کلمه جو
صفحه اصلی

اذن


مترادف اذن : اجازه، تجویز، جواز، رخصت، دستور

برابر پارسی : پروانه

فارسی به انگلیسی

consent, permission, ear

permission, leave


consent, permission


فارسی به عربی

اجازة , رخصة

عربی به فارسی

گوش , شنوايي , هرالتي شبيه گوش يا مثل دسته کوزه , خوشه , دسته , خوشه دار يا گوشدار کردن


مترادف و متضاد

leave (اسم)
رخصت، اجازه، مرخصی، اذن

permission (اسم)
رخصت، اجازه، دستور، پروانه، ترخیص، مرخصی، اذن

اجازه، تجویز، جواز، رخصت


دستور


۱. اجازه، تجویز، جواز، رخصت،
۲. دستور


فرهنگ فارسی

( آذن ) دربان مرد کلان گوش
اجازه دادن، دستوری دادن، رخصت دادن ، اجازه، دستوری، رخصت، فرمان، گوش، آذان جمع
( اسم ) اذن گوش عضو شنوایی .
نام سال اول هجرت

فرهنگ معین

(اُ ذُ ) [ ع . ] (اِ. ) گوش .
( اِ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) رخصت دادن ، اجازه دادن . ۲ - (اِمص . ) فرمان ، رخصت ، اجازه .

(اُ ذُ) [ ع . ] (اِ.) گوش .


( اِ ) [ ع . ] 1 - (مص م .) رخصت دادن ، اجازه دادن . 2 - (اِمص .) فرمان ، رخصت ، اجازه .


لغت نامه دهخدا

( آذن ) آذن. [ ذَ ] ( ع ص ) مرد کلان گوش. بلّه گوش. حیوان بزرگ گوش و درازگوش.

آذن. [ ذِ ] ( ع ص ) دربان.
اذن. [ اَ ] ( ع مص ) بگوش کسی زدن.بر گوش زدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || بدردگوش مبتلا گشتن. || خشک شدن گرفتن گیاه.

اذن. [ اَ ذَ ] ( ع مص ) اِذن. اَذانت. || دانستن. || اباحة. ( اقرب الموارد ). || استماع. ( اقرب الموارد ). گوش داشتن. ( زوزنی ). گوش فراداشتن.

اذن. [ اَ ذَن ن ] ( ع ص ) مردی که آب بینی او از هر دو سوراخ روان باشد. ( منتهی الارب ). آنکه آب بینی او از هر دو سوراخ جاری شود. آنک از بینی وی آب روان باشد. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). آنک آب از بینی او چکد.آب بینی چکنده. مُفی. فرکند. فرغند. مؤنث : ذَنّاء.
- امثال :
انفک منک و ان کان اذن .

اذن. [ اِ ] ( ع مص ، اِمص ) دستوری. ( منتهی الارب ). دستوری دادن. ( زوزنی ). بار. اجازه. اجازت. رخصت :5 و پسرش را بدیوان آوردند و موقوف کردند تا مقرر گردد باذن اﷲ. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324 ).
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.
جامی.
- اذن دادن ؛ دستوری دادن. رخصت دادن. جایز شمردن. مرخص کردن. اجازه.
|| امر. فرمان. ( غیاث اللغات ). || دانست : فعله باذنی ؛ کرد آنرا بدانست من. ( منتهی الارب ). || دانستن. بدانستن. ( زوزنی ). || گوش داشتن. ( زوزنی ). گوش فراداشتن. || اِباحه. در لغت بمعنی اعلام است ودر شرع برداشتن و رفع کردن مانع از تصرف است و رها کردن و اجازه دادن در تصرف است برای کسی که شرعاً ممنوع از تصرف بوده است. ( تعریفات جرجانی ). بکسر و سکون ذال معجمه ؛ در لغت اعلام به اجازه آزادی عمل در چیزیست. و در شرع موقوف داشتن و رفع محرومیت است خواه محرومیتی که برای غلام و کنیز پیش آید و خواه محرومیتی که برای اطفال نابالغ متصور است باشد. و آنکس که محرومیت از او برداشته شده بلسان شریعت ، مسمی به مأذون است. هکذا یستفاد من جامعالرموز. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).
- اذن فحوی .

اذن.[ اِ ذَ ] ( ع ق ) اکنون. || این هنگام. || آنگاه. آنگهی. حرف جواب و جزاء، و هو اماان یدل علی انشاء التسببیة بحیث لایفهم الارتباط من غیره کقولک اذن اُکرمک لمن قال لک ازورک و هو حینئذ عامل یدخل علی الجملة الفعلیة فینصب المضارع بثلاثة شروط، الاول ان یکون مُصَدَّراً والثانی ان یکون مباشراً للمضارع و لایضر الفصل بالقسم او بلاالنافیة و الثالث ان یکون المضارع ( ؟ ) بعده مستقبلا. ( اقرب الموارد ).

اذن . [ ] (اِخ ) (سنةالَ ...) نام سال اول هجرت .


اذن . [ اَ ] (ع مص ) بگوش کسی زدن .بر گوش زدن . (تاج المصادر بیهقی ). || بدردگوش مبتلا گشتن . || خشک شدن گرفتن گیاه .


اذن . [ اَ ذَ ] (ع مص ) اِذن . اَذانت . || دانستن . || اباحة. (اقرب الموارد). || استماع . (اقرب الموارد). گوش داشتن . (زوزنی ). گوش فراداشتن .


اذن . [ اَ ذَن ن ] (ع ص ) مردی که آب بینی او از هر دو سوراخ روان باشد. (منتهی الارب ). آنکه آب بینی او از هر دو سوراخ جاری شود. آنک از بینی وی آب روان باشد. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). آنک آب از بینی او چکد.آب بینی چکنده . مُفی . فرکند. فرغند. مؤنث : ذَنّاء.
- امثال :
انفک منک و ان کان اذن ّ .


اذن . [ اُ ] (ع اِ) گوش . اُذُن :
اُذن مؤمن وحی ما را واعی است
آنچنان گوشی قرین داعی است .

مولوی .


ج ، آذان .

اذن . [ اُ ذَ ] (ع اِ) ج ِ اَذَنة.


اذن . [ اُ ذُ ] (اِخ )یکی از جبال بنی ابی بکربن کلاب . || قاره ای بسماوه که از آنجا سنگ آسیا برند. (معجم البلدان ).


اذن .[ اِ ذَ ] (ع ق ) اکنون . || این هنگام . || آنگاه . آنگهی . حرف جواب و جزاء، و هو اماان یدل علی انشاء التسببیة بحیث لایفهم الارتباط من غیره کقولک اذن اُکرمک لمن قال لک ازورک و هو حینئذ عامل یدخل علی الجملة الفعلیة فینصب المضارع بثلاثة شروط، الاول ان یکون مُصَدَّراً والثانی ان یکون مباشراً للمضارع و لایضر الفصل بالقسم او بلاالنافیة و الثالث ان یکون المضارع (؟) بعده مستقبلا. (اقرب الموارد).
- فأذن ؛ ناگهان . درین وقت .


اذن . [ اِ ] (ع مص ، اِمص ) دستوری . (منتهی الارب ). دستوری دادن . (زوزنی ). بار. اجازه . اجازت . رخصت :5 و پسرش را بدیوان آوردند و موقوف کردند تا مقرر گردد باذن اﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324).
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن .

جامی .


- اذن دادن ؛ دستوری دادن . رخصت دادن . جایز شمردن . مرخص کردن . اجازه .
|| امر. فرمان . (غیاث اللغات ). || دانست : فعله باذنی ؛ کرد آنرا بدانست من . (منتهی الارب ). || دانستن . بدانستن . (زوزنی ). || گوش داشتن . (زوزنی ). گوش فراداشتن . || اِباحه . در لغت بمعنی اعلام است ودر شرع برداشتن و رفع کردن مانع از تصرف است و رها کردن و اجازه دادن در تصرف است برای کسی که شرعاً ممنوع از تصرف بوده است . (تعریفات جرجانی ). بکسر و سکون ذال معجمه ؛ در لغت اعلام به اجازه ٔ آزادی عمل در چیزیست . و در شرع موقوف داشتن و رفع محرومیت است خواه محرومیتی که برای غلام و کنیز پیش آید و خواه محرومیتی که برای اطفال نابالغ متصور است باشد. و آنکس که محرومیت از او برداشته شده بلسان شریعت ، مسمی به مأذون است . هکذا یستفاد من جامعالرموز. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
- اذن فحوی .

اذن . [ اُ ذُ ] (ع اِ) گوش :
گر شنیدی اذن کی ماندی اذن
یا کجا کردی دگر ضبط سخن .

مولوی .


- اُذُن بَسْطاء ؛ گوش کلان و پهن .
- اذن خرباء ؛ گوشی شکافته . (مهذب الاسماء).
- اذن خرقاء ؛ گوشی سوراخ کرده . (مهذب الاسماء).
- اذن واعیه ؛ گوش شنوا.
|| گوشی که نیکی شنود. || قبضه ٔ شمشیر و کمان . دسته و گوشه ٔ هرچیز که بدان در دست گیرند. || جاء ناشراً اُذُنیه ؛ آمد طامع و امیدوار. || لبس اُذُن ؛ تغافل . اعراض . روی گردانیدن . ج ، آذان . || (ص ) مرد سخن شنو. خوشباور. آنکه گفتار همه درست و راست گیرد و عمل کند. شنوا. آنکه سخن هر کس شنود. خوش شنوا. خوش شنوائی که هرچه بگویند بشنود. قوله تعالی : و یقولون هو اذن (قرآن 61/9)؛ ای یقبل کل مایقال له کالأذن السامعة. (مهذب الاسماء). و به این معنی واحد و جمع یکسانست . (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

گوش.
اجازه، رخصت، فرمان.

اجازه؛ رخصت؛ فرمان.


گوش.


دانشنامه آزاد فارسی

اِذْن
در اصطلاح حقوق، موافقت و رضایت و اجازۀ شخص به تصرّف یا استفادۀ دیگری در امور مربوط به او، به ویژه در امور مالی یا غیرمالی. برای این که اذن مؤثر و صحیح باشد، باید اذن دهنده صلاحیت و حق استفاده از مال یا حق موضوع اذن را داشته باشد. شخصی را که به او اذن داده می شود مأذون نامند. استفاده از مال موضوعِ اذن باید متعارف باشد، در غیر این صورت تعدّی محسوب می شود و موجب مسئولیت است. اذن گاه قابل رجوع است، مانند اذن در انتفاع از ملک دیگری که اذن دهنده می تواند از اذن خود رجوع کند، مگر مانع قانونی موجود باشد. ولی اگر اذن ضمن عقد خارج لازم اعطا شده باشد، قابل رجوع نیست. اما چون برخلاف عقود و قراردادها، قصد انشاء عقد یا معامله در آن وجود ندارد، از نظر حقوقی ایجاد تعهد نمی کند، بلکه صرفاً مانع قانونی را مرتفع می سازد. مثلاً تصرف در مال غیر یا انتفاع از آن، ممنوع است (تصرف عدوانی) و گاه جرم است، ولی اگر مالک اذن در تصرف یا انتفاع مال خود را به دیگری داد، این مانع قانونی رفع می شود و مأذون می تواند در آن تصرف کند یا از آن مال استفاده نماید. اذن یک عمل ارادی است و منشأ آثار حقوقی است و مادام که مانع قانونی در کار نباشد، قابل رجوع و پس گرفتن است. گاه موضوع اذن امور غیر مالی، و شرط صحت آن نیز مطرح است، مانند اذن ولیّ برای ازدواج دختر باکره (مادۀ ۱۰۴۳ قانون مدنی) که در صورت امتناع ولیّ از دادن اذن، بدون عذر موجه، اعطای آن با دادگاه مدنی خاص است (همان ماده). گاه اذن و اجازه مترادف استعمال می شود؛ در صورتی که علی القاعده موضوع اذن، امری است که هنوز واقع نشده و ناظر به آینده است، در صورتی که اجازۀ ناظر به عملی است که قبلاً واقع شده و صاحب حق بعداً به آن رضایت و اجازه می دهد، مانند عقد فضولی که در صورت اجازه بعدی مالک، صحیح است. اعلام اذن و رضایت ممکن است صریح باشد یا به صورت باطنی و فحوی که آن را اذن فحوی گویند و اغلب در بین دوستان و اقربای نزدیک وجود دارد، مانند اذن به استفاده از باغ یا ملک متعلق به بستگان یا دوستان نزدیک و استفاده از میوه های آن.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] آذن. معنی أَذِّن: اعلام کن
معنی أَذَّنَ: اعلام کرد
معنی أَذِنَ: اجازه داد
معنی أُذُنَ: گوش
معنی أُذِنَ: اجازه داده شد
معنی إِذْنِ: اجازه
معنی أَظُنُّ: گمان می کنم
معنی یَأْذَنَ: که اجازه دهد - که اذن دهد
ریشه کلمه:
اذن (۱۰۲ بار)

پیشنهاد کاربران

در گویش تاتی اَذِن=اذان

اعلام رضایت مالک یا یا رضای کسی که قانون برای رضای از اثری قایل شده است برای انجام دادن یک عمل حقوقی اجماع است.

کسی که اذنی به کاری یا چیزی می دهد

گلدسته. [ گ ُ دَ ت َ / ت ِ ] ( اِ مرکب ) اجازه. پروانه. رخصت. دستوری. اذن :
مسکین که ز دهر جز دل خسته نیافت
هرگز دَرِ آلاه ترا بسته نیافت
ایام نریخت خون خصم تو چو گل
تا از سر شمشیرتو گلدسته نیافت.
اشرفی سمرقندی.


کلمات دیگر: