کلمه جو
صفحه اصلی

قفل


مترادف قفل : بسته، بند، کلون، کوپله

متضاد قفل : کلید

برابر پارسی : کلون، کوپله، کِلان، چیلان، کلان

فارسی به انگلیسی

lock, padlock

padlock


فارسی به عربی

قفل

عربی به فارسی

طره گيسو , دسته پشم , قفل , چخماق تفنگ , چفت و بست , مانع , سد متحرک , سدبالا بر , چشمه پل , محل پرچ يا اتصال دوياچند ورق فلزي , قفل کردن , بغل گرفتن , راکد گذاردن , قفل شدن , بوسيله قفل بسته ومحکم شدن , محبوس شدن , انسداد , بستن


مترادف و متضاد

lock (اسم)
مانع، چین، چفت و بست، قفل، طره گیسو، دسته پشم، چخماق تفنگ، سد متحرک، سد بالابر، چشمه پل

padlock (اسم)
انسداد، قفل

locking (اسم)
قفل، قفل شدنی

بسته، بند، کلون، کوپله ≠ کلید


فرهنگ فارسی

آلت فلزی که جهت بستن دربه درصندوق یاخانه می زنند، کلیدان
( اسم ) آلتی که بدان در خانه صندوق دولابچه و غیره را بندند کلیدان جمع : اقفال اقفل : از برای تسکین قلق و اضطراب خانزاده تابوت خالی را که سر بقفل استوار کرده بودند چون تن بی جان پیش او حاضر کردند . ترکیبات اسمی : یا قفل آسمان . شرک کفر ( زیرا که راه کافران و مشرکان از صعود بمراتب عالی معنوی بسته می شود ) : گفت : قفل آسمانها شرک است بخدای تعالی . چون کسی شرک آورد بخدای تعالی اعمال وی باسمان بر نیاید ... یا قفل ابجد . قفلی برنجی که بست و گشاد آن بترکیب خاص حروف ابجد باشد : آن قفل ابجد است که وا می شود بحرف کی می توان گشود دلی را که تنگ شد ? یا قفل رومی . یا قفل زبان بند ( زبان بندی ) دعا و عزیمتی که برای زبان بندی مردم و قفل خوانند : بنا کسان نتوان گفت از پریشانی که هست قفل زبان بند چین پیشانی . لب اظهار دارم بسته پیش مردم دنیا بود قفل زبان بندی مرا هر چین ابرویی . یا قفل سیم . اندام نهانی شرم زن . یا قفل فرج استر . حلقه زر یا نقره که بر فرج استر بند کنند تا نر او با جفت نتواند شد و استر حامله نگردد . یا قفل وسواس . تنگه آهن که حلقه های آهن بر آن نصب کنند و دو میل آهنی که هر دو سر بهم وصل دارند از آن حلقه ها در گذرانند و بستن و گشادن آن خالی از اشکال نیست و اکثر جوکیان هندی دارند : قفل وسواس است در کف رشته اعمال ما می خورد صد جا گره تا یک گره وا می شود . ترکیبات فعلی : یا قفل بر در سست کردن . در بروی سایل وا کردن . یا قفل بر در آسمان زدن . ۱ - ترک نماز کردن ۲ - خلاف شرع کردن . یا قفل بر دهان و دست کسی زدن . خاموش گردانیدن بترک دعوی وا داشتن : آن خلیلم من که قفل الحذر بر دهان دوست مهمان می زنم یا قفل بر دهان کسی انداختن ( زدن ). ساکت کردن خاموش گردانیدن : عقل را ادراک صنعت دیده ها بر دوخته نطق را ادراک تو قفلی بر دهان انداخته . یا قفل بر زبان کسی انداختن ( زدن ). ساکت کردن خاموش گردانیدن یا قفل بر لب ( خود ) نهادن . خاموش شدن : قفل ابدی بر لب خاموش نهادم یعنی به جهان محرم یک راز ندیدم یا قفل در راه بودن . بند بودن راه بسته بودن طریق : خضر چو دید که قفل است در رهم ز رفیق کلید تفرقه بر پرده بیابان زد . یا قفل شدن ( گردیدن ) دریا . بند شدن راه بسبب بسیار شدن آب چنان که عبور از آن نتوان کرد : قفل گردیدن دریاست نظر بستن من مژه بر هم زدنم بال و پر طوفانست .

فرهنگ معین

(قُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - اسبابی برای بستن چیزی و جلوگیری از دسترسی آزادانه به آن . ۲ - اسبابی که جز با کلید یا رمز معینی باز نشود.

لغت نامه دهخدا

قفل . [ ق ُ ] (اِخ ) موضعی است ، و در شعر ابوتمام از آن یاد شده است . (معجم البلدان ).


قفل . [ ق َ ] (ع اِ) هرچه خشک گردد از درخت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (مص ) برگشتن ، یا از سفر برگشتن . || بازگرداندن : قفل الامیر الجند؛ ارجعهم . || احتکار و فراهم آوردن آذوقه . (اقرب الموارد). رجوع به قفول (ع مص ) شود.


قفل . [ ق َ ف َ ] (اِخ ) کوه های قرمزرنگی است در راه مکه از طریق بستان ابن عامر به سوی قرن المنازل . (معجم البلدان ).


قفل . [ ق َ ف َ ] (ع اِ) اسم جمع به معنی قُفّال ، یعنی بازگردندگان از سفر. (منتهی الارب ). رجوع به قُفّال شود.


قفل . [ ق ُ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن . (منتهی الارب ) (معجم البلدان ).


قفل . [ ق ُ ف ُل ل ] (ع اِ) آنچه بدان در را بندند. (اقرب الموارد).


قفل. [ ق َ ] ( ع اِ ) هرچه خشک گردد از درخت. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( مص ) برگشتن ، یا از سفر برگشتن. || بازگرداندن : قفل الامیر الجند؛ ارجعهم. || احتکار و فراهم آوردن آذوقه. ( اقرب الموارد ). رجوع به قفول ( ع مص ) شود.

قفل. [ ق َ ف َ ] ( ع اِ ) اسم جمع به معنی قُفّال ، یعنی بازگردندگان از سفر. ( منتهی الارب ). رجوع به قُفّال شود.

قفل. [ ق ُ ] ( ع اِ ) درختی است حجازی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). درقش. ( منتهی الارب ). || نشان. || کلیدانه. ( منتهی الارب ). آهنی است که بدان در را بندند. ( اقرب الموارد ). ج ، اَقفال ، اَقْفُل ، قُفول. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). و با لفظ سست کردن و پیچیدن و شکستن و برشکافتن و گشادن و واشدن به معنی گشادن و با لفظ برخاستن و انداختن و ریختن و افکندن و زدن و نهادن به معنی بستن مستعمل. ( آنندراج ) :
ابا هدیه و نامه و با نثار
یکی درج و قفلی بدو استوار.
فردوسی.
بگویم به درج اندرون هرچه هست
نسایم بر آن درج و آن قفل دست.
فردوسی.
پس از روم و قیصر زبان برگشاد
همی کرد از آن درج و آن قفل یاد.
فردوسی.
وآنکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی مرتضی اندر جهان دیّار نیست.
ناصرخسرو.
- قفل ابجد ؛ قفل برنجی که بست وگشاد آن به ترکیب خاص حروف ابجد باشد. ( فرهنگ نظام ). نوعی از قفل است که در آن چند حلقه پهلودار تعبیه کرده باشند و بر سر پهلوی حلقه ها چند حروف ابجد کنده باشند،چون حروف پهلوهای حلقه به ترتیب حروف ابجد تا ضظغ مرتب شوند قفل بگشایند و اگر حروف بر پهلو درهم باشند قفل هرگز گشاده نشود. ( غیاث اللغات ) :
آن قفل ابجد است که وامی شود به حرف
کی میتوان گشاددلی را که سنگ شد؟
نعمت خان عالی ( از فرهنگ نظام ).
دل بی ولای شاه نجف وانمی شود
این قفل ابجد است که بر نام حیدر است.
محمدسعید اشرف ( از فرهنگ نظام از بهار عجم ).
- قفل افکندن ؛کنایه از بستن :
به کنج صبح قفل افکنده افلاک
کلید گنج را گم کرده در خاک.
میرخسرو ( از آنندراج ).
- قفل انداز ؛ قفل اندازنده. شکننده قفل. بازکننده در :
نه روی آنکه از در بازگردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد.
نظامی.

قفل . [ ق ُ ] (ع اِ) درختی است حجازی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). درقش . (منتهی الارب ). || نشان . || کلیدانه . (منتهی الارب ). آهنی است که بدان در را بندند. (اقرب الموارد). ج ، اَقفال ، اَقْفُل ، قُفول . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و با لفظ سست کردن و پیچیدن و شکستن و برشکافتن و گشادن و واشدن به معنی گشادن و با لفظ برخاستن و انداختن و ریختن و افکندن و زدن و نهادن به معنی بستن مستعمل . (آنندراج ) :
ابا هدیه و نامه و با نثار
یکی درج و قفلی بدو استوار.

فردوسی .


بگویم به درج اندرون هرچه هست
نسایم بر آن درج و آن قفل دست .

فردوسی .


پس از روم و قیصر زبان برگشاد
همی کرد از آن درج و آن قفل یاد.

فردوسی .


وآنکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی ّ مرتضی اندر جهان دیّار نیست .

ناصرخسرو.


- قفل ابجد ؛ قفل برنجی که بست وگشاد آن به ترکیب خاص حروف ابجد باشد. (فرهنگ نظام ). نوعی از قفل است که در آن چند حلقه ٔ پهلودار تعبیه کرده باشند و بر سر پهلوی حلقه ها چند حروف ابجد کنده باشند،چون حروف پهلوهای حلقه به ترتیب حروف ابجد تا ضظغ مرتب شوند قفل بگشایند و اگر حروف بر پهلو درهم باشند قفل هرگز گشاده نشود. (غیاث اللغات ) :
آن قفل ابجد است که وامی شود به حرف
کی میتوان گشاددلی را که سنگ شد؟

نعمت خان عالی (از فرهنگ نظام ).


دل بی ولای شاه نجف وانمی شود
این قفل ابجد است که بر نام حیدر است .

محمدسعید اشرف (از فرهنگ نظام از بهار عجم ).


- قفل افکندن ؛کنایه از بستن :
به کنج صبح قفل افکنده افلاک
کلید گنج را گم کرده در خاک .

میرخسرو (از آنندراج ).


- قفل انداز ؛ قفل اندازنده . شکننده ٔ قفل . بازکننده ٔ در :
نه روی آنکه از در بازگردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد.

نظامی .


- قفل برخاستن ؛ باز شدن :
زد همان روز که با غنچه ٔ خندان تو لاف
قفل شرم از دهن پسته ٔ خندان برخاست .

صائب (از آنندراج ).


- قفل بر در آسمان زدن ؛ کنایه از ترک صلوة کردن و خلاف شرع بودن . (آنندراج ).
- قفل بر در سست کردن ؛ قفل سست کردن . در به روی مسائل واکردن . (آنندراج ) :
درت را قفل بر درویش کن سست
توانگر خود نه محتاج در توست .

میرخسرو (از آنندراج ).


- قفل بر دهان و دست کسی زدن ؛ کنایه از ترک دعوت کردن و خاموش گرداندن . (آنندراج ) :
آن خلیلم من که قفل الحذر
بر دهان و دست مهمان میزنم .

حسین ثنائی (از آنندراج ).


- قفل بر زبان کسی انداختن ، قفل بر زبان کسی زدن ، قفل بر دهان کسی زدن ؛ کنایه از ساکت و خاموش گردانیدن . و نیز کنایه از رشوت دادن . (آنندراج ) :
عقل را ادراک صنعت دیده ها بردوخته
نطق را وصف تو قفلی بر دهان انداخته .

کمال اسماعیل (از آنندراج ).


- قفل برگشادن ؛ باز کردن :
چه مشکل گشا قفل ها برگشاد
ز بینش کلیدی که دندانه یافت .

طهوری .


- قفل بر لب نهادن ؛ کنایه از خاموش شدن . (آنندراج ) :
قفل که بر لب نهی از لب معشوقه ساز
پای که از سر کنی در صف عشاق نه .

خاقانی .


قفل ابدی بر لب خاموش نهادم
یعنی به جهان محرم یک راز ندیدم .

باقر کاشی (از آنندراج ).


- قفل بند ؛ دربندان . (آنندراج ) :
چند گستاخ رکاب تو ببوسد اعیاد
قفل بندی به درخانه ٔ زین میبایست .

صائب (از آنندراج ).


- قفل پیچیدن ؛ تاب دادن قفل را و بی کلید واکردن . (آنندراج ) :
عاجزم از باز کردنهای آن بند قبا
ورنه قفل صد در گلزار را پیچیده ام .

صائب (از آنندراج ).


در دل از خواهش اسباب جهان هیچ نبود
قفل این خانه ٔ خالی به عبث پیچیدند.

طاهر وحید (از آنندراج ).


- قفل خموشی بر دهان زدن ؛کنایه از ساکت بودن است .
- قفل در راه بودن ؛ بند بودن راه . (آنندراج ) :
خضر چو دید که قفل است در رهم ز رفیق
کلید تفرقه بر پرده ٔ بیابان زد.

ملاطغرا (از آنندراج ).


- قفل زبان بند، قفل زبان بندی ؛ عزیمتی که برای زبان بندی مردم بر قفل خوانند. (آنندراج ) :
به ناکسان نتوان گفت از پریشانی
که هست قفل زبان بندچین پیشانی .

شفیع اثر (از آنندراج ).


- قفل زدن (برزدن ) ؛ بستن :
زدمت بر در یک قفل پناهانی
آنچنان قفل که من دانم و تو دانی .

منوچهری .


چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین .

نظامی .


معشوق پاسبانی ما عاشقان کند
بلبل ز غنچه قفل زند آشیانه را.

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).


- قفل سیم ؛ کنایه از اندام نهانی . (آنندراج از فرهنگ زلیخای جامی ). کنایه از فرج .
- قفل شدن ؛ بسته شدن .
- قفل شدن (قفل گردیدن ) دریا ؛ کنایه از بند شدن راه به سبب بسیار شدن آب ، چنانکه عبور از آن نتوان کرد. (آنندراج ) :
راه مردم بست از قفل تو سیل اشک ما
هر کجا شد قفل دریا نیست امکان گذر.

سیفی (از آنندراج ).


قفل گردیدن دریاست نظر بستن من
مژه بر هم زدنم بال و پر طوفان است .

صائب (از آنندراج ).


تا در میکده باز است به مسجد نروم
از ره خشک روم چون در دریا قفل است .

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- قفل شدن سگ ؛ بند شدن آن با ماچه سگ ،و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته . (آنندراج ).
- قفل شکستن ؛ کنایه از باز کردن در :
کرد جهان را چنان عدل تو کز خرمی
قفل کدورت چو باغ بر در زندان شکست .

حسین ثنائی (از آنندراج ).


- قفل فرج استر ؛ حلقه ٔ زر یا نقره که بر فرج استر بند کنند تا نر به او جفت نتواند شد و استر حامله نگردد زیرا که چون استر حامله شودبه سبب ضیقی فرج بچه زادن نتواند، ناچار شکمش بشکافند و بچه اش بکشند و استر ضایع شود. (آنندراج ).
- قفل کردن ؛ بستن :
کلید زبان گر نبودی وبال
کی از خامشی قفل لب کردمی ؟

خاقانی .


شب همه شب باغبان کرد در باغ قفل
مرغ حریف گل است تا به طلوع سحر.

حسن دهلوی .


- قفل گشادن ؛ باز کردن :
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان ؟

ناصرخسرو.


طالب از دیده و دل قفل ترشح بگشای
چه گره ساخته ای بر مژه طوفانی چند؟

طالب آملی (از آنندراج ).


- قفل نهادن ؛ به معنی بستن :
قفلی به در باغ شما بر بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم .

منوچهری .


خلایق که زر در زمین می نهند
بر او قفل و بند آهنین می نهند.

نظامی (از آنندراج ).


قفلی به در آینه از زنگ نهادیم
تا شوخی حسنت ندهد جلوه به هر جا.

واله هروی (از آنندراج ).


- امثال :
قفل به دهنها نمیتوان زد.
مثل قفل بردر بودن .

فرهنگ عمید

وسیله ای فلزی که به در صندوق یا خانه می زنند و در را با آن می بندند، کلیدان.
* قفل ابجد: نوعی قفل که با حروف الفبا باز و بسته می شود.
* قفل رومی: (موسیقی ) [قدیمی] از الحان سی گانۀ باربد: چو قفل رومی آوردی در آهنگ / گشادی قفل گنج از روم و از زنگ (نظامی۱۴: ۱۸۰ )، بلبل همی سراید چون باربَد / قالوس و قفل رومی و جالینوس (عنصری: ۳۳۷ ).

وسیله‌ای فلزی که به در صندوق یا خانه می‌زنند و در را با آن می‌بندند؛ کلیدان.
⟨ قفل ابجد: نوعی قفل که با حروف الفبا باز و بسته می‌شود.
⟨ قفل رومی: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: ◻︎ چو قفل رومی آوردی در آهنگ / گشادی قفل گنج از روم و از زنگ (نظامی۱۴: ۱۸۰)، ◻︎ بلبل همی‌سراید چون باربَد / قالوس و قفل رومی و جالینوس (عنصری: ۳۳۷).


دانشنامه عمومی

کوپَلِه، یا به کوتاه کُپل. «قفل» تازی شدۀ «کوپله» است. آن با couple در زبان های اروپایی همریشه است. بروید به دهخدا، سرواژۀ کوپله.


قُفل یا کوپله آلتی فلزی است که با آن در خانه، صندوق، قفسه، گنجه، دولابچه یا زنجیر دوچرخه و غیره را می بندند.
قفل آویز
قفل سوزنی غلتان
قفل خودرو
قفل سخت افزاری
قفل الکتریکی
قفل وسیله ای است برای بسته نگه داشتن در است به طوری که فقط با کلیدش بتوان آن را باز کرد. قفل درهای خانه ها بیشتر قفل استوانه ای است. قسمت بیرون زده از قفل یک زبانهٔ فنرسوار و گوه ای شکل است. هنگامی که در را می بندید این زبانه با صدای مختصری در قاب خود جای می گیرد.
بعضی قفل ها اصلاً کلید ندارند. در قفل رمزی از رمز استفاده می شود. با چرخاندن حلقه هایی یا فشار دادن دکمه هایی رمز را به قفل می دهند تا باز شود.
اتاق های امن بانک ها غالباً قفل های زمانی دارند. این قفل ها درها را شب بسته نگه می دارند و تا زمان معینی باز نمی کنند.

فرهنگ فارسی ساره

چیلان


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی فَتْحِ: برداشتن قفل و حل اشکال - پیروزی
معنی فَتَحْنَا: باز کردیم (از فتح به معنای برداشتن قفل و حل اشکال است)
معنی یَفْتَحُ: مشکل گشایی می کند - داوری می کند ( از فتح به معنای برداشتن قفل و حل اشکال است)
معنی فَاتِحُ: حلّال - گشاینده - باز کننده (اسم فاعل کلمه فتح به معنای برداشتن قفل و حل اشکال است)
معنی فَاتِحِینَ: حلّال ها- گشاینده ها- باز کننده ها(فاتح اسم فاعل از فتح به معنای برداشتن قفل و حل اشکال است)
معنی فَتَّاحُ: حلال مشکلات- بسیار گشاینده ها- بسیارباز کننده ها(فتّاح صیغه مبالغه از فتح به معنای برداشتن قفل و حل اشکال است)
معنی فَتَحَ: پرده برداشت - حل نمود- گشود- باز کرد( از فتح به معنای برداشتن قفل و حل اشکال است)
معنی یَفْتَحِ: بگشاید ( از فتح به معنای برداشتن قفل و حل اشکال است. جزمش به دلیل شرط شدن برای جمله بعدی است . حرکت آخرش به دلیل تقارن با حرف ساکن یا تشدید دار کلمه بعد می باشد )
تکرار در قرآن: ۱(بار)
. اقفال جمع قفل است بودن قفل بر قلب کنایه از عدم تدبر و تفکر است در مجمع فرموده: این آیه رد کسانی است که گویند قرآن راجز با روایات نمی‏شود تفسیر کرد (زیراکه خود قرآن امر به تدبر در آن می‏کند) این کلمه فقط یکبار در قرآن مجید یافته است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: qofl/ kulun
طاری: qolf/ kulun
طامه ای: qolf/ kolun
طرقی: qolf/ kulun
کشه ای: qolf/ kulun
نطنزی: qofl


واژه نامه بختیاریکا

مگهشا

جدول کلمات

مصک

پیشنهاد کاربران

قفل: برابر آن در پارسی " چلن " و برابر قفل ساز ، " چلنگر "می باشد.

چلن ( زیر "چ" و "ل" )

اسکندان

Iock

پارسی بنویس حسنقلی! می دانیم انگلیسی دان هستی.

چفت و بست


کلمات دیگر: