد :
همه جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش به رامش بود.

فردوسی .


|| دقت کردن . دقیق شدن :
چو جوئی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد.

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. خیز کردن؛ خیز برداشتن.
۲. [مجاز] رها شدن؛ رهایی یافتن.
۳. جهیدن.
۴. [قدیمی، مجاز] گریختن.
۵. [قدیمی] وزیدن.


۱. جستجو کردن؛ جوییدن.
۲. پیدا کردن؛ یافتن.


۱. جستجو کردن، جوییدن.
۲. پیدا کردن، یافتن.
۱. خیز کردن، خیز برداشتن.
۲. [مجاز] رها شدن، رهایی یافتن.
۳. جهیدن.
۴. [قدیمی، مجاز] گریختن.
۵. [قدیمی] وزیدن.

دانشنامه عمومی

پریدن.


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] جهیدن و پریدن را جستن می گویند که در موارد مختلفی از فقه کاربرد دارد.
جهیدن و پریدن را می گویند.

کاربرد جستن در فقه
عنوان یاد شده در بابهای طهارت، صلات، و نکاح آمده است.

جستن در جنابت
از اسباب جنابت بیرون آمدن منی است. در فرض مشتبه شدن رطوبت بیرون آمده بین منیّ و سایر رطوبتها، خروج آن با جستن (دَفْق) از نشانه های منیّ دانسته شده است؛ هرچند در اینکه جستن به تنهایی نشانه است یا همراه با شهوت و سستی بدن و یا توأم با یکی از آن دو (شهوت یا سستی بدن) اختلاف است.
در بیمار، خروج با شهوت یا با سستی بدن- بنابر اختلاف اقوال- کافی است؛چنان که بنابر تصریح برخی در زن نیز خروج با شهوت کفایت می کند.

جستن و بکارت
...

واژه نامه بختیاریکا

( جستِن ) بِجِه
( جستِن ) بِه جِستِه
( جُستِن ) پیدا کردن
( جِستِن ) فرار کردن
( جُستَن ) آفتِن
( جِستِن ) رَم کِردِن
فگهِستِن؛ فیکستن؛ بِدَر رَهدِن

جدول کلمات

گریختن

پیشنهاد کاربران

فعل جستن/jostan با مصدر questen در انگلیسی میانه یکی است. هر دو به معنی to search به کار رفته اند.

مشتقات این واژه در انگلیسی امروزی:
quest
request
question
. . .

مرجع: یوتیوب، کانال Originally Same

جستن : یافتن را به ذهن میاورد
اما با جوییدن مترادف است
و جستجو ( جست و جو )
شکل امری اش: بجو است
مثل رفتن و برو
و گفتن و بکو. . .
شعر :
جستم در این ره
در خودم
رخنه به تو
در هر قدم. . . .


کلمات دیگر: