کلمه جو
صفحه اصلی

لج


مترادف لج : خیرگی، ستیزه، ستیهندگی، عناد، لجاج، لجاجت، یکدندگی

برابر پارسی : ستیزه، پافشاری، سرسختی

فارسی به انگلیسی

grudge, spite


crotchet, spite, grudge

crotchet, spite


فارسی به عربی

حقد , شکوی , نکایة

مترادف و متضاد

grudge (اسم)
بیزاری، کینه، بی میلی، غبطه، غرض، لج، اکراه

spite (اسم)
کینه، بدخواهی، غرض، لج، بغض

grouch (اسم)
لج، بد خلقی، لجاجت، ادم ناراحت

خیرگی، ستیزه، ستیهندگی، عناد، لجاج، لجاجت، یکدندگی


فرهنگ فارسی

ستیزه کردن، پافشاری درمخالفت وعناد
۱- ( مصدر ) ستیزه کردن لجاج ورزیدن . ۲- ( اسم ) ستیزه ستیهندگی . یا از لج کسی کاری را کردن . بر خلاف میل او آن کار را انجام دادن . یا سرلج افتادن . سرقوز افتادن عناد ورزیدن مثل کسی که سر لج افتادن عناد ورزیدن : مثل کسی که سرلج افتاد و برای مشاجره و محاجه مستعد است گفت ... یا لجاش گرفتن . ناراحت و عصبانی شدن وی .
نام یکی از ییلاقات اشکور به تنکابن .

فرهنگ معین

(لَ) [ ع . لجُ ] (مص ل .) ستیزه کردن ، پافشاری در عناد و کینه . ؛ سرِ ~ ~افتادن (کن .) عصبانی شدن ، مخالفت کردن .


(لَ ) (اِ. ) لگد، تیپا.
(لَ ) [ ع . لجُ ] (مص ل . ) ستیزه کردن ، پافشاری در عناد و کینه . ، سرِ ~ ~افتادن (کن . ) عصبانی شدن ، مخالفت کردن .

(لَ) (اِ.) لگد، تیپا.


لغت نامه دهخدا

لج. [ ل ُج ج ] ( ع اِ ) گروه بسیار. || میانه و معظم آب. ( منتهی الارب ). آب بسیار. ژرف ترین موضع دریا. ( منتخب اللغات ). || شمشیر. || جَمل اَدهم لُج ؛ شتر نیک سیاه. || کرانه رودبار. || جای درشت از کوه. ( منتهی الارب ). || لُجّه.

لج. [ ل ُج ج ] ( اِخ ) نام تیغ عمروبن العاص. ( منتهی الارب ).

لج. [ ل َج ج ] ( ع اِمص ) ستیزه. ستهندگی. ستیزه کردن. ( منتخب اللغات ). لجاجت. ( آنندراج ). لجاجت و شق نقیض. ( برهان ).
- لج افتادن با کسی ؛ با وی بستیزه برخاستن. به لج افتادن.
- امثال :
اللج شوم :
چه رها کن رو به ایوان و کروم
کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم.
مولوی.
|| ( مص ) آواز کردن. || کشتی درمیان لجه درآمدن. ( منتخب اللغات ).

لج. [ ل َ ] ( اِ ) لگد که در مقابل مشت است. ( برهان ). لگد باشد به پشت پای. ( لغت نامه اسدی ). لگدکوب باشد به زبان پارسی. ( لغت نامه اسدی ). لگدی باشد که به پشت پای زنند و لپرک نیز گویند. ( نسخه ای از لغت نامه اسدی ). لگد باشد. تی پا. اردنگ :
یکروز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج به غلط بر در دهلیز.
منجیک.
معاذ اﷲ که من نالم ز چشمش [ ظ: خشمش ]
و گر شمشیر یازد [ ظ: بارد ] ز آسمانش
به یک پف خف توان کردن مر او را
به یک لج پخج هم کردن توانش.
یوسف عروضی.
|| ( ص ) برهنه. عریان :
چون که زن را دید لج ، کرد اشتلم
همچو آهن گشت و نداد ایچ خم.
رودکی.
در نسخه اسدی لخ است به خاء معجمه ولی لخ را به معنی برهنه نیاورده در صورتی که میشود لخ به ضم لام صورتی از لخت و لوت باشد به معنی برهنه. من گمان میکنم این بیت از سندبادنامه رودکی است و دنباله حکایت شاهزاده کلان شکم است که در حمام شکایت خود به دلاک برد و دلاک زن خود را برای امتحان به وی عاریت داد. لغ نیز آمده است.

لج. [ ل َ ] ( اِخ ) نام یکی از ییلاقات اشکور به تنکابن. ( مازندران و استرآباد رابینو ص 105 ). دهی از دهستان اشکور تنکابن شهرستان شهسوار، واقع در 122هزارگزی جنوب باختری شهسوار. کوهستانی و سردسیر. دارای 120تن سکنه ، شیعه گیلکی و فارسی زبان. آب آن از چشمه. محصول آن گندم و جو و ارزن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو و صعب العبور است و در زمستان عده ای از مردان برای امرار معاش به حدود گیلان و مازندران میروند. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).

لج . [ ل َ ] (اِ) لگد که در مقابل مشت است . (برهان ). لگد باشد به پشت پای . (لغت نامه ٔ اسدی ). لگدکوب باشد به زبان پارسی . (لغت نامه ٔ اسدی ). لگدی باشد که به پشت پای زنند و لپرک نیز گویند. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). لگد باشد. تی پا. اردنگ :
یکروز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج به غلط بر در دهلیز.

منجیک .



معاذ اﷲ که من نالم ز چشمش [ ظ: خشمش ]
و گر شمشیر یازد [ ظ: بارد ] ز آسمانش
به یک پف خف توان کردن مر او را
به یک لج پخج هم کردن توانش .

یوسف عروضی .


|| (ص ) برهنه . عریان :
چون که زن را دید لج ، کرد اشتلم
همچو آهن گشت و نداد ایچ خم .

رودکی .


در نسخه ٔ اسدی لخ است به خاء معجمه ولی لخ را به معنی برهنه نیاورده در صورتی که میشود لخ به ضم لام صورتی از لخت و لوت باشد به معنی برهنه . من گمان میکنم این بیت از سندبادنامه ٔ رودکی است و دنباله ٔ حکایت شاهزاده ٔ کلان شکم است که در حمام شکایت خود به دلاک برد و دلاک زن خود را برای امتحان به وی عاریت داد. لغ نیز آمده است .

لج . [ ل َج ج ] (ع اِمص ) ستیزه . ستهندگی . ستیزه کردن . (منتخب اللغات ). لجاجت . (آنندراج ). لجاجت و شق نقیض . (برهان ).
- لج افتادن با کسی ؛ با وی بستیزه برخاستن . به لج افتادن .
- امثال :
اللج شوم :
چه رها کن رو به ایوان و کروم
کم ستیز اینجا بدان کاللج ّ شوم .

مولوی .


|| (مص ) آواز کردن . || کشتی درمیان لجه درآمدن . (منتخب اللغات ).

لج . [ ل ُج ج ] (اِخ ) نام تیغ عمروبن العاص . (منتهی الارب ).


لج . [ ل ُج ج ] (ع اِ) گروه بسیار. || میانه و معظم آب . (منتهی الارب ). آب بسیار. ژرف ترین موضع دریا. (منتخب اللغات ). || شمشیر. || جَمل اَدهم لُج ّ؛ شتر نیک سیاه . || کرانه ٔ رودبار. || جای درشت از کوه . (منتهی الارب ). || لُجّه .


لج . [ ل َ ] (اِخ ) نام یکی از ییلاقات اشکور به تنکابن . (مازندران و استرآباد رابینو ص 105). دهی از دهستان اشکور تنکابن شهرستان شهسوار، واقع در 122هزارگزی جنوب باختری شهسوار. کوهستانی و سردسیر. دارای 120تن سکنه ، شیعه ٔ گیلکی و فارسی زبان . آب آن از چشمه . محصول آن گندم و جو و ارزن و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری . راه آن مالرو و صعب العبور است و در زمستان عده ای از مردان برای امرار معاش به حدود گیلان و مازندران میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


فرهنگ عمید

ستیزه کردن، پافشاری در مخالفت و عناد.
لگد، تیپا.

ستیزه کردن؛ پافشاری در مخالفت و عناد.


لگد؛ تیپا.


دانشنامه عمومی

لج، روستایی است از توابع بخش مرکزی شهرستان رامسر در استان مازندران ایران.
این روستا در دهستان اشکور قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۶۸ نفر (۱۷خانوار) بوده است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: laǰ
طاری: laǰ
طامه ای: laǰ
طرقی: laǰ
کشه ای: laǰ
نطنزی: laǰ


گویش مازنی

اصرار در مخالفت


/laj/ اصرار در مخالفت

جدول کلمات

عناد

پیشنهاد کاربران

لَجّ = به زبان عرب خمسه شیراز علاوه بر یکدندگی و لجاجت معنی تکان دادن مشک برای تبدیل به دوغ و خارج کردن کره از آن هم هست.
سِقِه لِجّی یعنی مشک را بجنبان ( خطاب به مونث )

I think he has a spite at you
فکر میکنم اون با تو لجه

در پارسی " وستاری ، ستیهش "
لجباز = وستار

در زبا کردی کلمه لج مخفف کلمه کردی "له جیگای خوی" ( سر جای خودش ) می باشد / با توجه به پیشینه چند هزار ساله آن و سر جا ماندن آن سر جای خودش معنی لج مشخص می باشد.

فک کنم با من لج. کردن😤
❤️N❤️

انجام کاری مخالف میل شخص مقابل

لج اسم شمشیر مالک اشتر هست


کلمات دیگر: