کلمه جو
صفحه اصلی

پایه


مترادف پایه : اساس، بنیان، بن، پی، ته، شالوده، قاعده، اصل، ریشه، مبنا، پا، پایین، دامن، دامنه، زیر، ساق، ساقه، پایگاه، جایگاه، درجه، مقام، منصب، اشل، رتبه، رتبه اداری، اندازه، حد، مقیاس، میزان، کلاس، کنه، ماخذ قایمه، محور

متضاد پایه : پیکر، نما

فارسی به انگلیسی

foot, leg, pillar, pile, stand, rest, bracket, pedestal, foundation, basis, stock, grade, base, bedding, column, cornerstone, degree, gradation, ground, groundwork, position, rank, rock, stalk, stanchion, standard, stature, status, support, trestle, upright, piller, drill- stock, [fig.] foundation, grounding, scale, pedicel, plane

leg, piller, pile, stand, rest, bracket, pedestal, stock, drill- stock, [fig.] foundation, basis, grounding, scale, degree


base, basis, bedding, column, cornerstone, degree, foot, foundation, gradation, grade, ground, groundwork, leg, pile, pillar, position, rank, rock, stalk, stanchion, standard, stature, status, support, trestle, upright


فارسی به عربی

ارض , اساس , جبل , جزر , درجة , دعامة , ساق , علامة , عمود , قاعدة , کابولی , مرحلة , ممشی , نقطة الارتکاز ، نُقْطَة (مِحْوَرُ ) اّرتکاز ، حجر الاساس

مترادف و متضاد

ساق، ساقه


پایگاه، جایگاه، درجه، مقام، منصب


اشل، رتبه، رتبه‌اداری


اندازه، حد، مقیاس، میزان


کلاس


کنه


ماخذ


قایمه، محور


اساس، بنیان، بن، پی، ته، شالوده، قاعده ≠ پیکر، نما


اصل، ریشه، مبنا


پا، پایین، دامن، دامنه، زیر


۱. اساس، بنیان، بن، پی، ته، شالوده، قاعده
۲. اصل، ریشه، مبنا
۳. پا، پایین، دامن، دامنه، زیر
۴. ساق، ساقه
۵. پایگاه، جایگاه، درجه، مقام، منصب
۶. اشل، رتبه، رتبهاداری
۷. اندازه، حد، مقیاس، میزان
۸. کلاس
۹. کنه
۱۰. ماخذ قایمه، محور ≠ پیکر، نما


base (اسم)
باز، ریشه، تکیه گاه، زمینه، پایه، پایگاه، اساس، بنیاد، مبنا، مرکز، شالوده، ته، بناء، ته ستون، صدای بم، عنصر

stand (اسم)
وضع، سه پایه، شهرت، ایست، پایه، مقام، توقف، بساط، دکه، موضع، ایستگاه، توقفگاه، میز کوچک، دکه دکان، جایگاه گواه در دادگاه، سکوب تماشاچیان مسابقات

stock (اسم)
ذخیره، سهم، مایه، نیا، پایه، کنده، تخته، تنه، قنداق تفنگ، سرمایه، موجودی، یدکی، سهمیه، در انبار، قنداق، موجودی کالا، مواشی، پیوندگیر، ته ساقه، دسته ریشه

measure (اسم)
حد، اقدام، میزان، درجه، مقدار، پایه، اندازه، پیمانه، تدبیر، مقیاس، واحد، وزن شعر، بحر

leg (اسم)
پا، قسمت، پایه، بخش، ساق پا، ساق، مرحله، پاچه، ران

ground (اسم)
پا، سبب، زمین، خاک، میدان، زمینه، پایه، اساس، مستمسک، ملاک، کف دریا

pile (اسم)
توده، مقدار زیاد، پایه، ستون، کومه، کپه، کرک، پارچه خز نما، ستون لنگرگاه، ستون پل، پرز قالی و غیره

status (اسم)
وضع، حالت، موقعیت، پایه، مقام، وضعیت، حال، شان

prop (اسم)
پشتیبان، تیر، نگهدار، پایه، شمع، تکیه، پشتی صندلی و غیره

mark (اسم)
حد، مرز، نقطه، هدف، نشان، نشانه، درجه، خط، پایه، مارک، داغ، علامت، نمره، علامت مخصوص، خط شروع مسابقه، علامت سلاح، چوب خط، مدل مخصوص

degree (اسم)
درجه، پایه، طبقه، سیکل، مرتبه، رتبه، مرحله، منزلت، زینه، پله، سویه، دیپلم یا درجه تحصیل

grade (اسم)
درجه، پایه، طبقه، درجه بندی، سانتیگراد، رتبه، مرحله، نمره، درجه شدت، انحراف از سطح تراز، الگوی لباس، ارزش نسبی سنگ معدنی، درجه مواد معدنی

basis (اسم)
ماخذ، زمینه، پایه، اساس، بنیاد، مبنا، بنیان، مستمسک

stalk (اسم)
میله، پایه، ساق، خرام، ساقه، چیزی شبیه ساقه، ماشوره

root (اسم)
ریشه، اصل، زمینه، پایه، اساس، بنیاد، عنصر، بن، بنیان، فرزند، اصول، سر چشمه، بنه

stage (اسم)
صحنه، پایه، طبقه، مرحله، پله، اشکوب، وهله، صحنه نمایش، پردهگاه

mount (اسم)
ترفیع، صعود، کوه، تپه، پایه، مقوای عکس، قاب عکس، مرکوب

rank (اسم)
صف، ترتیب، نظم، پایه، رشته، مقام، سلسله، شکل، ردیف، رتبه، شان، قطار

stratum (اسم)
چینه، پایه، طبقه، قشر، رتبه، لایه، طبقه نسج سلولی

buttress (اسم)
پشتیبان، حائل، پایه، شمع پشتیبان دیوار

stanchion (اسم)
تیر، نگهدار، حائل، پایه، شمع، سایبان یا چادر جلو مغازه

foundation (اسم)
پا، پایه، اساس، بنیاد، مبنا، شالوده، بنیان، بنگاه، تشکیل، تاسیس، پی، پی ریزی، موسسه خیریه

bedrock (اسم)
پایه، اساس

radix (اسم)
پایه، مبنا، منشاء، بیخ، سرچشمه اولیه، منبع اصلی

fulcrum (اسم)
پایه، شاهین ترازو، اهرم، نقطه اتکاء

headstock (اسم)
پایه، یاتاقان، بستر

outrigger (اسم)
پایه، بست، پاروگیر، تیر دگل قایق، دم طیاره

cantilever (اسم)
پایه، سگدست

sill (اسم)
پایه، سده، سیل، آستان در، تیر پایه، آستان، طوفان یا گرداب شدید، گسله بستری

column (اسم)
پایه، عمود، ستون، رکن

pillar (اسم)
میله، پایه، عمود، ستون، رکن، دیرک، جرز، ارکان، ستون بتون ارمه

phase (اسم)
وضع، منظر، صورت، پایه، مرحله، لحاظ، فاز، وجهه، دوره تحول و تغییر، اهله قمر

footpath (اسم)
پایه، پیاده رو

fundament (اسم)
پایه، اساس، بنیاد، ته، پی

groundsel (اسم)
پایه، اساس، شیخ الربیع

groundwork (اسم)
زمینه، پایه، اساس

mounting (اسم)
اسباب، ارایش، پایه

pediment (اسم)
پایه، سنگ فرش، ارایش سنتوری

principium (اسم)
اصل، پایه، اصل عمده و اساسی، اس اساس

thallus (اسم)
پایه، بدنه گیاه

فرهنگ فارسی

هرچیزشبیه پا، پی وبنیاد، قدرومرتبه، شالوده
۱- هر یک از طبقات چیزی که بر آن بالا روند یا پایین آیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام پله پاشیب پک ارچین پغنه تله زینه درجه . ۲- هر چه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند بنیاد بن بنگاه اصل عمارت پی شالوده بنیان اساس بنائ قاعده . ۳- ستون مجردی . ۴- قسمت زیرین تخت و صندلی و مانند آن پای. تخت پای. میز قایمه. ۵- درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند اصله . ۶- ریشه اصل: پای. دندان ریش. دندان . ۷- جا جای مقام . ۸- ساق. گندم و جو و جز آن. ۹- پایین دامان دامنه. ۱٠- ساق ساقه ساق. درخت نرد برز کنده تاپالی نون بوز . ۱۱- پایاب . ۱۲- مدار فلک مدار ماه مدار ستاره ماه پایه ستاره پایه . ۱۳- ناسره زبون نبهره خوار ضایع سقط مقابل سره . ۱۴- ارج ارز جاه جایگاه پایگاه قدر پایه مرتبه رتبه درجه منزلت مقام حد. ۱۵- مقام و رتبه در ادارات : فلان دارای پای. پنجم اداری است . ۱۶- عددی است که باید چند بار در خودش ضرب شود قوه . یا پای. چخماق . ماشه . یا پای. حوض . ۱- پای حوض . ۲- جای رسوایی و بدنامی . یا پای. کوه . پایین کوه دامن. کوه . یا پای. والا. مقام ارجمند مقام بلند. یا پایه های مغزی . نام دو برجستگی سفید رنگ که در مجاورت طبقات بصری قرار دارند. این برجستگیها در بالا مسطح و در عقب از بالا بپایین استوانه یی شکل است . این دو برجستگی در بین خود فضایی بنام فضای بین پایه های مغزی بوجود میاورند . پایک پایه های کوچک در برجستگیهای مغز .
وکیل دعاوی فرانسوی

فرهنگ معین

(یِ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - شالوده ، اساس . ۲ - رتبه ، درجه . ۳ - ستون چهارگوش و بلند. ۴ - میله یا ستونی که چیزی روی آن قرار گیرد. ۵ - جنسیت گیاه (یک پایه یا دو پایه ).

لغت نامه دهخدا

پایه. [ ی َ / ی ِ ] ( اِ ) هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام. مرقاة. پله. زینه. دَرَجه. هر مرتبه از زینه و پله منبر. پله نردبان. پاشیب. عتبه. پک.اُرچین. پغنه. تله : قلعه ای دیدم سخت بلندو نردبانپایه های بیحد و اندازه... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. ( تاریخ بیهقی ). امیر رضی اﷲ عنه [ امیرمحمد ] بر آن پایه نشسته بود در راه. ( تاریخ بیهقی ).
که خواند تخته عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز.
سوزنی.
از آن گوشه ای دان فراخی بحر
وزین پایه ای اوج چرخ کبود.
اثیر اخسیکتی.
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود.
مولوی.
نردبانهائی است پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان.
مولوی.
چون نهد بر پایه منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار.
ابن یمین ( از جهانگیری ).
|| هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس. بنیاد. بِناء. اصل عمارت. ( رشیدی ). مبناء. بنورَه. بنوری. پی. شالوده. شالده. بنیان. بن. بنگاه. آسال. انگاره. قاعده. مقعده :
ندانست کاین چرخ را پایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست.
فردوسی.
شاه سایه است و خلق چون پایه
پایه کژ کژ افتدش سایه.
سنائی.
فکر پایه عقل است. ( جامعالتمثیل ). || مجردی. ستون. شجب. رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است. ( نقل بمعنی ). || قائمه. پای ِ. تخت. هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایه تخت ، پایه صندلی ، پایه میز، پایه خوان ( طبق )، سه پایه ، چهارپایه :
همه پایه تخت زرّ و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور.
فردوسی.
همه پایه تخت زرین بلور
نشسته برو شاه با فر و زور.
فردوسی.
هواروشن از بارور بخت اوست
زمین پایه نامور تخت اوست.
فردوسی.
کمر بست و ایرانیان را بخواند
بر پایه تخت زرین نشاند.
فردوسی.
نهاده بطاق اندرون تخت زر

پایه . [ ی ِ ] (اِخ ) آلفونس . وکیل دعاوی فرانسوی متولد در سواسون . مؤلف کتابهای سودمند در تاریخ حقوق .


پایه . [ ی َ / ی ِ ] (اِ) هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام . مرقاة. پله . زینه . دَرَجه . هر مرتبه از زینه و پله ٔ منبر. پله ٔ نردبان . پاشیب . عتبه . پک .اُرچین . پغنه . تله : قلعه ای دیدم سخت بلندو نردبانپایه های بیحد و اندازه ... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). امیر رضی اﷲ عنه [ امیرمحمد ] بر آن پایه نشسته بود در راه . (تاریخ بیهقی ).
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز.

سوزنی .


از آن گوشه ای دان فراخی بحر
وزین پایه ای اوج چرخ کبود.

اثیر اخسیکتی .


پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام .

مولوی .


چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود.

مولوی .


نردبانهائی است پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان .

مولوی .


چون نهد بر پایه ٔ منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار.

ابن یمین (از جهانگیری ).


|| هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس . بنیاد. بِناء. اصل عمارت . (رشیدی ). مبناء. بنورَه . بنوری . پی . شالوده . شالده . بنیان . بن . بنگاه . آسال . انگاره . قاعده . مقعده :
ندانست کاین چرخ را پایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست .

فردوسی .


شاه سایه است و خلق چون پایه
پایه ٔ کژ کژ افتدش سایه .

سنائی .


فکر پایه ٔ عقل است . (جامعالتمثیل ). || مجردی . ستون . شجب . رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است . (نقل بمعنی ). || قائمه . پای ِ. تخت . هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایه ٔ تخت ، پایه ٔ صندلی ، پایه ٔ میز، پایه ٔ خوان (طبق )، سه پایه ، چهارپایه :
همه پایه ٔ تخت زرّ و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور.

فردوسی .


همه پایه ٔ تخت زرین بلور
نشسته برو شاه با فر و زور.

فردوسی .


هواروشن از بارور بخت اوست
زمین پایه ٔ نامور تخت اوست .

فردوسی .


کمر بست و ایرانیان را بخواند
بر پایه ٔ تخت زرین نشاند.

فردوسی .


نهاده بطاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای بر گهر.

فردوسی .


سر پایه ها [ پایه های تخت ] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.

فردوسی .


بدو گفت کای خسرو بافرین
ز تو شادمان تخت و تاج و نگین
زمین پایه ٔ تاج (؟) و تخت تو باد
فلک مایه ٔ زور و بخت تو باد.

فردوسی .


ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.

فردوسی .


ز پیلان و از پایه ٔ تخت عاج
ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج .

فردوسی .


بتخت سه پایه برآید بلند
دهد مر جهان را بگفتار پند.

فردوسی .


که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایه ٔ تخت عاج منست .

فردوسی .


چهل خوان زرین بپایه بسد
چنان کز در شهریاران سزد...
بمریم فرستاد [ قیصر ] و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.

فردوسی .


کرد از خوان و کاسه ای ، کش نیست
دست کوته ، چو پایه ٔ خوانم .

روحی ولوالجی .


|| اَصل . ریشه : پایه ٔ دندان ؛ ریشه ٔ دندان . || درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند. اصله که بر آن پیوند کنند. درختی که بر آن از درخت دیگر پیوند کنند . اَصله : پایه ٔ آلبالو و محلب را پیوند گیلاس زنند. برای پیوند گیلاس بهترین پایه ها محلب است . || چوب یا زره گونه ای از چوب یا فلز برای راست نگاه داشتن و تربیت نهال بکار برند. || جا :
مرد را کو ز رزم بیمایه ست
دامن خیمه بهترین پایه ست .

سنائی .


|| بزبان گیلانی چوب را گویند. (رشیدی ) (جهانگیری ). و ظاهراً بر چوبی اطلاق شود که زدن را بکار آید. بلغت اهل گیلان چوب کتک زدن یعنی چوب تأدیب استاد و معلم وتحصیلدار. (برهان ) :
شنیدن از تو خوش است این عتاب بامزه را
که بار و پایه بزن بیله خل ملایزه را.

میرزاقلی میلی (از جهانگیری ).



(در هجاء یکی از بزرگان گیلان ).
|| پایاب :
جودی چنان رفیع ارکان
عمان چنان شگرف مایه
از گریه و آه آتشینم
گاهی سره است و گاه پایه .

فرالاوی .


|| پائین . دامنه . دامان ، چنانکه در کوه پایه و پایه ٔ کوه : رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند امیر به تنگ رسیده بود و آنشب درپایه ٔ کوه فرود آمد. (تاریخ بیهقی ) . || تنه ٔ درخت . ساق . ساقه . نرد. برز. کنده . تاپالی . نون .بوز. || ساق گندم و جو و جز آن . || مدار فلک : ماه پایه ، فلک قمر. ستاره پایه ، مدارستاره . || اِشل و رتبه ٔ اداری . || زبون . (جهانگیری ) و بیت ذیل را شاهد آورده است :
جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض
جمله فرع و پایه اند و او غرض .

مولوی .


و معنی فرع و زبون بشهادت به این بیت درست نیست و چنانکه رشیدی هم متوجه شده کلمه در این بیت اگر مصحف نباشد بمعنی اساس و بنیان است . || ناسَره . زبون . (جهانگیری ) (برهان ). ضایع. (برهان ). سقط. خوار.نبهره . نبهرج . مقابل سَرَه :
بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش
نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم .

ناصرخسرو.


|| فروریختن باران باشد در یکجا. (جهانگیری ) (برهان ) :
سنگ بسیار ریخت بر یاران
همچو ژاله ز پایه ٔ باران .

حکیم آذری (از جهانگیری ).


لکن این بیت صریح در ادّعای مزبور نیست . || اَرج . ارز. قدر. مرتبت . رُتبَت . رُتبَه . مرتَبَه . اندازه . دَرَجه . منصب .مقام . منزلت . حدّ. جایگاه . جاه . پایگاه . پایگه . زُلفی . مکانت . منزلت . مقدار. مَحل ّ :
ستاره شناسی گرانمایه بود
ابا او بدانش کرا پایه بود.

دقیقی .


بپیش من آورد چون دایه ای
که از مهر باشد ورا پایه ای .

فردوسی .


بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان بدترین پایه ای .

فردوسی .


کزو مهربان تر ورا دایه نیست
ترا خود بمهر اندرون پایه نیست .

فردوسی .


ز گردان کسی مایه ٔ او نداشت
بجز پیلتن پایه ٔ او نداشت .

فردوسی .


کرا پادشاهی سزا بد بداد
کرا پایه بایست پایه نهاد.

فردوسی .


بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها.

فردوسی .


کس اورا نپذرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود.

فردوسی .


که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود ازآن برتران پایه بیش .

فردوسی .


که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود.

فردوسی .


سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.

فردوسی .


سکندر نه زین پایه دارد خرد
که از راه پیشینگان بگذرد.

فردوسی .


تو از من به هر پایه ای برتری
روان را بدانش همی پروری .

فردوسی .


ز گیتی هر آنکس که داناتر است
ورا پایه و مایه بالاتر است .

فردوسی .


همان گاو کش نام پرمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.

فردوسی .


بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر پایه و ارز خویش .

فردوسی .


بگویم اگر چند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام .

فردوسی .


بفعل ابلیس و صورت همچو آدم
بصد پایه ز اسب و گاو و خر کم .

ناصرخسرو.


چون بدانی حدود جفتیها
برتر آئی ز پایه ٔ حیوان .

ناصرخسرو.


بپایه برتر از گردنده گردون
بمال افزونتر از کسری و قارون .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


چو او را پایه زیشان برتر آمد
تمامی را جهان دیگر آمد.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


غرض من آن است که پایه ٔ این تاریخ بلند گردانم ... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند. (تاریخ بیهقی ) . چون امیرالمؤمنین فرمود که بخدمت بیایم ... تلطّفی دیگر باید نمود تا پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید. (تاریخ بیهقی ). چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاد کسی می باید در پایه ٔ وی . (تاریخ بیهقی ).
شه ارچه بپایه ز هرکس فزون
نشاید از اندازه رفتن برون .

اسدی .


یکی مهش هر روز نوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد.

اسدی .


کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.

اسدی .


چندان داری ز حسن و خوبی مایه
کز حور بهشت برتری صد پایه .

مسعودسعد.


برآئیم بر پایه ٔ مردمی
مر این ناکسان را بکس نشمریم .

ناصرخسرو.


بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا.

ناصرخسرو.


و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایه ٔ هیچ کس از پایه ٔ بنده بلندتر نیست . (نوروزنامه ).
بر پایه ٔ تو پای توهﱡم نسپرده
بر دامن تو دست معانی نرسیده .

انوری .


کس رااز افاضل جهان پایه و مایه ٔ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه برسیدی . (گلستان ). هرکه در پیش سخن دیگران افتد تا پایه ٔ فضلش بدانند پایه ٔ جهلش معلوم کنند. (گلستان ).
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمدخطای تو نیست .

سعدی .


دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم ترا در چنین پایه ای .

سعدی .


هنر هر کجا افکند سایه ای
چو ظل ّ همایش دهد پایه ای

؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 297).


سر افسرور، آن خورشید آفاق
به پایه با سریر عرش همسان .

امیرخسرو.


نتوان بلندپایه پریدن چو بال نیست .

اوحدی .


حافظ از پادشهان پایه بخدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری .

حافظ.


بپایه ای نرسد شخص بی رکوب خطوب
بمایه ای نرسد مردبی خیال خطر.

قاآنی .


|| دَرَکَه ، مقابل درجه :
برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست
پایه ٔ خدمت او نیست مگر حبل متین
بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس
آنکه در قدر گذشته است ز ماه و پروین .

فرخی .


شیر پرزور نه از پایه ٔ خواریست به بند
سگ طمّاع نه از بهر عزیزیست به در.

سنائی .


ترکیب ها:
بلندپایه . بی پایه . پرپایه . پنج پایه . پیل پایه . تندیس پایه . چراغ پایه . چهارپایه . خوان پایه . دیگ پایه . سدپایه .سه پایه . (فردوسی ). شالی پایه . کربش پایه . کوه پایه (فردوسی ). نردبان پایه . و غیره . رجوع به این کلمه ها در ردیف خود شود.

فرهنگ عمید

۱. هر چیز شبیه پا: پایهٴ میز، پایهٴ صندلی.
۲. [مجاز] پی، بنیاد، شالوده.
۳. قاعده، اساس.
۴. [مجاز] قدر، مرتبه.
۵. درجۀ کارمند در اداره، رتبه.
۶. زینه، پله.
* پایه پایه:
۱. پله پله.
۲. [مجاز] درجه به درجه.

۱. هر چیز شبیه پا: پایهٴ میز، پایهٴ صندلی.
۲. [مجاز] پی؛ بنیاد؛ شالوده.
۳. قاعده؛ اساس.
۴. [مجاز] قدر؛ مرتبه.
۵. درجۀ کارمند در اداره؛ رتبه.
۶. زینه؛ پله.
⟨ پایه‌پایه:
۱. پله‌پله.
۲. [مجاز] درجه‌به‌درجه.


دانشنامه عمومی

پایه ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
پایه (جبر خطی) مجموعه ای از بردارهای موجود در یک فضای برداری
پایه (توان)
مبنا تعداد رقم های منفرد لازم برای نوشتن عدد در دستگاه عددنویسی با ارزش مکانی
پایه گروبنر نوعی خاص از زیرمجموعه مولد برای یک ایده آل I در حلقه چندجمله ای های R
پایه برای توپولوژی

دانشنامه آزاد فارسی

پایه (ریاضیات). پایِه (ریاضیات)(base)
در حساب، تعداد نمادهای رقمی متفاوت در یک دستگاه اعداد خاص. در دستگاه اعداد معمولی، که دهدهی یا اعشاری و دارای نمادهای ۰، ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹ است، پایه یا مبنا عدد ۱۰ است. در دستگاه اعداد دودویی، که فقط نمادهای ۰ و ۱ را دارد، پایه ۲ است. ارزش مکانی هر یک از رقم های عدد توانی از پایه است. مثلاً در عدد ۵۷۸۹ در پایۀ ده، ۹ رقم یکان (۱۰۰)، ۸ رقم دهگان (۱۰۱)، ۷ رقم صدگان (۱۰۲)، و ۵ رقم هزارگان (۱۰۳) است. کلاً هر دستگاه شمارش مبتنی بر ارزش مکانی در پایۀ b را می توان به صورت ...b-۳, b-۲, b-۱, b۰, b۱, b۲, b۳, b۴... نمایش داد که در پایۀ ۱۰ چنین نمایش داده می شود: .... ۳ـ۱۰ , ۲ـ۱۰ , ۱ـ۱۰ , ۱۰۰ , ۱۰۱, ۱۰۲, ۱۰۳ , ۱۰۴ ...، و در پایۀ ۲: ...۳-۲ ,۲- ۲ ,۱- ۲ , ۲۰ , ۲۱ , ۲۲ , ۲۳ , ۲۴... .برای پایه های بزرگ تر، به جای هر یک از عددهای دو رقمی ۱۲،۱۱،۱۰ و غیره باید یک تک رقم به کار برد. مثلاً در پایۀ ۱۶، همۀ عددهای کوچک تر از ۱۶ را باید به صورت عددهایی تک رقمی نشان داد، زیرا ۱۰ در دستگاه شانزده گانی به معنی ۱۶ در دستگاه دهدهی است. پس عددهای دهدهی ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۵در دستگاه شانزدهگانی به ترتیب با حروف F،E،D،C،B،A نمایش داده می شوند. لفظ پایه همچنین به عددی اطلاق می شود که هرگاه به توان خاصی برسد، یعنی به تعداد دفعات خاص در خودش ضرب شود، مثلاً ۱۰۰=۱۰×۱۰=۱۰۲، دارای لگاریتمی برابر با آن توان باشد. مثلاً لگاریتم ۱۰۰ در پایۀ ۱۰ برابر با ۲ است. در جبر نیز، در عبارت a، an را پایه و n را نما می نامند.

پایه (زمین شناسی). پایِه (زمین شناسی)(stump)
برون زدگی سنگی کم ارتفاع، حاصل از فرسایش صخرۀ منفرد دریایی ساحلی. برخلاف صخره های منفرد دریایی، که همیشه رخنموناند پایه ها فقط در زمان کِشَند پایین رخنمون دارند و در نهایت، کاملاً فرسایش می یابند.

پایه (موسیقی). پایه (موسیقی)(tonic)
(یا: نتِ پایه، تونیک) در موسیقی ، نت اصلی و آغازین یک گام (مثلاً نت دو در گام دو ماژور)، یا «گام مبدأ» در یک ساختۀ موسیقایی (مثلاً آکورد دو ماژور در ساخته ای در همین گام ).

فرهنگستان زبان و ادب

{abutment} [پزشکی-دندان پزشکی] دندان طبیعی یا کاشتینه ای (implant ) که تکیه گاه بَرسازۀ ثابت یا متحرک است
{base} [زبان شناسی] واژه یا بخشی از واژه که در هر فرایند صرفی یا اشتقاقی وند جدیدی به آن اضافه شود
{basis, base} [ریاضی] مجموعه ای از بُردارهای مستقل در یک فضای بُرداری که هر بُردار فضا ترکیبی خطی از اعضای آن مجموعه است
[موسیقی] ← پایۀ تحتانی
{foot} [زبان شناسی] یک یا چند هجا که با توجه به الگوی تکیه یا کمیت یک واحد ضرب/ وزن (rhythm ) را تشکیل می دهد
{grade, échelle (fr. )} [عمومی] امتیاز کارمند ازنظر درجه و مقام اداری و دریافت حقوق؛ رتبه
{root} [موسیقی] نتی که آکورد بر مبنای آن نامیده می شود
{stock , rootstock, understock} [کشاورزی- علوم باغبانی] بخش پایینی در ترکیب پیوندی

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] پایه: اساس و بن چیزی است که از آن به مناسبت در باب های: حج، صلح و دیات سخن رفته است.
طواف بر پایه کعبه - که به آن شاذروان گفته می شود - صحیح نیست؛ زیرا پایه جزء بیت است و طواف باید برگرد آن انجام گیرد.
صلح و دیات
اگر دو نفر در مالکیت پایه دیوار بین دو ساختمان اختلاف کنند، پایه از آن مالک دیوار است؛ زیرا پایه دیوار نیز تحت تصرّف او است. کسی که در ملک خود یا ملکی مباح، دیواری بنا کرده است، اگر پایه دیوار از نظر استحکام به طور معمول و متعارف، تحمّل آن را دارد، صاحب دیوار ضامن تلفات ناشی از خرابی آن بر اثر حوادث غیر مترقّبه همچون زلزله و سیل نیست.در ضمانت و عدم ضمانت در فرض عدم استحکام پایه، اختلاف است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: pâya
طاری: pâya
طامه ای: pâya
طرقی: pâya
کشه ای: pâ
نطنزی: pâya


گویش مازنی

پایه چوب عمودی پرچین


/paaye/ پایه چوب عمودی پرچین

/paae/ تیرک های چوبی که جهت پرچین و حصار گیاهی در زمین فرو کنند

تیرک های چوبی که جهت پرچین و حصار گیاهی در زمین فرو کنند


واژه نامه بختیاریکا

ستین

جدول کلمات

اساس , اس

پیشنهاد کاربران

منصب، پایگاه

در گویش بازاری و تهرانی ( کوچه بازاری ) -
اهلش، آماده، حاضر، پاکار، همراه

مبنا

اس

رکن

پایه یعنی شبیه به پا

جمله پایه:
در هر جمله مرکب، یعنی جمله ای که بیش از یک فعل دارد، یک جمله ساده هست که غرض اصلی گوینده را بیان می کند. این جمله را جمله پایه می نامند.
جمله یا جمله های دیگری که برای تکمیل معنای جمله پایه به آن افزوده شده است جمله پیرو نامیده می شود. جمله پیرو معمولاً با یک حرف ربط به جمله پایه می پیوندد. مثلاً در عبارت 'پارسایی را دیدم که زخم پلنگ داشت' ( سعدی ) 'پارسایی را دیدم' جمله پایه است و 'زخم پلنگ داشت' که با حرف 'که' به آن پیوسته است جمله پیرو به شمار می آید.



ستون، اساس، رکن، اس، بنیان، بن، پی، ته، شالوده، قاعده، اصل، ریشه، مبنا، پا، پایین، دامن، دامنه، زیر، ساق، ساقه، پایگاه، جایگاه، درجه، مقام، منصب، اشل، رتبه، رتبه اداری، اندازه، حد، مقیاس، میزان، کلاس، کنه، ماخذ قایمه، محور

پایه: در پهلوی پایگ pāyag بوده است.
( ( که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 231. )


کلاس یا موافق بودن

ریشه ی واژه ی #بات #پا #پایه ✅
#بخش_2_4_1: �ه� اول کلمات خلجی از دوران ترکی مادر به طور سیستماتیک باقی مانده و قبلا هم �پ� بوده است.

به کمک این قاعده نشان خواهیم داد که:
ayak ( T�rk�e ) = foot ( İngilizce )
در نگاه اول دو کلمه هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند.

کلمۀ "ayak" ترکی:
padak ( Ana Altay Dili ) > hadak ( Hala��a, Ana T�rk�e ) > adak ( Eski T�rk�e / G�kt�rk�e ) > ayak ( T�rk�e )

کلمۀ "foot" انگلیسی:
patak ( Nostratik ) > padak > pad > ped ( Hint - Avrupa ) > fot ( Germen Ana Dili ) > fot ( Saksonca ) > foot ( İng. )

در دیگر زبان های هند و اروپایی:
pous ( Yunanca ) , pes ( Latince ) , pat ( Sanskrit�e ) , pad ( Avesta Dili ) , Fu� ( Almanca ) , padas ( Litvanya Dili )

همه از patak /padak می آیند.

@khalajstan

همانطور که میبینید واژه ی آیاق شکل سابق آن پاتاق بوده و از بن باتماق به معنی فرو رفتن است همراه با پسوند اق
باتاق : وسیله ی فرو رونده ( به زمین ) ♦️

واژه ی پا در فارسی بن ترکی هم دارد و مختص زبان های به اصطلاح هند و اروپایی نیست همچنین فرم #پاچه هم ترکیست و حتی واژه ی #پایه هم ترکی است. ❇️

در تفسیر دوم واژه ی پا در فارسی را از باجاق ترکی به معنی ران میدانند و آیاق را از بن دیگر آتماق ارائه میدهند.

این واژه از بُن فارسیست
واژه ی پا در پارسی پهلوی《پای》و《پاد》نامیده میشد. که به معنی ( نگهدارنده ی تن ) است.
واژه ی پا در پارسی پهلوی 《پای》یا《پاد》نامیده میشد، که از ریشه ی 《پاس》و《 پاییدن》است.
همچنین واژه ی 《پِی》 که در زبان پارسی امروز به معنی ( پایه و بنیاد ) است، در پارسی پهلوی《پَی》گفته میشد که ریخت دیگری از واژه ی "پای"است. واژه از پارسی به دیگر زبان های جهان نیز راه یافته:
پارسی:p�y, p�d
پشتو:pase
هندی:pair
یونانی:p�di
لاتین:pes
ایتالیایی:epied
فرانسوی:pied, patte
اسپانیایی:pata
آلمانی:fub
انگلیسی:foot
روسی:fut
ارمنی:fut
خود واژه ی بُن《پن》به معنی نگهدارنده و ریشه ، فارسی بودن پا را اثبات می کند

واژه 《پا》با بسیاری در پارسی و انگلیسی هم خانواده است. ، مانند:👇
پیاده
پدر
پادو
پایه
پایین
پایان
پایدار
پایتخت
پاییز و. . . . . .
Paw=پای جانوران
Pawn=پیاده
Pedal=جاپا
Pass=باپا زدن

چون استفاده ی پایه در ترکی زیاد است، مجبورن با مکتب پانترک بزور به اسم ترکی بزنند.
پا به ترکی=قچ
ران به ترکی=بود
کف پا=اَیاخ
همانطور که دیدید اصلا شباهتی با پای فارسی ندارند.

نمی دانم چجوری ایاق را پاتاق میکنند. هیچ کتیبه یا واژه ی باستانی از ترکی وجود ندارد ، که ما سخنان انان را بتوانیم تایید کنیم. زبان ترکی از زمان اتاترک اصلاح شده و گرنه خود عثمانی ها هم از زبان پارسی در دربارشان استفاده می کردند.
خود واژه ی پاچه هم از پای فارسی به ترکی رفته. 《پا چه ( کوچک ) =پای کوچک》
باتماق ( فرو رفتن ) همانطور که میبینید هیچ ربطی ( نه ازنظر ظاهر و نه معنی ) به پا ندارد.
واژه ی باجا یا باجاق هم به معنی سوراخ است. واینان از ترکی نداستن مردم دارند سو استفاده می کنند.
《ایاخ بصورت پاتاخ کاملا جعلیست》

زبان ترکی زبان ۸۰۰ساله و ترکیبی از چینی ، سغدی ( یکی از زبان های ایرانی ) ، یونانی، پارسی، عربی، کوردی، مغولی است. و شکل باستانی ندارد.


کلمات دیگر: