کلمه جو
صفحه اصلی

دوام


مترادف دوام : ابدیت، ادامه، استمرار، ایستادگی، بقا، پافشاری، پایداری، تاب، ثبات، خلود، دیرپایی، دیرش، مقاومت

برابر پارسی : پاینده، جاویدان، پابرجا، دیرندگی

فارسی به انگلیسی

durability, fixity, permanence, strength, staying power

durability, strength


durability, fixity, permanence, staying power, strength


فارسی به عربی

استمرار , حیاة , قوة

مترادف و متضاد

abidance (اسم)
رفتار بر طبق توافق، ایستادگی، دوام، ثبات قدم

persistence (اسم)
ایستادگی، دوام، ابرام، ماندگاری، اصرار، پافشاری، سماجت، مقاومت

durability (اسم)
دوام، پایداری، ماندگاری، پایایی، بقاء، دیرپایی

permanence (اسم)
دوام، بقاء

life (اسم)
دوام، عمر، جان، حیات، مدت، زندگی، زیست، دوران زندگی، حبس ابد، رمق

strength (اسم)
دوام، توانایی، قوت، پا، استحکام، نیرو، زور، قوه

substance (اسم)
دوام، خلاصه، ماده، جوهر، استحکام، جسم، جنس، مفهوم، مفاد، ذات، شیی، ماده اصلی

continuity (اسم)
دوام، اتصال، پیوستگی، تسلسل، استمرار

subsistence (اسم)
دوام، مدد معاش، سر سختی، زیست، نگاهداری، معاش، اعاشه، گذران، امرار معاش، وسیله معیشت

continuance (اسم)
دوام، مداومت، ادامه، تناوب بدون انقطاع

solidity (اسم)
دوام، سختی، استحکام، استواری، ضخامت، سفتی، محکمی، جمود

persistency (اسم)
دوام، ابرام، اصرار، پافشاری، سماجت

perdurability (اسم)
دوام، ماندگاری

perpetuity (اسم)
دوام، ابد، پایایی، بقاء، جاودانی

permanency (اسم)
دوام، ثبات، پایداری، ترتیب همیشگی، قرار دائمی

ابدیت، ادامه، استمرار، ایستادگی، بقا، پافشاری، پایداری، تاب، ثبات، خلود، دیرپایی، دیرش، مقاومت


فرهنگ فارسی

پایدارشدن، همیشه بودن، ثبات وبقائ، همیشگی
۱ - ( مصدر ) پایدار شدن دوام داشتن . ۲ - ( اسم ) پایداری ثبات . ۳ - استمرار همیشسگی . ۴ - شمول نسبت چیزی است در تمام زمانها و اوقات چه آنکه ممتنع الانفکاک از موضوع باشد مانند حکم باینکه [[ هر انسانی حیوان است ]] و یا ممتنع الانفکاک نباشد مانند حکم بانکه [[ هر فلکی متحرک است علی الدوام ]] که در قسم اول انفکاک حیوانیت از انسان ممکن نیست و در قسم دوم انفکاک حرکت از فلک ممکن است و بنابرین دوام اعم از ضرورت است .
جمع دوامه .

فرهنگ معین

(دَ ) [ ع . ] (اِمص . ) ۱ - پایداری ، ثبات . ۲ - استمرار، همیشگی .

لغت نامه دهخدا

دوام. [ دَ ] ( ع اِمص ) پایداری. ثبات. پایندگی. پیوستگی. ( یادداشت مؤلف ). همیشگی. ( آنندراج ) ( السامی فی الاسامی ) ( دهار ) :
این کمال ملک او جوید به سعد از اختران
وآن دوام عمر او خواهد به خیر از کردگار.
منوچهری.
وام جهان است ترا عمر تو
وام جهان بر تو نماند دوام.
ناصرخسرو.
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وام دار ترا کی رسد دوام.
ناصرخسرو.
بقاء ذات تو به دوام تناسل ما متعلق است. ( کلیله و دمنه ). و رهینه دوام ملک در ضمن آن بدست آید. ( کلیله و دمنه ). و دوام فواید آن هر چه پاینده تر دست دهد. ( کلیله و دمنه ). بقاء کافه وحوش به دوام عمر ملک بسته است. ( کلیله و دمنه ).
چو آب و روغن از هم جداست خصم و حیات
چو شیر و می بهم آمیخته ست ملک و دوام.
خاقانی.
فراخ بال کند عدل تنگ قافیه را
چنانکه چرخ ردیف دوام او زیبد.
خاقانی.
یا رب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بد خواه را جزا دهد و نیکخواه را.
سعدی.
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی.
حافظ.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
حافظ.
- بادوام ( درتداول عامه ) ؛ که دیر کهنه و فرسوده و پاره شود. ( یادداشت مؤلف ). مقابل بی دوام. صفتی برای اشیاء، خاصه پارچه را که دیر فرسوده شود.
- بدوام ؛ همیشه و دایم. بالاتصال. متصلاً. لاینقطع :
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هرکه می خورد بدوام.
سعدی.
- بردوام ؛همیشه و پایدار و پاینده. پیوسته. دایم. بی انقطاع :
کس را ز تو هیچ حاصلی نیست
جز نیستیی که بردوام است.
خاقانی.
خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بردوام.
خاقانی.
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که تو بردوام داری.
سعدی.
مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام.
سعدی.
ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی توشاید که بردوام کنند.
سعدی.
گر تو ما را دوست داری بردوام.
( انیس الطالبین ص 12 ).

دوام . [ دَ ] (ع اِمص ) پایداری . ثبات . پایندگی . پیوستگی . (یادداشت مؤلف ). همیشگی . (آنندراج ) (السامی فی الاسامی ) (دهار) :
این کمال ملک او جوید به سعد از اختران
وآن دوام عمر او خواهد به خیر از کردگار.

منوچهری .


وام جهان است ترا عمر تو
وام جهان بر تو نماند دوام .

ناصرخسرو.


دل بر تمام توختن وام سخت کن
با این دو وام دار ترا کی رسد دوام .

ناصرخسرو.


بقاء ذات تو به دوام تناسل ما متعلق است . (کلیله و دمنه ). و رهینه ٔ دوام ملک در ضمن آن بدست آید. (کلیله و دمنه ). و دوام فواید آن هر چه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه ). بقاء کافه ٔ وحوش به دوام عمر ملک بسته است . (کلیله و دمنه ).
چو آب و روغن از هم جداست خصم و حیات
چو شیر و می بهم آمیخته ست ملک و دوام .

خاقانی .


فراخ بال کند عدل تنگ قافیه را
چنانکه چرخ ردیف دوام او زیبد.

خاقانی .


یا رب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بد خواه را جزا دهد و نیکخواه را.

سعدی .


دوام عیش و تنعم نه شیوه ٔ عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی .

حافظ.


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ٔ عالم دوام ما.

حافظ.


- بادوام (درتداول عامه ) ؛ که دیر کهنه و فرسوده و پاره شود. (یادداشت مؤلف ). مقابل بی دوام . صفتی برای اشیاء، خاصه پارچه را که دیر فرسوده شود.
- بدوام ؛ همیشه و دایم . بالاتصال . متصلاً. لاینقطع :
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هرکه می خورد بدوام .

سعدی .


- بردوام ؛همیشه و پایدار و پاینده . پیوسته . دایم . بی انقطاع :
کس را ز تو هیچ حاصلی نیست
جز نیستیی که بردوام است .

خاقانی .


خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بردوام .

خاقانی .


گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که تو بردوام داری .

سعدی .


مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت
شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام .

سعدی .


ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی توشاید که بردوام کنند.

سعدی .


گر تو ما را دوست داری بردوام .

(انیس الطالبین ص 12).


- بی دوام ؛ بی ثبات . ناپایدار. که ثبات و پایداری نداشته باشد :
درحسن بی نظیری در لطف بی نهایت
در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی .

سعدی .


- || بی استقامت . کفش و جامه و جز آن که زود فرسوده و کهنه شود.
- دوام آوردن ؛پاییدن . پایدار شدن . استقامت ورزیدن . (یادداشت مؤلف ). مقاومت و پایداری کردن .
- دوام و بقا ؛ دوام و ثبات . پایداری و پایندگی . (یادداشت مؤلف ).
- دوام و ثبات ؛ دوام و بقا. پایداری . پایندگی و پیوستگی . (یادداشت مؤلف ).

دوام . [ دُ ] (ع اِ) سرگیجه و دوار. (یادداشت مؤلف ) (از آنندراج ). گردش سر. (منتهی الارب ).


دوام . [ دُوْ وا ] (ع اِ) ج ِ دُوّامَة (منتهی الارب ). رجوع به دوامة شود.


دوام . [ دَ ] (ع مص ) پایدار شدن . پاییدن . ماندن . ایستادگی کردن . (یادداشت مؤلف ). همیشه بودن . (ترجمان القرآن جرجانی ص 40) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). همیشگی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اصطلاح فلسفی ) شمول نسبت چیزی است در تمام زمانها و اوقات چه آنکه ممتنعالانفکاک از موضوع باشد، مانند حکم به اینکه «هر انسانی حیوان است » و یا ممتنعالانفکاک نباشد مانند حکم به آنکه «هرفلکی متحرک است علی الدوام » که در قسم اول انفکاک حیوانیت از انسان ممکن نیست ، و در قسم دوم انفکاک حرکت از فلک ممکن است و بنابراین دوام اعم از ضرورت است .


فرهنگ عمید

۱. پایدار شدن، همیشه بودن.
۲. ثبات و بقا، همیشگی بودن.

فرهنگ فارسی ساره

دیرندگ


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] محدود نبودن به وقتی خاص را دوام گویند و از آن در ابواب عقود نظیر تجارت، رهن، وقف، مزارعه، مساقات و نکاح سخن گفته‏اند.
قراردادها (عقود) به لحاظ قابلیت داشتن برای دوام و عدم آن سه نوع اند: برخی قراردادها دائمی اند و توقیت در آنها راه ندارد؛ از این رو توقیت آن موجب بطلان عقد می‏شود، مانند وقف، بیع و رهن. برخی دیگر از قراردادها قابلیت دوام و همیشگی بودن را ندارند و محدود به زمانی معین‏اند، مانند قرارداد مزارعه و مساقات. نوع سوم قراردادها قابلیت هر دو را دارند، مانند ازدواج که به صورت دائم و موقت صحیح است.

واژه نامه بختیاریکا

پرت؛ پِتار

پیشنهاد کاربران

Solidity

ایستادگی_مقاومت

ماندنی

دَوام
این واژه ای پارسی است که به اربی رفته و واژه های دیگری مانند : تداوم ، ادامه ، مداومت . . . از آن ساخته شده است.
دَوام : دَو - آم
دَو : ریشه ی کارواژه ی دَویدن است
- آم : پسوند نام ساز است
روی هم رفته کاری که همواره در دَوِش و اَرکِش ( حرکت ) است و دنباله دار

پافشاری

مناعت


کلمات دیگر: