کلمه جو
صفحه اصلی

عضو


مترادف عضو : آلت، اندام، ابوابجمعی، جزو، کارمند، مستخدم، جهاز

برابر پارسی : اندام، هموند، هم پیمان

فارسی به انگلیسی

member, limb, organ joint, affiliate, crat _, division, employe, employee, ite _, organ

member, limb, organ


crat _, division, employe, employee, ite _, member, organ


فارسی به عربی

طرف , عضو

عربی به فارسی

اندام , عضو , کارمند , شعبه , بخش , جزء , الت , ارگان


مترادف و متضاد

آلت، اندام


ابوابجمعی، جزو، کارمند، مستخدم


جهاز


۱. آلت، اندام
۲. ابوابجمعی، جزو، کارمند، مستخدم
۳. جهاز


part (اسم)
پا، نقطه، جزء، قطعه، پاره، بخش، عضو، برخه، شقه، نصیب، جزء مرکب چیزی، جزء مساوی، اسباب یدکی اتومبیل، نقش بازگیر

organ (اسم)
الت، وسیله، اندام، عضو، ارغنون، عضو بدن، ارگان، ارگ

member (اسم)
جزء، شعبه، اندام، بخش، عضو، کارمند

limb (اسم)
شاخه، عضو، عضو بدن، دست یا پا، قطع کردن عضو، اندام زبرین، اندام زیرین

employee (اسم)
مستخدم، عضو، کارگر، کارمند، مستخدم زن

corporator (اسم)
عضو

office worker (اسم)
عضو

فرهنگ فارسی

اندام، جزوی ازبدن ماننددست وپاوسریاقلب وریه ومعدهیک فردازجماعت کارمندیک اداره
۱ - جزوی از بدن مثل دست پا سر اندام . توضیح مجموعه بافت هایی از بدن یک موجود زنده پر سلولی که وظیفه ای مشترک را بعهده دارند مانند قلب ریه معده که هر یک از چند بافت ساخته شده اندام . ۲ - کارمند یک اداره یا موسسه ( دولتی یا ملی ) جمع اعضائ . یا عضو بارد . دماغ مغز . یا عضو حاز . قلب دل . یا عضو رطب . کبد . یا عضو یابس . استخوان .
با لباس و نیکو حال و خوش روز گذار بودن بودن شخص پوشیده لباس و طعام دار و باندازه کفایت دارنده و آن کمال رفاهیت است و عاضی از این لغت مشتق باشد

فرهنگ معین

(عُ ضْ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - اندام ، هر یک از اجزای بدن . ۲ - یک فرد از جماعت . ج . اعضاء.

لغت نامه دهخدا

عضو. [ ع َض ْوْ ](ع مص ) اندام اندام کردن . (منتهی الارب ). جزٔجزء کردن گوسفند را. (اقرب الموارد). قطعه قطعه کردن و جزٔجزء نمودن . (از ناظم الاطباء). || جدا ساختن . (منتهی الارب ). تفریق و جدا کردن . (از اقرب الموارد).


عضو. [ ع َض ْوْ ]( ع مص ) اندام اندام کردن. ( منتهی الارب ). جزٔجزء کردن گوسفند را. ( اقرب الموارد ). قطعه قطعه کردن و جزٔجزء نمودن. ( از ناظم الاطباء ). || جدا ساختن. ( منتهی الارب ). تفریق و جدا کردن. ( از اقرب الموارد ).

عضو. [ ع ُض ْوْ / ع ِض ْوْ ] ( ع اِ ) اندام و هرگوشت فراهم آمده در استخوان. ( منتهی الارب ). اندام. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( غیاث اللغات ). اجزای کثیفه بدن حیوان متولد از منی و کثیف اخلاط است. و آن یا مفرد است مانند استخوان و غضروف و عصب و رباط و عروق و لحم و شحم و سمن و یا مرکب ترکیب اولی مانند عضل و یا ثانوی مانند عین و یا ثالثی مانند وجه و یا رابعی مانند رأس. ( از مخزن الادویه ). هر گوشت که با استخوان خود فراهم آمده باشد، و گویند هر استخوانی از جسد که با گوشت خود فراهم آمده باشد، و گویند آن جزئی است از مجموع جسد مانند دست و پا و گوش و غیره. ( از اقرب الموارد ). جزوی از بدن مثل دست و پا و سر. و در اصطلاح پزشکی ، مجموعه بافتهایی است از بدن یک موجود زنده پرسلول که وظیفه ای مشترک را بعهده دارند مانند قلب و ریه و معده که هریک از چند بافت ساخته شده است. ( فرهنگ فارسی معین ). جارحة. پاره. پاره تن. ارب. جرموز. عاهن. کحف. کردوس. ورب.ج ، اعضاء. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) :
عضوی زتو گر دوست شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن.
رونی.
هر یکی را به لمس هر عضوی
اطلاع اوفتاد بر جزوی.
سنایی.
غذی از جگر پذیرد همه عضوها و لکن
غذی از دهان بیک ره بسوی جگر نیاید.
خاقانی.
ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است.
خاقانی.
زانکه بی لذت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پیچ عضو.
مولوی.
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار.
سعدی.
نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش.
سعدی.
گر ز هفت آسمان گزند آید
همه بر عضو دردمند آید.
سعدی.
یار چو تیغ کین کشد فرصتش از خدا طلب
عضو به عضو خویش را زخم جداجداطلب.
محشری نیشابوری ( از آنندراج ).
- عضو بارد ؛ در اصطلاح فلسفه و پزشکی قدیم ، دماغ و مغز است. ( از فرهنگ علوم عقلی به نقل از اسفار و شفا ). و رجوع به عضو حار شود.

عضو. [ ع ُ ض ُوو ] (ع مص ) با لباس و نیکوحال و خوش روزگذار بودن . (منتهی الارب ). بودن شخص ، پوشیده لباس و طعام دار وبه اندازه ٔ کفایت دارنده و آن را کمال رفاهیت است و«عاضی » از این لغت مشتق باشد. (از اقرب الموارد).


عضو. [ ع ُض ْوْ / ع ِض ْوْ ] (ع اِ) اندام و هرگوشت فراهم آمده در استخوان . (منتهی الارب ). اندام . (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث اللغات ). اجزای کثیفه ٔ بدن حیوان متولد از منی و کثیف اخلاط است . و آن یا مفرد است مانند استخوان و غضروف و عصب و رباط و عروق و لحم و شحم و سمن و یا مرکب ترکیب اولی مانند عضل و یا ثانوی مانند عین و یا ثالثی مانند وجه و یا رابعی مانند رأس . (از مخزن الادویه ). هر گوشت که با استخوان خود فراهم آمده باشد، و گویند هر استخوانی از جسد که با گوشت خود فراهم آمده باشد، و گویند آن جزئی است از مجموع جسد مانند دست و پا و گوش و غیره . (از اقرب الموارد). جزوی از بدن مثل دست و پا و سر. و در اصطلاح پزشکی ، مجموعه ٔ بافتهایی است از بدن یک موجود زنده پرسلول که وظیفه ای مشترک را بعهده دارند مانند قلب و ریه و معده که هریک از چند بافت ساخته شده است . (فرهنگ فارسی معین ). جارحة. پاره . پاره ٔ تن . ارب . جرموز. عاهن . کحف . کردوس . ورب .ج ، اعضاء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
عضوی زتو گر دوست شود با دشمن
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن .

رونی .


هر یکی را به لمس هر عضوی
اطلاع اوفتاد بر جزوی .

سنایی .


غذی از جگر پذیرد همه عضوها و لکن
غذی از دهان بیک ره بسوی جگر نیاید.

خاقانی .


ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است .

خاقانی .


زانکه بی لذت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پیچ عضو.

مولوی .


چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار.

سعدی .


نخواهد که بیند خردمند ریش
نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش .

سعدی .


گر ز هفت آسمان گزند آید
همه بر عضو دردمند آید.

سعدی .


یار چو تیغ کین کشد فرصتش از خدا طلب
عضو به عضو خویش را زخم جداجداطلب .

محشری نیشابوری (از آنندراج ).


- عضو بارد ؛ در اصطلاح فلسفه و پزشکی قدیم ، دماغ و مغز است . (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از اسفار و شفا). و رجوع به عضو حار شود.
- عضو بسیط ؛ هر یک از دماغ و قلب و کبد است . (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از اسفار).
- عضو حار ؛ در اصطلاح فلسفه و پزشکی قدیم ، قلب و دل است . و شیخ الرئیس در بیان اعضای حاره و بارده گوید: نزدیکی به توازن و اعتدال مزاج بواسطه ٔ تکافؤ اعضای حاره مانند قلب و بارده مانند دماغ و رطبه مانند کبد و یابسه مانند استخوان حاصل می شود. (از فرهنگ علوم عقلی به نقل از شفا و اسفار).
- عضو رطب ؛ کبداست . (فرهنگ علوم عقلی ، از اسفار و شفا). و رجوع به عضو حار شود.
- عضوهای رئیسه ؛ اعضایی هستند که مبداء قوه و نیرو باشند و برای بقای شخص لازم می باشند مانند قلب و دماغ و کبد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
گفتم که عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زهره است و پس جگر.

ناصرخسرو.


- عضو یابس ؛ استخوان است . (فرهنگ علوم عقلی به نقل از اسفار و شفا). و رجوع به عضو حار شود.
- هفت عضو ؛ هفت اندام ، یعنی سر و سینه و شکم و دو دست و دو پا و یا به عقیده ٔ برخی دو پهلو و دو پا و دو دست و سر. (از برهان ). و رجوع به هفت اندام شود :
گفتم که هفت عضو کدام است تنت را
گفتا که پهلویست و دوپا و دو دست و سر.

ناصرخسرو.


این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام .

خاقانی .


هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست .

خاقانی .


خط بر جهان زدی وز خال سپید ظلم
بر هفت عضو ملک نشان چو گذاشتی .

خاقانی .


- || مجازاً، به معنی پرده ٔ چشم . (از آنندراج ) :
هفت عضو دیده را می بایدت شستن به آب
بعداز آنت طالب دیدار می باید شدن .

خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


- امثال :
ماده به عضو ضعیف می ریزد ، نظیر: هر جا سنگ است به پای لنگ است . (امثال و حکم دهخدا).
|| یک فرد از جماعت ، یا یک تن از جمعیتی . (از اقرب الموارد). کارمند یک اداره یا مؤسسه ٔ دولتی یا ملی . (فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) بخشی از بدن با کارکرد مشخص، مانند دست، پا، سر، قلب، ریه، و معده، اندام.
۲. یک فرد از جماعت.
۳. [مجاز] کارمند یک اداره.

دانشنامه عمومی

عضو می تواند به موارد زیر اشاره کند:
اندام (کالبدشناسی)
عضو (ریاضی) در مجموعه (ریاضی)

عضو (ریاضیات). عضو یا عنصر یک مجموعه در ریاضیات، هر یک از اشیاء متمایزیست که مجموعه را تشکیل می دهند.
۲ ∈ A
{۳٬۴} ∈ B
۳٬۴ ∉ B
{۳٬۴} عضوی از B است.
زرد ∉ C
کاردینالیتی ‏D = { ۲, ۴, ۸, ۱۰, ۱۲ } ‎ متناهیست و برابر با ۵ است.
کاردینالیتی از ‏P = { ۲, ۳, ۵, ۷, ۱۱, ۱۳, ...} ‎ (اعداد اول) بی نهایت است (این نکته توسط اقلیدس ثابت شده بود).
نوشتن‏ A = {۱, ۲, ۳, ۴} ‎ بدان معنی است که عناصر مجموعه A اعداد ۱, ۲, ۳ و ۴ هستند. مجموعه های متشکل از عناصر A، مانند {۲, ۱}، زیر مجموعههای از A هستند.
مجموعه ها خود می توانند عنصر باشند؛ برای مثال، مجموعه‏ B = {۱, ۲, {۳, ۴}} ‎ را در نظر بگیرید. . عناصر B در واقع ۱، ۲، ۳ و ۴ نیستند. در عوض، B تنها سه عنصر دارد: یعنی اعداد ۱ و ۲ و مجموعه {۳, ۴}.عناصر یک مجموعه می تواند هر چیزی باشد. برای مثال { قرمز , سبز، آبی } = C است مجموعه ای که عناصر رنگ قرمز و سبز و آبی.
رابطه ی «عنصریست از»، همچنین عضویت مجموعه ای گفته می شود و با نماد «ϵ» نوشته می شود. نوشتن

عضو (کالبدشناسی). عضو یا ارگان بدن (به انگلیسی: Organ) در زیست شناسی به مجموعه بافت هایی گفته می شود که به طور هماهنگ و منظم با یکدیگر به منظور اجرای یک عملکرد مشخص در کنار هم قرار گرفته اند. در آناتومی این واژه برای احشاء درون بدن بکار می رود.
چشم
گوش
زبان
معده
صورت
کلیه
مثانه

دانشنامه آزاد فارسی

عضو (member)
در ریاضیات، هر یک از عناصر متعلق به یک مجموعه. مثلاً ۲۵ و ۲۵۰۰ هر دو عضو مجموعۀ اعداد مربع کامل اند، ولی ۲۵۰ عضو این مجموعه نیست.

فرهنگ فارسی ساره

هم وند، اندام


فرهنگستان زبان و ادب

[زیست شناسی] ← اندام

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عضو به جزئی از بدن انسان گفته می شود.
بدن انسان از اجزای مختلفی چون چشم ، گوش ، دست و پا تشکیل شده است. به هر یک از این اجزاء، عضو اطلاق می شود.
اقسام
اعضاء به دو بخش کلی تقسیم می گردد: اعضای رئیسه، مانند چشم و دست و اعضای غیر رئیسه، از قبیل یک قطعه گوشت یا پوست .
کاربرد فقهی
از عنوان یاد شده در ابواب مختلف فقهی، مانند طهارت ، صلات ، نکاح ، صید و ذباحه ، قصاص و دیات و نیز بخش مسائل مستحدثه سخن گفته اند.
در باب طهارت
...

[ویکی الکتاب] معنی ﭐمْسَحُواْ: مسح کنید (کلمه مسح به معنای کشیدن دست و یا هر عضو دیگری به عنوان لمس کننده به لمس شونده ، بدون هیچ حائلی و با اختیار است ،. مسحت الشیء و مسحت بالشیء هر دو به یک معنا است با این تفاوت که اگر بدون حرف با استعمال شود ، و شیء ملموس را مفعول خود بگیرد ،م...
معنی مَسْحاً: مسح کردن - لمس نمودن (کلمه مسح به معنای کشیدن دست و یا هر عضو دیگری به عنوان لمس کننده به لمس شونده ، بدون هیچ حائلی و با اختیار است ،. مسحت الشیء و مسحت بالشیء هر دو به یک معنا است با این تفاوت که اگر بدون حرف با استعمال شود ، و شیء ملموس را مفعول ...
معنی یَدِهِ: دستش (برای کلمه ید معانی زیادی غیر از دست ذکر کردهاند ، و لیکن باید دانست که این کلمه دارای چند معنا نیست بلکه تنها به معنای دست است و در سایر معانی بطور استعاره بکار میرود . چون آن معانی اموری هستند که از شؤون مربوط به دست میباشند ، مانند انفاق و س...
معنی یَدِیَ: دستم (در اصل "یدین"بوده که چون مضاف واقع شده نون آن حذف گردیده است . برای کلمه ید معانی زیادی غیر از دست ذکر کردهاند ، و لیکن باید دانست که این کلمه دارای چند معنا نیست بلکه تنها به معنای دست است و در سایر معانی بطور استعاره بکار میرود . چون آن معانی...
معنی بَیْنَ أَیْدِیکُمْ: پیش روی شما - جلوی شما - در مقابلتان(در اصل "أَیْدِین"بوده که چون مضاف واقع شده نون آن حذف گردیده است در عباراتی نظیر"بَیْنَ أَیْدِیهِمْ"بین دو دست استعاره از پیش رو ، مقابل یا آینده می باشد.برای کلمه ید معانی زیادی غیر از دست ذکر کردهاند ، و لیکن با...
معنی بَیْنَ أَیْدِینَا: پیش روی ما - جلوی ما - در مقابل ما (در اصل "أَیْدِین"بوده که چون مضاف واقع شده نون آن حذف گردیده است در عباراتی نظیر"بَیْنَ أَیْدِیهِمْ"بین دو دست استعاره از پیش رو ، مقابل یا آینده می باشد.برای کلمه ید معانی زیادی غیر از دست ذکر کردهاند ، و لیکن بای...
معنی بَیْنَ أَیْدِیهِمْ: پیش روی آنان (در اصل "أَیْدِین"بوده که چون مضاف واقع شده نون آن حذف گردیده است در عباراتی نظیر"بَیْنَ أَیْدِیهِمْ"بین دو دست استعاره از پیش رو ، مقابل یا آینده می باشد.برای کلمه ید معانی زیادی غیر از دست ذکر کردهاند ، و لیکن باید دانست که این کلمه دا...
معنی بَیْنَ یَدَیْ: پیشاپیش - پیش از(در اصل "یدین"بوده که چون مضاف واقع شده نون آن حذف گردیده است در عباراتی نظیر"بین یدیه "بین دو دست استعاره از پیش رو ، مقابل یا آینده می باشد.برای کلمه ید معانی زیادی غیر از دست ذکر کردهاند ، و لیکن باید دانست که این کلمه دارای چند مع...
معنی بَیْنَ یَدَیَّ: پیش از من (در اصل "یدین"بوده که چون مضاف واقع شده نون آن حذف گردیده است . برای کلمه ید معانی زیادی غیر از دست ذکر کردهاند ، و لیکن باید دانست که این کلمه دارای چند معنا نیست بلکه تنها به معنای دست است و در سایر معانی بطور استعاره بکار میرود . چون آن ...
معنی بَیْنَ یَدَیْهِ: پیش از خود (در اصل "یدین"بوده که چون مضاف واقع شده نون آن حذف گردیده است . برای کلمه ید معانی زیادی غیر از دست ذکر کردهاند ، و لیکن باید دانست که این کلمه دارای چند معنا نیست بلکه تنها به معنای دست است و در سایر معانی بطور استعاره بکار میرود . چون آن...
معنی بَیْنَ یَدَیْهَا: روبروی آن - در حضور آن (در اصل "یدین"بوده که چون مضاف واقع شده نون آن حذف گردیده است . برای کلمه ید معانی زیادی غیر از دست ذکر کردهاند ، و لیکن باید دانست که این کلمه دارای چند معنا نیست بلکه تنها به معنای دست است و در سایر معانی بطور استعاره بکار می...
تکرار در قرآن: ۱(بار)

پیشنهاد کاربران

Member

" هموند " ، هموند سازمان = عضو سازمان ، هموند نگرمند = عضو ناظر ، هموندی = عضویت ، هموندان = اعضا

اندام

پیوسته، پیوسته شده

( عضو ) در نگره مجموعه ( توده یا گردایه ) ها را می توان با واژه پارسی ( بُن پار ) برابرنهاد.

افزون بر واژگان جایگزین گفته شده، می توان به جای ( عضو ) از واژه ( بُن پار ) بهره برد. برای نمونه: این مجموعه سه عضو دارد= این مجموعه ( گردایه ) سه بن پار دارد. اعضای این همایش=بن پارهای این همایش


کلمات دیگر: