کلمه جو
صفحه اصلی

هوش


مترادف هوش : خرد، عقل، درایت، فراست، فهم، کیاست، ادراک، شعور، جان، روح، بیداری، زیرکی، استعداد، مرگ، موت

فارسی به انگلیسی

brain, head, headpiece, intellect, intelligence, mind, smart, wit, witted _, gray matter, memory, consciousness, sense

intelligence, memory, consciousness, sense


brain, head, headpiece, intellect, intelligence, mind, smart, wit, witted _


فارسی به عربی

احساس , استخبارات , دماغ , فحم , فکر
( هوش (اختراعی ) ) ابداع

احساس , استخبارات , دماغ , فحم , فکر


مترادف و متضاد

sense (اسم)
معنی، جهت، احساس، هوش، مفهوم، مفاد، مضمون، حس، شعور، حس تشخیص، حواس پنجگانه

understanding (اسم)
توافق، فهم، هوش، خرد، ادراک، تظر

intelligence (اسم)
اگاهی، فراست، زیرکی، ذکاوت، فهم، هوش، خرد، جاسوسی، بینش، روح پاک یا دانشمند

sagacity (اسم)
فراست، زیرکی، ذکاوت، هوش، ژرفی، دانایی، هوشمندی

brain (اسم)
ذکاوت، مغز، هوش، مخ، کله، خرد

esprit (اسم)
ذکاوت، نشاط، روح، هوش

witting (اسم)
ذکاوت، قضاوت، هوش، اطلاعات، معلومات، دانش، تعمد

ingenuity (اسم)
مهارت، استعداد، هوش، صفاء، قوه ابتکار، نبوغ، امادگی برای اختراع

headpiece (اسم)
سر، سرصفحه، هوش، کلاه، ادراک، سرلوحه، ادم باهوش، هر التی که روی سر قرار میگیرد

intellect (اسم)
هوش، خرد، مشعر، عقل، قوه درک

wit (اسم)
سامان، دانستن، هوش، بذله گویی، لطافت طبع، قوه تعقل

mother wit (اسم)
هوش، ادراک، شعور

خرد، عقل


درایت، فراست، فهم، کیاست


ادراک، شعور


جان، روح


بیداری، زیرکی


استعداد


مرگ، موت


۱. خرد، عقل
۲. درایت، فراست، فهم، کیاست
۳. ادراک، شعور
۴. جان، روح
۵. بیداری، زیرکی
۶. استعداد
۷. مرگ، موت


فرهنگ فارسی

مرگ، موت، هلاک، مرگ، هلاک، زرنگی، جان، روان، شعور
( اسم ) ۱- مرگ موت : هلا. زودبشتاب وبامن بگوی کزین پرسشم تلخی آمد بروی و را در جهان هوش بر دست کیست کزان در دما را بباید گریست بدوگفت جاماست : ای شهریار. بمن بر نگردد بد روزگار و راهوش در زابلستان بود بچنگ بیل پور دستان بود. ( شا ) ۲- خواب ( چه طبق مشهور خواب برادر مرگ است ) هوشم برده بود . ( خوابم برده بود ).
آمیختن و پریشان شدن قوم و فتنه افتادن میان ایشان از حرام جمع کردن مال

فرهنگ معین

(اِ ) ۱ - زیرکی ، آگاهی . ۲ - عقل ، فهم . ۳ - جان ، روان .
[ په . ] (اِ. ) مرگ ، موت .

(اِ) 1 - زیرکی ، آگاهی . 2 - عقل ، فهم . 3 - جان ، روان .


[ په . ] (اِ.) مرگ ، موت .


لغت نامه دهخدا

هوش. ( اِ ) زیرکی و آگاهی و شعور و عقل و فهم و فراست را گویند. ( برهان ). و خودداری و احساس و تمییز :
برفتش دک و هوش وز پشت زین
فکند از برش خویشتن بر زمین.
دقیقی.
بشد هوش از آن چار خورشیدچهر
خروشان شدند از غم و درد مهر.
فردوسی.
برآورد بانگ غریو و خروش
زمان تا زمان زو همی رفت هوش.
فردوسی.
شب و روز روشن روانش تویی
دل و جان و هوش و توانش تویی.
فردوسی.
در دل بجای عقلی در تن بجای جانی
در سر بجای هوشی در چشم روشنایی.
فرخی.
بردند به خرگاه و بخوابانیدند و هوش از وی بشد. ( تاریخ بیهقی ).
این یکی دیو است بی تمییز و هوش
خیر کی بیند ز بی هش هوشمند؟
ناصرخسرو.
در حال به گوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.
خاقانی.
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نویدملک بقا.
خاقانی.
پنبه درآگنده چوگل گوش تو
نرگس چشم آبله هوش تو.
نظامی.
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
هرچه رسد پرخردان را به گوش
زود گمارند بر او چشم هوش.
امیرخسرو.
- آشفته هوش ؛ آنکه عقل و ذهن و فهم او پریشان باشد. پریشان خاطر :
بدو گفتم ای یار آشفته هوش
شگفت آمد این داستانم به گوش.
سعدی.
- از هوش بردن ؛ بیخود کردن. بیهوش کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعرحافظ ببرد وقت سماع از هوشم.
حافظ.
- از هوش بشدن ؛ غشی کردن. ( یادداشت مؤلف ). از حال رفتن : بگریست ، گریستنی سخت چنان که از هوش بشد و ما پنداشتیم که بمرد. ( تاریخ بیهقی ).
- از هوش رفتن ؛ از هوش بشدن. از حال رفتن :
شبانروز مادر ز می خفته بود
ز می خفته و دل ز هش رفته بود.
فردوسی.
زآن رفتن و آمدن چه گویم
می آیی و می روم من از هوش.
سعدی.
- با فر و هوش ؛ باهوش. هوشمند :
منادی گری برکشیدی خروش
که ای نامداران با فر و هوش.
فردوسی.
- باهوش ؛ آنکه هوش و خرد و شعور دارد :
نمیدانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداندکه باهوش بد.

هوش . (اِخ ) دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 100 تن سکنه ، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله ، لبنیات و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


هوش . (اِخ ) دهی است از دهستان خرم رود شهرستان تویسرکان . دارای 359 تن سکنه ، آب آن از قنات و خرم رود و محصول عمده اش غله ، توتون ، لبنیات و چوب قلمستان است . کار دستی زنان آنجا قالی بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


هوش . [ هََ ] (ع مص ) آمیختن و پریشان شدن قوم و فتنه افتادن میان ایشان . (اقرب الموارد). درآمیخته شدن . (منتهی الارب ). || از حرام جمع کردن مال . || سبک شدن و برخاستن اهل حرب یکی بر دیگری . (اقرب الموارد). || (اِ) عدد بسیار.
- هوش هائش ؛ مبالغه است . (منتهی الارب ).


هوش . [ هََ / هُو ] (اِ) کر و فر و خودنمایی . (برهان ). جهانگیری و رشیدی به این معنی آورده اند و ظاهراً مصحف بوش است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).


هوش .[ هََ وَ ] (ع مص ) مضطرب گردیدن . || خردشکم گشتن از لاغری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


هوش . (اِ) زیرکی و آگاهی و شعور و عقل و فهم و فراست را گویند. (برهان ). و خودداری و احساس و تمییز :
برفتش دک و هوش وز پشت زین
فکند از برش خویشتن بر زمین .

دقیقی .


بشد هوش از آن چار خورشیدچهر
خروشان شدند از غم و درد مهر.

فردوسی .


برآورد بانگ غریو و خروش
زمان تا زمان زو همی رفت هوش .

فردوسی .


شب و روز روشن روانش تویی
دل و جان و هوش و توانش تویی .

فردوسی .


در دل بجای عقلی در تن بجای جانی
در سر بجای هوشی در چشم روشنایی .

فرخی .


بردند به خرگاه و بخوابانیدند و هوش از وی بشد. (تاریخ بیهقی ).
این یکی دیو است بی تمییز و هوش
خیر کی بیند ز بی هش هوشمند؟

ناصرخسرو.


در حال به گوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم .

خاقانی .


به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نویدملک بقا.

خاقانی .


پنبه درآگنده چوگل گوش تو
نرگس چشم آبله ٔ هوش تو.

نظامی .


دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش .

سعدی .


هرچه رسد پرخردان را به گوش
زود گمارند بر او چشم هوش .

امیرخسرو.


- آشفته هوش ؛ آنکه عقل و ذهن و فهم او پریشان باشد. پریشان خاطر :
بدو گفتم ای یار آشفته هوش
شگفت آمد این داستانم به گوش .

سعدی .


- از هوش بردن ؛ بیخود کردن . بیهوش کردن . (یادداشت مؤلف ) :
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعرحافظ ببرد وقت سماع از هوشم .

حافظ.


- از هوش بشدن ؛ غشی کردن . (یادداشت مؤلف ). از حال رفتن : بگریست ، گریستنی سخت چنان که از هوش بشد و ما پنداشتیم که بمرد. (تاریخ بیهقی ).
- از هوش رفتن ؛ از هوش بشدن . از حال رفتن :
شبانروز مادر ز می خفته بود
ز می خفته و دل ز هش رفته بود.

فردوسی .


زآن رفتن و آمدن چه گویم
می آیی و می روم من از هوش .

سعدی .


- با فر و هوش ؛ باهوش . هوشمند :
منادی گری برکشیدی خروش
که ای نامداران با فر و هوش .

فردوسی .


- باهوش ؛ آنکه هوش و خرد و شعور دارد :
نمیدانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداندکه باهوش بد.

سعدی .


- با هوش آمدن ؛ به هوش آمدن . حال ازدست رفته را بازیافتن :
نشانی زآن پری تا در خیال است
نیاید هرگز این دیوانه با هوش .

سعدی .


- بهوش ؛ باهوش .هوشمند :
گویند مرا صواب رایان بهوش
چون دست نمیرسد به خرسندی کوش .

سعدی .


- به هوش آمدن ؛ با هوش آمدن . هوشیار شدن : بخفت و تا دیگر روز به هوش نیامد، چون به هوش آمد پیش ملک آوردندش . (نوروزنامه ).
شه از مستی غفلت آمد به هوش
به گوشش فروکوفت فرخ سروش .

سعدی .


- به هوش بازآمدن ؛ به هوش آمدن :
مطرب اگر پرده از این ره زند
بازنیایند حریفان به هوش .

سعدی .


- بیدارهوش ؛ آنکه هوش و خرد او کامل باشد و خوب کار کند :
جهاندیده پیران بیدارهوش .

نظامی .


- بیهوش ؛ ازهوش رفته . بی حال :
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند جگر از جوش مرا.

سعدی .


- بیهوشی ؛ ازهوش رفتگی . حالتی که در آن عقل و شعور و اراده کار نکند :
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشی اش دردهند.

سعدی .


- || دارویی که سبب حالت بیهوشی شود:
جرعه ای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بیهوشی که در می کرده اند؟

سعدی .


- پراگنده هوش ؛ آنکه هوش و عقل او پراگنده باشد. آشفته هوش :
پریشیده عقل و پراگنده هوش
زقول نصیحت گر آگنده گوش .

سعدی .


- تیزهوش ؛ بیدارهوش . که عقل و هوش او خوب و سریع کار کند :
همه ساله شهزاده ٔ تیزهوش
بجز علم را ره ندادی به گوش .

نظامی .


از آن روشنی مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش .

نظامی .


چو دانست استادکآن تیزهوش
به شهوت پرستی برآورد جوش .

نظامی .


چنین گفت بیننده ٔ تیزهوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش .

سعدی .


- جمشیدهوش ؛ آنکه هوش او چون جمشید و دیگر بزرگان باشد :
که چون کرد سالار جمشیدهوش
میی چند بر یاد نوشابه نوش .

نظامی .


- مرد هوش ؛ هوشیار. هوشمند :
ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش .

فردوسی .


ترکیب ها:
- هوش آباد . هوش بر. هوش بند. هوش دادن . هوش داشتن . هوش ربا. هوش زدا. هوشمند. هوشوار. هوشیار. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.
|| روح و جان و دل . (برهان ) :
هوش من آن بسان نوش تو بود
تا شدی دور من شدم مدهوش .

ابوالمثل .


کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچاربر دوش خویش .

فردوسی .


به دست بزرگی برآیدش هوش
وگر خفته آید به پیشش سروش .

فردوسی .


نخواهد می اگرچه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد.

فخرالدین اسعد.


تا ز دل نعره زد سیاست تو
فتنه را هیچ هوش در تن نیست .

مسعودسعد.


دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن بر که هوش می بشود.

خاقانی .


|| مرگ و هلاکت . (برهان ). منیه و مرگ . هلاک :
بگویید هوشت فرازآمده ست
به خون و به خاکت نیاز آمده ست .

دقیقی .


کجا هوش ضحاک بر دست توست
گشاده جهان ازکمر بست توست .

فردوسی .


گر آید مرا هوش بر دست اوست
نه دشمن ز من بازدارد نه دوست .

فردوسی .


ورا هوش در زابلستان بود
به دست تهم پور دستان بود.

فردوسی .


به جان من که گر آید مرا هوش
بود چون زندگانی بر دلم نوش .

فخرالدین اسعد.


|| زهر قاتل را نیز گویند. (برهان ) :
گر از دست تو جام هوش گیرم
چنان دانم که جام نوش گیرم .

فخرالدین اسعد.


چرا با من به تلخی همچو هوشی
چو با هرکس به شیرینی چو نوشی .

فخرالدین اسعد.



فرهنگ عمید

۱. (روان شناسی ) توانایی ذهنی برای انجام هرنوع فعالیت منطقی.
۲. [عامیانه] حافظه.
۳. [قدیمی] عقل، خرد، فهم، شعور.
۴. (صفت ) [قدیمی، عامیانه] هوشیار.
۵. [قدیمی] جان، روان.
۶. [قدیمی] جوهر و اصل هر چیز.
۱. مرگ، موت، هلاک: ورا هوش در زاولستان بود / به دست تهم پور دستان بود (فردوسی: ۵/۲۹۷ ).
۲. زهر.

۱. (روان‌شناسی) توانایی ذهنی برای انجام هرنوع فعالیت منطقی.
۲. [عامیانه] حافظه.
۳. [قدیمی] عقل؛ خرد؛ فهم؛ شعور.
۴. (صفت) [قدیمی، عامیانه] هوشیار.
۵. [قدیمی] جان؛ روان.
۶. [قدیمی] جوهر و اصل هر چیز.


۱. مرگ؛ موت؛ هلاک: ◻︎ ورا هوش در زاولستان بود / به دست تهم پور دستان بود (فردوسی: ۵/۲۹۷).
۲. زهر.


دانشنامه عمومی

ه با ضمه ملین و نرم:اسم صوت برای نگه داشتن خر از حرکت .


هوش توانایی ذهنی است و قابلیت های متنوعی همچون استدلال، برنامه ریزی، حل مسئله، تفکر انتزاعی، استفاده از زبان، و یادگیری را در بر می گیرد. نظریه های هوش در طول تاریخ تغییر کرده اند. پژوهشگران می گویند با نوشیدن شیر، خوردن جگر، تخم مرغ و بادام زمینی، کولین بیشتری به مغز می رسد و هوش و حافظه تقویت می شود. پژوهشگران با سنجیدن سطح کولین مغز به میزان هوش افراد پی می برند.
زبانی
منطقی-ریاضی
هندسی یا فضایی (توانایی شناخت راه در یک محیط، ایجاد تصویر ذهنی از واقعیت و تغییر بی درنگ و آسان آن)
موسیقایی یا آهنگین (توانایی درک و ایجاد الگوهای آهنگین و نواختی)
جسمانی-حرکتی (حرکت جنبشی مناسب، مهارت عضلانی)
میان فردی (توانایی درک دیگران، احساسات، انگیزه ها و نحوه تعامل آن ها با یکدیگر)
درون فردی (توانایی درک و شناخت خویشتن، ایجاد حس خودشناسی یا آگاهی به هویت و ماهیت خود)
محققان موفق به شناسایی دو خوشه ژنی شده اند که عامل هوش و توانایی شناختی مغز است؛ از طرفی در صورت جهش می تواند منجر به بیماری صرع شود. مطالعات محققان کالج سلطنتی لندن نشان می دهد که دو خوشه ژنی به نام های M1 و M3، در هوش و توانایی های ذهنی از جمله حافظه، تمرکز، سرعت پردازش، استدلال و عملکرد اجرایی مؤثر هستند. این دو خوشه ژنی متشکل از صدها ژن هستند و تصور می شود که توسط به اصطلاح یک سوییچ مرکزی کنترل می شوند.
در سنجش های سنتی تر تیزهوشی، افرادی که میزان بهره هوشی (هوش بهر - IQ) آن ها از حد مشخصی بیشتر باشد تیزهوش نامیده می شوند. این حد مشخص در نمونه گیری های مختلف، با توجه به نوع آزمون و جامعهٔ آماری که بهرهٔ هوشی به صورت نسبی نسبت به آن سنجیده می شود متفاوت است. اما باز هم به صورت معمول می توان ۱۳۰ را عددی دانست که در بیشتر آزمون ها مرز تیزهوشی فرض می شود و به افرادی که بهرهٔ هوشی بیش از این مقدار را داشته باشند تیزهوش گفته می شود.
هوش هیجانی (یا هوش احساسی یا هوش عاطفی که با حروف اختصاری EQ نشان داده می شود) بخش مهمی از «هوش» است که شامل توانایی شناخت، درک و تنظیم هیجان ها (احساسات) و استفاده از آن ها در زندگی است.اصطلاح هوش هیجانی را اولین بار در سال ۱۹۹۰ روانشناسی بنام سالوی برای بیان کیفیت و درک احساسات افراد، همدردی با احساسات دیگران و توانایی اداره مطلوب خلق و خو به کاربرد.هوش هیجانی از چهار مهارت اصلی تشکیل می شود:
هوش (مجارستان). شهر هِوِش (به مجاری: Heves) در شهرستان هِوِش در کشور مجارستان واقع شده است. جمعیت این شهر ۱۱٫۱۳۷ نفر است.
مجارستان
فهرست شهرهای مجارستان

دانشنامه آزاد فارسی

هوش (intelligence)
در روان شناسی، مفهومی کلی شامل توانایی های شخص در استدلالو مسئله گشایی، به ویژه در موقعیت های جدید. هوش طیف گسترده ای از مهارت های کلامی و غیرکلامی را دربر می گیرد و به همین ملاحظه برخی از روان شناسان مفهوم واحدی را برای هوش نمی پذیرند. آزمون هوشوسیلۀ سنجشِ استعدادِ یادگیری شخص است، و مثلاً از نتایج آن اندازه گیری بهرۀ هوشیکودکان است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] هوش (روان شناسی). بیش از دو هزار سال پیش، افلاطون در کتاب "جمهوریت"، هوش را تعیین کننده اصلی جایگاه سیاسی و اجتماعی افراد تعریف کرد.اما مطالعه علمی هوش، از قرن نوزدهم با ایده تفاوت های فردی در علم ژنتیک و تکامل آغاز شد. روان شناسان معتقدند هیچ شاخه ای از روان شناسی به اندازه مطالعه و ارزیابی هوش در بهزیستی انسان موثر نبوده است.
مفهوم سازی روشن هوش دارای اهمیت عملی است و به متخصصان بالینی امکان می دهد سطح کلی رفتار بیمار، سطح کنونی کارکرد فرد و پیش بینی وضعیت وی در تصمیم گیری ها و موقعیت های مختلف را به دست آورند تا استنباط هایی در مورد سبک برخورد وی با مسایل و یک برداشت مقدماتی در خصوص ویژگی های شخصیتی اش به دست آید.روان شناسان معتقدند هیچ شاخه ای از این علم به اندازه مطالعه و ارزیابی هوش در بهزیستی انسان موثر نبوده است.
پورشریفی، حمید، روان شناسی بالینی، تهران، سنجش، ۱۳۸۲، چاپ اول، ص۱۴.
تعاریفی که در سال های اخیر ارائه شده اند در یکی از این سه طبقه، جای دارند: • تعاریفی که به سازگاری یا انطباق با محیط تاکید دارند. • تعاریفی که به توانایی یادگیری موضوعات مختلف تاکید دارند. • تعاریفی که بر تفکر انتزاعی، یعنی توانایی استفاده از مفاهیم مختلف، نمادهای کلامی و عددی تکیه دارند.
پورشریفی، حمید، روان شناسی بالینی، تهران، سنجش، ۱۳۸۲، چاپ اول، ص۱۸.
در مورد مفهوم هوش، روان شناسان به دو گروه تقسیم شده اند:گروه اول بر این اعتقادند که هوش، از یک استعداد کلی و واحد تشکیل می شود، اما گروه دوم معتقدند انواع مختلف هوش وجود دارد.
مناقشه های تعریف هوش
...

گویش مازنی

/howsh/ لفظی جهت ایستادن چهارپا

لفظی جهت ایستادن چهارپا


گویش بختیاری

هوش.


واژه نامه بختیاریکا

( هَوش ) ( انگ ) ؛ خانه؛ برگرفته از واژه انگلیسی هوس؛ حیاط
خوشه

جدول کلمات

حس

پیشنهاد کاربران

Intelligence

ویر

هوش ( INTELLIGENCE ) :[اصطلاح جامعه شناسی] سطح توانایی فکری به ویژه آن گونه که با آزمونهای آی کیو ( ضریب هوشی ) سنجیده می شود.
منبع https://rasekhoon. net


هوش:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " هوش" می نویسد : ( ( هوش در پهلوی در ریخت اوشōš و اوشیه ōšīh بکار می رفته است. ) )
( ( پذیرندهٔ هوش و رای و خرد؛
مر او را دد و دام فرمان برد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 196 )

فهم
درک
ادراک
مفهوم
زکابت
عاقل

ذکاوت، خرد، کیاست، دها
مرگ، موت:ورا هوش بوَد در زابلستان:یعنی مرگ او ( اسفندیار ) در سرزمین زابل هست ( به دستان رستم زال )


کلمات دیگر: