مترادف کور : اعمی، ضریر، کلیل، نابینا
متضاد کور : بینا
blind, eyeless, sightless
blind, [n.] blindman
اعمی، ضریر، کلیل، نابینا ≠ بینا
کور. [ کُرْ] (اِخ ) رودخانه ای است در فارس . رجوع به کُر شود.
کور. (اِ) مخفف کوره و معمولاً به آخر اسامی ، مانند مزید مؤخری افزوده شود: شمکور. و رجوع به کوره شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کور. (اِخ ) (جبل ...) کوهی به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کور. (اِخ ) کوروس . کورا . از رودهای بزرگ قفقاز است که از کوه حضر در شمال قارص سرچشمه می گیرد و سپس به شمال شرقی و به سوی دره ٔ گرجستان جریان پیدا می کند و پس از طی مسافتی از داخل شهر تفلیس می گذرد و در قره باغ نهرهای دیگری به آن می پیوندد و پس از آن به سوی ایران سرازیر و با رود ارس یکی می شود و سرانجام به دریای خزر می ریزد. طول این رودخانه 1515 کیلومتر است . (از لاروس و قاموس الاعلام ترکی ). کُر. کوروش . (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 11).
کور. (ع اِ) پالان یا پالان با ساختگی آن . ج ، اکوار، اکوُر، کیران . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || کوره ٔآهنگران از گل . (منتهی الارب ). کوره ٔ آهنگران . (آنندراج ). آتشدان آهنگر از گل . (از اقرب الموارد). کوره ٔآهنگری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء). || خانه ٔ زنبور عسل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای زنبوران و گویند معرب است . (از اقرب الموارد). خانه ٔ زنبور عسل و مأخوذ از فارسی . (ناظم الاطباء). کندو. کوارة. حب النحل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کور. (ع اِ) صمغ درخت مقل است و منبت او نواحی یمن و عمان بود. (ترجمه ٔ صیدنه ). || مقل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور هندی ؛ درخت مقل ازرق . (فرهنگ فارسی معین ).
کور. (فرانسوی ، اِ) تعلیم . تحصیل : کور تاریخ . || دوره ٔ تحصیلی . (فرهنگ فارسی معین ).
کور. [ ک َ ] (ع اِ) گله ٔ بزرگ از شتران و گویند صدوپنجاه یا دوصد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گروه بسیار از شتران و گویندصدوپنجاه و یا دویست و یا بیشتر. (از اقرب الموارد). || گله ٔ گاوان بسیار. ج ، اکوار. یقال : لفلان کور من الا ابل و البقر. (منتهی الارب ). گله ٔ گاوان بسیار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گله ٔ گاو. (از اقرب الموارد). || پیچ دستار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پیچ عمامه ، تسمیه به مصدر است . (از اقرب الموارد). || پیچ از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سرشت . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). سرشت و طبیعت .(ناظم الاطباء). طبیعت . یقال : له کور کریم ؛ ای طبیعة. (از اقرب الموارد). || ارزانی و بسیاری از هر چیزی . (منتهی الارب ). منه : نعوذ بالله من الحوربعد الکور؛ ای من النقصان بعد الکمال و من القلة بعد الکثرة. (منتهی الارب ). افزونی و بسیاری از هر چیزی . (آنندراج ). زیادت ، نعوذ بالله من الحور بعد الکور؛یعنی پناه می بریم به خدا از کاهش بعد از افزایش . و اصل آن دو از کور عمامه وحور آن است و کور پیچیدن عمامه و حور باز کردن آن است . زیرا در پیچیدن آن افزایش و در باز کردن کاهش است و جز این نیز گفته شده است . (از اقرب الموارد). زیادت . بسیاری . کثرت . زیادتی . مقابل حور و نقصان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد شود.
کور. [ ک َ ] (ع مص ) افزون شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بسیار شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیچیدن دستار. (منتهی الاب ) (آنندراج ). پیچیدن عمامه بر سر و مدور کردن آن . (از اقرب الموارد) || گرد کردن چیزی . || زمین کندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کندن زمین . (از اقرب الموارد). کندن و حفر کردن زمین . (ناظم الاطباء). || شتافتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شتافتن . در راه رفتن . (از اقرب الموارد). || پشتواره ٔ جامه برداشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حمل کردن پشتواره ٔ جامه . (از اقرب الموارد). پشتواره ٔ جامه برداشتن و حمل کردن آنرا. (ناظم الاطباء). || کشتن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
کور. [ ک َ / کُو ] (اِ) جایی را گویند که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابلیت آبادانی و زراعت کردن نداشته باشد. (برهان ). به معنی جای خراب که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابل زراعت نباشد، لیکن اصح در این معنی کاف فارسی است نه عربی و در فرهنگها سهو شده . (آنندراج ). صحیح گور است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به گور شود. || به معنی سراب هم بنظر آمده است که در صحراها از دور به آب می ماند. (برهان ). سراب . (ناظم الاطباء). و رجوع به کوراب شود. || به معنی خرنوب شامی است . (آنندراج ) (از فهرست مخزن الادویه ).
انوری .
کور. [ کُرْ ] (اِخ ) ژاک . از بازرگانان ثروتمند بورژ که در حدود سال 1395 م . در بورژ متولد شد. وی خزانه داری شارل دوم را به عهده داشت و سپس به مأموریت سیاسی اعزام شد، اما به گرفتن رشوه متهم گردید و در سال 1451 م . زندانی شد و سپس فرار کرد. خاطراتش موجب شد که در دوران حکومت لوئی یازدهم از او اعاده ٔ حیثیت شود. (از لاروس ).
فردوسی .
فردوسی .
لبیبی .
معروفی .
(ویس و رامین ).
ناصرخسرو (دیوان ص 195).
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
سنایی .
سنائی .
سنائی .
عمادی شهریاری .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
سعدی .
سعدی .
اوحدی .
مغربی .
واعظ قزوینی .
مولوی (مثنوی ).
فردوسی .
اوحدی .
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
(ویس و رامین ).
(ویس و رامین ).
(ویس و رامین ).
فلکی .
خاقانی .
؟ (از مرصادالعباد).
مولوی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
سلمان ساوجی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
(مثنوی چ نیکلسن دفتر اول بیت 2510).
مولوی (مثنوی ).
(امثال و حکم ).
(ویس و رامین ).
فرخی .
(ویس و رامین ).
جامی .
عنصری .
مسعودسعد.
سوزنی .
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری ).
کَبَر#NAME?
نابینا؛ کسی که چشمانش معیوب باشد و چیزی را نبیند.
〈 کوروکبود: [قدیمی، مجاز]
۱. تیرهوتار.
۲. نیستونابود.
۳. زشت و ناقص.
۴. تیرهروزی و محنت: ◻︎ چو فضولی گشت و دستوپا نمود / در عنا افتاد و در کوروکبود (مولوی: ۷۲).
روشندل
(کردی گروسی و پارسی پیشین) (ک َو َر) با زبر کاف و واو؛ تره. البته چون از همان خانواده است، این نام را بر آن گذاشته اند، وگرنه در اصل، تره نوعی سبزی است که مصرف پخت و پز هم دارد، اما کور از سبزی های خام در سبزی خوردن است .
تکیه ای: kur
طاری: kür
طامه ای: kur
طرقی: kür
کشه ای: kur
نطنزی: kur
میوه ی یک نوع گیاه بوته ای
کویر
1. خاموش؛ 2. نابینا.