کلمه جو
صفحه اصلی

سفت


مترادف سفت : استوار، جامد، سخت، قایم، لخته، مضبوط ، دوش، کتف، شانه، کم آب ، قرص، محکم

متضاد سفت : سست، غلیظ

فارسی به انگلیسی

stiff, [adj.]tight, tense, hard, [adv.]tightly, firmly, rigidly, violently, firm, leathery, rigid, tenacious, tough, unbending, wooden, horny, taut

tight, tense, stiff, hard, [adv.]tightly, firmly, rigidly, violently


firm, hard, leathery, tight, rigid, stiff, tenacious, tough, unbending, wooden


فارسی به عربی

بشدة , خرسانة , زمن , سمیک , شخص , شدة , صلب , صوم , عنید , غیر مرن , قاسی , مادة مقلصة , مقرن , منشد جدا

مترادف و متضاد

shoulder (اسم)
سفت، جناح، شانه، کتف، دوش، هر چیزی شبیه شانه

hole (اسم)
سفت، روزنه، سوراخ، خندق، غار، گودی، غول، منفذ، رخنه، فرجه، نقب، حفره، گودال، چال، فرج، لانه خرگوش و امثال ان

perforation (اسم)
سفت، سوراخ، ایجاد سوراخ، لبه کنگره ای مثل تمبر پستی، عمل سوراخ کردن

needle's eye (اسم)
سفت

muscle-bound (صفت)
سفت، غیر قابل ارتجاع

ironclad (صفت)
سفت، سخت، زره پوش، اهن پوش

stark (صفت)
سفت، کامل، حساس، شاق، خشن، رک، قوی، شجاع، زبر، پاک، خشک و سرد

burly (صفت)
سفت، تنومند، کلفت، ستبر، زبر و خشن، گره دار

brawny (صفت)
سفت، پرعضله، قوی، پر زور، گوشتالو، نیرومند، ماهیچه دار

beefy (صفت)
سفت، فربه، چاق

chopping (صفت)
سفت

tense (صفت)
سفت، سخت، وخیم، ناراحت، کشیده، عصبی وهیجان زده

taut (صفت)
سفت، شق، کشیده، محکم بسته شده

wiry (صفت)
سفت، قابل انحناء، پرطاقت، سیمی

hard-boiled (صفت)
سفت، سخت جوشیده، زیاد سفت شده، سفت پز، سرسخت و خشن

firm (صفت)
پایدار، سفت، سخت، محکم، ثابت، پا بر جا، استوار، متین، راسخ، مستحکم، پرصلابت

able-bodied (صفت)
دارای جسم توانا، سفت

stiff (صفت)
سفت، شق، پر مایه، چوب شده

horny (صفت)
سفت، شهوتی، شاخی، شیدا

hard (صفت)
خسیس، سفت، ژرف، سخت، دشوار، سخت گیر، فربه، زمخت، قوی، شدید، سنگین، پینه خورده، مشکل، معضل، نامطبوع، پرصلابت، قسی

rigid (صفت)
سفت، جدی، سخت، جامد، صلب، سفت و محکم، نرم نشو

fast (صفت)
سفت، تند، سریع، سرزنده، سبک، رنگ نرو، سریع السیر، تندرو، با وفا، فوری، جماز، عجول، جلد و چابک

solid (صفت)
سفت، خالص، یک پارچه، سخت، محکم، بسته، قوی، نیرومند، استوار، قابل اطمینان، جامد، توپر، مستحکم، منجمد، حجمی، سه بعدی، ز جسم

dense (صفت)
سفت، متراکم، محکم، انبوه، احمق، غلیظ، پر پشت، چگال، خنگ، متکاثف

tough (صفت)
سفت، سخت، محکم، شق، دشوار، بادوام، خشن، زمخت، شدید، سر سخت، با اسطقس، پی مانند

tight (صفت)
خسیس، سفت، محکم، مقید، کیپ، تنگ، لول، کساد، ضیق

tenacious (صفت)
سفت، محکم، چسبنده، سر سخت، استوار، مستحکم

thick (صفت)
سفت، انبوه، گل الود، چاق، کلفت، ستبر، ضخیم، تیره، غلیظ، پر پشت، چاق و چله، گرفته، ابری، زیاد، صخیم

استوار، جامد، سخت، قایم، لخته، مضبوط ≠ سست


۱. استوار، جامد، سخت، قایم، لخته، مضبوط ≠ سست
۲. دوش، کتف، شانه
۳. کمآب ≠ غلیظ
۴. قرص
۵. محکم


فرهنگ فارسی

ستبر، سخت، محکم، غلیظ، سوراخ، رخنه، سوراخ کوچک مثل سوراخ سوزن، شانه، دوش، کتف، شانه انسان یاحیوان
۱ - ( مصدر ) سوراخ کردن . ۲ - ( اسم ) سوراخ شده . ۳ - ( اسم ) سوراخ کوچک مخصوصا سوراخ سوزن .
ده جزئ دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم .

فرهنگ معین

(سُ یا س ) [ په . ] (اِ. ) دوش ، کتف .
(سُ ) (اِ. ) سوراخ ، رخنه .
( ~ . ) (ص . ) ۱ - ستبر. ۲ - محکم .

(سُ یا س ) [ په . ] (اِ.) دوش ، کتف .


(سُ) (اِ.) سوراخ ، رخنه .


( ~ .) (ص .) 1 - ستبر. 2 - محکم .


لغت نامه دهخدا

سفت . [ س ِ ] (ص ) سطبر و غلیظ. (برهان ) (غیاث ).


سفت . [ ] (اِ) تن سفید بود و نیکو. (از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).


سفت . [ ] (اِ) لیقه صوف دویت . (زمخشری ).


سفت . [ س َ ] (ع مص ) بسیار شراب خوردن و تشنگی نرفتن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ).


سفت . [ س َ ف ِ / س ِ ] (ع اِ) طعام بی برکت . (منتهی الارب ). || قیر که در خنور و کشتی مالند. (آنندراج ) (منتهی الارب ).


سفت . [ س ُ ] (اِ) اوستا «سوپتی » (شانه ) پهلوی «سوفت » پارسی باستان «سوپتی » (شانه ) شغنی «سیود» سریکلی «سود» سنگلیچی «سیود» آلبانی «سوپ » . و رجوع کنید به گریرسن 94. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کتف . (برهان ) (رشیدی ). کتف و دوش . (غیاث ) (جهانگیری ) :
بر آن سفت سیمین و مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه ٔ پای بند.

فردوسی .


شب آمد بدان جای تیره بخفت
قبا جامه و جوشنش زیر سفت .

فردوسی .


تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز چنگ اندر آمد بخفت .

فردوسی .


کی نامور آفرین کرد و گفت
که زور این چنین باید و یال و سفت .

اسدی .


سر سفت را بتازی منکب گویند و بشهر من [ گرگان ] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
جوش حفظت زسفت غفلت ما بر مکش
پرده ٔ عفوت ز روی کرده ٔ ما بر مدار.

جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ص 167).


ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.

نظامی .


دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست .

نظامی .


علاوه ٔ بار بر سفت گرفته روی براه آورد. (مرزبان نامه ).
|| طاق . سقف :
سر تاج برزد بسفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر.

نظامی .


|| بالا. نوک :
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه .

نظامی .


|| سوراخ کوچک عموماً و سوراخ سوزن خصوصاً. (برهان ) (رشیدی ) (جهانگیری ). || (ص ) محکم و مضبوط و سخت . (برهان ). محکم . (غیاث ).

سفت. [ س ُ ] ( اِ ) اوستا «سوپتی » ( شانه ) پهلوی «سوفت » پارسی باستان «سوپتی » ( شانه ) شغنی «سیود» سریکلی «سود» سنگلیچی «سیود» آلبانی «سوپ » . و رجوع کنید به گریرسن 94. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). کتف. ( برهان ) ( رشیدی ). کتف و دوش. ( غیاث ) ( جهانگیری ) :
بر آن سفت سیمین و مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه پای بند.
فردوسی.
شب آمد بدان جای تیره بخفت
قبا جامه و جوشنش زیر سفت.
فردوسی.
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز چنگ اندر آمد بخفت.
فردوسی.
کی نامور آفرین کرد و گفت
که زور این چنین باید و یال و سفت.
اسدی.
سر سفت را بتازی منکب گویند و بشهر من [ گرگان ] دوش گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
جوش حفظت زسفت غفلت ما بر مکش
پرده عفوت ز روی کرده ما بر مدار.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان ص 167 ).
ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.
نظامی.
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست.
نظامی.
علاوه بار بر سفت گرفته روی براه آورد. ( مرزبان نامه ).
|| طاق. سقف :
سر تاج برزد بسفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر.
نظامی.
|| بالا. نوک :
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه.
نظامی.
|| سوراخ کوچک عموماً و سوراخ سوزن خصوصاً. ( برهان ) ( رشیدی ) ( جهانگیری ). || ( ص ) محکم و مضبوط و سخت. ( برهان ). محکم. ( غیاث ).

سفت. [ س َ ] ( ع مص ) بسیار شراب خوردن و تشنگی نرفتن. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ).

سفت. [ س َ ف ِ / س ِ ] ( ع اِ ) طعام بی برکت. ( منتهی الارب ). || قیر که در خنور و کشتی مالند. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ).

سفت. [ ] ( اِ ) تن سفید بود و نیکو. ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).

سفت. [ س ِ ] ( ص ) سطبر و غلیظ. ( برهان ) ( غیاث ).

سفت. [ ] ( اِ ) لیقه صوف دویت. ( زمخشری ).

سفت. [ ] ( اِخ ) دهی جزء دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم ، دارای 149 تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات ، پنبه ، بنشن ، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ).

سفة. [ س ُف ْ ف َ ] ( ع اِ ) آوندی از برگ خرما مقدار زنبیل ، یا آوندی از برگ خرما. || یک مشت از پست. || موی بند زنان که بدان موی را پیوند کنند. || داروی کوفته بیخته معجون ناکرده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

سفت . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش دستجرد شهرستان قم ، دارای 149 تن سکنه و آب آن از قنات است . محصول آن غلات ، پنبه ، بنشن ، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) شانۀ انسان یا حیوان، دوش، کتف: سفته بر «سفت» شیر و گور نشست / سفت و از هردو «سفت» بیرون جست (نظامی۴: ۵۷۲ ).
۲. سوراخ، رخنه، سوراخ کوچک، مانند سوراخ سوزن.
۱. ستبر، محکم.
۲. سخت.
۳. غلیظ.

۱. ستبر؛ محکم.
۲. سخت.
۳. غلیظ.


۱. (زیست‌شناسی) شانۀ انسان یا حیوان؛ دوش؛ کتف: ◻︎ سفته بر «سفت» شیر و گور نشست / سفت و از هردو «سفت» بیرون جست (نظامی۴: ۵۷۲).
۲. سوراخ؛ رخنه؛ سوراخ کوچک، مانند سوراخ سوزن.


دانشنامه عمومی

مختصات: ۳۴°۳۷′۱۳″ شمالی ۵۰°۲۲′۴۸″ شرقی / ۳۴٫۶۲۰۲۸°شمالی ۵۰٫۳۸۰۰۰°شرقی / 34.62028; 50.38000
سفت، روستایی است از توابع بخش خلجستان شهرستان قم در استان قم ایران.
این روستا در دهستان دستجرد (قم) قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۶۷ نفر (۲۵خانوار) بوده است.

دانشنامه آزاد فارسی

سُفت (micropyle)
(یا: میکروپیل) منفذی کوچک در یک انتهای تخمک گیاهان گل دار. هنگام گرده افشانی، لولۀ گردۀ درحال رشد به سمت پایین کلاله، نهایتاً از منفذ سفتعبور می کند. گامت نردرون لولۀ گرده از این راه به سمت هستۀ تخم در درون تخمک حرکت می کند و لقاح صورت می گیرد. در نتیجۀ لقاح، بذر تشکیل و منتشر می شود.

فرهنگستان زبان و ادب

{micropyle} [زیست شناسی] منفذی در تخمک پوش گیاهان که معمولاً لولۀ گَرده ازطریق آن وارد تخمک می شود

گویش اصفهانی

تکیه ای: seft
طاری: seft
طامه ای: seft
طرقی: seft
کشه ای: seft
نطنزی: seft


واژه نامه بختیاریکا

بَردکی؛ دِنگ؛ تِنگ؛ سخت؛ سیخِه
مَکَهنا

پیشنهاد کاربران

راسخ

سُفت: دوش و کتف

سفت:به معنی شانه و دوش
دکتر کزازی در مورد واژه ی " سفت" می نویسد : ( ( سفت در پهلوی در ریخت سپت supt بکار می رفته است . ) )
( ( بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 282. )
در زبان ترکی به فلاخن" سؤپاد " و به سنگی که توسط آن پرتاب می شود " سوپاد داشی " گفته می شود چون فلاخن را موقه پرتاب دور کتف می چرخانند و بعد پرتاب می کنند به نظر می رسد با واژه سپت supt به معنی کتف هم ریشه باشد .
سفت:
واژه ی سفت در معنی : محکم ، سخت در لغتنامه سغدی به شکل ستفد stəβd ثبت شده که همریشه با لغت انگلیسی stiff از ریشه پیشاهند و اروپایی stipos است.


chewy
خوراک سفت
جویدنی


کلمات دیگر: