کلمه جو
صفحه اصلی

مربع


مترادف مربع : چهارگوش، چهارگوشه ، مجذور

متضاد مربع : سه گوش، مثلث

برابر پارسی : چهارگوش

فارسی به انگلیسی

foursquare

square


foursquare, square


فارسی به عربی

رباعی الاضلاع , رباعی الزوایا , مربع

عربی به فارسی

مربع , مجذور , چهارگوش , گوشه دار , مجذور کردن


مترادف و متضاد

quadrangle (اسم)
چهار دیواری، چهار گوش، مربع، قطعه سربی، سیم چهار لای بهم پیچیده عایق، چهار گوشه

foursquare (اسم)
چهار ضلعی، چهار گوش، مربع

square (اسم)
محوطه، میدان، عرصه، چهار گوش، مربع، مجذور، چارگوش، توان دوم

square (صفت)
گوشه دار، منصف، حسابی، منظم، برابر، چهار گوش، مربع، راست حسینی، جذر، چارگوش

foursquare (صفت)
چهار ضلعی، چهار گوش، مربع

quadrangular (صفت)
مربع، چهار گوشه

چهارگوش، چهارگوشه ≠ سه‌گوش، مثلث


۱. چهارگوش، چهارگوشه ≠ سهگوش، مثلث
۲. مجذور


فرهنگ فارسی

چهارگوش، چهارگوشه، شکل هندسی که دارای چهارضلع مساوی وچهارزاویه قائمه باشد، درفارسی چهارسو هم گفته شده
( اسم ) ۱- هز چیز چهار گوشه . شکلی است چهار ضلعی که هر چهار ضلع آن مساوی و چهارزاوی. آن قایمه است چهارگوش . یا مربع مستطیل . شکلی است چهار ضلعی که هر دو ضلع مقابل آن با هم برابر باشند و چهار زاویهاش قایمه . ۳- حاصل ضرب عددی در نفس خود مثلا ۱۶ که مربع چهار است . ۴- بحری که در آن چهار رکن باشد نه زیاده و نه کم . ۵ - قسمی است از مسمط و آن چنان باشد که شاعر چهار مصراع بیاورد که همه در وزن مشترک باشند و سه مصراع اول در قافیه اشتراک داشته باشند و قافی. مصراع آخر تابع قافی. اصلی که بنای شعر بر آنست باشد مثال : ای لب لعل تو بطعم شکر وی رخ خوب تو بنور قمر وی قدر عنای تو سرو دگر خاطرم آشفته بهر سه نگر . چون لب تو نیست شکر در جهان ماه نتابد چو تو در آسمان سرو نخیزد چوتو در بوستان ای به لطافت ز همه خوبتر . ( کشاف اصطلاحات ) ۶ - آنست که شاعر چهار بیت یا چهار مصراع بیاورد بطوری که آنها را هم افقی بتوان خواند و هم عمودی . ۷- نزد اهل تکسیر اطلاق میشود بر الف - وفقی که مشتمل بر مربع کوچک باشد و آنرا وفق رباعی نیز نامند. ب - هر چهار ضلعی خواه مشتمل بر ۱۶ مربع کوچک باشد یا زاید بر آن یا کمتر آن و ازاین رو گویند : این مربعی است سه در سه و آن مربعی است پنج در پنج جمع: مربعات . ۸- همان رباب الشاعر است و چون کاس. این ساز عالبا بشکل مربع بوده بعضی از نویسندگان آنرا بدین نام خواندهاند . ۹- چارزانو ( نشسته ) : چون ذکرالله مربع و خفته می کنی بگوی ای الله .... یا مربع نشستن . چهار زانو نشستن : نشسته بر سریر عز مربع بفرمان تو گردون مدور . ( مسعود سعد )
چوبی که بوسیله دو نفر بر پشت ستور با آن بار نهند

فرهنگ معین

(مُ رَ بَّ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - چهارگوش . ۲ - متوازی الاضلاعی که چهار ضلعش با هم برابر و زاویه هایش قائمه باشند.

لغت نامه دهخدا

مربع. [ م ِ ب َ ] (ع اِ) چوبی که دو کس دو طرف آن بگیرند و بر آن تنگبار انداخته بر پشت ستور بار نهند. (از منتهی الارب ).


مربع. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) تب ربع رسیده . (منتهی الارب ). گرفتار تب ربع. (ناظم الاطباء).


مربع. [ م َ ب َ ] (ع اِ) جای اقامت در ایام بهار. (منتهی الارب ). جائی که خاص اقامت ایام ربیع باشد. مرتبع. متربع. (از متن اللغة). آنجا که بهار گذارند. خانه ٔ بهاری ، مقابل مصیف و مشتی . منزل بهاری . (یادداشت مؤلف ). ج ، مرابع. || هر جائی که در ایام بهار ستور را در آن می چرانند. (ناظم الاطباء). || توسعاً به معنی جایگاه و منزل گاه و مرتع و چراگاه و جای خور و خواب : لشکر او از خضب آن قلعه به مرتعی هنی و مربعی سنی رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 418). از من در شهر مرو... که مجمعاصحاب طبع و مربع ارباب نظم و نثر بود... (المعجم ص 3، نقل از فرهنگ فارسی معین ). اکنون بسیط زمین عموماً و بلاد خراسان خصوصاً مطلع سعادات و موضع مرادات بود و منبع علما و مجمع فضلا و مربع هنرمندان و مرتع خردمندان و مشرع کفاة و مکرع دهاة... (جهانگشای جوینی ). || باران بهاری . (فرهنگ فارسی معین ).


مربع. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) ماده شتر که در بهار بچه آورده باشد یا آن که بچه ٔ او با او باشد. (منتهی الارب ). ناقه ای که در فصل بهار نتاج آرد. (از متن اللغة). || بادبان کشتی پر از باد. (منتهی الارب ). شراع سفینه که باد در آن وزان باشد. (از متن اللغة).
|| غیث مربع؛ باران بهاری علف رویاننده . (منتهی الارب ). غیث مخصب . (متن اللغة). ج ، مرابیع. || ناقه که بند شود بچه دان وی و قبول نکند آب نر را. (آنندراج ). نعت فاعلی است از ارباع . (از متن اللغة). رجوع به ارباع شود.


مربع. [م ُ رَب ْ ب ِ ] (ع ص ) آنکه چهارگوشه می سازد. سازنده ٔ شکل مربع. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تربیع شود.


مربع. [ م َ ب َ ] ( ع اِ ) جای اقامت در ایام بهار. ( منتهی الارب ). جائی که خاص اقامت ایام ربیع باشد. مرتبع. متربع. ( از متن اللغة ). آنجا که بهار گذارند. خانه بهاری ، مقابل مصیف و مشتی. منزل بهاری. ( یادداشت مؤلف ). ج ، مرابع. || هر جائی که در ایام بهار ستور را در آن می چرانند. ( ناظم الاطباء ). || توسعاً به معنی جایگاه و منزل گاه و مرتع و چراگاه و جای خور و خواب : لشکر او از خضب آن قلعه به مرتعی هنی و مربعی سنی رسیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 418 ). از من در شهر مرو... که مجمعاصحاب طبع و مربع ارباب نظم و نثر بود... ( المعجم ص 3، نقل از فرهنگ فارسی معین ). اکنون بسیط زمین عموماً و بلاد خراسان خصوصاً مطلع سعادات و موضع مرادات بود و منبع علما و مجمع فضلا و مربع هنرمندان و مرتع خردمندان و مشرع کفاة و مکرع دهاة... ( جهانگشای جوینی ). || باران بهاری. ( فرهنگ فارسی معین ).

مربع. [ م ُ ب َ ] ( ع ص ) تب ربع رسیده. ( منتهی الارب ). گرفتار تب ربع. ( ناظم الاطباء ).

مربع. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) ماده شتر که در بهار بچه آورده باشد یا آن که بچه او با او باشد. ( منتهی الارب ). ناقه ای که در فصل بهار نتاج آرد. ( از متن اللغة ). || بادبان کشتی پر از باد. ( منتهی الارب ). شراع سفینه که باد در آن وزان باشد. ( از متن اللغة ).
|| غیث مربع؛ باران بهاری علف رویاننده. ( منتهی الارب ). غیث مخصب. ( متن اللغة ). ج ، مرابیع. || ناقه که بند شود بچه دان وی و قبول نکند آب نر را. ( آنندراج ). نعت فاعلی است از ارباع. ( از متن اللغة ). رجوع به ارباع شود.

مربع. [ م ِ ب َ ] ( ع اِ ) چوبی که دو کس دو طرف آن بگیرند و بر آن تنگبار انداخته بر پشت ستور بار نهند. ( از منتهی الارب ).

مربع. [ م ُ رَب ْ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) هر چیز که چهارگوشه باشد. ( غیاث اللغات ). چهارگوشه از هر چیزی. ( منتهی الارب ). چهارگوشه. چهارسو. که صاحب ارکان اربعه است. ( زمخشری ) ( یادداشت مؤلف ).چهارکرانه. || هر چیز که عرض و طول آن برابر باشد. ( غیاث اللغات ). چهارضلعی. چهارپهلو : و مثال آن مربعی است کی هر زاویه از آن به یکی از این حدود می رسد... ارکان چهارزاویه مربع باشد و حدود چهارپهلو مربع باشد و در این مربع کی صورت کرده آمده است... تأمل افتد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 120 ).
منقل مربع کعبه سان آشفته در وی رومیان

مربع. [ م ُ رَب ْ ب َ ] (ع ص ، اِ) هر چیز که چهارگوشه باشد. (غیاث اللغات ). چهارگوشه از هر چیزی . (منتهی الارب ). چهارگوشه . چهارسو. که صاحب ارکان اربعه است . (زمخشری ) (یادداشت مؤلف ).چهارکرانه . || هر چیز که عرض و طول آن برابر باشد. (غیاث اللغات ). چهارضلعی . چهارپهلو : و مثال آن مربعی است کی هر زاویه از آن به یکی از این حدود می رسد... ارکان چهارزاویه مربع باشد و حدود چهارپهلو مربع باشد و در این مربع کی صورت کرده آمده است ... تأمل افتد. (فارسنامه ابن بلخی ص 120).
منقل مربع کعبه سان آشفته در وی رومیان
لبیک گویان در میان تن محرم آسا داشته .

خاقانی .


زان مربع نهند منقل را
تا مثلث در آتش اندازند.

خاقانی .


بلکه تن عرش بالشی است مربع
تکیه گه جاه و کبریای صفاهان .

خاقانی .


از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرا دست آوردند مربع و مسدس همه روشن و املس . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 421). مربع مخالف نموده خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال .

نظامی .


|| در شواهد ذیل ظاهراً معادل و بجای چهار بالش به کار رفته است : اگر دعوی کنم که مقوس چتر فلک بر چنین بزرگی سایه نیفکنده است و در ربع مسکون در مربع مسند وزارت چنو وزیری ننشسته ... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ شعار ص 17). در مربعشکوه و هیبت ایستاده . (جهانگشای جوینی ). || نوعی از نشست امرا و سلاطین که متعارف است . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). چهارزانو. چهارزانو نشستن ، مقابل دوزانو نشستن که شیوه ٔ جلوس کهتران است در حضور بزرگان . رجوع به مربع نشستن شود : و هرگز کسی او را ندید مربع نشسته ، او را پرسیدند که چرا هرگز مربع ننشینی ؟ گفت یک روز چنین نشسته بودم ، آوازی شنیدم از هوا که ای پسر ادهم بندگان در پیش خداوندان چنین نشینند؟ راست بنشستم و توبه کردم . (تذکرةالاولیاء عطار). چون ذکر اﷲ مربع و خفته می کنی بگوی ای اﷲ... (معارف بهاء ولد، از فرهنگ فارسی معین ). || نوعی از نقش تعویذ که شانزده خانه دارد. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). || قسمی روسری و چارقد که زنان روی سر و شانه ها را با آن می پوشانند. (ازدزی ) :
اهتمام عدل او از هم بدرد صوف را
تا که ننشیند مربع در بَرِ بُردِ یمن .

نظام قاری (دیوان ص 30).


گهی قبرسی را همی کرد یاد
گهی از مربع نشان بازداد.

نظام قاری (دیوان ص 175).


|| در هندسه ، سطحی است چهارضلعی دارای چهارزاویه ٔ قائمه که هر چهار ضلع آن با هم مساوی اند. چهارگوشه . چهاربر. چهارپهلو. چهارگوش . || در حساب ، حاصل ضرب هر عددی را در نفس آن عدد مربع گویند؛ مثلاً عدد 9 مربع عدد 3 است ، چه از حاصل ضرب 3 در 3به دست آمده است . || (در اصطلاح عروض ) بحری را گویند که از چهار رکن به وجود آمده باشد، نه کمتر یا بیشتر. || در بدیع، و پارسی مربع چهارسو بود و این صنعت چنان باشد کی چهار بیت گفته شودیا چهار مصراع چنانک هم از درازنا آن را بتوان خواند و هم از پهنا، مثالش مراست هر چند بس خوب نیست اما مثال را تمام است ، بدین قدر مقصود حاصل شود:
فؤادی سباه غزال ربیب
سباه بقد کغصن رطیب
غزال کغصن جناه عجیب
ربیب رطیب عجیب حبیب .
مثال از شعر پارسی ،شاعر گوید:
بجانت نگارا کی داری وفا
نگارا وفا کن بدل بی جفا
کی داری بدل دوستتر مر مرا
وفا بی جفا مر مرا خوشترا.

(از حدائق السحر فی دقایق الشعر).


|| در شعر، قسمی است از مسمط، و آن چنان باشد که شاعر چهار مصراع بیاورد که همه در وزن مشترک باشند و سه مصراع اول در قافیه اشتراک داشته باشند و قافیه ٔ مصراع آخر تابع قافیه ٔ اصلی که بنای شعر بر آن است باشد. مثال :
ای لب لعل تو به طعم شکر
وی رخ خوب تو به نور قمر
وی قد رعنای تو سرو دگر
خاطرم آشفته به هر سه نگر
چون لب تو نیست شکر در جهان
ماه نتابد چو تو در آسمان
سرو نخیزد چو تو در بوستان
ای به لطافت ز همه خوبتر.

(از کشاف اصطلاحات الفنون ص 667).


|| قسمی از مسمط بود که شاعر بیتی را به چهار قسم کند و در آخر سه بخش سجع نگاه دارد و در بخش چهارم قافیت می آرد. مثال :
جائی که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد بوم و کرکس را وطن
بر جای رطل و جام می گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای ونی آوای زاغ است و زغن .

معزی .


|| در موسیقی ، همان رباب الشاعراست و چون کاسه این ساز غالباً به شکل مربع بوده بعضی از نویسندگان آن را بدین نام خوانده اند. || نزد اهل تکسیر اطلاق میشود بر: 1 - وفقی که مشتمل بر 16 مربع کوچک باشد و آن را وفق رباعی نیز گویند. 2 - هر چهارضلعی خواه مشتمل بر 16 مربع کوچک باشد یا زائد بر آن یا کمتر آن و از این رو گویند، این مربعی است سه در سه ، و آن مربعی است پنج در پنج . ج ، مربعات .
- مربع طولانی ؛ هر چیز چهار گوشه که طولش از عرض آن زیاده باشد. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). مربع مستطیل . رجوع به مربع مستطیل در سطورذیل شود.
- مربع فرس اعظم ؛ در نجوم ، مجموع چهار ستاره ٔ بزرگ در صورت فرس اعظم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مربعمتوالی ؛ همچنانکه عدد متوالی گرد کردی و از وی مثلث آمد، همچنان طاقهای او متوالی اگر گرد کنی مربعهای متوالی گرد آید. (التفهیم ص 39، یادداشت مرحوم دهخدا).
- مربع مستطیل در هندسه ؛ راست گوشه . (لغات فرهنگستان ). شکل چهارضلعی چهارگوشه ای دارای چهار زاویه ٔ قائمه که طول دو ضلع روبه رو از دو ضلع دیگر بیشتر باشد.

فرهنگ عمید

۱. باران بهاری.
۲. جای اقامت در فصل بهار.
۱. چهارگوش، چهارگوشه.
۲. (ریاضی ) شکلی هندسی که دارای چهار ضلع مساوی و چهار زاویۀ قائمه باشد، چهارسو.
۳. (ادبی ) در بدیع، آن است که شاعر چهار مصراع بگوید که هم افقی خوانده شود و هم عمودی:
از چهرۀ
افروخته
گل را
مشکن/
افروخته
رخ مرو تو
دیگر
به چمن ـ
گل را
دیگر
خجل مکن
ای مه من/
مشکن
به چمن
ای مه من
قدر سمن۴. (قید ) [قدیمی] چهارزانو.
۵. (اسم ) (ادبی ) [قدیمی] در عروض، مسمطی که هر بند آن چهار مصراع داشته باشد.
۶. (اسم ) (موسیقی ) [قدیمی] سازی از ردۀ رباب.

۱. باران بهاری.
۲. جای اقامت در فصل بهار.


۱. چهارگوش؛ چهارگوشه.
۲. (ریاضی) شکلی‌ هندسی که دارای چهار ضلع مساوی و چهار زاویۀ قائمه باشد؛ چهارسو.
۳. (ادبی) در بدیع، آن است که شاعر چهار مصراع بگوید که هم افقی خوانده شود و هم عمودی:
از چهرۀ
افروخته
گل را
مشکن/
افروخته
رخ مرو تو
دیگر
به چمن‌ـ
گل را
دیگر
خجل‌مکن
ای مه من/
مشکن
به چمن
ای مه من
قدر سمن۴. (قید) [قدیمی] چهارزانو.
۵. (اسم) (ادبی) [قدیمی] در عروض، مسمطی که هر بند آن چهار مصراع داشته باشد.
۶. (اسم) (موسیقی) [قدیمی] سازی از ردۀ رباب.


دانشنامه عمومی

مربع یا چهارگوش در هندسه یک چهار ضلعی منتظم است به عبارت دیگر خمی بسته است که چهار ضلع دارد که همهٔ این ضلع ها با هم برابر اند و با یکدیگر دو به دو زاویهٔ ۹۰ درجه یا راست می سازند. تعریف دیگر برای مربع عبارت است از: مربع، راست گوشه ای یا مستطیلی است که ضلع های مجاورش طولی برابر دارند. یک مربع که نام چهار گوشه اش ABCD باشد به صورت ABCD ◻ {\displaystyle \square } نمایش داده می شود.
یک راست گوشه با دو ضلع مجاور برابر.
یک چهارضلعی با چهار لبهٔ برابر (ضلع برابر) و چهار زاویهٔ راست.
یک متوازی الأضلاع با یک زاویهٔ راست و دو ضلع مجاور برابر.
یک لوزی با یک زاویهٔ راست.
یک لوزی با چهار زاویهٔ برابر.
یک چهارضلعی که قطرهای آن با هم برابرند و بر یکدیگر عمودند و هم دیگر به دو نیم تقسیم می کنند (عمودمنصف اند) مانند یک لوزی با قطرهای برابر.
یک مستطیل که طول چهار ضلع آن با هم برابر است.
مربع حالت دو بُعدی یا n=۲ از خانوادهٔ ابرمکعب ها و n-ابرهشت وجهی ها است.
یک چهارضلعی محدب یک مربع است اگر و تنها اگر یکی از شرط های زیر را داشته باشد:
پیرامون یک مربع با ضلع n برابر است با:

چاری، چارینه. «چاری» یا carré در فرانسوی همریشه است. در هندسه، چارگوشی است که بَرهایش برابر و گوشه هایش راست اند. «متر مربع» به پارسی می شود «متر چاری».


دانشنامه آزاد فارسی

مربّع (square)
مربّع
در هندسه، شکل مسطح چهارضلعی که همۀ ضلعهایش برابر و همۀ زاویههایش قائمه اند. قطرهای آن یکدیگر را نصف می کنند و برهم عمودند. مساحت مربع برابر است با طول یک ضلع آن ضرب در خودش. در حساب، به حاصل ضرب یک عدد در خودش، توان دوم یک عدد که با نمایدو نشان داده می شود نیز مربع می گویند، مانند ۱۶=۴۲=۴×۴ و ۴۶.۲۴=۲ ۶.۸=۶.۸×۶.۸ ، در این حالت، مربع را مجذور هم می نامند. عددی که ریشۀ دومیا جذر آن عددی صحیح باشد، مربع کاملنامیده می شود. مثلاً، ۲۵، ۱۴۴، و ۵۴۷۵۶ مربع های کامل اند و ریشه های دوم آن ها به ترتیب برابر ۵، ۱۲، ۲۳۴ است. در جبر، مربع یک جمله با دو برابرکردن نما و به توان دوم رساندن ضریب آن، اگر ضریبی داشته باشد، به دست می آید. مثلاً، (x۲)۲ = x۴، و (۶y۳)۲ = ۳۶y۶. نیز ← تکمیل_

فرهنگ فارسی ساره

چهارگوش


واژه نامه بختیاریکا

چار پَر؛ چار نرِه

پیشنهاد کاربران

همسانه ، چهار گوش همسان

مربع . چهارراس چهار ضلعی منتظم

چهارگوش، چهار کنج، چهار پهلو، چهار سو

چهار گوش همسان چهار کنج چهار پهلو

چهاره چاره

به نظر من در اشکال به جای ضلع می توان از کلمه بر استفاده کرد. چهار بر یا چاربر را پیشنهاد می کنم. البته برای شکلهایی مثل مستطیل و مربع و متوازی الاضلاع کلمه چارگوش به معنی دارای چهار گوشه مناسب است. اما با اینکه بقیه این اشکال چهار ضلع دارند، چاربر می تواند خاص مربع باشد، و چون چهار با بر باهم بکار رفته است چهار بر مساوی را می تواند برساند. به همین شکل مثلث متساوی الاضلاع نیز سه بر می تواند باشد.

با درود بر همه خوانندگان گرامی

پیشنهادهایی که در اینجا برای جایگزینی با واژه مربع ارائه شده اند، درخور به نگر نمی رسند. برای نمونه واژه چهارگوش. مستطیل، متوازی الاضلاع، لوزی و ذوزنقه هم دارای چهار زاویه یا گوشه هستند بنابراین واژه چهارگوش یا چهارگوشه برای اطلاق به کلیه ی شکل های دارای چهار گوشه، مناسب است.

استدلال های مشابهی هم برای نامناسب بودن واژه های چهارکنج، چهارپهلو و چهارسو وجود دارد که نیازی به نوشتنشان دیده نمی شود.

واژه چهارگوش همسان نیز مناسب نیست. همسان با چه چیزی؟
شاید واژه چهارگوشه همسان پهلو یا چهارگوشه همسان بر بهتر باشند اما آنها هم درخور نیستند. زیرا ۱ - بسیار طولانی هستند و ۲ - اینکه نمی توانند برای "مربعی" برابر خوبی به دست دهند.

با ریشه شناسی واژه square انگلیسی هم چیزی نمی توان یافت.

پس چاره کار چیست؟ به نگر من چاره این است که یک پدیده طبیعی پیدا کنیم که شکلش مربع یا بسیار نزدیک به مربع باشد و البته برابر پارسی داشته باشد؛ آنگاه از روی آن واژه، یک برابرنهاد خوب برای مربع می توان ساخت.

واژه لوزی بدین گونه ساخته شده است. "لوز" به معنای بادام است. با نگاه به شکل بادام می توان دریافت که چرا آن شکل، "لوزی" نامیده شده است.

حال پس از این مقدمه طولانی پیشنهاد خودم رو بیان می کنم. در پارسی میانه به پشت گردن که تقریبا مربعی شکل است، "گریو" گفته می شود.

از این رو من برای مربع واژه "گریودیسه" و برای واژه مربعی واژه "گریودیس" رو پیشنهاد می کنم. با سپاس از همه شما

با درود بر دوستان گرامی.

من پیشتر "گریودیس" را برای مربع پیشنهاد داده بودم. اما امروز پیشنهاد دیگری دارم که گمان می کنم از "گریودیس" بهتر و ساده تر است.

مربع = گَریوَش
مربعی = گریوشی

( گریو: به معنای پشت گردن که تقریبا مربعی شکل است وَش: پسوند مانندگی و شباهت )


کلمات دیگر: