کلمه جو
صفحه اصلی

لغت


مترادف لغت : کلمه، لفظ، واژه

متضاد لغت : معنا، معنی

برابر پارسی : واژه

فارسی به انگلیسی

word, locution, term, language or dialect

word, language or dialect


locution, term, word


فارسی به عربی

فعل , کلمة

مترادف و متضاد

word (اسم)
خبر، خطابت، عهد، لفظ، حرف، گفتار، قول، فرمان، فرمایش، سخن، پیغام، کلمه، لغت، واژه

verb (اسم)
فعل، کلمه، لغت

vocabulary (اسم)
واژگان، لغت، فرهنگ لغات، فهرست لغات و اسامی، مجموع لغات یک زبان

کلمه، لفظ، واژه ≠ معنا، معنی


فرهنگ فارسی

واژه، کلمه، زبان وکلام هرقوم که به آن تکلم کنند
(اسم ) ۱- لفظی که وضع شده برای معنایی کلمه واژه : و در این لغتی دیگر حکایت کرده اند ... ۲- مجموع. الفاظی که قومی بدان تکلم کنند زبان لسان : و از نتایج طبع و نسایج خاطر اواین دو بیت در صنعت فارسی و لغت حجازی آورده .. ۳- علم لغت : ایمان در لغت تصدیق باشد . ۴- کتابی که در آن معنی کلمات یک زبان شرح شده قاموس فرهنگ . یا علم لغت . از جمل. علوم لسانیه است که در عرض علم نحو و اشتقاق توسعه و تکامل یافت و مراد از آن تحقیق در مفردات الفاظ از حیث معانی و اصول ووجوه اشتقاق آنهاست لغت شناسی . یا کتاب لغت . لغت نامه . یا لغت ( و ) معنی . ۱- دفتری شامل لغات و معانی آنها در یک زبان . ۲- ذکر لغات و معانی آنها .

فرهنگ معین

(لُ غَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - زبان و کلام هر قوم . ۲ - واژه ، کلمه . ج . لغات .

لغت نامه دهخدا

لغت . [ ل ُ غ َ ] (ع اِ) (از یونانی لگس ) لغة. آوازها که مردمان برای نمودن اغراض از مخرجهای دهان و حلق برآرند. اصواتی که هر قوم بدان از اغراض خویش تعبیر کند. (ابن جنی ). هر لفظی که برای معنائی نهاده است . (ابن حاجب ). کلام . نطق . کل لفظ وُضع لمعنی .یا عبارة عن الالفاظ الموضوعة للمعانی . هی ما یعبر بها کل قوم عن اغراضهم . (تعریفات ). خواجه نصیرالدین در مبحث شعر از علم منطق گوید: لغت ، الفاظی را گویند که تعلق به قومی خاص دارد و مشهور مطلق نبود، مانند:معربات در تازی و لغات قبایل . (اساس الاقتباس ص 595).آوازها که بدان هر قوم مقصد و غرض خود بیان کنند (اصلها لُغو و لُغی و الهاء عوض عن الواو او الیاء). ج ، لغات ، لغون ، لغی . (منتهی الارب ). زبان هر قومی . (زمخشری ). زبان . لِسن . لسان . لحن . (منتهی الارب ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به ضم لام از مادة لغی به کسر عین الفعل . و اصل آن لُغی یا لغو بوده تاء را بجای حرف محذوف نهاده اند و آن عبارت است از لفظی که وضع شده باشد برای معنائی و جمع آن لغات است و لغات اضدادلغاتی باشند که دارای دو معنی متضاد بوند، مانند بیع که هم به معنی خریدن و هم به معنی فروختن است و لغات اضداد را لغات مشترکه نیز گویند. و برخی گمان برده اند که لغات اضداد و لغات مشترکه هر یک نوعی علیحده اند و صحیح نیست و از انواع لغات اصلیه مولدة معرّبةمعجمة مختلفه و معروفة باشند. و شرح هر یک در جای خود بیان شده و میشود. و گاه لغة بر جمیع اقسام علوم عربیه اطلاق شود. و علم متن لغت معرفت اوضاع مفردات است ، هکذا فی الدقائق المحکمة و المطول و الاطول . چلبی گفته است گاه باشد که لغت را در مورد علم صرف نیز اطلاق کنند. صاحب آنندراج گوید: زبان قوم را گویند هر زبانی که باشد و به اصطلاح الفاظی که معانی آن شهرت ندارد. در اصل لغو بود واو متحرک ماقبل آن مفتوح ، آن واو را به الف بدل کردند، بعده التقای ساکنین شد میان الف و تنوین ، الف را حذف کردند و «تاء» در جایش آوردند لغت شد. (آنندراج ). آنچه صاحب آنندراج و خواجه ٔطوسی و دیگران در اصل لغت گفته اند غلط است ، اصل کلمه همان لُگُس یونانی است . در قاموس مقدس آمده : لغت ، معروف است . شکی نیست که خدای تعالی آدم را توانا بر سخن گفتن خلق فرمود (پیدایش 3، 20) و همان لغت که آدم بدان سخن راند تا زمان بنای برج بابل باقی بود (پیدایش 11، 1) یعنی یکصد سال بعد از طوفان از آن پس فقره ٔ به هم خوردن و داخل گشتن زبان در دشت شنعار پیش آمد و هیچ راهی از برای یافتن و تعیین لغت اصلی نیست جز اینکه منقسم به سه قسمت بوده است : سامی ، هندی جرمانی و تورانیه . (قاموس کتاب مقدس ): الاتتعجبون من هذه الاعاجم احتجنا الیهم فی کل ّ شی ٔ حتی فی تعلم لغاتنامنهم . (سلیمان بن عبدالملک ). زوزنی یگانه ٔ روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121).
بربط چو سخن چینی کز هشت زبان گوید
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد.

خاقانی .


در لغت عشق سخن جان ماست
ما سخنیم این طلل ایوان ماست .

نظامی .


آن لغت دل که بیان دل است
ترجمتش هم به زبان دل است .

نظامی .


آخر لغت اینقدر ندانی
کالراحة اندرون پنجه .

سعدی .


ترجمه ، لغتی که بیان لغت دیگر باشد. عبری ، عبرانی ، لغت جهودان . لغةٌ عابرة؛ لغت جایز و روان . (منتهی الارب ). راسن هو الجناح بلغة اهل الاندلس . (ابن البیطار).
- علم لغت ؛ علم بیان معانی الفاظ مفرده و طریق استعمال آنهاست . حاجی خلیفه در کشف الظنون آرد: و هو علم باحث عن مدلولات جواهر المفردات و هیئاتها الجزئیة التی وضعت تلک الجواهر معها لتلک المدلولات بالوضع الشخصی و عما حصل من ترکیب کل جوهر و هیأتها من حیث الوضع و الدلالة علی المعانی الجزئیة و غایته الاحتراز عن الخطاء فی فهم المعانی الوضعیة و الوقوف علی مایفهم من کلمات العرب و منفعته الاحاطة بهذه المعلومات و طلاقةالعبارة و جزالتها و التمکن من التفنن فی الکلام و ایضاح المعانی بالبیانات الفصیحة و الاقوال البلیغة. فان قیل علم اللغة عبارة عن تعریفات لفظیة و التعریف من المطالب التصدیقیة فلاتکون اللغة علما. اجیب بان التعریف اللفظی لایقصد به تحصیل صورة غیرحاصلة کما فی سائر التعاریف من الحدود و الرسوم الحقیقیة او الاسمیةبل المقصود من التعریف اللفظی تعیین صورة من بین الصور الحاصلة لیلتفت الیه و یعلم انه موضوع له اللفظ فآله الی التصدیق بان هذا اللفظ موضوع بازاء ذلک المعنی فهو من المطالب التصدیقیة، لکن یبقی انه حینئذ یکون علم اللغة عبارة عن قضایا شخصیة حکم فیها علی الالفاظ المعینة المشخصة بانها وضعت بازاء المعنی الفلانی و المسئلة لابد و ان تکون قضیة، و اعلم ان مقصد علم اللغة مبنی علی اسلوبین لان منهم من یذهب من جانب اللفظ الی المعنی بان یسمع فظا و یطلب معناه و منهم من یذهب من جانب المعنی الی اللفظ فلکل من الطریقین قد وضعوا کتبا لیصل کل الی مبتغاه اذ لاینفعه ما وضع فی الباب الاخر فمن وضع بالاعتبار الاول فطریقه ترتیب حروف التهجی اما باعتبار اواخرها ابوابا و باعتبار اوائلها فصولاً تسهیلاً للظفر بالمقصود کما اختاره الجوهری فی الصحاح و مجدالدین فی القاموس و اما بالعکس ، ای باعتبار اوائلها ابوابا و باعتبار اواخرها فصولاً کما اختاره ابن فارس فی المجمل و المطرزی فی المغرب و من وضع بالاعتبار الثانی فالطریق الیه ان یجمع الاجناس بحسب المعانی و یجعل لکل جنس بابا کما اختاره الزمخشری فی قسم الاسماء من مقدمة الادب ثم ان اختلاف الهمم قد اوجب احداث طرق شتی فمن واحد ادی رأیه الی ان یفرد لغات القرآن و من آخر الی ان یفرد غریب الحدیث و آخر الی ان یفرد لغات الفقه کالمطرزی فی المغرب و ان یفرد اللغات الواقعة فی اشعار العرب و قصائدهم و مایجری مجراها کنظام الغریب و المقصود هو الارشاد عند مساس انواع الحاجات . (کشف الظنون ج 3 ص 358-359). محمدبن محمود آملی در نفائس الفنون آرد: علم لغت و آن معرفت مدلولات کلمات است مطلقاً در کیفیت اوضاع آن و اختلاف در لغات و تنوع در السن هرچند نامحصور است ، اما آنچه غرض به بیان و مقصود اهل زمان است ، لغت عرب است چه قرآن و حدیث که احکام اسلام بر آن هر دو مبتنی است عربی الدلالةاند و نیز لغت عرب در فصاحت و بلاغت به درجه ٔ قصوی و در عذوبت و لطافت به ذروه ٔ اعلی رسیده و در غرابت به حدی که اکثر امتیازات میان مفهومات متغایره به زیادت یا نقصان حرکتی یا حرفی حاصل شود، چنانکه درغیبت و خطاب و تذکیر و تأنیث و تثنیه و جمع و غیر آن مشاهد است و عجب تر از همه آنکه عدد حروف این لغت همچو منازل قمر بیست وهشت است و چهارده از این حروف عندالادغام مختفی شوند و چهارده نشوند، همچو منازل قمرکه چهارده از آن فوق الارض باشند و چهارده تحت الارض و غایت آنچه کلمه ٔ ایشان به واسطه ٔ زیادت بدان منتهی شود همچو عدد سیارات هفت است و چون شرح لغات در این کتاب کماینبغی صورت نبندد و فایده ای چند در آن باب زیاده کرده شود:
فایده ٔ اول در بیان واضع لغات ، و علما را در این مسئله چهارقول است : قول اول آنکه واضع جمیع لغات آفریدگار است تعالی و تقدّس و این مذهب شیخ ابوالحسن اشعری و اتباع اوست و این مذهب را مذهب توقیع (توقیف ) خوانند بنابر آنکه ایشان میگویند حق تعالی الفاظ را بیافرید و به ازای معانی وضع کرد و بندگان را به وحی بر آن واقف گردانید و یا خود اصوات و حروف را در جسمی از اجسام بیافرید تا آدمیان از او بشنیدند که واضع این الفاظ را به ازای این معانی وضع کرد یا علم ضروری در یکی از آدمیان یا بیشتر بیافرید تا ایشان بدانستند که واضع هر لفظی را از برای کدام معنی وضع کرد و تمسک ایشان به چند وجه است : اول قوله تعالی : و علّم آدم الأَسماء کلّها (قرآن 31/2)، چه مراد به اسماء لغات است . دوم قوله تعالی : و من آیاته خلق السموات و الأَرض و اختلاف السنتکم و الوانکم ... (قرآن 22/30). وجه تمسک آن است که مراد بالسن این جارحه ٔ مخصوصه نیست چه در او اختلافی که موجب استغراب باشد واقع نیست ، پس مراد لغات بود استعمالاً للسبب فی المسبب .
سوم دور و تسلسل چه بر این تقدیر تنبیه بر مدلولات آن مر دیگری را بهین لغات باشد یا به لغتی دیگر سابق بود بر تقدیر اول دور و بر تقدیر ثانی تسلسل لازم آید و جواب از دلیل اول آن است که مراد به اسماء موضوعات لغوی است که آن سمات و علامات اند، یعنی حق تعالی تعلیم داد آدم را که اسب از برای رکوب است و گاو از برای زرع و شتر از برای بار و علی هذا، چه اگر مراد نفس اسماء بودی عرضها بودی و عرضهم گفت جهت تغلیب اولوالعقل ، یا خود گوییم مراد بتعلیمهم ، الهام است ، یعنی الهام کرد آدم را به احتیاج او به الفاظی که وضع کند تا بدان تعبیر از معانی تواند کرد و جواب از دلیل دوم آنکه گوییم لانسلم که مراد از اختلاف السن توقیف است بر وضع لغات چرا نشاید که مراد اقدار بود بر وضع آن و معنی چنین باشد که از آیات حق تعالی یکی آن است که شما را بر وضع لغات مختلفه قادر گردانید و جواب از سوم آنکه دیگران ازقراین و احوال معلوم کنند، همچو اطفال که از کثرت استعمال الفاظ پیش ایشان بی وضع و اصطلاحی دیگر تا به کمال نطق رسیدن اسامی اکثر اشیاء را معلوم کنند. قول دوم آنکه واضع جمیع لغات انسان است و این مذهب ابی هاشم جبائی و اتباع اوست ودلیل ایشان آن است که اگر وضع لغات به اصطلاح نباشد باید که توقیفی بود و آن جایز نیست ، زیرا که توقیف یا به وحی تواند بود یا به خلق علم ضروری و این هر دومحال بود. اما اول بنابر آنکه اگر به وحی بودی بایستی که بعثت رسل مقدم بودی بر لغت لیکن متأخر است لقوله تعالی : و ما اءَرسلنا من رسول اًِلاّ بلسان قومه (قرآن 4/14) و اما دوم بنابر آنکه خلق علم ضروری در غیر عاقل بعید است و اگر در عاقل باشد لازم آید که آن عاقل مکلف نباشد. و جواب آن است که چرا نشاید که به وحی بود و این آیه مخصوص باشد به پیغمبرانی که بعد از آدم بودند، چه اگر عام باشد لازم آید که آدم نیزبر قومی مرسل شده باشد سلمنا لیکن چرا نشاید که علم ضروری در عاقلی بیافریند که واضع این الفاظ را به ازای این معانی وضع کرد بی تعیین آن واضع سلمنا لیکن غایت مافی الباب آن باشد که آن عاقل مکلف به معرفت نباشد و از عدم تکلیف به معرفت سقوط تکلیف مطلقاً لازم نیاید. قول سوم آنکه بعضی از لغات که بدان تنبیه توان کردن بر اصطلاح به وضع حق تعالی است و باقی شاید که به وضع حق باشد و شاید که به وضع خلق بود و این مذهب استاد ابواسحاق اسفراینی و جمعی دیگر است و این ضعیف در شرح تهذیب الوصول الی علم الاصول این مذهب را اختیار کرد. و قول چهارم توقف است بنابر احتمال جمیع و این مذهب شریف علم الهدی و قاضی ابوبکر است .
فایده ٔ دوم اندر آنکه حکمت در وضع لغات چه بود؟ بدان که چون ایزد عز شأنه آدمیان را چنان آفرید که ایشان را در اسباب معاش به نفس خود استقلال نبود و در اکثر احوال به معاون محتاج بودند به ضرورت به جهت اعلام مافی الضمیر مر دیگری را محتاج شدند به وضعی از امثله یا اشارت یا کلمات و چون وضع کلمات مفیدتر بود و آسان تر از امثله و اشارات لاجرم وضع کلمات اختیار کردند، اما آنکه وضع کلمات مفیدتر بود بنابر آنکه کلمات احتمال داشت که به ازای موجود و معدوم و شاهد و غایب و معقول و محسوس کنند، به خلاف امثله و اشارات زیرا که هر چیزی را امثال نبود اشارت به معدوم و غایب و معقول ممکن نه و اما آنکه وضع کلمات آسان تر بود بنابر آنکه حروف کیفیاتی اند عارض اصواتی که از کیفیت نفس ضروری که از قبل طبیعت ممتد گردد حادث شوند.
فایده ٔ سوم اندر آنکه دلالت الفاظ بر معانی به موجب وضع است یا به حسب ذات و طبیعت آن الفاظ و مراد از وضع تعیین لفظ است به ازای معنی ، مذهب جمعی همچو عبادبن سلیمان السمری و غیر آن است که میان هر لفظ و مدلول او مناسبتی طبیعی ثابت است که مقتضی اختصاص آن لفظ است به معنی او وگرنه تخصیص بلامخصص لازم آید و آن محال است و آنچه ائمه ٔ اشتقاق گویند در نفس حروف خاصیتی چند هست همچو جهرو همس و شدت و رخاوت و غیر آن که استدعای آن خواص آن است که هرکه عالم بود بدان باید که مناسبت میان آن حروف و معانی او که او را برای آن وضع میکنند نگاه دارد بدین قول نزدیک است و مذهب جمهور محققان آن است که دلالت الفاظ بر معانی به حسب وضع است ، چه اگر آن بالذات بودی بایستی که لفظی واحد بر ضدین دلالت نکردی همچو لفظ [ کذا ] چون دال است بر سواد و بیاض و لفظقرء بر حیض و طهر و ناهل بر عطشان و ریان و عسعس براقبل و ادبر و امثال آن و نیز بایستی که به حسب اختلاف ادوار و امم مختلف نشدی . جواب از دلیل عباد آن است که تخصیص حاصل است ، زیرا که چون خواستند تا به ازای معنی خاص لفظی وضع کنند و آن لفظ که در آن حالت درخاطر آید جهت آن وضع کردند، چنانکه در اعلام اکنون نیز واقع است و سبق آن لفظ دون سایر الفاظ و خطور آن ببال حال الاحتیاج مخصصی هرچه قوی تر است .
فایده ٔ چهارم در تقسیم لغات یا اسماء است یا صفات و یا احداث هر دو قسم اول را اسامی خوانند و دوم را مصادر و افعال . اسماء، همچو رأس وعین و انف و رجل و فرس و شجر و دار و نار و غیر آن و مثال صفات ، همچو حافظ و ناصر و ضارب و قاتل و کریم و لطیف و حسن و مطلوب و مردود و غیر آن . مثال مصادر، همچو ضرب و قتل و خبر و تخمین و دخول و خروج و غیرآن . و مثال افعال مشتقات اینها از ماضی و مستقبل و امر و نهی و بر همه ٔ تقادیر چون الفاظ را با معانی نسبت کنند یا به ازای هر لفظی معنی و موضوع باشد یا الفاظ متعدد باشد و معنی متحد یا بعکس و اول را الفاظمتباینه خوانند خواه معانی متفاصل باشند، همچو انسان و فرس و سواد و بیاض و خواه متواصل ، چنانکه بعضی از برای ذات باشد و بعضی از برای صفات همچو سیف و صارم یا بعضی از برای صفت باشد و بعضی از برای صفت ، همچو فصیح و ناطق و در وقوع این قسم خلاف نیست و قسم دوم را الفاظ مترادفه خوانند، همچو لیث و اسد و در جوازاین قسم خلاف است . بعضی گفتند جایز نیست زیرا که عبث لازم می آید و حق آن است که جایز است ، چه اگر جایز نبودی واقع نشدی و عبث وقتی لازم آید که از فایده ای خالی بود. اما چون در او فواید بسیار است همچو تکثر طرق به مطالب تا متکلم به هر لفظ که خواهد تعبیر از مطلوب کند و همچو توسع در محال نظم و نثر و قافیه و تجنیس و غیر آن و ترادف شاید که به نسبت با یک لغت باشدهمچو انسان و بشر و این معنی در قرآن واقع است و شاید که به نسبت با لغات باشد، همچو انسان و آدمی و کشی و این در قرآن واقع نیست . و قسم سیم که لفظ یکی باشد و معنی متعدد اگر وضع آن لفظ به ازای معانی بر وضع اول بوده باشد آن لفظ را به نسبت با آن معنی مشترک خوانند، همچو لفظ عین و اگر در وضع اول به ازای یکی بوده باشد و بعد از آن با دیگری نقل کرده خالی نباشد از آنکه موضوع له اصلی مهجور شده باشد آن یا نه اگر مهجور شده باشد آن لفظ را به نسبت معنی ثانی منقول خوانند و حینئذ اگر ناقل عرف عام بود منقول عرفی خوانند، همچو دابه و قاروره و اگر عرف خاص بود منقول اصطلاحی خوانند، همچو اصطلاحات نظار و نحاة و غیر آن و اگر اهل شرع باشند منقول شرعی ، همچو صلوة و زکوة و اگر موضوع له مهجور نشده باشد به نسبت با اول حقیقت خوانند و نسبت با ثانی مجاز، همچو لفظ اسد که به نسبت با حیوان مفترس حقیقت است و به نسبت با رجل شجاع مجاز، و در وقوع مشترک خلاف کردند. بعضی گفتند وقوع او واجب است چه الفاظ متناهی است و معانی نامتناهی است وحینئذ واجب شود که لفظ واحد به ازای معانی متعدده وضع کنند تا بدان وفا کند و این ضعیف است چه عدم تناهی معانی و تناهی به الفاظ هر دو ممنوع اند و بر تقدیرتسلیم چرا نشاید که معانی مقصوده به وضع متناهی باشند. و جمعی دیگر گفتند وقوع مشترک محال است ، چه غرض از وضع الفاظ از برای معانی فهم است و بر تقدیر وضع لفظ واحد از برای معانی متعدده فهم ممکن نباشد و حینئذ نقض غرض لازم آید و این قول نیز ضعیف است چه فهم اجمالی ممکن است و شاید که مقصود همان باشد و حق آن است که وضع مشترک جایز است و واقع، و جواز آن به اعتبار تعدد واضع خود ظاهر است ، چه باشد که شخص لفظی را به ازای معنی وضع کند و دیگری که او را از آن خبر نباشد همان لفظ را به ازای معنی دیگر وضع کند، و به اعتبار وحدت واضع هم جایز است ، چه باشد که مقصود او ابهام باشد نه تصریح بنابر آنکه شاید در تصریح خللی باشد، پس لفظی را از برای دو معنی یا زیاده وضع کنند تا به وقت اطلاق آن ابهامی در او باشد. همچنین خلاف کردند در آنکه وقوع مشترک در قرآن جایز است یا نه و حق آن است که جایز است و واقع همچو: و اللیل اذا عسعس (قرآن 17/81) و ثلثة قروء که عسعس به اتفاق ائمه ٔ لغت از برای اقبل و ادبر و قروء از برای طهر و حیض . همچنین در جواز وقوع مجاز در قرآن خلاف کرده اند. بعضی گفتند نشاید چه اگر تباین باشد لازم آید که حق تعالی متجوز بود و نیز التباس لازم آید و حق آن است که جایز است و اگر جایز نبودی واقع نبودی ، لیکن واقع است کقوله تعالی : فوجدا فیها جداراً یرید اءَن ینقض َّ فاءَقامه (قرآن 77/18)، و سئل القریة (قرآن 82/12)، تجری بِاءَعیننا (قرآن 14/54) و غیر آن و جواب از دلیل مانع است که اطلاق اسماء بر باریتعالی موقوف است بر اذن شارع ، و التباس وقتی لازم آمدی که قرینه موجود نبودی ، اما با وجود قرینه التباس نباشد.
فایده ٔ پنجم در بیان کلمات معربه ، و بعضی این را جداگانه علمی نهاده اند و معرفت این جهت استکمال معانی و استکشاف مبانی از لوازم است ، چه قرآن و حدیث که بنای اسلام و اساس احکام بر آن هر دو است مشتمل است بر کلمات معربه و معرب یا علم بود یا غیر علم و علم را تغییر کمتر می کنند، همچو: ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و نوح و لوط و غیر آن ، و غیر علم را اگر فارسی نباشد هم تغییر کمتر کنند، همچو قسطاس که لفظ رومی است و قسطاط که حبشی است و مشکوة که هندی است و اگر فارسی بود بی تغیری نباشد و آن تغییر یا در حرکت همچو خوان که خاء را مکسور کردند و همچو میزاب که کسره ٔ میم را اشباع کردند و حرکت همزه را به ماقبل دادند. یا در حروف همچو جنبد و لجام که کاف را به جیم بدل کردند یا در حروف و حرکات ، همچو سجیل و جوز که در اسم اول سین مفتوح بود مکسور کردند و در اسم دوم کاف مضموم بود مفتوح کردند و کاف را در هر دو به جیم بدل کردند و این معنی غالب باشد. و گاه باشد که کاف را به قاف بدل کنند در اول کلمه ، همچو قهرمان یا در آخر، همچو منجنیق که در اصل منچنیک بود و گاه بود که بدل نکنند، همچو کستفزود که در اصل کاست افزوده بود و کستفزود (دیوانی را که ارباب در او خراج گویند آبها را نگاه دارند) و پی را به فاء بدل کنند، همچو فرند مر پرند را. و گاه بود که چیزی بر او زیاده کنند، همچو در استبرق که در اصل استبر بود و گاه بود که از او یک کلمه حذف کنند، همچو در بریده که در اصل بریده دنب بود. وگاه بود که تبدیل و زیادت هر دو واقع باشد، همچو صاروج مر جارو را که جیم را به صاد بدل کردند و در آخرجیم افزودند، همچو صولجان مر چوگان که جیم و کاف رابه صاد و جیم بدل کردند و لام درافزودند و گفته اند که هر کلمه که در او صاد و جیم بود معرّب باشد، همچو صمج مر قنادیل را و صنج و صنجه مر سنج را و در بسط این معنی اگر زیاده مبالغه رود به تطویل انجامد و خلاف کرده اند در آن که در قرآن الفاظ معربه واقعند یا نه بعضی گفتند واقع نیستند، بقوله تعالی : هذا لِسان عربی مبین (قرآن 103/16) و لقوله تعالی قرآناً عربیاً (قرآن 2/12) و جواب آن است که قرآن به واسطه ٔ اشتمال او بر کلمات چند معدود که در اصل عربی نبوده باشد لاتسلم که از عربیت بیرون رود، همچنانکه اگر یکی قصیده ای به فارسی انشا کند که در آنجا کلمات عربی باشد نگویند که آن قصیده فارسی نیست ، همچو: اسب سیاه که در او موهای سفید باشد متفرق آن اسب را به واسطه ٔ آن نگویند سیاه نیست و مذهب بعضی دیگر آن است که آن الفاظرا چنانکه عجم وضع کردند برای معنی مخصوص عرب نیز وضع کردند هم به ازای آن معنی و این هر دو وضع (معنی )و موافق یکدیگر افتادند و حینئذ از عربیت خارج نیفتد و این معنی ممتنع نیست ، بلکه واقع است ، همچو: صابون و تنور که این هردو باتفاق از جمله ٔ توافق لغتین است و حق آن است که گوییم الفاظ معربه در قرآن واقعندچه توافق لغتین بعید است و تقریب استبرق و سجیل ظاهر است و نیز اهل عربیت اتفاق کردند بدان که ابراهیم لاینصرف است به واسطه ٔ دو سبب یکی علمیت دیگر عجمه پس معرب واقع باشد، چه اجماع ایشان در این صورت حجت است . و العلم عنداﷲ.
فایده ٔ ششم در بیان معرفت معانی الفاظ، بدان که لفظی ازفارسی و یا ترکی و یا غیر آن که چون از معنی آن بپرسند لفظی که در جواب گفته شود معنی آن لفظ نیست ، بلکه لفظ دیگر است مرادف او که به نسبت اشهر و اعرف است ، مثلاً ماء و آب و سو و پانی الفاظ مترادفه اند که به نسبت با عرب ماء اعرف است و به نسبت با اهل فرس آب ونسبت با ترک سو و به نسبت با هند پانی ... و معنی اوجسمی است رطب سیال که به اجسام مختلفةالصور منقسم نشود. و تعبیر از مفهومات اشیاء صعوبتی دارد و اکثر از آن بی خبرند تا به حدی که اگر از ایشان پرسند که معنی اﷲ چیست ، گویند خدا و ندانند که اﷲ و خدا مرادف یکدیگرند و معنی او ذاتی است که استحقاق عبادت داشته باشد. والسلام . (نفایس الفنون چ تهران صص 13 - 15).
|| تخته های در و یا قاب که در آلت ها استوار کنند.

لغت. [ ل ُ غ َ ] ( ع اِ ) ( از یونانی لگس ) لغة. آوازها که مردمان برای نمودن اغراض از مخرجهای دهان و حلق برآرند. اصواتی که هر قوم بدان از اغراض خویش تعبیر کند. ( ابن جنی ). هر لفظی که برای معنائی نهاده است. ( ابن حاجب ). کلام. نطق. کل لفظ وُضع لمعنی.یا عبارة عن الالفاظ الموضوعة للمعانی. هی ما یعبر بها کل قوم عن اغراضهم. ( تعریفات ). خواجه نصیرالدین در مبحث شعر از علم منطق گوید: لغت ، الفاظی را گویند که تعلق به قومی خاص دارد و مشهور مطلق نبود، مانند:معربات در تازی و لغات قبایل. ( اساس الاقتباس ص 595 ).آوازها که بدان هر قوم مقصد و غرض خود بیان کنند ( اصلها لُغو و لُغی و الهاء عوض عن الواو او الیاء ). ج ، لغات ، لغون ، لغی. ( منتهی الارب ). زبان هر قومی. ( زمخشری ). زبان. لِسن. لسان. لحن. ( منتهی الارب ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: به ضم لام از مادة لغی به کسر عین الفعل. و اصل آن لُغی یا لغو بوده تاء را بجای حرف محذوف نهاده اند و آن عبارت است از لفظی که وضع شده باشد برای معنائی و جمع آن لغات است و لغات اضدادلغاتی باشند که دارای دو معنی متضاد بوند، مانند بیع که هم به معنی خریدن و هم به معنی فروختن است و لغات اضداد را لغات مشترکه نیز گویند. و برخی گمان برده اند که لغات اضداد و لغات مشترکه هر یک نوعی علیحده اند و صحیح نیست و از انواع لغات اصلیه مولدة معرّبةمعجمة مختلفه و معروفة باشند. و شرح هر یک در جای خود بیان شده و میشود. و گاه لغة بر جمیع اقسام علوم عربیه اطلاق شود. و علم متن لغت معرفت اوضاع مفردات است ، هکذا فی الدقائق المحکمة و المطول و الاطول. چلبی گفته است گاه باشد که لغت را در مورد علم صرف نیز اطلاق کنند. صاحب آنندراج گوید: زبان قوم را گویند هر زبانی که باشد و به اصطلاح الفاظی که معانی آن شهرت ندارد. در اصل لغو بود واو متحرک ماقبل آن مفتوح ، آن واو را به الف بدل کردند، بعده التقای ساکنین شد میان الف و تنوین ، الف را حذف کردند و «تاء» در جایش آوردند لغت شد. ( آنندراج ). آنچه صاحب آنندراج و خواجه ٔطوسی و دیگران در اصل لغت گفته اند غلط است ، اصل کلمه همان لُگُس یونانی است. در قاموس مقدس آمده : لغت ، معروف است. شکی نیست که خدای تعالی آدم را توانا بر سخن گفتن خلق فرمود ( پیدایش 3، 20 ) و همان لغت که آدم بدان سخن راند تا زمان بنای برج بابل باقی بود ( پیدایش 11، 1 ) یعنی یکصد سال بعد از طوفان از آن پس فقره به هم خوردن و داخل گشتن زبان در دشت شنعار پیش آمد و هیچ راهی از برای یافتن و تعیین لغت اصلی نیست جز اینکه منقسم به سه قسمت بوده است : سامی ، هندی جرمانی و تورانیه. ( قاموس کتاب مقدس ): الاتتعجبون من هذه الاعاجم احتجنا الیهم فی کل شی حتی فی تعلم لغاتنامنهم. ( سلیمان بن عبدالملک ). زوزنی یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121 ).

فرهنگ عمید

۱. واژه، کلمه.
۲. [قدیمی] زبان و کلام هر قوم که به آن تکلم کنند.

دانشنامه عمومی

این مقاله دربارهٔ علم لغت است، نه زبان شناسی.
لغت (به عربی: علم اللغة) یا لسانیّات (گه گاه: «علوم عربی») به زبان شناسی عربی به طور ویژه در سده های میانهٔ اسلامی گفته می شود که از علوم ادبی بس دانش آموخته و گیرا بود. «گاه لغة بر جمیع اقسام علوم عربیه اطلاق شود؛ و علم متن لغت معرفت اوضاع مفردات است». این علم بر مفردشناسی اطلاق می شده است.

romina


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] لغت صوتی است که هر قوم از اغراض خویش تعبیر می کنند.
اصل این کلمه «لغوة» بر وزن ـ فعلة ـ است و برخی گفته اند که اصل آن «لغی» یا «لغو» می باشد. در هر صورت «تا» را بجای حرف محذوف نهاده اند. و برخی چون شادروان دهخدا معتقدند که ریشه آن کلمه لگس Logos می باشد که یک واژه یونانی است.
تعریف لغت
لغت را چنین تعریف کرده اند: «هی اصوات یعبر بها کل قوم عن اغراضهم». یعنی لغت صوت یا اصواتی است که هر قوم بدان از اغراض خویش تعبیر نمایند.و به عبارت دیگر لغت لفظی است که برای معنایی وضع شده باشد. و یا کلامی است که در میان افراد هر قومی متداول و مصطلح است. و یا چنان که خواجه خواجه طوسی در اساس الاقتباس می نویسد: لغت الفاظی را گویند که تعلق به قومی خاص دارد و مشهور مطلق نبود مانند معربات در تازی و لغات قبائل.و گاهی لغت بر جمیع اقسام علوم عربیه اطلاق می شود.

جدول کلمات

واژه

پیشنهاد کاربران

( لغة ) از ریشه[ لغو ]که در واقع ( ة ) گرد به جای حرف ( واو ) قرار گرفته کلمه لغة مترادف آن ( لسان ) و به معنای زبان. مثلا: میگیم زبان عربی یا انگلیسی در عربی از لغة العربی و لغة انجلیزی استفاده می کنیم. گفتیم که ریشه اون از [لغو ] به معنای حرف بیهوده اُومده. خُب چرا لغة یا لغت رُو بی معنی اسم گذاشتن?میگیم چون زبان انسان در موقع حرف زدن . بی خود و بی جهت از قسم بی مورد استفاده میکنه، مثلاً میگه :نه بخدا، یا ولله ، بالله و . . . این نوع از قسم کفاره نداره ، بلکه لغو و اشتباه محسوب میشه ، پس به همین جهت اسم لغة یا لغت[ ( لغت :در کتابت فارسی تغییر معنا یافته و به معنای واژه آمده ) ]رو بر اون گذاشتن.

لغت عشق: فرهنگ تعابیر عشقی
در لغت عشق، سخن جان ماست
ما سخنیم این طلل ایوان ماست
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۲۳۷.


لَغَت در گویش کرمانی معنی لگد می دهد

همانگونه که در فرهنگ دهخدا ذکر شده لغت از واژه یونانی logos واردزبان عربی شده که همان واژه در فارسی می باشد.
ریشه هندو اروپایی واژه - weku به چم گفتار و صحبت کردن است که در اوستا وخش، وخشور vac, vaks, ودر سانسکریت - vak که همگی ب چم صحبت کردن هستند. هم ریشه های انگلیسی واژه مانند voice, vocal, vowel, advocate .
بگفتار وخشور خودراه جوی. دل از تیره گیها بدین آب شوی
فردوسی.


کلمات دیگر: