کلمه جو
صفحه اصلی

گفت


مترادف گفت : حرف، سخن، قول، گفتار، نطق

فارسی به انگلیسی

thing said, word, speech

thing said, speech, word


مترادف و متضاد

حرف، سخن، قول، گفتار، نطق


فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) ستبر گنده هنگفت . ۲ - پارچه ای که بافت آن در هم و سوراخهای آن تنگ باشد : تا باغ و راغ را سلب سبز و گفت زرد ابر بهار بافد و باد خزان دهد ... . ( عبدالواسع جبلی )
دهی است از دهستان بخش جغتای شهرستان سبزوار

فرهنگ معین

(گُ ) (مص مر. ) کلام ، قول ، گفتار.

لغت نامه دهخدا

گفت. [ گ ُ ] ( مص مرخم ، اِمص ، اِ ) کلام. قول. گفتار :
کی بر او زرّ و سیم عرضه کنم
خویشتن را به گفت راد کنم.
حکاک.
پیچید بزر رخنه اشعار مرا
بی قدر مکن به گفت گفتار مرا.
شهید بلخی.
سخنگوی هر گفتنی را به گفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت.
ابوشکور.
بدو گفت اگر باشد این گفت راست
بدین چار چیز او جهان را بهاست.
فردوسی.
بخویشی مادر بدو نگروی
نپیچی و گفت کسی نشنوی.
فردوسی.
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد، شود رای او جفت من.
فردوسی.
زنان گفتار مردان راست دارند
به گفت خوش تن ایشان را سپارند.
( ویس و رامین ).
نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشان را بپسندید و احماد کرد. ( تاریخ بیهقی ).
چنین داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددان است ببر دلیر.
اسدی.
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل.
اسدی.
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه گفت آمد و آنجا همه رنگ.
مسعودسعد.
غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت وننگری کردار.
سنایی.
کار آمد حصه مردان مرد
حصه ما گفت آمد اینْت ْ درد.
سنایی.
... با قرّایان صحبت مدار که ایشان غمازان باشند بر درگاه حق ، بگفت ایشان خلق را بگیرد، اما به گفت ایشان رها نکنند. ( اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ). و در این دقیقه تأمل باید کردن تا فائده گفت ما معلوم شود. ( کتاب النقض چ محدث ص 525 ).
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستحسن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم.
سوزنی.
گفتی ببرم جان تو اندیشه در این نیست
اندیشه در این است که بر گفت نپایی.
خاقانی.
مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر مقبل.
؟ ( از سندبادنامه ).
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد بر نامه خوانان سیاه.
نظامی.
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش درکشیدن.
نظامی.
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان !
مولوی.
گفت عالم به گوش جان بشنو

گفت . [ گ ُ ] (مص مرخم ، اِمص ، اِ) کلام . قول . گفتار :
کی بر او زرّ و سیم عرضه کنم
خویشتن را به گفت راد کنم .

حکاک .


پیچید بزر رخنه ٔ اشعار مرا
بی قدر مکن به گفت گفتار مرا.

شهید بلخی .


سخنگوی هر گفتنی را به گفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت .

ابوشکور.


بدو گفت اگر باشد این گفت راست
بدین چار چیز او جهان را بهاست .

فردوسی .


بخویشی مادر بدو نگروی
نپیچی و گفت کسی نشنوی .

فردوسی .


بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد، شود رای او جفت من .

فردوسی .


زنان گفتار مردان راست دارند
به گفت خوش تن ایشان را سپارند.

(ویس و رامین ).


نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشان را بپسندید و احماد کرد. (تاریخ بیهقی ).
چنین داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددان است ببر دلیر.

اسدی .


چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل .

اسدی .


کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه گفت آمد و آنجا همه رنگ .

مسعودسعد.


غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت وننگری کردار.

سنایی .


کار آمد حصه ٔ مردان مرد
حصه ٔ ما گفت آمد اینْت ْ درد.

سنایی .


... با قرّایان صحبت مدار که ایشان غمازان باشند بر درگاه حق ، بگفت ایشان خلق را بگیرد، اما به گفت ایشان رها نکنند. (اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید). و در این دقیقه تأمل باید کردن تا فائده ٔ گفت ما معلوم شود. (کتاب النقض چ محدث ص 525).
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستحسن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم .

سوزنی .


گفتی ببرم جان تو اندیشه در این نیست
اندیشه در این است که بر گفت نپایی .

خاقانی .


مدبر نکند کار به گفت عاقل
هرگز نشود به حیله مدبر مقبل .

؟ (از سندبادنامه ).


دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد بر نامه خوانان سیاه .

نظامی .


نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش درکشیدن .

نظامی .


طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان !

مولوی .


گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتنش کردار.

سعدی (گلستان ).


تنی چند بر گفت اومجتمع
چو عالم نباشی کم از مستمع.

سعدی (بوستان ).


بر دوست گفت دشمن هر ساعتی شنیدن
در مذهب ظریفان جرمی است آشکاره .

سیفی نیشابوری .


|| (ن مف ، اِ) و گاه صفت مفعولی مرخم باشد به معنی گفتار و سخن . رجوع به گفتارشود. || (ص ، اِ) مخفف هنگفت هم هست که هرچیز سطبر و گنده باشد عموماً. (برهان ) (جهانگیری ). هر چیز هنگفت و کثیف . || و هر پارچه که قماش و بافت آن درهم و سوراخهای آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء). و پارچه ٔ گنده و سفت را گویند خصوصاً. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) :
تا باغ و راغ را سلب سبز و گفت زرد
و ابر بهار بافد و باد خزان دهد.

عبدالواسع جبلی (از فرهنگ رشیدی ).



گفت . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع در 6هزارگزی جنوب باختری جغتای ، سر راه مالرو عمومی شریف آباد قرار دارد. هوای آن معتدل و دارای 484 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، پنبه ، زیره و کنجد است . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و از جغتای اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


گفت . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 44هزارگزی جنوب باختری ششتمد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ سبزوار به کاشمر. هوای آن معتدل و دارای 65 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است . شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان کرباس بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


فرهنگ عمید

۱. گفتن.
۲. (اسم ) گفتار، کلام.
* گفت وشنفت: (اسم مصدر ) = * گفت وشنید
* گفت وشنو: (اسم مصدر ) = * گفت وشنید
* گفت وشنود: (اسم مصدر ) = * گفت وشنید
* گفت وشنید: (اسم مصدر ) گفتگو، گفتن و شنیدن، مباحثه.

۱. گفتن.
۲. (اسم) گفتار؛ کلام.
⟨ گفت‌وشنفت: (اسم مصدر) = ⟨ گفت‌وشنید
⟨ گفت‌وشنو: (اسم مصدر) = ⟨ گفت‌وشنید
⟨ گفت‌وشنود: (اسم مصدر) = ⟨ گفت‌وشنید
⟨ گفت‌وشنید: (اسم مصدر) گفتگو؛ گفتن‌و‌شنیدن؛ مباحثه.


دانشنامه عمومی

گفت ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
گفت (جغتای)
گفت (سبزوار)

say


گویش اصفهانی

تکیه ای: bešvât
طاری: bešvât
طامه ای: boy(v)ât
طرقی: bešvât/ bešât
کشه ای: bešvâ
نطنزی: bašvât


تکیه ای: bešvât
طاری: bešvât
طامه ای: bošât
طرقی: bešvât
کشه ای: bešvâ
نطنزی: bašvât


گویش مازنی

/goft/ زخم زبان - حرف حسادت بار

۱زخم زبان ۲حرف حسادت بار


واژه نامه بختیاریکا

( گُفت ) تو گفت و مو گفت
( گُفت ) صحبت؛ حرف

پیشنهاد کاربران

لب باز کرد، لب زد، جواب داد، لب گشود، لب تکان داد، به زبان آورد، بر زبان جاری ساخت، زبان چرخاند

دکتر کزازی واژه ی " گفت" را در نوشته های خود به جای واژه ی " تلفظ" بکار برده است.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 305. )


کلمات دیگر: