کلمه جو
صفحه اصلی

مطیع


مترادف مطیع : تابع، تسلیم، رام، رهوار، سربه راه، زیردست، سازگار، فرمان بر، فرمان بردار، مطاوع، منقاد، وابسته

متضاد مطیع : سرکش، نافرمان

برابر پارسی : فرمانبردار، رام، سرسپرده

فارسی به انگلیسی

obedient, submissive, compliant, docile, dutiful, biddable, ductile, duteous, lamblike, meek, respecter, subject, subordinate, subservient, supple, tractable, yielding

obedient


abedient


biddable, compliant, docile, ductile, duteous, dutiful, lamblike, meek, obedient, pliant, respecter, subject, submissive, subordinate, subservient, supple, tractable, yielding


فارسی به عربی

سلس , مطیع , مقدمة عربة المدفع

عربی به فارسی

تابع , رام شدني , قابل جوابگويي , متمايل , فرمانبردار , مطيع , حرف شنو , رام


مترادف و متضاد

subordinate (صفت)
فرعی، تابع، وابسته، مادون، فرمانبردار، مطیع، مرئوس

subject (صفت)
مادون، مطیع، مشمول، در خطر، تحت تسلط

conformable (صفت)
قابل توافق، مطیع، منطبق شدنی

docile (صفت)
رام، رام شدنی، سر براه، مطیع، سربزیر، تعلیم بردار

obedient (صفت)
رام، رام شدنی، سر براه، خاضع، فرمانبردار، مطیع، سربزیر، خاشع، حرف شنو

submissive (صفت)
فروتن، خاضع، مطیع، حلیم، خاشع

limber (صفت)
خمیده، مطیع، نرم، تاشو، خم شو

biddable (صفت)
رام، فرمانبردار، مطیع، پیشنهاد شدنی

dutiful (صفت)
مواظب، مطیع، وظیفه شناس، گماشت شناس

duteous (صفت)
مطیع، وظیفه شناس، گماشت شناس، حلیم

تابع، تسلیم، رام، رهوار، سربه‌راه، زیردست، سازگار، فرمان‌بر، فرمان‌بردار، مطاوع، منقاد، وابسته ≠ سرکش، نافرمان


فرهنگ فارسی

المطیع الله فضل بن جعفر بیست و سومین خلیفهبنی عباس.دوران خلافت از۳۳۴ تا ۳۶۳هق
اطاعت کننده، فرمانبردار
( اسم ) فرمانبردار اطاعت کننده : برادران ... نمودند که ما فرمان سلطان را مطیع و منقادیم . جمع : مطیعین .
از شعرایی است که عهد اموی و عباسی را در یاقته است .

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (اِ فا. ) فرمان بردار، اطاعت - کننده .

لغت نامه دهخدا

مطیع. [ م ُ ] ( ع ص ) ( از «طوع » )اطاعت و فرمانبرداری کننده. ( آنندراج ). فرمانبردار. ج ، مطیعون. ( مهذب الاسماء ). فرمانبردار. رام و فروتن.( ناظم الاطباء ). مطواع. مطواعة. ( اقرب الموارد ) ( محیطالمحیط ). فرمانبردار. فرمانی. پیشکار. فرمانبر. طائع. منقاد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
خدا را بجاآوری بندگی
مطیعش شوی در سرافکندگی.
فردوسی.
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست.
فرخی.
مردم روزگار وی ، وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد وی باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92 ). ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ). و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته. ( تاریخ بیهقی ). هر که اختیار کند همگان او را مطیع باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 ). اگر خواهد او گاو را بیارم تا ملک را مطیع باشد. ( کلیله و دمنه ). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438 ). جملگی مطیع فرمان گشتند. ( گلستان ).
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود.
سعدی.
- مطیع شدن ؛ منقاد شدن. فرمانبردار گردیدن :
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.
ناصرخسرو.
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
- مطیع کردن ؛ فرمانبر کردن و تابع و منقاد نمودن. ( ناظم الاطباء ) :
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را.
سعدی.
- مطیعگشتن ؛ مطیع شدن. منقاد و فرمانبردار گردیدن :
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست.
ناصرخسرو ( دیوان چ سهیلی ص 53 ).
دیوش مطیع گشته به مال و پری به علم
آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده ست.
ناصرخسرو ( دیوان چ سهیلی ص 54 ).

مطیع. [ م ُ ] ( اِخ ) ابن ایاس کنانی. از شعرایی است که عهد اموی و عباسی را دریافته است. شاعری ظریف گوی ملیح و متهم به زندقه بود. منشاء وی کوفه و پدرش از فلسطین بود. از عباسیان کناره گرفت و به جعفربن منصور روی آورد و تا پایان عمر هم باوی بود. با حماد عجرد شاعر دوستی داشت. وی به سال 166 هَ.ق. درگذشته است. ( از اعلام زرکلی ج 3 ص 1049 ).

مطیع. [ م ُ ] (ع ص ) (از «طوع »)اطاعت و فرمانبرداری کننده . (آنندراج ). فرمانبردار. ج ، مطیعون . (مهذب الاسماء). فرمانبردار. رام و فروتن .(ناظم الاطباء). مطواع . مطواعة. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). فرمانبردار. فرمانی . پیشکار. فرمانبر. طائع. منقاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خدا را بجاآوری بندگی
مطیعش شوی در سرافکندگی .

فردوسی .


دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست .

فرخی .


مردم روزگار وی ، وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع وی گشته . (تاریخ بیهقی ). هر که اختیار کند همگان او را مطیع باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). اگر خواهد او گاو را بیارم تا ملک را مطیع باشد. (کلیله و دمنه ). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438). جملگی مطیع فرمان گشتند. (گلستان ).
برگی که از برای مطیعان کشد خدای
عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود.

سعدی .


- مطیع شدن ؛ منقاد شدن . فرمانبردار گردیدن :
ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.

ناصرخسرو.


مراد هر که برآری مطیع امر تو شد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.

سعدی .


- مطیع کردن ؛ فرمانبر کردن و تابع و منقاد نمودن . (ناظم الاطباء) :
ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت
چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را.

سعدی .


- مطیعگشتن ؛ مطیع شدن . منقاد و فرمانبردار گردیدن :
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست .

ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 53).


دیوش مطیع گشته به مال و پری به علم
آن یابد این که هوش و خردش آشنا شده ست .

ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 54).



مطیع. [ م ُ ] (اِخ ) ابن ایاس کنانی . از شعرایی است که عهد اموی و عباسی را دریافته است . شاعری ظریف گوی ملیح و متهم به زندقه بود. منشاء وی کوفه و پدرش از فلسطین بود. از عباسیان کناره گرفت و به جعفربن منصور روی آورد و تا پایان عمر هم باوی بود. با حماد عجرد شاعر دوستی داشت . وی به سال 166 هَ .ق . درگذشته است . (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1049).


مطیع. [ م ُ ع ُ لِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ ...) فضل بن جعفر المقتدر باﷲبن معتضد عباسی مکنی به ابوالقاسم (301 - 364 هَ . ق ). بیست و سومین خلیفه ٔ عباسی بعد از خلع مستکفی باﷲ. به سال 334 هَ . ق . به خلافت رسید. در ایام او فتور و سستی در امور خلافت بالا گرفت . و او را از خلافت جز خطبه ای که به نام او می خواندندنبود. دیلمیان بر همه جا مستولی شدند و کلیه ٔ امور بوسیله ٔ آنان انجام می یافت . او در آخر خلافت بیمار گردید و از خلافت کناره گیری کرد و پسرش الطائع باﷲ را خلیفه ساخت و پس از دو ماه درگذشت . در دوران خلافت او حجرالاسود از قرامطه به بیت بازگردانده شد و اشعاری از مطیع باقی مانده است . (از اعلام زرکلی ج 2 ص 772).


فرهنگ عمید

اطاعت کننده، فرمان بردار.

دانشنامه عمومی

مطیع ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره نماید:
مطیع به معنای فرمانبردار
مطیع (شاعر)، شاعر ایرانی سده سیزدهم
محمد مطیع، بازیگر ایرانی
عبدالله بن مطیع
مسجد مطیع، از بناهای عصر صفویه
محمد حجازی لقب محمد حجازی، نویسنده و مترجم ایرانی

فرهنگ فارسی ساره

فرمانبردار


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] شخص عمل کننده به تکلیفِ مستفاد از ادلّه و مطابق با واقع را مطیع می گویند.
مطیع، در برابر عاصی است و به مکلفی گفته می شود که از راه قطع و یا حجت معتبر ، تکلیف را احراز نموده و در مقام امتثال، به موافقت با آن اقدام می کند و در واقع نیز، وظیفه او، همان باشد ( مصادف با واقع گردد )، برای مثال، شخص مکلف، احراز کرد که نماز بر او واجب است و همان را امتثال کرد و در واقع نیز، نماز واجب بوده است، به چنین شخصی، " مطیع " اطلاق شده و مستحق ثواب است.

واژه نامه بختیاریکا

ز حرف بدر مرو؛ شُل گوش؛ گردن نرم؛ به ره

جدول کلمات

رام

پیشنهاد کاربران

منقاد

اسیر
ای گرفتار پایبندعیال دیگر آسودگی مبند خیال
سعدی

اهلی

فرمانبر

قانت

تابع، تسلیم، رام، رهوار، سربه راه، زیردست، سازگار، فرمان بر، فرمان بردار، مطاوع، منقاد، وابسته

سرسپرده

زیر رکاب یا به زیر رکاب

مطیع قانون

مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع :
برفتند هردو به جای نشست
خود و نامداران مهترپرست.
فردوسی.

سست مهار. [ س ُ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از رام و مطیع بودن . ( برهان ) ( آنندراج ) . مطیع و رام و فرمانبردار. ( ناظم الاطباء ) :
با مرادت سپهر سست مهار
با حسودت زمانه سخت لگام .
انوری .


|| کنایه از مردم بی استعداد و ناقابل . ( برهان ) ( آنندراج ) . ناقابل و بی استعداد. || ابله و احمق . ( ناظم الاطباء ) . || بیهوده گو. ( غیاث اللغات ) . || بیهوده گر. ( غیاث اللغات ) . || بی قید و بند :
خواجگان بوده اند پیش از ما
در عطا سست مهر و سست مهار.
سنایی .


کلمات دیگر: