مترادف مربع : چهارگوش، چهارگوشه ، مجذور
متضاد مربع : سه گوش، مثلث
برابر پارسی : چهارگوش
square
foursquare, square
مربع , مجذور , چهارگوش , گوشه دار , مجذور کردن
چهارگوش، چهارگوشه ≠ سهگوش، مثلث
۱. چهارگوش، چهارگوشه ≠ سهگوش، مثلث
۲. مجذور
مربع. [ م ِ ب َ ] (ع اِ) چوبی که دو کس دو طرف آن بگیرند و بر آن تنگبار انداخته بر پشت ستور بار نهند. (از منتهی الارب ).
مربع. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) تب ربع رسیده . (منتهی الارب ). گرفتار تب ربع. (ناظم الاطباء).
مربع. [ م َ ب َ ] (ع اِ) جای اقامت در ایام بهار. (منتهی الارب ). جائی که خاص اقامت ایام ربیع باشد. مرتبع. متربع. (از متن اللغة). آنجا که بهار گذارند. خانه ٔ بهاری ، مقابل مصیف و مشتی . منزل بهاری . (یادداشت مؤلف ). ج ، مرابع. || هر جائی که در ایام بهار ستور را در آن می چرانند. (ناظم الاطباء). || توسعاً به معنی جایگاه و منزل گاه و مرتع و چراگاه و جای خور و خواب : لشکر او از خضب آن قلعه به مرتعی هنی و مربعی سنی رسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 418). از من در شهر مرو... که مجمعاصحاب طبع و مربع ارباب نظم و نثر بود... (المعجم ص 3، نقل از فرهنگ فارسی معین ). اکنون بسیط زمین عموماً و بلاد خراسان خصوصاً مطلع سعادات و موضع مرادات بود و منبع علما و مجمع فضلا و مربع هنرمندان و مرتع خردمندان و مشرع کفاة و مکرع دهاة... (جهانگشای جوینی ). || باران بهاری . (فرهنگ فارسی معین ).
مربع. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) ماده شتر که در بهار بچه آورده باشد یا آن که بچه ٔ او با او باشد. (منتهی الارب ). ناقه ای که در فصل بهار نتاج آرد. (از متن اللغة). || بادبان کشتی پر از باد. (منتهی الارب ). شراع سفینه که باد در آن وزان باشد. (از متن اللغة).
|| غیث مربع؛ باران بهاری علف رویاننده . (منتهی الارب ). غیث مخصب . (متن اللغة). ج ، مرابیع. || ناقه که بند شود بچه دان وی و قبول نکند آب نر را. (آنندراج ). نعت فاعلی است از ارباع . (از متن اللغة). رجوع به ارباع شود.
مربع. [م ُ رَب ْ ب ِ ] (ع ص ) آنکه چهارگوشه می سازد. سازنده ٔ شکل مربع. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تربیع شود.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
نظام قاری (دیوان ص 30).
نظام قاری (دیوان ص 175).
(از حدائق السحر فی دقایق الشعر).
(از کشاف اصطلاحات الفنون ص 667).
معزی .
۱. باران بهاری.
۲. جای اقامت در فصل بهار.
۱. چهارگوش؛ چهارگوشه.
۲. (ریاضی) شکلی هندسی که دارای چهار ضلع مساوی و چهار زاویۀ قائمه باشد؛ چهارسو.
۳. (ادبی) در بدیع، آن است که شاعر چهار مصراع بگوید که هم افقی خوانده شود و هم عمودی:
از چهرۀ
افروخته
گل را
مشکن/
افروخته
رخ مرو تو
دیگر
به چمنـ
گل را
دیگر
خجلمکن
ای مه من/
مشکن
به چمن
ای مه من
قدر سمن۴. (قید) [قدیمی] چهارزانو.
۵. (اسم) (ادبی) [قدیمی] در عروض، مسمطی که هر بند آن چهار مصراع داشته باشد.
۶. (اسم) (موسیقی) [قدیمی] سازی از ردۀ رباب.
چاری، چارینه. «چاری» یا carré در فرانسوی همریشه است. در هندسه، چارگوشی است که بَرهایش برابر و گوشه هایش راست اند. «متر مربع» به پارسی می شود «متر چاری».
چهارگوش