کلمه جو
صفحه اصلی

کم


مترادف کم : اقل، اندک، اندک اندک، انگشت شمار، خفیف، شمه، قلت، قلیل، مزجات، معدود، ناچیز، ناقص، چندی، مقدار ، کیف

متضاد کم : زیاد، قلیل، کثیر

فارسی به انگلیسی

deficient, barely, down , light, little, low, few, hardly, poorly, inadequate, inadequately, insensible, short, lightly, thimbleful, under-, meager, mean, measly, mildly, narrow, nominal, piddling, poor, rarely, scant, scanty, scarce, seldom, shade, sickly, slight, slim, small, spare, sparing, sprinkling, stingy, tenuous, weak, wispy


deficient, few, light, little, low, hardly, inadequate, thimbleful, nominal, piddling, scant, scarce, slight, slim, small, spare, skimpy, [ used idiomatically ] made up for or compensated by

little, slightly


[ used idiomatically ] made up for or compensated by


rim, frame


few, little, slight, short


فارسی به عربی

اصغر , اهانة , بعض , رشیق , صغیر , ضییل , قلیلا , مستوی واطی , نادر

مترادف و متضاد

اقل، اندک، اندک‌اندک، انگشت‌شمار، خفیف، شمه، قلت، قلیل، مزجات، معدود، ناچیز، ناقص ≠ زیاد، قلیل، کثیر


چندی، مقدار ≠ کیف


moo (اسم)
کم، صدای گاو

few (اسم)
کم، مقدار ناچیز

sparing (صفت)
کم، ناچیز، صرفه جو، مضایقه کننده

scanty (صفت)
کم، غیر کافی، اندک قلیل

junior (صفت)
کم، تازه تر، صغیر، اصغر، زودتر

scarce (صفت)
تنگ، نادر، کمیاب، اندک، کم، قلیل

infrequent (صفت)
نادر، کمیاب، کم

remote (صفت)
دور، کم، جزئی، دور دست، بعید

marginal (صفت)
مرزی، کم، حاشیه ای، وابسته به حاشیه

exiguous (صفت)
لاغر، خرد، کم

slight (صفت)
پست، خفیف، لاغر، کودن، ناچیز شماری، اندک، کم، جزئی، نحیف، صیقلی، قلیل، حقیر، باریک اندام

light (صفت)
خفیف، خل، چابک، باز، تابان، روشن، ضعیف، بی عفت، زود گذر، هوس باز، سبک، هوس امیز، اسان، اندک، سهل، سهل الهضم، کم، اهسته، سبک وزن، بی غم و غصه، وارسته، کم قیمت

small (صفت)
پست، خفیف، ریز، کوچک، ریزه، خرد، محقر، کم، جزئی، دون

little (صفت)
پست، مختصر، ریز، کوچک، کوتاه، خرد، بچگانه، اندک، قد کوتاه، کم، جزئی، معدود، ناچیز، حقیر، درخور بچگی

rare (صفت)
غریب، رقیق، لطیف، خام، نادر، کمیاب، کم، نیم پخته، نایاب

skimp (صفت)
کم، نحیف، غیر کافی

scant (صفت)
اندک، کم، نحیف، معدود، قلیل، ناکافی

low (صفت)
پست، فروتن، پایین، محقر، اندک، افتاده، کم، اهسته، پست ومبتذل

scrimpy (صفت)
کم، ناکافی

micro- (پیشوند)
کوچک، کم، میکرو

۱. اقل، اندک، اندکاندک، انگشتشمار، خفیف، شمه، قلت، قلیل، مزجات، معدود، ناچیز، ناقص
۲. چندی، مقدار ≠ زیاد، قلیل، کثیر
۳. کیف


فرهنگ فارسی

اندک، نقیض بسیار، مقدار، اندازه
( اسم ) ۱ - نوعی خار که از آن کتیرا میگیرند . ۲ - آستین ( قبا پیرهن ) جمع اکمام و کممه : ( آهنی در کف چون مرد غدیرخم بکتف باز فکنده سر هر دو کم ) . ( منوچهری )
شما : سلام علیکم درود بر شما. ضمیر متصل منصوب و مجرور جمع مذکر مخاطب

فرهنگ معین

(کُ مّ) [ ع . ] (اِ.) آستین . ج . اَکمام .


(کُ مّ ) [ ع . ] (اِ. ) آستین . ج . اَکمام .
(کَ ) [ په . ] ۱ - (ص . ) اندک ، قلیل . ۲ - (ص تف . ) کمتر، اقل . ۳ - الا، منهای . ۴ - کمیاب ، نادر.

(کَ) [ په . ] 1 - (ص .) اندک ، قلیل . 2 - (ص تف .) کمتر، اقل . 3 - الا، منهای . 4 - کمیاب ، نادر.


لغت نامه دهخدا

کم . [ ک َ ] (اِ) چنبر غربال . چنبر غربال و پرویزن و ماشو و دف و جز آن .اِطار. فریس . اخکم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


کم . [ ک ُ ] (ع ضمیر) شما: سلام علیکم ؛ درود بر شما. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ضمیر متصل منصوب و مجرور، جمع مذکر مخاطب .


کم. [ ک ِ ] ( موصول + ضمیر ) که مرا. که به من. ( فرهنگ فارسی معین ) مخفف که ام. که مرا. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه
رودکی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
معذورم داریت کم اندوه وَغیش است
اندوه وغیش من از آن جعد و غیش است.
رودکی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
نو عاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم به تو است ارچه نه کم خوب بود حال.
فرالاوی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
ای ترک به حرمت مسلمانی
کم بیش به وعده ها نبخسانی.
معروفی.
دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا.
دقیقی.
برآن سان روم کم تو فرمان دهی
تو شاه جهانداری و من رهی.
فردوسی.
که رستم منم کم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم پورسام.
فردوسی
به راهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی.
فردوسی
جایزه خواهم یکی کم بدهی اندکی
گر ندهی بی شکی ز ایزد خواهم عیاذ.
منوچهری.
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت.
منوچهری.
گفت کم صبرنمانده ست در این فرقت بیش.
منوچهری.
خداوندی و بر من پادشایی
توانی کم عقوبتها نمایی.
( ویس و رامین ص 313 ).
از او مر مرا هست فرمان روا
که جفت آن گزینم کم آیدهوا.
اسدی.
برآمد سالیان چند کم کار
نبود اندر جهان جز خواب و جز خور.
ناصرخسرو.
مرد آن است که چون مرد ورا بیند
گوید ای کاش کم این صاحب غارستی.
ناصرخسرو.
گفت که از دست بند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد
سوزنی.
نه چنان مفتقرم کم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم.
سعدی.
مستغرق یادت آن چنانم
کم هستی خویش شد فراموش.
سعدی.
زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام والا کرام.
سعدی.
|| در مثال ذیل ، مرکب از که و م به معنی که من است و کم شنود یعنی که شنودم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :

کم . [ ک ُم م ] (ع اِ) آستین . (دهار). آستین . ج ، اکمام ، کِمَمَة.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
آهنی در کف چون مرد غدیر خم
به کتف باز فکنده سر هر دو کم .

منوچهری .


آن رخت قاری کو کز کم و ذیل
در وی توانیم زد دست و پایی .

نظام قاری (دیوان البسه ص 110)



کم . [ ک َ ] (ع اِ) چند. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ص 82). چند و چند عدد. چه مقدار. (ناظم الاطباء). کم اسم ناقصی است مبنی بر سکون و یا مرکب است از کاف تشبیه وما که سپس کوتاه و ساکن شده است . و آن بر دو قسم است : یا کم استفهام است به معنی چند، مانند، کم رجلاً عندک . و اسم بعد از آن اگر نکره باشد به جهت تمیز بودن منصوب است و بنا به رأی اکثر نحویان جر آن مطلقاًجایز نیست . و مفرد است بر خلاف رأی نحویان کوفه . و اسم بعد از کم استفهامی اگر از معارف باشد به جهت مبتدا بودن مرفوع می گردد. و یا خبری است به معنی بسیارمانند: کم دنانیرک و کم دراهمک . و در این نوع ، تمیزمضمر است و تقدیر آن چنین است کم دیناراً دنانیرک وکم درهماً دراهمک . کم خبری مانند رُب َّ عمل می کند جزآنکه رُب َّ برای تقلیل است و کم خبری برای تکثیر. تمیز کم خبری را اگر مفرد باشد بنابر لغت تمیم میتوان منصوب خواند و نیز می توان مرفوع خواند مانند کم رجل کریم قد اتانی . (از منتهی الارب ). کم بر دو نوع است : خبری به معنی بسیار و استفهامی به معنی چند. و در پنج مورد با هم مشترکند: در اسم بودن ، ابهام ، احتیاج به تمیز، مبنی بودن و تصدیر. و در چند مورد با یکدیگراختلاف دارند: 1 - سخنی که با کم خبری آید محتمل الصدق والکذب است بر خلاف کم استفهامی . 2 - در کم خبری متکلم منتظر جوابی از مخاطب نیست زیرا او خود خبر دهنده است و در کم استفهامی متکلم در انتظار شنیدن جواب است زیرا که پرسش او برای کسب خبر است . 3 - اسمی که بدل کم خبری واقع می گردد مقرون به همزه نیست ، بر خلاف بدل کم استفهامی که مقرون به همزه است ، مانند: کم عبید لی خمسون بل ستون (خبری ) و کم مالک اء عشرون ام ثلاثون (استفهامی ). 4 - تمیز کم خبری یا مفرد است یا جمع، مانند کم عبد ملکت و کم عبید ملکت . اما تمیز کم استفهامی همیشه مفرد است بر خلاف رای نحویان کوفه . 5- تمیز کم خبری به وسیله «من » مضمر و جوباً مجرور است مگر اینکه میان کم و تمیز آن فاصله افتد و در این حال نصب آن واجب است مانند کم لی عبداً و اگر میان کم و تمیز آن به وسیله ٔ فعلی متعدی جدایی افتد، افزودن «من » برای جدا شدن از مفعول واجب است و افزودن «من » بدون فاصله نیز بسیار است مانند: کم من ملک . و اما تمیز کم استفهامی منصوب است مانند کم در هماً مالک . و جز آن ، بر خلاف رأی فراء و زجاج و کسانی که موافق رأی آن دو هستند مطلقاً مجاز نیست . و اگر کم به وسیله ٔ حرف جر مجرور گردد، در اعراب تمیز آن دو وجه جایز است : منصوب بودن و غالباً چنین است ، و مجرور بودن بر خلاف رأی گروهی از نحویان ، و آن بوسیله ٔ «من » مضمر است نه به اضافه بر خلاف رأی زجاج ، مانند بکم درهم اشتریت هذا. (از اقرب الموارد از مغنی اللبیب ).
این کلمه گاه در استفهام استعمال می شود و گاه از برای خبر و همیشه مبنی بر سکون می باشد. و چون در استفهام استعمال شود،کلمه ٔ ما بعد آن منصوب می باشد مانند، کم رجلا عندک ؟ و چون از برای خبر استعمال گردد، کلمه ٔ ما بعد آن مجرور خواهد بود مانند کم درهم انفقت و در این قسم هر گاه ما بعد آن مفرد باشد بنی تمیم گاه آن را منصوب می خوانند. در هر صورت گاه کلمه ٔ بعد از کم را مرفوع می خوانند مانند کم رجل کریم اتانی . (ناظم الاطباء). || بسیار . (منتهی الارب ). بسیار و فراوان . (ناظم الاطباء). بسا. (ترجمان القرآن ص 82). چه بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن اﷲ و اﷲ مع الصابرین . (قرآن 250/2).
پرویز کنون گم شد زان گم شده کمتر گو
زرین تره کو بر خوان ، رو کم ترکوا برخوان .

خاقانی .



کم . [ ک َم م ] (ع مص ) پوشیدن چیزی را. (از منتهی الارب ). پوشیدن . (آنندراج ): کم الشی ٔ کما؛ پرده کشید بر آن و پوشید آن را. (از اقرب الموارد). || پوشیدن و بستن سر خم را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): کم الحب ؛ بست سر خم را. (از اقرب الموارد). || فراهم آمدن مردم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کم الناس ؛ اجتماع کردند مردم . (از اقرب الموارد). || غلاف غوره برآوردن خرمابن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کمت النخلة کما و کموماً؛ شکوفه کرد آن خرمابن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فروپوشیدن نهال خرما را به چیزی و مصون و محفوظ داشتن آن را تا توانا گردد. (یستعمل مجهولاًفیها.) (منتهی الارب ). بیمناک شدن بر خرمابن و پوشیده شدن آن تا قوی گردد. (از اقرب الموارد). کمت الفسیلة (مجهولاً)؛ فروپوشیده شد نهال خرمابن به چیزی و محفوظ داشته شد تا قوی و توانا گردد. (ناظم الاطباء).


کم . [ ک َم م / ک َ ] (ع اِ) کمیت . (ناظم الاطباء). چندی . مقابل کیف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چندی . مقدار. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم و کیف ؛ چگونگی . (ناظم الاطباء). چند و چون ؛ از کم و کیف امری آگاه شدن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح منطق ، یکی از مقولات عشر ارسطو. عرضی که اقتضای انقسام کند به ذات خویش و آن یا منفصل است چون عدد و یا متصل . متصل خود یا قارالذات مجتمع الاجزاء است و آن مقدار منقسم به خط و سطح و ثخن است که آن را جسم تعلیمی نیز گویند، و یا غیرقارالذات است و آن زمان باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از مقولات عرضی است و آن عرضی است قابل انقسام بالذات و بر دو قسم است : یکی متصل و دیگری منفصل . کم متصل عبارت از امتدادی است که میان اجزای مفروضه ٔ آن تماس و برخورد بوده و در حدود مشترک باشندو کم منفصل برعکس آن است و هر یک بر دو قسم اند. یا حقیقی و یا غیرحقیقی . و کم متصل یا ثابتة الذات و قارالاجزاء است یا نه اول عبارت از خط و سطح و جسم است و به قول اخوان الصفا به اضافه ٔ مکان است و دوم عبارت از زمان است . وکم منفصل بر دو نوع است که عدد و حرکت باشد. بعضی اقوال و اصوات را از نوع کم منفصل می دانند. صدرالدین گوید: اینان اشتباه کرده اند و مبنای آنها بر این است که کم اعم از متصل یا منفصل یا قارالذات خط و سطح وجسم و منفصل غیر قارالذات است یا غیرقارالذات . متصل غیر قارالذات زمان و متصل قارالذات اصوات و اقوال است و قارالذات اعداداند. (فرهنگ علوم عقلی سید جعفر سجادی ص 494) :
هیولای اول بیان کن که چیست
سوءالم ز کم و ز کیف و چراست .

ناصرخسرو.


گفتا به چشم سر بتوان دید کیف و کم
گفتا به چشم سر نتوان دید فضل و فر.

ناصرخسرو.


- کم متصل ؛ در اصطلاح منطق مقدار متصل . (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی قبل (اصطلاح منطق ) شود.
- کم منفصل ؛ در اصطلاح منطق مقدار منفصل . (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی قبل (اصطلاح منطق ) شود.

کم . [ ک ِم م ] (ع اِ) غلاف غوره ٔ نخستین خرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || غلاف شکوفه . (ترجمان القرآن ص 82). غلاف شکوفه . ج ، اکمام و کِمام و جمع الجمع، اکامیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پرده و پوشش شکوفه . (از اقرب الموارد).


کم . [ ک ُ ] (اِ) نوعی از خار است که کتیرا صمغ آن است و آن را به عربی شجرةالقدس و مسواک العباد و مسواک المسیح گویند. (برهان ). یک نوع خاری که از آن کتیرا می گیرند. (ناظم الاطباء). || در عربی آستین قبا و پیراهن و امثال آن باشد. (برهان ). و رجوع به کُم ّ شود. || در بعضی ازلهجه ها، شکم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).در لهجه ٔشیرازی و لری و غیره به معنی شکم است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ). || لاس . مقابل نروزبانه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به لاس شود.


کم . [ ک ُ ] (اِخ ) نام ولایتی است از عراق و معرب آن قم است و اکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان ). شهر معروف که معرب آن قم است و کنب نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). نام شهری که قم نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به قم شود.


کم . [ ک َ ] (ص ، ق ) اندک باشد که در مقابل بسیار است . (برهان ) (آنندراج ). اندک و قلیل . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). قلیل . نذر. یسیر. اندک . نزیر. نزر. منزور. بخس . مقابل بسیار و کثیر و زیاد وبیش و افزون . با آمدن ، آوردن ، دادن ، زدن ، شدن ، کردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پریچهره فرزند دارد یکی
کزو شوخ تر کم بود کودکی .

ابوشکور.


برآمد خروش از دل زیروبم
فراوان شده شادی اندوه کم .

فردوسی .


بیامد بر شاه موبد چو گرد
به گنج آنچه کم بد درم یاد کرد.

فردوسی .


از فضلهای صاحب سید سخاکم است
هر چند برترین همه ٔ فضلها سخاست .

فرخی .


شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم .

منوچهری .


ما آنچه کنیم با مال خویش کنیم اگر کم دهیم و اگر بیش . (قصص الانبیاء ص 94).
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه .

سنائی .


اندر بزرگواری او نیست هیچ کم
وندر بزرگواری مانند او کم است .

سوزنی .


تو مرد نام نکو باش زانکه کم یابد
نشان نام نکومرد آبی و نانی .

اثیر اخسیکتی .


عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر.

خاقانی .


دولتت بیش و دشمنت کم باد.

(سندبادنامه ص 11).


کم اندوه آن را که دنیا کم است
فراوان خزینه فراوان غم است

نظامی .


کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر.

مولوی .


در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت .

مولوی .


کم نشین ز امثال خود ایمن که باشد در رقم
مثل حنجر خنجر اما بهر قطع حنجر است .

(از تاریخ گیلان ).


یک قطعه لعل خوش رنگ آبدار به وزن هیجده مثقال که از آن نوع به آن وزن کم اتفاق افتد بیاوردند. (ظفرنامه ٔ یزدی از فرهنگ فارسی معین ).
- بیش و کم ؛ کم وبیش . رجوع به ماده ٔ کم و بیش شود.
- بی کم و زیاد ؛ بدون کاهش و افزایش .
- بی کم و کاست ؛ بی کمی و نقصان . بدون کاهش : ماه (قمر) بی کم و کاست ؛ ماه تمام . بدر. (فرهنگ فارسی معین ). بدر که هرگز روی درنقصان و کاهش و کوچکی ننهد.
- کم ِ... ؛ کمتر از. اقل از. (از فرهنگ فارسی معین ) :
چار شهر است خراسان را در چار جهت
که وسطشان به مسافت کم ِصد در صد نیست .

فتوحی مروزی (از فرهنگ فارسی معین ).


- || که نباشد، بود و نبود او مساوی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم
بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم .

سنائی .


نه کلیمی تو در این طور که گویی کم ِ تیه
نه عزیزی تو در این مصر که گویی کم ِ چاه .

انوری (از آنندراج ).


- کم آب ؛ (چاه ، میوه ، آش ، آبگوشت ، ولایت ...) که آب اندک داشته باشد. مقابل پر آب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): حوض مجزع ؛ حوض کم آب . (منتهی الارب ). شَحِم ؛ انگور کم آب . (منتهی الارب ). و رجوع به ترکیب کم آبی شود.
- کم آبادانی ؛ جایی که بسیارآباد نباشد : حبل ، شهرکی است کم آبادانی وبیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم )
- کم آبی ؛کم آب بودن . اندک آبی . کم بودن آب در جایی یا چیزی ،چون در ولایتی یا چاهی یا میوه ای . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هر گاه که در میانه ٔ ایشان کم آبی و تنگی پیدا می شد به وجود دانیال پیغمبر استسقا می کردند. (تاریخ قم ص 296). و به قم سبزه ... و انواع تره ها زراعت نکرده اند به سبب واسطه ٔ کم آبی . (تاریخ قم ص 48).
- کم آز ؛ آنکه سخت طمع نداشته باشد. کم طمع. آنکه بسیار آزمند نباشد. کم حرص :
قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم .

سوزنی .


و رجوع به ترکیب کم حرص شود.
- کم آزار ؛ بی اذیت و غیر ظالم و غیر ستمگار. (ناظم الاطباء). کسی که به دیگران آزار نرساند. بی اذیت . (فرهنگ فارسی معین ) :
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.

فردوسی .


کم آزار باشید وهم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان .

فردوسی .


هر که نازاردت میازارش
که بهین بهان کم آزار است .

ناصرخسرو.


از بداندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.

سنایی .


قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم .

سوزنی .


خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 820).


بس کم آزاری نپندارم که تو
مهربر چون من کم آزاری نهی .

خاقانی .


چون تو همایی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش .

نظامی .


کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد.

نظامی .


مبین کز ظلم جباری کم آزاری ستم بیند
ستمگر نیز روزی کشته ٔ تیغ ستم گردد.

سعدی .


استاد معلم چو بود کم آزار
خرسک بازند کودکان در بازار.

(گلستان ).


- کم آزاری ؛ نرمی و ملایمت و ملاطفت . (ناظم الاطباء). عدم اذیت . بی آزاری . (فرهنگ فارسی معین ) :
همواره دوستارکم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستار او.

فرخی .


دوستی خدا را در کم آزاری شناس .
خواجه عبداﷲ انصاری (از امثال و حکم ج 2ص 838).
حق هر کس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم .

ناصرخسرو.


کم آزاری و بردباریش خوست
دلش با وفا و کفش باسخاست .

ناصرخسرو.


جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.

ناصرخسرو.


گر بخواهی کت نیازارد کسی
بر سرگنج کم آزاری نشین .

ناصرخسرو.


نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری کم عمر نیامد کرکس .

سنائی .


از بد اندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.

سنائی .


از بهر آنکه در سیرت انبیاء علیهم السلام جز نکوکاری و کم آزاری صورت نبندد. (کلیله و دمنه ). و علم به کردار نیک جمال گیرد که میوه ٔ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاری است . (کلیله و دمنه ). و هرگاه که متقی در کارهای این جهان فانی و نعیم گذرنده تأملی کند هراینه مقابح آن را به نظر بصیرت ببیند و همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 52). کم آزاری اختیار کرد و تقوی و پرهیزگاری شعار و دثار گرفت . (سندبادنامه ص 163).
خانه برِ ملک ، ستمکاری است
دولت باقی ز کم آزاری است .

نظامی .


اعتمادی زیادت از حد بر حلال خواری و کم آزاری او کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 19).
گردر خلد را کلیدی هست
بیش بخشیدن و کم آزاری است .

ابن یمین .


دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری است .

حافظ.


و رجوع به ترکیب کم آزار شود.
- کم آزردن ؛ آزار نرساندن به دیگران . در پی آزار و اذیت مردم نبودن :
حکمت آموز و کم آزار و نکو گوی و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازارو بهاست .

ناصرخسرو.


- کم آسای ؛ آنکه کم آساید. انسان و یا حیوانی که کم آساید. آنکه کمتر به آسایش بپردازد :
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی .

اسدی .


- کم آسیب ؛ که کم آسیب پذیرد. که اندک آفت پذیرد. کم آفت .
- کم آفت ؛ کم آسیب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آفتی ؛ کم آسیبی . کم آسیب بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمد ؛ کسر. کمبود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزش ؛ آنکه کم آمیزد. آنکه کمتر معاشرت کند. آنکه با دیگران کمتر نشیند و برخیزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزشی ؛ حالت و چگونگی کم آمیزش . و رجوع به کم آمیزش شود.
- کم آواز ؛ آنکه بانگ سخنان وی زیر باشد و پست سخن گوید. (ناظم الاطباء).
- || کم سخن . کم حرف . اندک سخن . اندک گوی :
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل .

سعدی (بوستان ).


کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت ، گریز.

(بوستان ).


- کم اثر ؛ آنکه یا آنچه کمتر تأثیر دارد. آنکه یا آنچه اثرش بر کسی یا چیزی کم باشد.
- کم اختلاطی ؛ کم صحبتی و کم معاشرتی . (ناظم الاطباء).
- کم ارج ؛ کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم ارجی ؛ حالت و چگونگی کم ارج . رجوع به کم ارج شود.
- کم ارز ؛ کم ارزش . کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم قیمت :
شاعران کم ارز و کم قیمت
از حد بصره تا حد کفقاچ .

سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم .

خاقانی .


- کم ارزش . رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم ارزشی ؛ حالت و چگونگی کم ارزش .
- کم ارزی ؛ حالت و چگونگی کم ارز. رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم از ؛ لااقل ، اقلاً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که دل بردی و دعوی کرده ای مر جان شیرین را
کم ازرویی که بنمایی من مهجور مسکین را.

فرخی .


ملک گفت ای شهریار روی زمین کم از نزلی نباشد که به لشکرگاه فرستم . شاه فرمود که البته رنج تو نخواهم . (اسکندرنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خر همه شب ذکر گویان کای اله
جو رها کردم کم از یک مشت کاه .

مولوی .


مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی .

حافظ.


و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم از آن که ؛ لااقل . (فرهنگ فارسی معین ) : شیخ گفت این زر به استاد حمامی باید داد که چون شاگرد عروسی می کند کم از آن نباشد که نیز شیرینی سازد. (اسرارالتوحید ص 173، از فرهنگ فارسی معین ).
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.

سعدی .


زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اسبابی ؛ قصور و نقصان اسباب و ادوات . (ناظم الاطباء).
- || تنگدستی و مفلسی . (ناظم الاطباء).
- کم اشتها ؛ آنکه اشتهای وی به خوراک اندک باشد. کسی که میل به غذا ندارد مقابل بااشتها و پراشتها.(فرهنگ فارسی معین ).
- کم اشتهایی ؛ کمی ِ اشتها به خوردن غذا. (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم اشتها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اصل ؛ بدنژاد و کمینه . (آنندراج ). پست نژاد. (ناظم الاطباء).
- کم اطلاع ؛ آنکه راجع به مطلبی آگاهی کمی داشته باشد. آنکه درباره ٔ امور و مسائل مختلف کمتر بداند.
- کم اطلاعی ؛ حالت و چگونگی کم اطلاع . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتبار ؛ که بسیار معتبر نباشد. که سخن یا عمل او مورد اعتماد نباشد.
- کم اعتباری ؛ حالت و چگونگی کم اعتبار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتقاد ؛ دیرباور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه عقیده ٔ او راجع به چیزی یا کسی استوار نباشد. سست اعتقاد :
از مریدان بی مراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش .

نظامی .


مانندگی کردن ایشان با آل ساسان ... الاغایت ... بددینی ، کم اعتقادی نباشد. (کتاب النقض ص 447).
- کم اعتقادی ؛ حالت و چگونگی کم اعتقاد. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم التفات ؛ کسی که به دیگران توجهی نکند یا اندک توجه کند. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم التفاتی ؛ کم توجهی یا عدم توجه به دیگران . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم التفات .و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اندیش ؛ کم فکر. بی فکر. آنکه در کارها دقت و اندیشه نکند. آنکه در مراقبت از چیزی سستی و سهل انگاری کند :
شبانی کم اندیش و دشتی بزرگ
همی گوسفندی نماند ز گرگ .

فردوسی .


- || بی توجه . بی اعتنا :
چو روزی نخواهدکم و بیش گشت
نشاید به همت کم اندیش گشت .

امیرخسرو.


- کم بار ؛ قلیل الثمر. مقابل پربار (درخت ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || آنکه حمل و بردنی کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در نقره و زر) که فلز خارجی آن کم باشد. که میزان خلوص و عیار آن بالا باشد.
- کم باری ؛ حالت و چگونگی کم بار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخت ؛ مدبر و بی دولت ، گویا که از طالع بد نقش کم می زند. (آنندراج ). بی طالع و بدبخت . (ناظم الاطباء). بدبخت . مدبر.بی دولت . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم بختی ؛ بدبختی . حالت و چگونگی کم بخت :
کم بختی هنرور، عیب هنر نباشد
گر رشته کوته افتد عیب گهر نباشد.

(از امثال و حکم ج 3 ص 1233).


و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخردی ؛ کم عقلی . کم خردی . سفاهت :
نبودم به فرمان تو هوشمند
ز کم بخردی بر من آمد گزند.

فردوسی .


- کم بده ؛ کم فروش . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- کم بر ؛ کم بار. (ناظم الاطباء). که بار کم آرد. مقابل پر بر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به پربار و پر برشود.
- || کم ور. کم عرض . کم پهنا.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || بی نصیب و بی بهره . (ناظم الاطباء).
- کم برگی ؛ کم آذوقگی . زاد و توشه کم داشتن :
گر کم برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم .

(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


- کم بضاعت ؛ فقیر و مفلس و کسی که مکنت اندکی داشته باشد. (ناظم الاطباء).
- کم بضاعتی . فقر و مسکنت . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بغلی ؛ زبان فصحا نیست عوام می گویند که فلان کم بغل است یعنی مفلس و بی چیز است . (آنندراج ) :
گاه گاهی به برم می آید
معنی کم بغلی ها این است .

میرزا عبدالغنی (از آنندراج ).


- کم بقا؛ کوتاه عمر. کوتاه زندگی . کم عمر. که دیر نپاید :
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.

خاقانی .


صبح آخر دیده ٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیده ٔ عمرم چنان شد کم بقا.

خاقانی .


- کم بقایی ؛ حالت و چگونگی کم بقا. کم عمری . کوتاه عمری :
خصمش ز کم بقایی ماند به کرم پیله
کو را ز کرده ٔ خود زندان تازه بینی .

خاقانی .


و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بنیگی ؛ حالت و چگونگی کم بنیه . ضعف مزاج . کم قوتی . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بنیه ؛ (آدمی ) ضعیف مزاج . ضعیف المزاج . ضعیف . کم قوت . سست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بو ؛ (گل و جز آن ) که بوی تند وتیز و شدید نداشته باشد. که بوی ملایم و معتدل داشته باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بودگی ؛ در شمار نیاوردن خود را چنانکه گویند فلان چه آدم کم است یعنی ضعیف العقل است . (آنندراج ). کمی و نقصان دانش . حماقت . (ناظم الاطباء). کم مغزی . سست فکری . (حاشیه ٔ شرفنامه چ وحید ص 290) :
دگرباره گفت این چه کم بودگی ست
شفاعت در این پرده بیهودگی ست .

نظامی (شرفنامه ایضاً).


ندانم در این راه کم بودگی
هلاکم دواند به آسودگی .

نظامی .


- || به معنی دست و پا گم کردن و سر رشته ٔ کارها از دست دادن نوشته اند و اغلب که بدین معنی گم بودگی است به ضم کاف فارسی [ گ ُ ] . (از آنندراج ). سرگردانی و آشفتگی و درماندگی . (ناظم الاطباء).
- کم بوده ؛ دون . وضیع. مقابل شریف : کسی نیست بدبخت و کم بوده تر
ز درویش نادان دل خیره سر.

اسدی .


مشو یاربدبخت و کم بوده چیز
که از شومیش بهره یابی تو نیز.

اسدی .


قیمت نژاد خویش بشناس و از جمله ٔ کم بودگان مباش . (قابوسنامه ).
- کم بو و کم خاصیت ؛ در تداول عامه ، کسی یا چیزی که چندان سودمند نباشد و بدرد نخورد. که از آن فایده ای عاید نشود.
- کم بوی ؛ مقابل پربوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم بو. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بها ؛ کم قیمت . (آنندراج ). پست قیمت . کم ارزش . (ناظم الاطباء). کم قیمت . کم ارزش . (فرهنگ فارسی معین ). کم ارزش . کم ارج . رخیص . ارزان . مقابل پربها و بیش بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به دینار اسبی خرید ارجمند
یکی کم بها زین و گرز و کمند.

فردوسی .


زرّ مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزوّر است زریر.

ناصرخسرو.


مریم طبعم نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.

خاقانی .


هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها.

خاقانی .


نه نه می نگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها می گریزم .

خاقانی .


غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها.

نظامی .


ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم
وان هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم .
عین القضات همدانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم کم بها ارزد.

(گلستان ).


- || بی قدر و حقیر و فرومایه . (ناظم الاطباء):
ز بهرام نه مغز باد و نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست .

فردوسی .


ز بنفشه تاب دارم که ززلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.

حافظ.


- کم بهایی ؛ پست قیمتی . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || حقارت و بی قدری وفرومایگی . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بهر ؛ کم بهره . و رجوع به ترکیب کم بهره شود.
- کم بهرگی ؛ حالت و چگونگی کم بهره . اندک بودن سود و نفع و ربح . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بهره ؛ آنچه سود آن اندک باشد. آنچه نفع و ربح آن بسیار نباشد. اندک سود. اندک نفع. اندک فایده . قلیل الفایده .
- کم بیش ؛ کم و بیش . کمابیش . کم و زیاد. (فرهنگ فارسی معین ). کم و زیاد. (ناظم الاطباء) :
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کان باغش وبار است .

ناصرخسرو.


کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیراسخنش پاکتر از زرّ عیار است .

ناصرخسرو.


و رجوع به کم و بیش شود.
- || چگونگی . (ناظم الاطباء). کیفیت . وضع و حال از نیک بختی و نگون بختی ، غم و شادی ، تنزل و ترقی ، شکست و پیروزی و مانند اینها :
کنون شاه ایران به تن خویش تست
همان شاد و غمگین به کم بیش تست .

فردوسی .


کلید در گنجها پیش تست
دلم شاد و غمگین به کم بیش تست .

فردوسی .


تو دانی کنون هر دو ره پیش تست
سپه را دو دیده به کم بیش تست .

فردوسی .


تن و جان ما سربسر پیش تست
غم و شادمانی به کم بیش تست .

فردوسی .


و رجوع به کم و بیش شود.
- || کاهش و افزایش . نقصان و زیادت . کمی و بیشی . اختلاف درجه و مرتبه :
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها.

ناصرخسرو.


- || تقریباً. درحدود. قریب . (فرهنگ فارسی معین ) :
ز اوّل رفت خواهم چندگاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی .

(ویس و رامین ).


به یک ماه کم بیش با او بساز
که بیگانه اینجا نماند دراز.

نظامی .


و رجوع به کمابیش و کم و بیش شود.
- کم بیشی ؛ کاهش و افزایش . نقصان و زیادت :
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی .

نظامی .


و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بین ؛ کم سو (چشم آدمی ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه قوه ٔ بینایی او ضعیف است . آنکه چشمان او خوب نتواند دید :
رهی که دیو در او گم شدی به گاه زوال
چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر.

فرخی .


نه شگفت است که از دیدن آن بار خدای
مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر.

فرخی .


- || کوتاه بین . اندک بین . خرده نگرش . خردک نگرش . اندک نگرش . چُس خُور. سخت ممسک . لئیم . مقابل بلندنظر و بلندهمت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بین و لَلَه وین ؛ «وین » همان «بین » است و لله نمی دانم چیست . سخت کوتاه نظر. آنکه نعمتی اندک را که به دیگری دهد یا دیگری دارد عظیم بزرگ شمرد. اندک نگرش . آنکه حسابهای ناچیز و خرد را نگاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بینی ؛ عَمَش . ضعف بصر. ضعف باصره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم بین . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || تنگ چشمی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به معنی دوم ترکیب کم بین شود.
- کم پا ؛ فانی و ناپایدار و بی قرار. (ناظم الاطباء).
- کم پایه ؛ سفیه دون مرتبه . (آنندراج ). پست و فرومایه و پست مرتبه . (ناظم الاطباء). کسی که رتبه و مقام او پست باشد. دون مرتبه . (فرهنگ فارسی معین ) :
سخن گرچه باشد گرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر.

ابوشکور.


اذلال الناس ؛ مردم کم پایه . (منتهی الارب ).
- کم پایی ؛ بی قراری و ناپایداری . (ناظم الاطباء).
- || غفلت و کاهلی . (ناظم الاطباء).
- کم پر ؛ آنچه دارای پر اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین )؛ مرغ کم پر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || گلی که دارای پنج پر بیشتر نباشد. ضد پُرپرو یا صد پر. (ناظم الاطباء). گلهایی که دارای گل برگهای کمی هستند و در مقابل نژادهایی از همانگونه ٔ گیاه خود قرار دارند که گلهایشان بر اثر تربیت دارای گلبرگهای بسیار شده اند. مقابل پُرپر. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم پشت ؛ آنچه که با فاصله از افراد نوع خود روییده باشد. مقابل پرپشت ؛ موی کم پشت . (فرهنگ فارسی معین ) (موی ، سبزه ، کشت ) که دور از هم روییده باشد. که اندک روییده باشد. مقابل پرپشت : کم پشت کشتن غلات بهتر از پرپشت کاشتن است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || که اندک فروریزد و زود قطع شود؛ باران کم پشت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در اصطلاح نقاشی ) کم مایه . مقابل پرپشت . (فرهنگ فارسی معین ).
- || (در اصطلاح نقاشی ) قلم مویی که نوک آن بلند باشد. قلم نیزه ای . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کم مایه شود.
- کم پول ؛ آنکه پول کم داشته باشد. اندک پول .
- کم پولی ؛ حالت و چگونگی کم پول . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پهنا ؛ کم وَر. کم عرض . مقابل پرپهنا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پهنایی ؛ کم وَری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کم عرضی . حالت و چگونگی کم پهنا. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پی ؛ کم کشش . که به یکدیگر نچسبد. مقابل پرپی ؛ گوشت کم پی کوفته اش وا می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پیما ؛ مُطَفِّف . کم فروش در پیمودنیها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خر خم شوی و دول کم پیما
می نابش ترش چو سرکه ٔ ناب .

سوزنی (یادداشت ایضاً).


و رجوع به ترکیب کم پیمودن شود.
- کم پیمای ؛ کم پیما. رجوع به ترکیبهای کم پیما و کم پیمودن شود.
- کم پیمایی ؛ حالت و چگونگی کم پیما. رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم پیمود ؛ کم پیمای . کم فروش . (فرهنگ نوادر لغات شمس چ فروزانفر) :
بادپیما بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را.

مولوی .


و رجوع به ترکیب کم پیمای شود.
- کم پیمودن ؛ پر کردن پیمانه را کمتر از حد معین : تطفیف ؛ کم پیمودن . (ترجمان القرآن ). کم پیمودن کیل . (تاج المصادر بیهقی ). کم پیمودن پیمانه را و آن تا لب پیمانه باشد نه با طفافه . (منتهی الارب ).
- کم تاب (ریسمان ، نخ ، ابریشم ، رسن ) ؛ که پیچ آن کم است .که تاب بسیار ندارد. مقابل پُرتاب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم دوام و سست و زودگسل .
- || کم توان . کم تحمل . آنکه قدرت توانایی او در برابر شداید اندک باشد. آنکه در مقابل سختیها و مصائب ایستادگی کمتر تواندکرد. آنکه تحمل ناملایمات نتواند کرد.
- کم تابی ؛ حالت و چگونگی کم تاب .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم تابی کردن ؛ در برابر شداید و ناملایمات ، ناشکیبایی و ناتوانی نمودن . اندک بودن تحمل و مقاومت درمقابل سختیها. در برابر مصائب صبر و ایستادگی نتوانستن .
- کم تجربت ؛ کم تجربه . رجوع به ترکیب کم تجربه شود.
- کم تجربگی ؛ حالت و چگونگی کم تجربه . ناآزمودگی . ناپختگی . فقدان تجربه . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم تجربه ؛ کسی که فاقد تجربه ٔ کافی باشد. ناآزموده . ناپخته . مقابل مجرب . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم تحمل ؛ کم تاب . رجوع به ترکیب کم تاب (معنی دوم ) شود.
- کم توان ؛ کم قوه . کم نیرو.کم طاقت . کم تاب .
- کم توجهی ؛ عدم توجه و تغافل و بی اعتنایی . (ناظم الاطباء).
- کم توشه ؛ اندک زاد و برگ . بی چیز. فقیر :
چو کم توشه با او به رفتن یکی ست
همیدون بر او داغ و درد اندکی ست .

فردوسی .


- کم ثروت ؛ آنکه دارای مال اندک است . مقابل پرثروت . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم ثروتی ؛ دارای مالی اندک بودن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم جان ؛ که زود از هم گسلد؛ ریسمان کم جان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم تاب . و رجوع به ترکیب کم تاب شود.
- کم جثگی ؛ حالت و چگونگی کم جثه . کم جثه بودن . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم جثه ؛ کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). که تنی کوچک دارد. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا): حَبتَل ، حُباتِل ؛ مرد کم گوشت و کم جثه و غیرتناور. (منتهی الارب ).
- کم جرأت ؛ بزدل . (آنندراج ). جبان و ترسو و کم دل . (ناظم الاطباء). آنکه جرأتی ندارد. بزدل . (فرهنگ فارسی معین ). کم زهره . کم دل . مقابل پرجرأت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم جرأتی ؛ بزدلی . بی جرأتی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم جرأت . کم جرأت بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جمعیت ؛ جایی که دارای سکنه ٔ اندک باشد. مقابل پرجمعیت . (فرهنگ فارسی معین ). کم مردم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شهر کم جمعیت .
- کم جمعیتی ؛ کم بودن سکنه ٔ محلی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم جمعیت . کم جمعیت بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جواب ؛ آنکه کمتر جواب می دهد و یا هیچ نمی گوید. (ناظم الاطباء). کسی که کمتر پاسخ دیگران را دهد. (فرهنگ فارسی معین ) :
کوک گردیده ست با هم خوش نی و طنبور ما
کم جواب است او و من هم کم سؤال افتاده ام .

ظهوری (از آنندراج ).


- کم جوش ؛ در صفت برنج ، مقابل پرجوش . برنجی که چون جوشانند زود وا رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || به مجاز؛ آنکه رغبتی به معاشرت با دیگران نداشته باشد.کناره گیر از جمع. کم معاشرت . گوشه گیر.
- کم چارگی ؛ قلت تدبیر. (فرهنگ فارسی معین ) : دلیل کند برآشفتگی و سبکی و لهو و دوستی و کم چارگی و مختلف کاری . (التفهیم ص 353 از فرهنگ فارسی معین ).
- کم چاره ؛ کسی که تدبیرش اندک باشد. کم تدبیر. (فرهنگ فارسی معین ).
- || امری که به سختی چاره پذیر باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم چربی ؛ غذا یا گوشتی که چربی آن اندک باشد.
- کم چیز ؛ فقیر. نادار. اندک سرمایه . کم بضاعت : با مردم کم چیز و نوکیسه و... معامله مکن . (قابوسنامه ).
- کم ِ چیزی بودن ؛ فرض عدم آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از ستوران دیگر آید یاد
کم ِ خر باد و آن کاه و شعیر.

سوزنی .


- کم ِ چیزی گرفتن ؛ ناشده و نابود انگاشتن بدان که لفظ کم در مقام معدوم و نفی مطلق استعمال کنند. (غیاث ) (آنندراج ). یا کم ِ کسی گرفتن ، آن را به شمار نیاوردن . پنداشتن که او نیست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو دیوان بدی راه و آیین گرفت
ز یزدان برید و کم دین گرفت .

فردوسی .


زین پس نگذارمش به گرد غم تو
یا من کم او گیرم و یا او کم تو.

اثیر اخسیکتی .


هرگه که تو تازه روی باشی
گیتی کم نو بهار گیرد.

عمادی شهریاری .


با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چون اویی .

انوری .


نه دل کم عشق یار می گیرد
نه با دگری قرار می گیرد.

انوری .


هندوآسا همه هنگام شکر خنده ٔ صبح
با لب یار کم طوطی و شکّر گیرند.

مجیرالدین بیلقانی .


کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسی را و هرگز ممیر.

نظامی .


با دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر.

نظامی .


از بن دندان سر دندان گرفت
داد به شکرانه کم آن گرفت .

نظامی .


شما بساط نشاط گسترده اید و به عیش و طرب کم غم جهان گرفته . (جهانگشای جوینی ). در انتها ز فرصتی متشمر گشت و کم تخت خوارزم و آن کاخ گرفت . (جهانگشای جوینی ). بهین درویشان آنکه کم توانگران گیرد. (گلستان ).
سعدیا گر نتوانی که کم خودگیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست .

سعدی .


اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.

سعدی .


گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق تست سعدی کم خویش گیر رستی .

سعدی .


گرچه کم ما گرفته ای توز شوخی
عشق تو افزون شده ست و مهر زیادت .

اوحدی .


و رجوع به کم گرفتن شود.
- کم حاصل ؛ کم ثمر. کم بار. کم میوه . کم محصول .
- کم حاصلی ؛ حالت و چگونگی کم حاصل . کم حاصل بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حافظگی ؛ حالت و چگونگی کم حافظه . کم حافظه بودن . ضعف قوه ٔ حافظه . زود فراموشی . فراموشکاری .
- کم حافظه ؛ آنکه قوه ٔ حافظه ٔ او ضعیف است . آنکه مطلبی را زود فراموش کند یا دیر به حافظه سپارد. فراموشکار.
- کم حال ؛ آنکه در کارها کاهل است : فلان آدم کم حالی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم حالی ؛ حالت و چگونگی کم حال . کم حال بودن . کاهلی و گرانی در کارها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حجم ؛ آنچه گنجایش آن اندک است . ظرفی که حجم آن اندک باشد و مظروف کمتر در آن جای گیرد.
- کم حجمی ؛ حالت و چگونگی کم حجم . کم حجم بودن . تنگی و کوچکی حجم چیزی . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرص ؛ کسی که طمع اندک داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین ). کم آز. کم طمع :
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک در ملا.

مسعودسعد (از فرهنگ فارسی معین ).


و رجوع به ترکیب کم آز شود.
- کم حرصی ؛ اندک طمعی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم حرص . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرف ؛ آنکه کمتر سخن می گوید و آنکه خاموش است . (ناظم الاطباء). کسی که کم سخن گوید و بیش خاموش ماند. (فرهنگ فارسی معین ). کم گوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم سخن .
- کم حرفی ؛ کم سخن گفتن . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم حرف . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرکت ؛ سست و کاهل و غافل . (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی ؛ بی احترامی . (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی نمودن ؛ اندک احترام و تکریم کردن و توقیر نکردن و گستاخی و بی ادبی کردن . (ناظم الاطباء).
- کم حواس ؛ در تداول عامه ،فراموشکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم حافظه .
- کم حواسی ؛ در تداول عامه ، نسیان . فراموشکاری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حوصلگی ؛ کم حوصله بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زودخشمی . تنگدلی .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم حوصله ؛ بی صبر. (ناظم الاطباء). کم صبر. ناشکیبا. مقابل پرحوصله . (فرهنگ فارسی معین ). کم ظرفیت . ناشکیبا. که تحمل تطویل عمل یا گفتار ندارد؛ فلان مرد کم حوصله ای است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سایه ٔ طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه ٔ میمون همایی بکنیم .

حافظ.


مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن .

حافظ.


- || دون همت . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کم حیا ؛ کم شرم . اندک شرم . جلوط؛ زن کم حیا.(منتهی الارب ).
- کم حیاتی ؛ کوتاه عمری . کوتاه زندگانی بودن :
با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان
کز کم حیاتی درجهان تنگ است میدان صبح را.

خاقانی .


- کم حیایی ؛ حالت و چگونگی کم حیا. و رجوع به ترکیب کم حیا شود.
- کم خرج ؛ کسی که هزینه اش کم باشد. (فرهنگ فارسی معین ). بخیل و ممسک و صرفه جو. (ناظم الاطباء).
- || تنگدست . (ناظم الاطباء).
- کم خرج بالانشین ؛ مثل است . (از آنندراج ). هر چیز خوب و اعلایی که به قیمت کم و ارزان خریده شده باشد. (ناظم الاطباء).
- کم خرجی ؛ امساک و تنگدستی و بخل . (ناظم الاطباء). کم خرج بودن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کم خرج شود.
- کم خرد ؛ بی عقل و احمق . (آنندراج ). بی عقل . نادان . (ناظم الاطباء). کم عقل . نادان . ابله . (فرهنگ فارسی معین ). تافه العقل . ناقص العقل . معتوه . مستضعف . مقابل پرخرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت گیو ای سگ کم خرد
تو گفتی که این آب مردم برد.

فردوسی .


دگرباره پرسید از آن پیشکار
که چون راند آن کم خرد روزگار.

فردوسی .


چنین گفت گرسیوز کم خرد
ز تو این سخنها کی اندرخورد.

فردوسی .


نمی ترسی ای کودک کم خرد
که روزی پلنگیت ْ از هم درد.

(بوستان ).


میراث گیر کم خرد آید به جستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود.

سعدی .


- کم خردی ؛ نادانی و بی دانشی و بی عقلی . (ناظم الاطباء). کم عقلی . نادانی . ابلهی . (فرهنگ فارسی معین ) :
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در کم خردی از همه عالم بیشم .

حافظ.


و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خطر ؛ کم اهمیت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی ارزش . بی ارج :
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کم خطر است .

خاقانی .


- || آنچه بیم و خوف در آن اندک باشد. آنچه بیم آسیب و گزند در آن کمتر باشد: جاده ٔ کم خطر.
- کم خطری ؛ حالت و چگونگی کم خطر. کم خطر بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خواب ؛ آنکه خواب وی اندک باشد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خوابد. سُهُد. مقابل پرخواب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || جامه ای (مخمل و غیره ) که خمل کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم خوابی ؛ بی خوابی و سهر. (ناظم الاطباء). قلت نوم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم خواب . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خوار ؛ آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خورد. کم خور. کم خوراک . (فرهنگ فارسی معین ). مقابل پرخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جمازه ٔراهرو، کوه کوهان ، کم خوار، بسیاررو. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین ). ضائن ؛ مرد نیکوتن کم خوار. (منتهی الارب ).
- کم خوارگی ؛ قوت اندک خوردن . (ناظم الاطباء). کم خواری . اندک خوردن :
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد.

نظامی .


خومبر از خورد به یکبارگی
خورده نگه دار به کم خوارگی .

نظامی .


و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || پرهیزگاری و ریاضت . (ناظم الاطباء).
- کم خواری ؛ کم خوردن ، کم خوراکی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم خوار. کم خوارگی . و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم خواسته ؛ فقیر. بی چیز : ایلاق ناحیتی است بزرگ ... و مردم بسیار و مردمانی کم خواسته . (حدود العالم ). مردمانی اند بددل و ضعیف و درویش و کم خواسته . (حدود العالم ). و این ناحیتی است آبادان و بسیارمردم و کم خواسته .
- کم خور ؛ آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین ). اندک خوار. کم غذا. مقابل پرخور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || پرهیزگار. (ناظم الاطباء).
- کم خوراک ؛ اندک خورنده . (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل پرخوراک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خور. و رجوع به ترکیبهای کم خوار و کم خور شود.
- کم خوراکی ؛ اندک خوراکی . (ناظم الاطباء). کم خواری . (فرهنگ فارسی معین ). کم خوراک بودن . و رجوع به ترکیبهای کم خوراک و کم خواری شود.
- کم خورد ؛ کم خوار. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || ممسک . (فرهنگ فارسی معین ) : ... و گفت اگر دنیا همه زر کنند و مؤمن را سر آنجا دهند، همه در رضاء او صرف کند. و اگر یک دینار در دست کم خوردی کنی ، چاهی بکند و در آنجا کند. (تذکرة الاولیاء از فرهنگ فارسی معین ).
- کم خوردن ؛ اندک خوردن . کم خوراک بودن . کم خوار بودن :
جهان زهر است و خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش .

نظامی .


مشو پرخواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر در بند چون مور.

نظامی .


ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد.

نظامی


به کم خوردن چو عادت شدکسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.

(گلستان ).


فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن .

(گلستان ).


- کم خورشی ؛ کم خواری . کم خوراکی . کم غذایی : نبینی که از چندین هزار تن که در شهری باشد هرگز دو تن را بالا و پهنا و توانایی وناتوانی و دل آوری و بددلی و کم خورشی و بسیارخورشی ... هیچ به هم نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- کم خوری ؛ کم خواری . (فرهنگ فارسی معین ). اندک خوری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خورشی . کم خوراکی :
کم خوری ، ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری ، تخم و خواب و آلت تیز.

سنائی .


و رجوع به کم خواری و کم خورشی شود.
- || ریاضت و پرهیزگاری . (ناظم الاطباء).
- کم خون ؛ آنکه دارای خون اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین ). اظمی [ اَ ما ] . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که خون در بدنش کم باشد. کسی که مبتلا به کم خونی باشد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم خونی ؛ کمی خون در بدن . قلت دم . در اصطلاح پزشکی ، حالت مرضی

کم . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) که مرا. که به من . (فرهنگ فارسی معین ) مخفف که ام . که مرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه

رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


معذورم داریت کم اندوه وَغیش است
اندوه وغیش من از آن جعد و غیش است .

رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


نو عاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم به تو است ارچه نه کم خوب بود حال .

فرالاوی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


ای ترک به حرمت مسلمانی
کم بیش به وعده ها نبخسانی .

معروفی .


دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا.

دقیقی .


برآن سان روم کم تو فرمان دهی
تو شاه جهانداری و من رهی .

فردوسی .


که رستم منم کم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم پورسام .

فردوسی


به راهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی .

فردوسی


جایزه خواهم یکی کم بدهی اندکی
گر ندهی بی شکی ز ایزد خواهم عیاذ.

منوچهری .


گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت .

منوچهری .


گفت کم صبرنمانده ست در این فرقت بیش .

منوچهری .


خداوندی و بر من پادشایی
توانی کم عقوبتها نمایی .

(ویس و رامین ص 313).


از او مر مرا هست فرمان روا
که جفت آن گزینم کم آیدهوا.

اسدی .


برآمد سالیان چند کم کار
نبود اندر جهان جز خواب و جز خور.

ناصرخسرو.


مرد آن است که چون مرد ورا بیند
گوید ای کاش کم این صاحب غارستی .

ناصرخسرو.


گفت که از دست بند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد

سوزنی .


نه چنان مفتقرم کم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم .

سعدی .


مستغرق یادت آن چنانم
کم هستی خویش شد فراموش .

سعدی .


زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام والا کرام .

سعدی .


|| در مثال ذیل ، مرکب از که و م به معنی که من است و کم شنود یعنی که شنودم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پدر گفت یکّی روان خواه بود
به کویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدرخشک نان باز جست
مر او را همان پیشه بود از نخست .

ابوشکور (یادداشت ایضاً).


دل شاه ترکان چنان کم شنود
همیشه به رنج از پی آز بود.

(شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 993).



فرهنگ عمید

که مرا: ◻︎ چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی / کم غایت توقع بوسی‌ست یا کناری (حافظ: ۸۸۶).


۱. اندک.
۲. تَرک.
⟨ کمِ: [قدیمی]
۱. تقریباً.
۲. به‌جز.
۳. کمتر از.
⟨ کم‌وبیش: کمابیش؛ کم‌وزیاد؛ اندک‌وبسیار؛ تقریباً.
⟨ کم‌وکاست:
۱. کمی.
۲. نقصان.


مقدار؛ اندازه.


۱. اندک.
۲. تَرک.
* کمِ: [قدیمی]
۱. تقریباً.
۲. به جز.
۳. کمتر از.
* کم وبیش: کمابیش، کم وزیاد، اندک وبسیار، تقریباً.
* کم وکاست:
۱. کمی.
۲. نقصان.
مقدار، اندازه.
که مرا: چون من شکسته ای را از پیش خود چه رانی / کم غایت توقع بوسی ست یا کناری (حافظ: ۸۸۶ ).
آستین.

دانشنامه عمومی

به ضم کاف به معنای شکم می باشد ودر گویش شیرازی مصطلح است


kom شکم


کُم؛ چهارچوب در.


کم (آلبوم دیوید بویی). «کم» (به انگلیسی: Low) آلبومی از هنرمند اهل بریتانیا دیوید بویی است که ۱۴ ژانویه ۱۹۷۷ (۱۹۷۷-01-۱۴) منتشر شد. کم از برجسته ترین آلبوم های تجربی دیوید بویی است که به همراه آلبوم های مستأجر و قهرمانان، «سه گانهٔ برلین» نامیده می شوند. این آثار با همکاری برایان اینو موسیقی دان برجستهٔ امبینت و الکترونیک ساخته شدند.این آلبوم چرخش غافلگیر کننده و نبوغ امیز دیوید بویی از راگ و گلم به شاهکار اهنگسازی الکترونیک تبدیل شد این مجموعه فوق قوی دارای ۱۱ کار که از این مجموعه به عنوان اختراع فوق العاده سبک اینسترومنتال و موسیقی صنعتی یاد میکنند که بعد ها با پیدایش ناین اینچ نیلز و ترنت رزنر تا حدودی این سبک ادامه پیدا کرده این البوم یکی از مهم ترین البوم های ساخته شده دیوید بویی دربرلین است

دانشنامه آزاد فارسی

کَمّ (منطق)
(یا: کمیّت، در لغت به معنی چندی و اندازه) در منطق در دو حوزۀ تصورات و قضایا قابل طرح و بررسی است: الف. در حوزۀ تصورات: کمّ یکی از مقولات عشر است و آن ماهیّتی است که بالذّات قابل مساوات و عدم مساوات و نیز قابل تقسیم است، مثل خط، عدد و زمان. کم شامل دو قسم متصل (قارّالذات و غیر قارّالذات) و منفصل است: ۱. کم متّصل یا مقدار (به تعبیر حکما) آن است که بین اجزای آن، حدّ مشترک وجود دارد و این حدّ مشترک، پایان یک قسمت و آغاز قسمت دیگر به شمار می آید. کمّ متّصل، خود، دو گونه است: الف. قارّالذّات (ذووضع)، کمّی است که تمام اجزای آن، بالفعل موجود است و آن مشتمل است بر خط، سطح، جسم تعلیمی (عمقی) و این هر سه، موضوعِ بحث در علم هندسه هستند؛ ب. غیر قارّالذّات، کمّی است که اجزای آن سیّال و غیر ثابت است بدین ترتیب که تا یک جزء آن ازمیان نرود، جزء دیگر پدید نمی آید و این کمّ چیزی نیست جز زمان؛ ۲. کمّ منفصل: بین اجزای آن حدّ مشترکی نیست و آن عبارت است از عدد که موضوع علم حساب محسوب می شود. از زمان و عدد به کم غیرذی وضع نیز تعبیر شده است و این از آن روست که اجزای عدد اتصال ندارند و اجزای زمان دارای استقرار نیستند. ب. در حوزۀ قضایا، که بیانگر شمار افراد وضع قضیه است و از آن به سور تعبیر می شود، که روشنگر کمیت قضیه است و با «بعضی» و «هر» و «هیچ» بیان می شود.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] کم، یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم منطق بوده و به معنای عَرَض پذیرنده مساوات و عدم مساوات به صورت بالذات نه بالعَرَض است.
کم، در لغت اسم تام بوده و به معنای کمیت (مقدار و تعداد) است و در اصطلاح فلاسفه «کم» یا «کمیت» یکی از مقولات عرضی به شمار می رود و در تعریف این مقوله چنین آورده اند: «کم عرضی است که به خودی خود، قسمت پذیر باشد.» یا به عبارت دیگر کم عبارت است از: «آنچه ذاتاً قبول مساوات و عدم مساوات می کند؛ به تطبیق وهمی یا وجودی. » از خواص کمّیت این است که ذاتاً قابل اندازه گیری است و یقیه اشیا به واسطه آن قابلیت اندازه گیری پیدا می کنند. و اینکه ذاتاً قابل تجزیه است، تضاد در او راه ندارد، و قابل شدت و ضعف نیست.
قیود در تعریف
اینکه در تعریف اول گفته می شود «به خودی خود قسمت پذیر باشد»؛ بدان جهت است که اگر جوهر یا عرضی، انقسام داشته باشد این تقسیم پذیری ذاتی آن ها نیست بلکه از آن جهت که موضوع کمیت هستند، قابلیت انقسام دارند.قید مساوات و عدم مساوات در تعریف دوم به این علت است که: بعضی امور قابل مساوات و عدم مساوات هستند مثل سطوح و اجسام، و بعضی چنین قابلیتی ندارند مثل جواهر مفارق که مثلاً نمی توان گفت یک نفس، مساوی یا بزرگ تر یا کوچک تر از نفس دیگر است. قسم اول (که قابل مساوات و عدم مساوات است) خود بر دو دسته است: دسته ای که این قابلیت، ذاتی آنها است و دسته ای که قابلیت مذکور، عارضی است. مثلاً وقتی گفته شود این زمین با آن زمین مساوی است، اگر از علت آن بپرسند گفته می شود: چون این ده ذراع است و آن هم ده ذراع. و وقتی گفته شود این جامه درازتر از آن جامه است، اگر از علت آن بپرسند گفته می شود: چون این ده ذراع است و آن هشت ذراع. پس زمین و جامه، بالعَرَض (و به سبب ذراعِ معدود) قابل مساوات و عدم مساوات هستند نه بالذات. اما اعداد، بالذات قابل تساوی و عدم تساوی هستند.
انقسام کم
کمیت را به دو لحاظ تقسیم کرده اند:۱. کمّ متصل و منفصل؛۲.کمّ ذو وضع و غیر ذو وضع.
کم متصل
...

[ویکی الکتاب] معنی کَم: چه بسا - چه بسیار
معنی أَلَتْنَاهُم: از آنان کم نمی کنیم
معنی نَکِداً: کم
معنی تَنقُصُ: کم می کند
معنی ﭐنقُصْ: کم کن
معنی رُوَیْداً: اندک - کم
معنی نَنقُصُهَا: از آن کم می کنیم - از آن می کاهیم
معنی قَلِیلٍ: کم - اندک
معنی قَلِیلَةٍ: کم - اندک
معنی قَلِیلُونَ: کم ها - اندکها
معنی لَا تَنقُصُواْ: کم نکنید
معنی مَّعْدُودٍ: اندک - کم شمار
تکرار در قرآن: ۲۲۹۱(بار)
لفظی است بر دو وجه آید یکی خبرّیه که مفید کثرت است دیگری استفهامیه به معنی چقدر و اَیُّ عَدَد. . چه بسا باغها و چشمه‏ها که گذاشتند و رفتند . در جوامع الجامع ذیل آیه . فرموده اصل در «کَمْ» استفهام است، در کم استفهامیه گوییم:« کَمْ مالُکَ» مال تو چقدر است در معنی میان کم خبری و استفهامی پنج فرق ذکر کرده است. در آیه . «کَمْ» برای استفهام است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: kam
طاری: kam
طامه ای: kam
طرقی: kam
کشه ای: kam
نطنزی: kam


گویش مازنی

/kam/ الک & غربالی که از پوست گوسفند بافته شود – نوعی غربال درشت

الک


غربالی که از پوست گوسفند بافته شود – نوعی غربال درشت


واژه نامه بختیاریکا

( کَم * ) الک
( کُم ) شکم
( کُم ) کُمه؛ گُم؛ نوک؛ گره؛ محل اتصال؛ نقطه ای از جنس سخت که محل تلاقی دو عضو یا قطعه باشد مانند کُم زُووی یعنی کشکک زانو
تیکه نُکه؛ نُکِه؛ تیکلالِه؛ دُرد؛ قیت؛ کَم کُلاست؛ کم کُلو؛ تیت؛ تی؛ یَتی یعنی یه تیکه

جدول کلمات

اندک

پیشنهاد کاربران

کم: در پهلوی در همین ریخت ، نیز در ریخت کِم kem به کار برده می شده است.
( ( چو آن نامور کم شد از انجمن
چو در باغ ، سرو سهی از چمن. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 221. )


کوه بلند در زبان ملکی گالی بشکرد

اقل، اندک، اندک اندک، انگشت شمار، خفیف، شمه، قلت، قلیل، مزجات، معدود، ناچیز، ناقص، چندی، مقدار، کیف

به ضم ک. شکم به گویش کازرونی ( ع. ش )

در زبان لری بختیاری به معنی

شکم. Kom

کم در عربی به معنی چند یا چقدر است که یک کلمه پرسشی است

جزیی

کَم اشتریته هذه الکتاب؟
این کتاب را به چه مبلغی خریدی؟
در عربی ( کَم ) به معنی چه اندازه، چه مقدار، چه تعداد است که معمولا در اول جمله قرار میگیرد و جمله ما را سوالی می کند.

معنی کَم ( در عربی ) : چه بسیار، چقدر.
کلمه ای است که به دو صورت می آید یکی خبری که معنی �چه بسیار� دارد دیگری پرسشی به معنی چقدر و چند، البته اصل در �کَمْ� سؤالی است.
فَکَمْ یَا إِلَهِی مِنْ کُرْبَهٍ قَدْفَرَّجْتَهَا وَ هُمُومٍ قَدْ کَشَفْتَهَا
ای خدای من چه بسیار سختی هایی که گره گشودی، و اندوه هایی که برطرف کردی.
ﻗَﺎﻝَ ﻛَﻢْ ﻟَﺒِﺜْﺖَ ﻗَﺎﻝَ ﻟَﺒِﺜْﺖُ ﻳَﻮْﻣﺎً ﺃَﻭْ ﺑَﻌْﺾَ ﻳَﻮْم ( از آیه 259 سوره بقره ) ﮔﻔﺖ: ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺭﻧﮓ ﻛﺮﺩﻱ؟ ﮔﻔﺖ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ، ﻳﺎ ﻗﺴﻤﺘﻲ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ.

هوالعلیم

کَم : اندک ؛ ناچیز ؛متضاد زیاد
کَم: ( عربی ) : چقدر ؛ چند؛ ( اگر جمله سؤالی باشد )
کَم: ( عربی ) : چه بسا؛چه بسیار ( اگر جمله خبری باشد )

آستین


کلمات دیگر: