کلمه جو
صفحه اصلی

کور


مترادف کور : اعمی، ضریر، کلیل، نابینا

متضاد کور : بینا

فارسی به انگلیسی

blind, eyeless, sightless


[adj.] blind, [n.] blindman

blind, [n.] blindman


فارسی به عربی

ستارة

مترادف و متضاد

blind (صفت)
تاریک، کور، نابینا، بی بصیرت، عاجز، غیر خوانایی، نا پیدا، هر چیزی که مانع عبور نور شود

sightless (صفت)
کور، نابینا، نامریی، دیده نشده

glass-eyed (صفت)
کور، بی حالت

اعمی، ضریر، کلیل، نابینا ≠ بینا


فرهنگ فارسی

رود کارون . رودیست در ایران که از زردکوه بختیاری سرچشمه گیرد و از جنوب شهرستان شوشتر وارد این شهرستان میشود و آن در شمال شوشتر بدو بخش تقسیم میگردد : یک شعبه آن از مشرق شوشتر میگذرد و به [گرگر ] یا [ کارون ] یا [ آب بزرگ ] معروف است و دیگری از مغرب شوشتر می گذرد و [ شطیط ] یا [ آب کوچک ] نامیده میشود ( شعبه اخیر مصنوعی است و در عهد ساسانیان ایجاد شده ) . شطیط در ۲ کیلو متری مغرب بند قیر وارد رود [ دز ] میشود و در جنوب بند قیر بشعبه اولی کارون ملحق میگردد و سپس بطرف جنوب سرازیر شده پس از عبور از شهرستان اهواز وارد شهرستان خرمشهر میشود و سرانجام بشط العرب میریزد . کارون تنها رود قابل کشتی رانی ایران است و با شعبش بزرگترین رود ایران محسوب میگردد . رسوبات این رود جلگه خوزستان را تشکیل میدهد و همین رسوبات بتدریج موجب وسعت جلگه مزبور گشته . منتهی الیه غیر قابل کشتی رانی آن شوشتر است و از در خزینه شش فرسنگی میدان تفتون ( مسجد سلیمان ) قابل کشتی رانی است مصب این رودخانه یا دلتای کارون علاوه بر شعب اصلی آن که بشط العرب می ریزد شامل سه شعبه است : ۱ - کهنه - رود - این شعبه ظاهرا قدیمی ترین شعبه و مجرای کارون است و بهمین جهت آن را شط قدیمی نامند . ۲ - رود کور - چون قسمتی از آنرا گل و لای فراگرفته باین اسم موسوم شده . ۳ - بهشهر - پر آب ترین دهانه های کارون محسوب میشود . رود خانه کارون مانند گاماسب بوسیله ضمایمی پر آب میگردد که معروفترین آنها [ آب دیز ] یا [ آب دز] است که خود مرکب است از دو شعبه شمالی و جنوبی و چون بوسیله سد قدیمی که گویا با سنگ قیر محل اتصال این دو شعبه را با کارون ساخته اند از زمانی کهن آنرا بند قیر نامیده اند . رود کارون از اهواز میگذرد و دو پل مهم ( پل راه آهن و پل اتومبیل رو و پیاده رو ) بر روی آن ساخته اند . توضیح در نوشته های یونانی کارون بنام پاسی تیگریس ( یعنی دجله کوچک ) آمده و بقول حمزه اصفهانی پارسی ( پهلوی ) آن [ دژله کودک ] است ( پورداود . خوزستان ۸ ) .
نابینا، کسی که چشمانشمعیوب باشدوچیزی رانبیند
( اسم ) ۱ - تعلیم تحصیل : کور تاریخ ۲ - دور. تحصیلی . توضیح احتراز از استعمال این کلم. بیگانه اولی است .
افزون شدن . بسیار شدن یا پیچیدن دستار

فرهنگ معین

[ په . ] (ص . ) نابینا.

لغت نامه دهخدا

کور. [ کُرْ] (اِخ ) رودخانه ای است در فارس . رجوع به کُر شود.


کور. ( ص ) اعمی. ( ترجمان القرآن ). نابینا را گویند. ( برهان ). آدم نابینا. ( ناظم الاطباء ). آنکه از بینایی محروم است. نابینا.اعمی. مقابل بینا و بصیر. ( فرهنگ فارسی معین ). آنکه چشم یا چشمان وی از حلیه بصر عاری است. آنکه چشمانش نمی بیند یا طبیعتاً و یا با ابتلاء به بیماری. ضریر. بی دیده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
کسی را کجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون.
فردوسی.
همانا که کور است دولت به چشم
به بد نیک باشد به نیکان به خشم.
فردوسی.
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول وتویی گول و تویی پای تو لنگ.
لبیبی.
به یک پای لنگ و به یک دست شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
معروفی.
بدان زن مانی ای ماه سمن بر
که باشد در کنارش کور دختر.
( ویس و رامین ).
کور کی داند از روز شب تار هگرز
کر نه بشناسد آواز خر از ناله زیر.
ناصرخسرو ( دیوان ص 195 ).
وز دیدن و شنودن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش چنین کور و کر مرا.
ناصرخسرو.
هرچند هست بدسار از مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست.
ناصرخسرو.
نور موسی چگونه بیند کور
نطق عیسی چگونه داند کر.
ناصرخسرو.
و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. ( کلیله و دمنه ).
چشم مؤمن جمال او بیند
کور کی چهره نکو بیند.
سنایی.
آن شنیدی که بود مردی کور
آدمی صورت و به فعل ستور.
سنائی.
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از ابلهی کور آگاه.
سنائی.
منکر آیینه باشدچشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
عمادی شهریاری.
خصم تو کور و تو آیینه شرع
کور آیینه شناسد، هیهات.
خاقانی.
شمع عیسی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده.
خاقانی.
گفتم ای کور دم حور مخور
کو حریف توبه بوی زر توست.
خاقانی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
نظامی.
گفته ایشان بی تو ما را نیست زور

کور. (اِ) مخفف کوره و معمولاً به آخر اسامی ، مانند مزید مؤخری افزوده شود: شمکور. و رجوع به کوره شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


کور. (اِخ ) (جبل ...) کوهی به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


کور. (اِخ ) کوروس . کورا . از رودهای بزرگ قفقاز است که از کوه حضر در شمال قارص سرچشمه می گیرد و سپس به شمال شرقی و به سوی دره ٔ گرجستان جریان پیدا می کند و پس از طی مسافتی از داخل شهر تفلیس می گذرد و در قره باغ نهرهای دیگری به آن می پیوندد و پس از آن به سوی ایران سرازیر و با رود ارس یکی می شود و سرانجام به دریای خزر می ریزد. طول این رودخانه 1515 کیلومتر است . (از لاروس و قاموس الاعلام ترکی ). کُر. کوروش . (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 11).


کور. (ع اِ) پالان یا پالان با ساختگی آن . ج ، اکوار، اکوُر، کیران . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || کوره ٔآهنگران از گل . (منتهی الارب ). کوره ٔ آهنگران . (آنندراج ). آتشدان آهنگر از گل . (از اقرب الموارد). کوره ٔآهنگری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء). || خانه ٔ زنبور عسل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای زنبوران و گویند معرب است . (از اقرب الموارد). خانه ٔ زنبور عسل و مأخوذ از فارسی . (ناظم الاطباء). کندو. کوارة. حب النحل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


کور. (ع اِ) صمغ درخت مقل است و منبت او نواحی یمن و عمان بود. (ترجمه ٔ صیدنه ). || مقل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور هندی ؛ درخت مقل ازرق . (فرهنگ فارسی معین ).


کور. (فرانسوی ، اِ) تعلیم . تحصیل : کور تاریخ . || دوره ٔ تحصیلی . (فرهنگ فارسی معین ).


کور. [ ک َ ] (ع اِ) گله ٔ بزرگ از شتران و گویند صدوپنجاه یا دوصد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گروه بسیار از شتران و گویندصدوپنجاه و یا دویست و یا بیشتر. (از اقرب الموارد). || گله ٔ گاوان بسیار. ج ، اکوار. یقال : لفلان کور من الا ابل و البقر. (منتهی الارب ). گله ٔ گاوان بسیار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گله ٔ گاو. (از اقرب الموارد). || پیچ دستار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیچ عمامه ، تسمیه به مصدر است . (از اقرب الموارد). || پیچ از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سرشت . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). سرشت و طبیعت .(ناظم الاطباء). طبیعت . یقال : له کور کریم ؛ ای طبیعة. (از اقرب الموارد). || ارزانی و بسیاری از هر چیزی . (منتهی الارب ). منه : نعوذ بالله من الحوربعد الکور؛ ای من النقصان بعد الکمال و من القلة بعد الکثرة. (منتهی الارب ). افزونی و بسیاری از هر چیزی . (آنندراج ). زیادت ، نعوذ بالله من الحور بعد الکور؛یعنی پناه می بریم به خدا از کاهش بعد از افزایش . و اصل آن دو از کور عمامه وحور آن است و کور پیچیدن عمامه و حور باز کردن آن است . زیرا در پیچیدن آن افزایش و در باز کردن کاهش است و جز این نیز گفته شده است . (از اقرب الموارد). زیادت . بسیاری . کثرت . زیادتی . مقابل حور و نقصان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد شود.


کور. [ ک َ ] (ع مص ) افزون شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بسیار شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیچیدن دستار. (منتهی الاب ) (آنندراج ). پیچیدن عمامه بر سر و مدور کردن آن . (از اقرب الموارد) || گرد کردن چیزی . || زمین کندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کندن زمین . (از اقرب الموارد). کندن و حفر کردن زمین . (ناظم الاطباء). || شتافتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شتافتن . در راه رفتن . (از اقرب الموارد). || پشتواره ٔ جامه برداشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حمل کردن پشتواره ٔ جامه . (از اقرب الموارد). پشتواره ٔ جامه برداشتن و حمل کردن آنرا. (ناظم الاطباء). || کشتن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).


کور. [ ک َ / کُو ] (اِ) جایی را گویند که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابلیت آبادانی و زراعت کردن نداشته باشد. (برهان ). به معنی جای خراب که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابل زراعت نباشد، لیکن اصح در این معنی کاف فارسی است نه عربی و در فرهنگها سهو شده . (آنندراج ). صحیح گور است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به گور شود. || به معنی سراب هم بنظر آمده است که در صحراها از دور به آب می ماند. (برهان ). سراب . (ناظم الاطباء). و رجوع به کوراب شود. || به معنی خرنوب شامی است . (آنندراج ) (از فهرست مخزن الادویه ).


کور. [ ک َ وَ ] (اِ) به معنی کَبَر است و آن رستنیی باشد خارناک که از آن آچار سازند و در دواها نیز به کار برند. (برهان ). همان کبر است که رستنیی است و از آن آچار سازند و خورند و پارسی آن است و کبر معرب کور است . (آنندراج ). گیاهی خارناک که کبر نیز گویند. (ناظم الاطباء). کبر. (فرهنگ فارسی معین ). کبر. اصف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زمرد و کور سبز هر دو یک رنگند
ولی از این به نگین دان کنند از آن به جوال .

انوری .



و رجوع به کَبَر شود.

کور. [ کُرْ ] (اِخ ) ژاک . از بازرگانان ثروتمند بورژ که در حدود سال 1395 م . در بورژ متولد شد. وی خزانه داری شارل دوم را به عهده داشت و سپس به مأموریت سیاسی اعزام شد، اما به گرفتن رشوه متهم گردید و در سال 1451 م . زندانی شد و سپس فرار کرد. خاطراتش موجب شد که در دوران حکومت لوئی یازدهم از او اعاده ٔ حیثیت شود. (از لاروس ).


کور. (اِخ ) دهی از دهستان میشه پاره که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 277 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


کور. (ص ) اعمی . (ترجمان القرآن ). نابینا را گویند. (برهان ). آدم نابینا. (ناظم الاطباء). آنکه از بینایی محروم است . نابینا.اعمی . مقابل بینا و بصیر. (فرهنگ فارسی معین ). آنکه چشم یا چشمان وی از حلیه ٔ بصر عاری است . آنکه چشمانش نمی بیند یا طبیعتاً و یا با ابتلاء به بیماری . ضریر. بی دیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کسی را کجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون .

فردوسی .


همانا که کور است دولت به چشم
به بد نیک باشد به نیکان به خشم .

فردوسی .


آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول وتویی گول و تویی پای تو لنگ .

لبیبی .



به یک پای لنگ و به یک دست شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.

معروفی .


بدان زن مانی ای ماه سمن بر
که باشد در کنارش کور دختر.

(ویس و رامین ).


کور کی داند از روز شب تار هگرز
کر نه بشناسد آواز خر از ناله ٔ زیر.

ناصرخسرو (دیوان ص 195).


وز دیدن و شنودن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش چنین کور و کر مرا.

ناصرخسرو.


هرچند هست بدسار از مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست .

ناصرخسرو.


نور موسی چگونه بیند کور
نطق عیسی چگونه داند کر.

ناصرخسرو.


و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه ).
چشم مؤمن جمال او بیند
کور کی چهره ٔ نکو بیند.

سنایی .


آن شنیدی که بود مردی کور
آدمی صورت و به فعل ستور.

سنائی .


کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از ابلهی کور آگاه .

سنائی .


منکر آیینه باشدچشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.

عمادی شهریاری .


خصم تو کور و تو آیینه ٔ شرع
کور آیینه شناسد، هیهات .

خاقانی .


شمع عیسی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده .

خاقانی .


گفتم ای کور دم حور مخور
کو حریف توبه بوی زر توست .

خاقانی .


دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.

نظامی .


گفته ایشان بی تو ما را نیست زور
بی عصاکش چون بود احوال کور.

مولوی .


کاندرون دام ، دانه ٔ زهرهاست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست .

مولوی .


مشت بر اعمی زند یک جلف مست
کور پندارد لگدزن استر است .

مولوی .


جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور.

سعدی .


راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه .

سعدی .


آینه داری در محلت کوران . (گلستان سعدی ).
گور با کس سخن نمی گوید
کور سرّ قرآن نمی جوید.

اوحدی .


کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد
کآنکه او بینا به نفس خویشتن شد کور نیست .

مغربی .


خلقی به گمان اهل یقینند همه
کوران خود را به خواب بینا بینند.

واعظ قزوینی .


- کور اخترگوی ؛ نادانی بادعوی . (از امثال و حکم ) :
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست
کور اخترگوی محرومی ز راست .

مولوی (مثنوی ).


- کور بودن ؛ نابینا بودن . اعمی بودن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کور بودن اجاق کسی ؛ فرزند و عقب نداشتن .
- کور بودن اشتهای کسی ؛ میل نداشتن به غذا. (فرهنگ فارسی معین ).
- کور بودن دل کسی ؛ بینش و بصیرت نداشتن او. کورباطن بودن او :
دلش کورباشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.

فردوسی .


و رجوع به کوردل شود.
- کور بودن ذهن کسی ؛ دیریاب و بلید و کندذهن بودن او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کورذهن شود.
- کور مادرزاد ؛ آن که نابینا زاده شود. آن که کور به دنیا آید. اکمه :
هر آن بصیر که سر جهان ندید به دل
چه آن بصیر بر من چه کور مادرزاد.

اوحدی .


چه داند کور مادرزاد قدر چشم روشن را.

؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


- کور و پشیمان ؛ نادم و زیان دیده . خائب و خاسر :
کسی کو دیو را باشد به فرمان
بدل چون من بود کور و پشیمان .

(ویس و رامین ).


گزیند کارها را مرد نادان
نشیند زآن سپس کور و پشیمان .

(ویس و رامین ).


همی شد بازپس کور و پشیمان
گسسته جان پردردش ز درمان .

(ویس و رامین ).


هرکه ز خاک درت دیده ٔ بینا نیافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید.

فلکی .


- کور و کبود ؛ ناقص و رسوا. زشت و نادلپذیر. (فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات دیوان کبیر چ فروزانفر ج 7).
- || مجازاً نادم و زیان دیده . خائب و خاسر. نومید و حرمان زده . کور و پشیمان : مخالفان چند دفعه قصد کردند و آوازها افتاد و دشمنان کور و کبود بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 345).
چشم سیاه تو دید دل ز سرم برپرید
فتنه ٔ خاقانی است این دل کور و کبود.

خاقانی .


گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صدهزار دیده فلک وار می رویم .

؟ (از مرصادالعباد).


زآنکه جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کور است و کبود.

مولوی .


پیش هست او بباید کور بود
چیست هستی پیش او کور و کبود.

مولوی .


شکر است عدو رفته و ما همدم جانیم
ما سرخ و سپید از طرب و کور و کبود او.

مولوی .


ای تو در آیینه دیده روی خود کورو کبود
تسخر و خنده زده برآینه چون ابلهان .

مولوی .


نرگس و سوسن که افکندند بادی در کلاه
هر دو کورندو کبود امروز با غبنی تمام .

سلمان ساوجی .


|| (اِ) رنج و آفت . نقصان و رسوایی . (فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات دیوان کبیر چ فروزانفر ج 7). کوری و کبودی :
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود.

مولوی .


چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود.

مولوی .


زحمت سرما و دودرفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید.

مولوی .


و رجوع به شرح مثنوی شریف جزو اول تألیف بدیعالزمان فروزانفر ص 226 و دیوان شمس چ فروزانفر ضمیمه ٔ ج 7 ص 405 شود.
- آب کور ؛ ناسپاس . نان کور. نمک کور. (امثال و حکم ) :
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و اب کور ایشان بدند.

(مثنوی چ نیکلسن دفتر اول بیت 2510).


و رجوع به مدخل آب کور شود.
- اجاق کور ؛ آنکه فرزند و عقب نداشته باشد.
- بخت کور ؛ کوربخت . بدبخت . تیره بخت .
- روزکور ؛ آنکه روز نتواند دید آنکه از دیدن در روشنایی روز عاجز باشد. آنکه چشمان وی روز نبیند. مقابل شب کور.
- شب کور ؛ آنکه چشم وی شب نتواند دید. آنکه شبها از دیدن ناتوان باشد. مقابل روزکور.
- کور و کچل ؛ در تداول عامه ، به اطفال خانواده اطلاق شود: شب عیدی چیزی نتوانستم برای کور و کچل ها تدارک کنم .
- || به افراد فرومایه و بی سر و پا نیز اطلاق گردد: فلان با کور و کچلهای محله نشست و برخاست دارد.
- نان کور ؛ ناسپاس . آب کور. نمک کور. (امثال و حکم ) :
از برای آب چون خصمش شدند
آب کور و نان کور ایشان بدند.

مولوی (مثنوی ).


- نمک کور ؛ ناسپاس . نان کور.

(امثال و حکم ).


- امثال :
رفتم شهر کورها، دیدم همه کور من هم کور ؛ آداب و عادات اجتماع و محیطزیست را باید گردن نهاد، نظیر: خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.
عاشق ، کور باشد ، نظیر: حبک الشی ٔیعمی و یصم :
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختش همیشه شور باشد.

(ویس و رامین ).


غریب کور است ، الغریب اعمی : گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور. (مقامات حمیدی ).
قانون کور است . (امثال و حکم ص 1155).
کور از خدا چه خواهد دو چشم روشن یا دو چشم بینا؛ وقتی گویند که نهایت آرزوی خود را بیان کنند :
آیی و گویی که بوسه خواهی ؟ خواهم
کور چه خواهد بجز دو دیده ٔ روشن .

فرخی .


من آن خواهم که باشی تو شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا.

(ویس و رامین ).


بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن .

جامی .


کور به چراغ احتیاج ندارد.
کور به کار خود بیناست ، نظیر: هر کسی مصلحت خویش نکو می داند.
کور بیکار، جوالدوز به خایه ٔ خود می زند. رجوع به مثل بعد شود.
کور بیکار، مژه هایش را می کَنَد. رجوع به مثل قبل شود.
کور خانه نشین بغداد خبرده ؛ نادانی بادعوی . رجوع به کور اخترگو ذیل ترکیب های همین مدخل شود.
کور خود است و بینای مردم ؛ عیب دیگران را می بیند و عیب خود را نمی بیند، نظیر: خار را در چشم دیگران می بیند شاه تیر را در چشم خود نمی بیند.
کور خود مباش و بینای مردم ، نظیر: اگر بابا بیل زنی باغچه ٔ خودت را بیل بزن . و رجوع به مثل قبل شود.
کور شود دکانداری که مشتری خود را نشناسد.
کور کور را می جوید آب گودال را؛ هر کس و هر چیز همجنس خود را می جوید، نظیر: الجنس للجنس یمیل ؛ کند همجنس با همجنس پرواز.
کور گمان می کند چشم دارها چهار تا چهار تا می خورند؛ حدس و گمان بی خبران از واقعیت امور، معمولاً مقرون به حقیقت نیست .
کور و شب نشینی !؛ دو چیز نامتناسب . دو امر که اجتماع آنها نامتناسب و یا محال نماید. و رجوع به مثل بعد شود.
کور و نظربازی !؛ دو چیز نامتناسب و ناسازگار. وقتی گویند که انجام دادن کاری از عهده ٔ کسی بیرون باشد. و رجوع به مثل قبل شود.
کور هرچه در چنته دارد گمان می کند در چنته ٔ رفیقش نیز هست ؛ همه را مانند خود پندارد، نظیر:
هرکه نقش خویشتن بیند بر آب .
کافر همه را به کیش خود پندارد.
کوری چسان عصاکش کوری دگر شود؟
نظیر: خفته را خفته کی کند بیدار؟
|| نوعی دشنام و اهانت است برای کسی که سربه هوا و بی دقت است ؛ مگر کوری ! (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- کور سگ ؛ مانند نوعی دشنام است وقتی کودکی بر اثر بی توجهی چیزی را ندید و آن را بشکست یا درهم ریخت مادرش می گوید: کور سگ ! چرا چشمت را باز نمی کنی ؟ نیز ممکن است این لفظ را برای کوران بدجنس یا کسانی که چشم معیوب و کم سو دارند به صورت دشنام به کار برند. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
|| صفت گرهی که هیچ باز نشود و یا دیر باز توان کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دهان بسته . دهان ناگشاده . پسته یا فندقی که خندان نباشد. پسته ای که دهان ناگشاده دارد. مقابل خندان : اگر تخمه شور است اگر پسته کور است بده به ما ضرور است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گردوی کور، گردویی که مغزش خردخرد و به سختی بیرون توان کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بی منفذ. بی سوراخ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || تک خال : کورکور، دوکور. (فرهنگ فارسی معین ). تک خال در طاس نرد وچون جفت یک آرند گویند: کورکور. || قسمی گندم که در قاینات زرع می کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کور. [ ک ُ وَ ] (ع اِ) ج ِ کورة، شهرستان و ناحیه و کرانه . (منتهی الارب ). ج ِ کورة. (از اقرب الموارد). ج ِ کورة، عبارت از شهر و قصبه باشد. (از برهان ). ج ِ کورة، به معنی شهر باشد. (از آنندراج ) :
به شب کشید بر آهنگ رأی و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور.

عنصری .


وسبب یاد کردن کور خراسان و مجموع آن اندر این فصل آن بود. (تاریخ سیستان ). اکنون یاد کنیم طول و عرض و کور رساتیق سیستان ... اما کور سیستان . (تاریخ سیستان ص 28).
مخوف راهی کز سهم شور و فتنه ٔ او
کشید دست نیارست کوهسار و کور.

مسعودسعد.


اسلام را بلاد و کور بی نهایت است
تیماردار جمله بلاد و کور تویی .

سوزنی .


ازخوبی و خوشی چو سدیر و خور نگه است
مشهور در مداین و معروف در کور.

عبدالواسع جبلی (از جهانگیری ).


و رجوع به کورة شود.

فرهنگ عمید

نابینا، کسی که چشمانش معیوب باشد و چیزی را نبیند.
* کوروکبود: [قدیمی، مجاز]
۱. تیره وتار.
۲. نیست ونابود.
۳. زشت و ناقص.
۴. تیره روزی و محنت: چو فضولی گشت و دست وپا نمود / در عنا افتاد و در کوروکبود (مولوی: ۷۲ ).
= کَبَر

کَبَر#NAME?


نابینا؛ کسی که چشمانش معیوب باشد و چیزی را نبیند.
⟨ کوروکبود: [قدیمی، مجاز]
۱. تیره‌وتار.
۲. نیست‌ونابود.
۳. زشت و ناقص.
۴. تیره‌روزی و محنت: ◻︎ چو فضولی گشت و دست‌وپا نمود / در عنا افتاد و در کوروکبود (مولوی: ۷۲).


دانشنامه عمومی

روشندل


(کردی گروسی و پارسی پیشین) (ک َو َر) با زبر کاف و واو؛ تره. البته چون از همان خانواده است، این نام را بر آن گذاشته اند، وگرنه در اصل، تره نوعی سبزی است که مصرف پخت و پز هم دارد، اما کور از سبزی های خام در سبزی خوردن است .


کور (ابهام زدایی). کور ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
کور (بشاگرد)
کور (زاگرس)
کور (سرده)
کور (قمر)
کور (یمن)

دانشنامه آزاد فارسی

کور (جغرافیا)(Chur)
(به فرانسوی: کوار۱؛ به ایتالیایی: کوئیرا۲، به رومانیایی: کوئرا۳). مرکز کانتون۴ گراوبوندن۵، در سوئیس، در درّه راین علیا۶، با ۳۰,۱۰۰ نفر جمعیت (۱۹۹۵). کلیسای جامع کاتولیک سن لوسیوس۷ در ۱۱۷۸م در این شهر ساخته شد. چندین بنای متعلق به قرون ۱۵ تا ۱۷ در این شهر وجود دارد. کور کلیسای جامع پروتستان۸ نیز دارد. آنگلیکا کاوفمانِ۹ نقاش در این شهر زاده شد.
CoireCoiraCueracantonGraubündenUpper RhineSt LuciusProtestantAngelica Kauffmann

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی أَعْمَیٰ: کور- کور کرد (در جمله "فَأَصَمَّهُمْ وَأَعْمَیٰ أَبْصَارَهُمْ ")
معنی تَعْمَی: کور است
معنی عَمِیَ: کور شود
معنی أَکْمَهَ: کور مادرزاد
معنی لَا تَعْمَی: کور نیست(مؤنث)
معنی زُرْقاً: جمع ازرق است که به معنای کبود است (چون چشم وقتی بینائیش از بین میرود کبود میشود به کور هم اطلاق می گردد)
معنی عَمِیَتْ: کور شد - راه نیافت (عمیت ماضی از عمی است که به معنای کوری است ، ولی در "فَعَمِیَتْ عَلَیْهِمُ ﭐلْأَنبَاءُ یَوْمَئِذٍ " معنای کوری مقصود نیست ، بلکه استعاره از این است که انسان در موقعیتی قرار گرفته که به خبری راه نمییابد و مقتضای ظاهر این بود که عمی...
معنی کَفَفْتُ: دفع کردم(کلمه کف به معنای کف دست آدمی است که آن را باز و بسته میکند ، و معنای کففته این است که من او را با کف دست زدم و دفع کردم ، و بهمین مناسبت متعارف شده که این کلمه را در معنای دفع هر چند که با کف دست صورت نگیرد استعمال شود ، حتی شخص کور را هم بخ...
معنی کَفَیْنَاکَ: از تو دفع کردیم - از تو باز داشتیم - از تو کوتاه می کنیم(کلمه کف به معنای کف دست آدمی است که آن را باز و بسته میکند ، و معنای کففته این است که من او را با کف دست زدم و دفع کردم ، و بهمین مناسبت متعارف شده که این کلمه را در معنای دفع هر چند که با کف د...
معنی لَا یَکُفُّونَ: دفع نمی کنند (کلمه کف به معنای کف دست آدمی است که آن را باز و بسته میکند ، و معنای کففته این است که من او را با کف دست زدم و دفع کردم ، و بهمین مناسبت متعارف شده که این کلمه را در معنای دفع هر چند که با کف دست صورت نگیرد استعمال شود ، حتی شخص کور را ...
معنی یَکُفَّ: که باز دارد (کلمه کف به معنای کف دست آدمی است که آن را باز و بسته میکند ، و معنای کففته این است که من او را با کف دست زدم و دفع کردم ، و بهمین مناسبت متعارف شده که این کلمه را در معنای دفع هر چند که با کف دست صورت نگیرد استعمال شود ، حتی شخص کور را ه...
معنی لَمْ یَکُفُّواْ: دست نگه نداشتند(کلمه کف الایدی - دست نگه داشتن، کنایه است از خود داری از جنگ ، چون قتلی که در کارزار اتفاق میافتد به وسیله دست انجام میشود.کلمه کف به معنای کف دست آدمی است که آن را باز و بسته میکند ، و معنای کففته این است که من او را با کف دست زدم و ...
معنی کَفَّ أَیْدِیَهُمْ: دست آنها را نگه داشت-دست آنها را دفع کرد - دست آنها را کوتاه کرد (کلمه کف الایدی - دست نگه داشتن کنایه است از خود داری از جنگ ، چون قتلی که در کارزار اتفاق میافتد به وسیله دست انجام میشود.کلمه کف به معنای کف دست آدمی است که آن را باز و بسته میکند ، و...
تکرار در قرآن: ۳(بار)
پیچیدن و جمع کردن. راغب می‏گوید: «کَوْرُ الشَّیْ‏ءِ: اِدارَتُهُ و ضَمُّ بَعْضِهِ اِلی بَعْضٍ کَکَوْرِ العِمامَةِ» عبارت فیومی در مصباح چنین است: «کارَ الْعِمامَةَ کَوْراً: اَدارَها عَلی رَأْسِهِ» ایضاً در مصباح و صحاح گفته: «کُلُّ دَوْرٍ کَوْرٌ» هر گردیدن کور است. تکویر نیز به معنی پیچیدن است در اقرب الموارد هست: «کَوَّرَ الْعِمامَةَ عَلی رَأْسِهِ تَکْویراً: لَفَّها». . ناگفته نماند: در کور و تکویر استداره و مدور بودن را قید کرده‏اند، در اثر حرکت وضعی زمین روز و شب دائره وار در اطراف زمین می‏گردند و خدا علی الدوام روز را شب و شب را بر روز می‏پیچد و چون شب را بر روز پیچد روز از بین می‏رود و بالعکس. * . تکویر و پیچیده شدن خورشید عبارت اخرای خاموش شدن آن است. در کتب نجوم عکس سحابی‏ها را ملاحظه می‏کنید که به طور مارپیچی می‏پیچند، خورشید چنانکه گویند و در کتاب «معاد از نظر قرآن و علم» توضیح داده‏ام از مرکزش خاموش می‏شود و در آینده قسمت خاموش شده آن به قشر ظاهری منتقل شده و قشر ظاهری به مرکز آن خواهد رفت و آن قهراً به طور مارپیچی خواهد بود که همان تکویر است. رجوع شود به کتاب فوق ص 34 و کتاب «ماده، زمین و آسمان» تألیف گاموف ص 532 فصل «آینده خورشید ما». و شاید مراد از تکویر شمس انقباض آن باشد که در اثر خاموش شدن منقبض خواهد گردید. رجوع کنید به «شمس» در این کتاب.

گویش اصفهانی

تکیه ای: kur
طاری: kür
طامه ای: kur
طرقی: kür
کشه ای: kur
نطنزی: kur


گویش مازنی

/kaver/ میوه ی یک نوع گیاه بوته ای & کویر

میوه ی یک نوع گیاه بوته ای


کویر


گویش بختیاری

1. خاموش؛ 2. نابینا.


واژه نامه بختیاریکا

خاموش
( کَوُر ) دستان گوسفند را بالا آوردن و بر تنگ چل آن زدن به منظور تخلیه باد ناشی از خوردن علوفه های باد زا
رهدن به کوری
( کَوُر ) فک
( کَور ) کنار؛ کنج؛ زاویه؛ گوشه؛ سو؛ پَر؛
( کَوُر ) گذاشتن چوب در دهان بره به منظور جلوگیری از شیر خوردن او
دست کش
( کور؟ ) منجه کور؛ هَلموس

جدول کلمات

اعمی

پیشنهاد کاربران

کورّ ( koorr ) : [ اصطلاح چوپانی ] گوسفند یا بزی که گوش کوچکی دارد.

[کوردی] به معنی پسر

نابینا ، درزبان لری که همان پهلوی قدیم است به معنی تاریک ، خاموش وتار است . واژه ی کوّرت از قرآن شاید فارسی وهمریشه با آن باشد .
کور کردن =نابینا کردن
کور کردن =تاریک کردن ، خاموش کردن

کور و شرمنده :در گویش شهرستان بهاباد در مقابل لطفی که فردی به دیگری می کند بیان می شود مانند خیلی ممنون، مثال، در برابر خدمت فردی به او گفته می شود خدا خیرتون بده ما کور و شرمنده شماییم.

کور :دو معنا دارد اگرتحریف کورت به معنای کوچک باشد درکلماتی مانند مانند کوره راه یا پشه کوره به معنای راه باریک و پشه ریز است اما اگر تحریف تور یا تار باشد به معنای تاریکی ( آتش را کورکن یعنی آتش را خاموش کن ) وچشمهای کور این کلمه اینجا یعنی چشمهای تاریک یا چشمی که نوری ندارد زیرا در قدیم تصور براین بود که چشم بینا نوری از خود دارد و انسان با آن می بیند .
اما. م. باقری می گویم ما در ترکی فعلی داریم در ریخت "کورلاماق" به معنی پوشاندن، محو کردن، و از بین بردن. کورلاماق در ترکی همچنین پاک کردن و روی چیزی را پوشانیدن و از بین بردن و خاموش کردن معنی می دهد.
با توجه به این نظر کور یعنی پوشیده شده، از بین رفته. خاموش شده. کور گؤز یعنی چشم پوشیده، چشم از بین رفته، چشم خاموش شده.

در کوردی به "پسر " میگویند"کور"

ریشه یابی کلمات کر - کور - لال✅

این کلمات کاملا ترکی هستند و در این پست ریشه ی آن هارا بیان خواهم کرد.
💢💢💢💢
واژه ی kar و k�r ( kor ( را
ازبک ها در کنار استفاده از کلمه kar واژه ی گارانگ را استفاده میکنند که بی ارتباط با kar نیست
احتمالا این این کلمه قارانیق باشد
گرچه دوستان این کلمه را سوغدی میدانند اما در ریشه یابی این کلمه دست و پا میزنند❗️
ازبک ها به کر garang می گویند که طبق قاعده ی ترکی این کلمه قارانیق هست که به کلمه قارا سیاه میرسد مشتقات آن بسیار است که رایج ترین آن قارانلیق در بین مردم است.
واژه ی کر و کور در ترک ها با لغات مختلف ولی تبدیل شونده هستند
مثلا تاتار ها به این کلمه سوقیر میگویند در صورتی که ترکیه باشکورت ها و نوغای ها این کلمه را به صورت ساغیر معنی کر استفاده میکنند.
این میتواند یه سرنخ برای پیدا کردن ریشه این دو کلمه باشد
ترکمن ها در حالت دیگر به این کلمه t�nt که از ریشه t�n به معنی تاریکی است استفاده میکنند
که در ترکی امروزی این کلمه در حالت D�n به معنی دیروز بکار میرود و در قدیم به معنی تاریکی بوده من با آوردن کلمه ی t�nt خواستم بحث را به قارانیق و قارانلیق بکشم میبینید که همه به تاریکی , پوچی و سیاهی ختم میشود.
🅾️🅾️🅾️🅾️
قارانیق دی
کور است
کسی که تاریک میبیند کسی که سیاهی میبیند و این لغت به احتمال زیاد به کور ها استفاده میشده که به حالت kar و در فارسی به صورت کر استفاده میشود ما حتی فعل این کلمه را در بین ترکان داریم که به صورت karıxmaq استفاده میشود که قطعا به سیاهی و پوچی ختم میشود
سن ایشینده کاریخدین
و حتی واژه ی korlamaq هم زیاد دور با بحث ما نیست این کلمه واژه ی بسیار خوبی برای خراب کردن در ترکی است
تبدیل شدن معنی قارانیق از حالت کور به کر و یا برعکس بخاطر این بوده که مردم آن هارا در یک دید میدیده اند و دوما اینکه در مفهوم اشتراک معنی داشتند که به پوچی و تباهی میرسید ماجرا به حرف بنده آن جایی قدرت میبخشد که اویغور ها به کور قاریغو ( قاریقی ) میگویند
این کلمه کاملا معلوم است که از ترکی به سوغدی و حتی وارد پهلوی شده.

و اما واژه ی لال:✅
لال مطمئنم که این یال بوده و بی ارتباط با واژه ی یالاماق به معنی لیسیدن نیست.
از جمله تبدیل شدن های حرف ی به ل میتواند پیشوند لاپ - یاپ ذکر کرد که این کلمه از ریشه یاپماق به معنی ترین است.
لاپ گوزل - یاپ گوزل
مشتقات کلمه ی یال را به عنوان مثال میتوانیم معروفترین هایشان را به صورت یالین به معنی لخت / یالقیز به معنی تنها / یالاماق به معنی لیسیدن که مرتبط با زبان است و واژه ی معروف یالان را اشاره کرد.
💢💢💢💢
یالدی - لالدی
از برداشتی که از مشتقات شد همه ی آن ها به نقص و دارای یگانگی بودن اشتراک داشتند به خصوص واژه ی یالقیز یا یالنیز به حرف بنده قوت میبخشد .
یالین هم که معنی لخت را دارد و در بین مردم واژه آیاق یالین پا برهنه معروف است .
حال معنی لال - یال مشخص است چیست
کسی که ناقص است
کسی که تواناییش کم است
کسی که چیزی از اصل و باطن خودش کم شده ( تفهیم شده با یالاماق )
🌀در واقع میشود گفت که واژه ی یال بن و پایه ی مشتقات آن است ( به معنی ناقص و کم دارا به صورت اصطلاحی به معنی پوست کنده )
با این همه میتوانیم کلمه ی یالان را به معنی دروغ معنی کنیم چیزی که ناقص و بی ارزش میکند و حتی کلمه ی یالتاق به معنی چاپلوس
یال ایت اق
حالتی است که انسان را خار و بی ارزش میکند.
اگر ما بخواهیم یال را در حالت کلی معنی کنیم به معنی غیر خود کفا و بی ارزش است نا چیز است
یالوارماق
یال اسب و کلماتی از این قبیل دقیقا در یک مسیر قرار دارند . ⏺

امیدوارم با خواندن این پست لذت برده باشید و زبان ترکی را زنده نگه داریم.
♻️♻️♻️

تیره بصر. [ رَ / رِ ب َ ص َ ] ( ص مرکب ) کور. نابینا. تیره بین. تیره چشم :
در فراق تو از آن سوخته تر باد پدر
بی چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر.
خاقانی.

تیره بین


تیره چشم. [ رَ / رِ چ َ / چ ِ ] ( ص مرکب ) کور. نابینا. ( از فهرست ولف ) :
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم
سر نامداران ازو پر ز خشم.
( شاهنامه ٔ فردوسی چ بروخیم ج 2 ص 329 ) .
اشعار پند و مدح بسی گفته است
آن تیره چشم شاعر روشن بین.
ناصرخسرو.

- بی دیده ؛ کور. نابینا :
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده بر کرد دوش.
سعدی.
در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار برآمد.
سعدی.

نابینا. . . . روشندل. . . . عمی. . . .

کور ، لال، کر
《واژگانی فارسی هستند》
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
کر وکور از ریشه ی ( گور ) در پارسی هستند. و با واژه ی تاریکی هم ارتباط دارند.

جناب ( ع ) گفت با واژگان�گارانگ، سوقیر، �t�ntدر ترکی ارتباط دارد. این واژگان از دید آوایی وحروف کمترین ارتباط با کور و کر را دارند.

خود گارانگ هم به احتمال زیاد ازریشه ( گور ) به معنی تاریک است.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
لال هم واژه ای فارسی است.

لال از ریشه ی ( رام، لار ) است.

پارسی: لال ( گنگ و بی سدا )
ارمنی: lurr ( بی سدا )
اسپانیایی: arrular ( آرامش )
آلمانی: lullen ( آرام کردن )
انگلیسی: lull ( آرام ) و lullaby ( لالایی )

واژه "لال" یا "لار" به معنی "آرام و بی تلاطم و هموار" است و احتمالن نام شهر "لار" در استان پارس نیز به معنی دشت هموار می باشد. نام مرغ یا خروس "لاری" نیز به معنی پرنده ای است که گردنش صاف و کشیده است.

آقای ( ع ) شما میگی لال در ترکی با واژگان =
دیل، یالان، یالاماق در ارتباط هست.
منم میگم، در فارسی هم، با لب و لیس
در ارتباط هست.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
🚫《واژه ی لال ازریشه ی=لام و لار.
واژه ی کر و کور از ریشه ی=گور.
و کاملا فارسی هستند》🚫

آقا یا بانوی ( ع ) شما ریشه یابی نکردید ، تنها واژگانی شبیه به کر ، کور و لال در ترکی را گفته اید.
همچنین از یاد نبریم که بسیاری از واژگان عربی ، فارسی، چینی در ترکی به شکل های گوناگون بکار رفته اند ولی ریشه شان ترکی نیست.

حالا ببینیم کی در ریشه یا بی دست و پا میزند. . .


کلمات دیگر: