مترادف غرب : باختر، مغرب، باخترزمین، ناپدیدشدن ، مشرق زمین
متضاد غرب : خاور
برابر پارسی : باختر، خوربران
occident, west
باختر , غرب , مغرب , مغرب زمين , اروپا , باختري
۱. باختر، مغرب
۲. باخترزمین
۳. ناپدیدشدن ≠ خاور،
۴. مشرقزمین
باختر، مغرب ≠ خاور
باخترزمین
ناپدیدشدن
غرب . [ غ َ ] (اِخ ) نامی است که آن را به مغرب اقصی اطلاق کنند. (اعلام المنجد).
غرب . [ غ ُ رُ ] (ع ص ، اِ) مسافر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || غریب . (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد). || نادر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || نهی غرب ؛ جائی است . (منتهی الارب ).
غرب . [ غ ُ] (ع اِ) ج ِ غُراب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
غرب . [ غ َ ] (اِخ ) (بنوالَ ...) امرائی از عرب تنوخ اند که پس از بازگشت صلیبی ها از بیروت به این شهر استیلا یافتند (1294 م .) 90 تن سوار داشتند در هر شهری سی نفر از ایشان برای حراست سرحد مقیم شده بودند نخستین آن امرا، بُحتُر پس از وی فرزندش کرامة سپس حجی بن کرامة و پس از وی محمدبن حجی بود. (از اعلام المنجد).
غرب . [ غ ُ ] (ع اِمص ) دوری از جای و دیار خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). دوری از وطن . (المنجد). غربت .
غرب . [ غ َ ] (اِخ ) (الَ ...) در زمان قدیم به قسمت جنوب غربی اسپانیا و مخصوصاً به پرتقال جنوبی اطلاق می شد و پس از انقراض امویین ملوک الطوائفی شد. (از اعلام المنجد). رجوع به مغرب اقصی شود.
غرب . [ غ َ ] (اِخ ) یکی از ایالات مغرب اقصی است که شامل فاس و مراکش است . از تنگه ٔ سبته شروع و در امتداد کناره های اقیانوس اطلس به وادی بوینجه (سبو) منتهی می شود. اراضی آن مرتفع است و از جبال درن به وسیله ٔ رودخانه های بسیاری جدا می گردد. این ایالت به دو ناحیه تقسیم می شود. اهالی قسمت شمالی غالباً بربرند و بسیاری از ایشان چشمان آبی و موی زرد دارند و اهالی قسمت جنوبی غالباً عربند و چهره ٔ گندم گون دارند و بیشتر چادرنشینند. خاک آن حاصلخیز است و دارای ذخایر زمینی است و چارپایان مخصوصاً گوسفند بسیار دارد. از صادرات مهم آن پشم است و درآنجا درخت منطار بسیار میروید. (از قاموس الاعلام ).
غرب . [ غ َ رَ ] (ع اِ) درخت پده . (منتهی الارب ) (برهان قاطع) . نام درختی است که هرگز بار و میوه ندهد. (برهان قاطع ذیل پده ). درخت پده که کبودرنگ باشد و بر لب رودخانه ها روید، و در صحاح به معنی درخت سپیدار نوشته . (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). پُده ، و گویند سپیددار است . (مقدمةالادب ). کُوَن . (برهان قاطع).سفیددار. اسفیدار. ایطاماس . سفیددار را بعض عرب عشام خوانند. چوبش به عمارت به کار دارند، به سرکه آغشته خضاب را مفید است . (نزهة القلوب ). به یونانی اطار و به شیرازی وزک و به اصفهانی وشک و در تنکابن و دیلم اوجا گویند و او را خارها بود و قطران از او حاصل شود. (الفاظ الادویة). بید مجنون . (درختان جنگلی حبیب اﷲ ثابتی ). درخت قواق . (فرهنگ شعوری ). ابهل . و قطران را از آن گیرند. (تهذیب از تاج العروس ) (ترجمه ٔ صیدنه ) و درختی که آن را به تازی غرب گویند، و به پارسی پده گویند ثمره ٔ آن یک درمسنگ نافع است . این درخت را بعضی از اهل خراسان پده گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حکیم مؤمن در تحفه آرد: غرب درختی است عظیم و در اصفهان وسک (وزک : اختیارات بدیعی ) و در تنکابن و دیلم اوجا نامند و گویا این اسم از آطا، یونانی (درخت آطا یا طا، اختیارات بدیعی ) باشد در دوم سرد و خشک و قابض و مجفف بی لدغ و شرب برگ او با فلفل رافع قولنج ایلاوس و مغص ، و با آب مانع حمل ، و گویند به تجربه رسیده است . و ضماد برگ تازه ٔ آن جهت جراحات تازه ، و آب فشرده ٔ آن جهت رفع سیلان چرک اعضاء باطنی و سده ٔ جگر، و غرغره ٔ آن جهت اخراج زلوئی که در حلق مانده باشد، و ذرور خشک آن جهت آکله و جراحات مزمنه مفید، و بیخ مسحوق آن که با عصاره ٔ برگ آن در روغن گل و پوست انار طبخ دهند به جهت درد گوش بغایت مؤثر و نطول طبیخ آن جهت نقرس و رفع نخاله ٔ موی سر، و شکوفه و پوست درخت آن جهت نفث الدم ، و ضماد پوست سوخته ٔ آن با سرکه جهت ثآلیل ، و ذرور شکوفه ٔ او جهت خشک کردن جراحات و صمغ و رطوبت سایله ٔ آن جهت جلای بصر و بیاض و رفع وشم و آثار، بیعدیل ، و چوب محرق مغسول آن قائم مقام توتیا، و مضر گرده ، و مصلحش صمغ عربی و بدلش نصف وزن آن اقاقیا است . - انتهی . و داود ضریر انطاکی گوید: غرب درختی است بلند مانند صنوبر، پوست آن سفید و برگ آن به برگ قطلب ماند و از آن قطران ضعیف میگیرند و آن در حقیقت نوعی از صفصاف است ولی مزیت آن بر صفصاف این است که با فلفل رافع مغص است ... (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 251). در اختیارات بدیعی آمده : غرب درختی است که آن را آطا (در نسخه ٔ دیگر: طا) خوانند و به شیرازی وزک خوانند و آن درخت بزرگ بود و صمغ وی نیکوترین پوده بود و تا زخم بر ساق وی نرسد که شکافته گردد آن صمغ بیرون نیاید و آن هیچ ثمری که شاید بخورند ندهد. (اختیارات بدیعی نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ لغت نامه مکرر). رجوع به کتاب مذکور شود. || گندم . (دزی ). || دانه ٔ جزایر قناری . قسمی از گرامینه ها؛ یعنی گیاهانی که فقط یک فلقه دارند و ساقه ٔ آنها شوم (کلش ) است (مانند گندم و جو و غیره ) که شامل ده قسم اروپائی و آمریکائی است . قسمی از ارزن . المستعینی در ذیل «دوسر» گوید: آن گیاهی است که برگ آن به برگ سنبل گندم ماند جز اینکه از آن نرمتر است و آن معروف به غرب است . (ابن بیطار ذیل دوسر). || مرهم الغرب ، مرهمی است که از عصاره ٔ برگ درخت غرب میگیرند . (دزی ج 2 ص 204). رجوع به مفردات ابن بیطار و رجوع به غرب شود. || می . || سیم یا جام از سیم . فضه . نقره . || زر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). بیرونی در الجماهرگوید: از جمله ٔ نامهای نقره ، غرب را نیز گفته اند زیرا در معدن پوشیده باشد، ولی این تغیب اختصاص به نقره ندارد تا وجه تسمیه ٔ آن باشد و آن درباره ٔ تمام جواهر مخزون صدق می کند و غرب را به طلا نیز اطلاق کرده اند اعشی گوید :
اذاانکب ازهر بین السقاة
تراموا به غرباً او نضاراً
و نضار در بیت فوق زر است و اگر غرب نیز به زر اطلاق شود مستحسن نیست بنابراین غرب به معنی سیم است و در شعر فوق چنین است : سیم و زر، و باید دانست که غرب و نضار را به دو نوع از چوب که ظرفهای شراب از آنها ساخته شود تعبیر کرده اند. ابونواس گوید:
فاستوثق الشرب للندامی و اَجَ
راها علینا اللجین و الغرب
در اینجا نیز خوب نیست که بگوید سیم وسیم ، و قول صحیح در هر دو بیت آن است که غرب به قدح شراب خشبی اطلاق شود، و نضار یا لجین نیز ذهب است ، وچون ظرفهای چوبی عموماً بزرگتر است تا ظرفهای زرین ،از این رو گوئی مقصود از آنها قدح کبیر و صغیر است .(از الجماهر چ 1 حیدرآباد ص 246). رجوع به کتاب مذکور شود. || کاسه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قدح . (اقرب الموارد). || بیمارئی است مر گوسفند را. نوعی بیماری گوسفند مانند سعف در شتر، که سبب ریزش موی بینی و چشمان وی می گردد. || آب که از دلو در حوض و چاه چکد و متغیر شود بوی آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || به قول فریتاگ موضعی که در آن مخزن آبی زیرزمینی وجود دارد و این بدون شک مستخرج از کامل ابن اثیر (130، 19) است . (دزی ج 2 ص 204). || بوی گل و لای . || کبودی چشم اسب . || دانه ٔ انگور. (لسان العجم شعوری ). ولی در فارسی به این معنی غژب آمده است . || (مص ) سخت سیاه گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سیاه شدن روی ازسموم . (اقرب الموارد). || غرب زده گردیدن گوسفند. (منتهی الارب ) (آنندراج ): غربت الشاة؛ اصابهاداء الغرب . (اقرب الموارد). || اصابه سهم غرب (مضافةً و نعتاً)؛ یعنی رسید تیری که اندازه اش معلوم نیست . (منتهی الارب ).
(از معجم البلدان ).
(از معجم البلدان ).
۱. بخشی از کرۀ زمین که در سمت غرب نصفالنهار گرینویج است.
۲. جایی که آفتاب غروب میکند؛ یکی از چهار جهت اصلی.
۳. سمت چپ شخصی که رو به شمال ایستاده است.
۴. [مجاز] کشورهای اروپایی و امریکایی.
۱. درختی که میوه ندهد؛ پد؛ پده.
۲. سپیدار.
۳. بید.
۴. بید مجنون.
۵. طلا.
۶. نقره.
۷. قدح.
۸. خمر.
باختر، خوربران