مترادف کبد : جگر
برابر پارسی : جگر
جگر , کبد , جگر سياه , مرض کبد , ناخوشي جگر , زندگي کننده
(کَ بَ) (اِ.) = کبید: ماده ای که با آن لحیم کنند، لحام .
(کَ بِ) [ ع . ] (اِ.) جگر، جگر سیاه .
کبد. [ ک َ ] (اِ) لحیم زرگری و مسگری را نیز گویند و آن چیزی باشد که مس و طلا و نقره و امثال آن را بدان پیوند کنند. (برهان قاطع چ معین ). لحیم که مسینه و رویینه بدان پیوند کنند. (فرهنگ رشیدی ). || فربه باشد که در مقابل لاغر است (برهان ). در لغت فرس ص 85 آمده : کبد لحیم باشد، دقیقی (طوسی ) گفت :
از آنکه مدح تو گوید درست گویم و راست
مرا بکار نیاید (نباید. دهخدا) سریشم و کبدا.
و مراد از لحیم بهم پیوستن (سیم و زر) است ولی فرهنگ نویسان «لحیم » را بمعنی دیگر آن که «گوشت ناک و مرد باگوشت ». (منتهی الارب ) باشد، گرفته معنی فربه را برای آن قایل شده اند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || بمعنی سریشم هم آمده است و آن چیزی است که درودگران استخوان و چوب را با آن به هم بچسبانند. (برهان ). سریشم باشد که بدان بر کاغذ مهر کنند. (اوبهی ). این معنی را هم از بیت دقیقی مذکور در فوق استنباط کرده اند و کبد را مترادف سریشم گرفته اند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || شتاب و تعجیل . (برهان ).
کبد. [ ک َ ] (ع مص ) بر جگر کسی زدن . (منتهی الارب ). چیزی بر جگر زدن . (زوزنی ). بر کبد کسی زدن وبقولی اصابت به کبد کسی . (از اقرب الموارد). || آهنگ کسی نمودن . (منتهی الارب ). آهنگ کاری کردن . (از اقرب الموارد). || دشوار گردیدن سرما بر قوم و تنگ کردن آنها را. (منتهی الارب ). تنگ گرفتن سرما بر قومی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
کبد. [ ک َ / ک َ ب َ ] (ص ) گوشت آور و فربه . (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). فربه باشد که در مقابل لاغر است . (برهان ) .
کبد. [ ک َ / ک ِ ] (ع اِ) جگر و گاه مذکر آید. ج ، اکباد و کُبود. (منتهی الارب ). || امعائی که برای جدا کردن صفرا درست شده ، مؤنث است و فراء گفته مذکر و مؤنث در آن یکسان است . ج ، اکباد، کبود. و جمع اخیر کم آمده است . (از اقرب الموارد).
کبد. [ ک َ ب َ ] (ع مص ) دردناک گردیدن جگر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بزرگ شدن شکم . (ناظم الاطباء).
کبد. [ ک َ ب ِ ] (اِخ ) کوهی است سرخ مر بنی کلاب را. || سر کوهی است مر غنی را. (منتهی الارب ).
- کبدالحصاة ؛ شاعری است . (منتهی الارب ).
- کبدالوهاد ؛ موضعی است به سماوه . (منتهی الارب ).
کبد. [ ک َ ب ِ ] (اِخ ) لقب عبدالحمیدبن ولید، محدث است ، جهت گرانی جسم وی . (منتهی الارب ).
کبد. [ ک ِ ] (ع اِ) رجوع به کَبد شود.
مولوی .
مولوی .
کبد. [ ک َ ب ِ ] (ع اِ) جگر. ج ، اَکباد و کُبود. (منتهی الارب ). رجوع به جگر شود.
- ام ّ وجعالکبد ؛ گیاه باریکی است که میش آن را دوست دارد، گلش خاکی رنگ و در غلاف مدوری است ، برگهایش بسیار ریز و خاکی رنگ می باشد. (از اقرب الموارد). افنیقطس است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
- کَبد الارض ؛ زر و سیمی که در کانهای زمین است . (اقرب الموارد).
- کبدالایل ؛ جگر گاو کوهی و بز کوهی . چون شرحه کنند و دارفلفل و فلفل سپید خرد کرده بر آن پاشند و بر آتش بریان کنند و رطوبت آن در چشم کشند شب کوری را زایل گرداند و ابتداء در فرو آمدن آب بغایت مفید بود. (اختیارات بدیعی ).
- کبدالحمار ؛ جگر خر. چون بریان کنند و بناشتا بخورند مصروع را مفید بود. (اختیارات بدیعی ).
- کبد الخنزیرالبری ؛ جگرخوک صحرایی . چون در سرکه نهند و بخورند گزیدگی جانوران را نافع بود. (اختیارات بدیعی ).
- کبدالضأن ؛ جگر میش گوسفند. چون بریان کنند و بخورند نافع بود جهت کسی که لینت در طبیعت وی بود حبس کند. (اختیارات بدیعی ).
- کبدالطیر ؛ نیکوترین جگر مرغها جگر بط فربه نیکو بود یا مرغ خاصه چون علف وی فواکه پخته ٔ شیرین داده باشند و طبیعت آن گرم و تر بود و خونی محمود از وی متولد شود و مصلح آن زیت و نمک بود. (اختیارات بدیعی ).
- کبدالکلب الکلب ؛ جگر سگ دیوانه . نافع بود کسی را که گزیده باشد چون بریان کرده بخورند منع ترسیدن از آب خوردن بکند و شفا بخشد. اختیارات بدیعی ).
- کبدالمعز ؛ جگر بز. شبکوری را نافع بود و خوردن و برطوبت آن کحل کردن چون بریان شود، و سر بر بخار آن داشتن همین عمل کند. (اختیارات بدیعی ).
- کبدالوزغه ؛ جگر وزغه . چون بر دندان کرم خورده نهند درد ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی ).
کبد. [ ک َ ب ِ ] (ع اِ) میانه ٔ چیزی . || شکم و درون بتمامی . || معظم هر چیز. || ما بین دو طرف علاقه ٔ کمان . || به اندازه ٔ یک ذراع از میان کمان یا قبضه ٔ آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): یقال ضع السهم علی کبدالقوس . (منتهی الارب ). || پهلو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و یقال للاعداء سودالاکباد کما یقال لهم صهب السبال و ان لم یکونوا کذلک کقوله : هم الاعداء و الاکباد سود. (اقرب الموارد). || وسط آسمان . (دزی ج 2 ص 437). کَبَد. کبداء. رجوع به کبد و کبداء شود.
بزرگترین عضو درونی بدن که در پهلوی راست و زیر پردۀ دیافراگم قرار دارد و در جذب مواد غذایی، سمزدایی، و ایمنی بدن نقش مهمی دارد.
۱. سریشُم.
۲. هرچیزی که با آن دو فلز را به هم جوش میدهند؛ لحیم: ◻︎ از آن که مدح تو گویم درست گویم و راست / مرا به کار نیاید سریشُم و کبَدا (دقیقی: ۹۵).
۱. سختی؛ رنج؛ دشواری.
۲. میانۀ چیزی.