کلمه جو
صفحه اصلی

جامع


مترادف جامع : تام، فراگیر، کامل، مستوفا، مشروح، مفصل

متضاد جامع : ناقص

برابر پارسی : فراگیر، فراخ، فرآراسته، گردآور

فارسی به انگلیسی

comprehensive, full, cathollc


mosque


comprehensive, full, general, catholic, mosque, blanket, broad, exhaustive, expansive, extensive, wide, well-rounded, cathollc

blanket, broad, catholic, comprehensive, exhaustive, expansive, extensive, general, wide, well-rounded


فارسی به عربی

جنرال , شامل , عالمی , کاثولیکی , کبیر , واسع

عربی به فارسی

ماشين جمع , افعي , مار جعفري , تحصيلدار , جمع کننده , فراهم اورنده , گرد اورنده


مترادف و متضاد

تام، فراگیر، کامل، مستوفا، مشروح، مفصل ≠ ناقص


large (صفت)
وسیع، درشت، کامل، فراوان، بزرگ، جامع، لبریز، سترگ، پهن، جادار، بسیط، هنگفت، حجیم

precise (صفت)
صریح، دقیق، جامع، مختصر و مفید، خیلی دقیق

comprehensive (صفت)
وسیع، فراگیرنده، جامع، محیط، مشروح، بسیط

executive (صفت)
اجرایی، مجری، جامع

all-around (صفت)
کاملا، جامع، سرتاسری

general (صفت)
معمولی، جامع، متداول، عام، عمومی، همگانی، قابل تعمیم، کلی، همگان

universal (صفت)
جامع، عمومی، همگانی، عالمگیر، جهانی، کلی، فراگیر، مشتق از دنیا

plenary (صفت)
کامل، جامع، شامل تمام اعضاء

encyclopaedic (صفت)
جامع، دایره المعارفی

spacious (صفت)
وسیع، جامع، مفصل، فراخ، گشاد، جادار، فضادار

catholic (صفت)
جامع، بلند نظر، ازاده

encyclopedic (صفت)
جامع، دایره المعارفی

self-contained (صفت)
جامع، خود دار، با حوصله، تودار، برون بی نیاز

self-inclusive (صفت)
جامع، شامل

فرهنگ فارسی

کتابی است تالیف ترمذی و آن یکی از کتب صحاح سته است .
جمع کننده، گرد آورنده، فراهم آورنده، تمام وکامل
۱- ( اسم ) جمع کننده گرد آورنده . ۲- تمام کامل . ۳- مسجدی که در آن نماز جمعه گزارند. جمع جوامع .
ابن مکی از خوانندگان مشهور دوره رشید است

← تعرفۀ جامع


فرهنگ معین

(مِ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) جمع کننده ، گرد - آورنده . ۲ - (ص . ) تمام ، کامل . ۳ - (اِ. ) مسجدی که در آن نماز جمعه گزارند.

لغت نامه دهخدا

جامع. [ م ِ ] (اِخ ) (...ابن المطلب ). مسجد جامعی است در بغداد. رجوع به حاشیه ٔ شدالازار مصحح مرحوم قزوینی ص 311 شود.


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) از دهات غوطه است و گروهی ازبنی امیه از جمله ولیدبن تمام بن ولیدبن عبدالملک بن مروان بن الحکم در آنجا سکونت داشتند. (معجم البلدان ).و جامع الجار نیز همین جامع است . (معجم البلدان ).


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم ملقب به سکری . و مکنی به ابی القاسم البصری ، محدث است . وی پس از سال 300 هَ .ق . درگذشت . ابن یونس گوید: جامعبن ابراهیم بن محمدبن جامع مکنی به ابی القاسم وی مهاجرت کرده حدیث و روایت کند. سند او معتبر نیست بعضی او را قبول و پاره ای رد کنند. وی در اوائل سال 321 هَ .ق . درگذشت . (از لسان المیزان ).


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن ابی راشد کاهلی کوفی و ثقه است . (المعرب مصحح احمدمحمد شاکر ص 352 و ذیل همان صفحه ).


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن سوادة، محدث است . دارقطنی او را ضعیف دانسته است . (از لسان المیزان ).


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن شداد ملقب به ابی صخرةتابعی است . رجوع به ابوصخره در همین لغت نامه شود.


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن صَبیح از روات است . عبدالغنی ابن سعید او را در زمره ٔ مشتبهان آورده گوید: وی ضعیف است . (از لسان المیزان ).


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن طولون . مسجد معروفی است در مصر که امیر ابوالعباس احمدبن طولون آن رابنا کرده و صد و بیست هزار دینار صرف بناء آن شد.
یاقوت حموی در سبب بنای این جامع از قضاعی آرد: مردم مصر نزد احمدبن طولون از کوچکی جامع شکایت بردند. او فرمان داد که بر بالای جمل یشکربن جزیله مسجدی بنا کنند و طرح آن بسال 264 هَ .ق . ریخته شد و بسال 266 هَ .ق . بنای آن بپایان رسید. (از معجم البلدان ). سومین مسجدی است که برای اقامه ٔ جمعه و جماعت در مصر بنا شده است ، و آن از قدیمترین جوامع است که شکل و هیأت بزرگ اصلی خود را محفوظ داشته و از بزرگترین مساجد قدیمی است . مساحت آن شش افدنه و نصف افدنه است و شش دردارد. از لحاظ فنی ساختمان آن اثر گرانبهائی از معماری آن عصر بشمار است . (از تاریخ المساجد الاثریه ص 32ببعد). و رجوع به تاریخ المساجد الاثریه ص 32 ببعد شود.


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن علی بن الحسن بیهقی . مکنی به ابوعلی از محدثین است . صاحب دیوان بیهق درباره ٔ وی چنین آرد: او را مولد ده ششتمد بوده است و از بزرگان بسیار او را احادیث نبوی استماع بود و در نیشابور او رابسال 329 هَ .ق . مجلس املا نهادند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 165). و رجوع به تاریخ بیهق ص 165 شود.


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن مکی .یکی از خوانندگان مشهور دوره ٔ رشید است . وی تمام دستگاهها و مقامها را بخوبی میدانست و آوازی نیک و رساداشت : او درباره ٔ خویشتن گفت : «اگر علاقه بقمار و سگ مرا مشغول نمیداشت هرآینه خوانندگان را ترک میکردم تا از نان خوردن بیفتند». حکایاتی درباره ٔ او با رشید و ادیبان همعصر وی نقل شده که در اغانی آمده است . او بسال 809 م ./ 187 هَ .ق . درگذشت . (از المنجد).


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) فراش . یکی ازنزدیکان آلب ارسلان است . وی کوتوال را که قصد حمله به سلطان داشت با میخکوبی بکشت . (تاریخ گزیده ص 442).


جامع. [ م ِ ] (اِخ ) لقب نوح بن ابراهیم مروزی است . (منتهی الارب ). سمعانی چنین آرد: لقب ابوعصمت مروزی است گویند که چون او نخستین کسی بود که فقه ابوحنیفه را در مرو گرد آورد به جامع ملقب شد. دیگری گفته که چون جامع علوم بوده و چهار مجلس درس : مجلس ذکر آثار مجلس درس گفته های ابوحنیفه ، مجلس درس نحو و مجلس درس اشعار داشت این لقب را یافت . اوابوعصمت نوح بن ابی مریم است و اسم او یزیدبن جعونة جامع مروزی باشد. ابوحاتم بن حیان گفت : او اهل مرو است و از زهری و مقاتل بن حسان روایت کند و اهل عراق و مردم شهر او از وی روایت دارند و بسال 163 هَ .ق . درگذشت . (الانساب سمعانی ).


جامع. [ م ِ ] (اِخ )ابن القاسم . محدث است . او از عبداﷲبن محمدبن عمروبن الجراح و محمدبن سهل العطار از وی روایت کند. دارقطنی سند او را ضعیف دانسته است . (از لسان المیزان ).


جامع. [ م ِ] (اِخ ) یکی از نامهای خدای تعالی . (منتهی الارب ).


جامع. [ م ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از جَمع. گردآرنده. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). فراهم آورنده. ( از اقرب الموارد ) ( دهار ). گردکننده. ( مهذب الاسماء ) :
ای زر توئی آنکه جامع لذاتی
محبوب جهانیان به هر اوقاتی.
جمال پلدین قزوینی ( از تاریخ گزیده ).
|| هنرمند. || ( اِ ) معبد مسلمانان. ( اقرب الموارد ). || مسجدی که در آن نماز جمعه گذارند. ( غیاث اللغات ) مسجد آدینه. مزگت آدینه. مسجد جمعه. مسجد جامع. مصلی. ج ، جوامع : جامع قدیم بر وفق روزگار سابق و قدر خفت مردم بنیاد کرده بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 420 ). و حومه ٔآن جامع و منبر دارد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 123 ).و ابرقویه آبادان است و جامع و منبر دارد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 124 ). و اقلید شهرکی کوچک است و حصاری دارد و جامع و منبر دارد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 124 ). و [ فیروزآباد ] جامع و بیمارستان نیکو ساخته اند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 139 ). || قرآن.مصحف. ( مهذب الاسماء ). || محیط. جامع الاطراف. شامل. عمومی. عام. وافی. || ( اصطلاح فقهی و اصولی ) علتی را که مشترک بین اصل و فرع باشد جامع نامند چنانکه وجه امتیاز آنها را فارق نامند. || در اصطلاح منطقی ، حدی را که شامل تمام افراد معرَّف باشد، جامع نامند و به اعتبار دیگر چنین معرفی را منعکس گویند و اگر معرِّف غیر از افراد معرَّف را شامل نباشد آن را مانع گویند. پس حدی که هردو صفت را دارا باشد، جامع و مانع نامند. متکلمان و علماء اصول نیز جامع را به معنی مذکور در باب تعاریف بکار برند. || در اصطلاح محدثان ، کتابی را که احادیث بترتیب ابواب فقه یا بترتیب حروف تهجی مدون شده باشد، جامع گویند. مثلاً در این نوع کتابها باید روایت : انما الاعمال بالنیات را در باب همزه پیدا کرد. و بهتر آن است که تنها احادیث صحیح و حسن در این کتب جمع شود، و اگر تمام اقسام حدیث را گرد آورد لازم است که علت ضعف روایت ضعیف را بیان کند. || درعلم بیان و بدیع، جامع را بچند معنی بکار برند: اول ، آنچه طرفین استعاره ( مشبه و مشبه به ) در آن مشترک باشند که در باب تشبیه همان را وجه گویند. دوم ، یک قسم ایجاز باشد. سوم ، آنچه میان دو لفظ خواه جمله باشدخواه مفرد در قوه مفکره از طریق عقل یا وهم یا خیال ، اجتماع برقرار کند و جامع بدین معنی را در باب فصل و وصل ذکر کنند و سه قسم است : جامع عقلی ، جامع وهمی. جامع خیالی. توضیح آنکه نفس ناطقه باقوه عاقله کلیات را درک کند و با قوه خیالیه محسوسات و با قوه ٔواهمه معانی جزئیه منتزع از محسوسات را. و نیز نفس ناطقه را قوه دیگری است که مدرکات در آن اجتماع کنند و تماثل و تشابه آنها را دریابد که آن را قوه مفکره و متخیله نامند. بنابراین مقصود از جامع عقلی آن است که عقل اجتماع دو جمله را که میان آنها نوعی تماثل باشد اقتضاء کند مانند اتحاد در نوع و اجتماع درتضایف چنانچه در علت و معلول و اقل و اکثر صورت گیرد. مقصود از جامع وهمی آن است که قوه واهمه بتوهم وحیله دو چیز را در نظر عقل متحد و مجتمع بدارد و آن در وقتی است که میان آن دو یکنوع همانندی باشد مانند زردی و سفیدی که قوه واهمه آنها را بمنزله مثلین نمایان میسازد. یا آنکه میان آن تضاد باشد مانند سفیدی و سیاهی و کفر و ایمان ، یا شبه تضاد باشد مانند زمین و آسمان که در این موارد واهمه آنها را بمنزله ٔتضایف مینمایاند و بهمین جهت همیشه هنگام تصور چیزی ضد آن از هر چیز زودتر به ذهن می آید. و مقصود از جامع خیالی آن است که اسباب تقارن دو امر امور خیالی باشد بطوری که اگر عقل بی خبر از تقارن خیالی باشد بخودی خود اقتران آن دو امر را نیکو نشمارد و موجبات اقتران دو امر بغایت متعدد و مختلف است و بدین جهت ثبات و ترتب تقارن از لحاظ وضوح مختلف است چنانکه ممکن است بین دو امر در خیال کسی تقارن انفکاک ناپذیری باشد در حالی که در خیال دیگری اصلاً تقارنی میان آن دونباشد و چه بسیار ممکن است که پاره ای از صور از خیالی غائب نگردد در صورتی که در خیال دیگر اصلا صورت نبندد. نوع دیگری از اجتماع ، اقتران دو امر در حافظه که خزانه وهم است و در مبداء فیاض که بعقیده حکماء خزانه قوه عاقله است ، و علت این اقتران انس و عادت باشد، زیرا همانطور که انس و عادت سبب اقتران خیالیات میشود همچنین سبب اجتماع صور عقلیه و وهمیه نیز میگردد. و برخی ( سید سند ) به این دلیل که خیال اصل دراجتماع صور است بر آنچه در خزانه بطور مطلق گرد آیدحمل کرده است ، و میان خزانه وهم و عقل فرق نگذاشته است ، لیکن بهتر آن است که تقارن در غیر خیال را ملحق به تقارن در خیال سازیم زیرا بیشتر آنچه را که بلغا ذکر کنند براساس جامع خیالی است. و اگر مقصود مبحث قصر باشد، وجه جامع یا تقارن در خزانه اعم از خیالی و غیر آن باشد که آن را خیالی گویند و یا تقارن سبب امری است که بواقع اقتضاء تقارن دارد که آن را جامععقلی گویند و یا جز آن باشد که آن را جامع وهمی گویند. ( تلخیص از کشاف اصطلاحات الفنون ).

جامع. [ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از جَمع. گردآرنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فراهم آورنده . (از اقرب الموارد) (دهار). گردکننده . (مهذب الاسماء) :
ای زر توئی آنکه جامع لذاتی
محبوب جهانیان به هر اوقاتی .

جمال پلدین قزوینی (از تاریخ گزیده ).


|| هنرمند. || (اِ) معبد مسلمانان . (اقرب الموارد). || مسجدی که در آن نماز جمعه گذارند. (غیاث اللغات ) مسجد آدینه . مزگت آدینه . مسجد جمعه . مسجد جامع. مصلی . ج ، جوامع : جامع قدیم بر وفق روزگار سابق و قدر خفت مردم بنیاد کرده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 420). و حومه ٔآن جامع و منبر دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123).و ابرقویه آبادان است و جامع و منبر دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124). و اقلید شهرکی کوچک است و حصاری دارد و جامع و منبر دارد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124). و [ فیروزآباد ] جامع و بیمارستان نیکو ساخته اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 139). || قرآن .مصحف . (مهذب الاسماء). || محیط. جامع الاطراف . شامل . عمومی . عام . وافی . || (اصطلاح فقهی و اصولی ) علتی را که مشترک بین اصل و فرع باشد جامع نامند چنانکه وجه امتیاز آنها را فارق نامند. || در اصطلاح منطقی ، حدی را که شامل تمام افراد معرَّف باشد، جامع نامند و به اعتبار دیگر چنین معرفی را منعکس گویند و اگر معرِّف غیر از افراد معرَّف را شامل نباشد آن را مانع گویند. پس حدی که هردو صفت را دارا باشد، جامع و مانع نامند. متکلمان و علماء اصول نیز جامع را به معنی مذکور در باب تعاریف بکار برند. || در اصطلاح محدثان ، کتابی را که احادیث بترتیب ابواب فقه یا بترتیب حروف تهجی مدون شده باشد، جامع گویند. مثلاً در این نوع کتابها باید روایت : انما الاعمال بالنیات را در باب همزه پیدا کرد. و بهتر آن است که تنها احادیث صحیح و حسن در این کتب جمع شود، و اگر تمام اقسام حدیث را گرد آورد لازم است که علت ضعف روایت ضعیف را بیان کند. || درعلم بیان و بدیع، جامع را بچند معنی بکار برند: اول ، آنچه طرفین استعاره (مشبه و مشبه به ) در آن مشترک باشند که در باب تشبیه همان را وجه گویند. دوم ، یک قسم ایجاز باشد. سوم ، آنچه میان دو لفظ خواه جمله باشدخواه مفرد در قوه ٔ مفکره از طریق عقل یا وهم یا خیال ، اجتماع برقرار کند و جامع بدین معنی را در باب فصل و وصل ذکر کنند و سه قسم است : جامع عقلی ، جامع وهمی . جامع خیالی . توضیح آنکه نفس ناطقه باقوه ٔ عاقله کلیات را درک کند و با قوه ٔ خیالیه محسوسات و با قوه ٔواهمه معانی جزئیه ٔ منتزع از محسوسات را. و نیز نفس ناطقه را قوه ٔ دیگری است که مدرکات در آن اجتماع کنند و تماثل و تشابه آنها را دریابد که آن را قوه ٔ مفکره و متخیله نامند. بنابراین مقصود از جامع عقلی آن است که عقل اجتماع دو جمله را که میان آنها نوعی تماثل باشد اقتضاء کند مانند اتحاد در نوع و اجتماع درتضایف چنانچه در علت و معلول و اقل و اکثر صورت گیرد. مقصود از جامع وهمی آن است که قوه ٔ واهمه بتوهم وحیله دو چیز را در نظر عقل متحد و مجتمع بدارد و آن در وقتی است که میان آن دو یکنوع همانندی باشد مانند زردی و سفیدی که قوه ٔ واهمه آنها را بمنزله ٔ مثلین نمایان میسازد. یا آنکه میان آن تضاد باشد مانند سفیدی و سیاهی و کفر و ایمان ، یا شبه تضاد باشد مانند زمین و آسمان که در این موارد واهمه آنها را بمنزله ٔتضایف مینمایاند و بهمین جهت همیشه هنگام تصور چیزی ضد آن از هر چیز زودتر به ذهن می آید. و مقصود از جامع خیالی آن است که اسباب تقارن دو امر امور خیالی باشد بطوری که اگر عقل بی خبر از تقارن خیالی باشد بخودی خود اقتران آن دو امر را نیکو نشمارد و موجبات اقتران دو امر بغایت متعدد و مختلف است و بدین جهت ثبات و ترتب تقارن از لحاظ وضوح مختلف است چنانکه ممکن است بین دو امر در خیال کسی تقارن انفکاک ناپذیری باشد در حالی که در خیال دیگری اصلاً تقارنی میان آن دونباشد و چه بسیار ممکن است که پاره ای از صور از خیالی غائب نگردد در صورتی که در خیال دیگر اصلا صورت نبندد. نوع دیگری از اجتماع ، اقتران دو امر در حافظه که خزانه ٔ وهم است و در مبداء فیاض که بعقیده ٔ حکماء خزانه ٔ قوه ٔ عاقله است ، و علت این اقتران انس و عادت باشد، زیرا همانطور که انس و عادت سبب اقتران خیالیات میشود همچنین سبب اجتماع صور عقلیه و وهمیه نیز میگردد. و برخی (سید سند) به این دلیل که خیال اصل دراجتماع صور است بر آنچه در خزانه بطور مطلق گرد آیدحمل کرده است ، و میان خزانه ٔ وهم و عقل فرق نگذاشته است ، لیکن بهتر آن است که تقارن در غیر خیال را ملحق به تقارن در خیال سازیم زیرا بیشتر آنچه را که بلغا ذکر کنند براساس جامع خیالی است . و اگر مقصود مبحث قصر باشد، وجه جامع یا تقارن در خزانه اعم از خیالی و غیر آن باشد که آن را خیالی گویند و یا تقارن سبب امری است که بواقع اقتضاء تقارن دارد که آن را جامععقلی گویند و یا جز آن باشد که آن را جامع وهمی گویند. (تلخیص از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- ابوجامع ؛ کنیت خوان . (منتهی الارب ).سفره . کنیة الخوان ، للاجتماع حوله للاکل ، قال الحریری :فاستدع اباجامع فانه بشری کل جائع. (اقرب الموارد).
- جامع الاطراف ؛ محیط، جامع شامل . عمومی . وافی .
- جامع الحروف ؛ صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد بلغا کلامی است مرکب از جمیع حروف تهجی بی تکرار در یک لفظ و اگر در دو لفظ بود جائز است چنانچه در این بیت :
اثر وصف غم عشق خطت
ندهد حظ کسی جز بضلال
چرا که در لفظ ندهد و ضلال دال و لام مکرر است . کذافی مجمع الصنائع.
- جامع قرآن ؛ قرآن مجید که حاوی سی جزو باشد (مقابل سی پاره ) : جامع قرآن بیاوردند... و قاضی ابوبکر را گفتند تو جامع قرآن بازگیر. پس جامع قرآن را به شیخ ما ابوسعید دادند وشیخ ما جامع بستد... و جامع باز کرد. (اسرارالتوحیدص 175). رجوع به مصحف جامع و قرآن در همین ماده شود.
- جامع الکلام ؛ صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد شعرا عبارت است از آنکه شاعر در ابیات خویش از موعظت و حکمت وشکایت روزگار درج کند، کذا فی مجمع الصنائع. و نیز بمعنی کلام موجز آید که الفاظ او قلیل باشند و معانی کثیر، کما وقع فی فتح المبین شرح الاربعین فی الخطبة. قال رسول اﷲ (ص ) اوتیت جوامع الکلم ای اوتیت الکلم الجوامع لقلة الفاظها و کثرة معانیها، و منه حدیث انما الاعمال بالنیات فان تحته کنوزا من العلم ... و منه الغرم بالغنم .
- جامعالکلم ؛ جامع الکلام . سخنی که کلمات آن کم و معانی آن بسیار است . یقال : یتکلم بجوامعالکلم ، یعنی سخن وی کم لفظ و پرمعنی بود. (اقرب الموارد).
|| اَتان جامِع؛ ماده خر که بار نخستین آبستن شده باشد. || جمل جامع؛ شتری که چهار سال بر او گذشته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).مؤلف تاج العروس آرد: در نسخه ها چنین آمده لیکن صحیح آن است که این کلمه بر شتر تا چهار سالگی گفته شود: قال ابن اسماعیل : (جمل جامع و ناقة جامعه ) اذا اخلفا بزولا. قال (ولا یقال هذا الابعد اربع سنین ) هکذا فی النسخ و صوابه علی ما فی العباب و التکلمة و لایقال هذا بعد اربع سنین من غیر حرف استثنا. (تاج العروس ). || دابَّة جامِع؛ ستور جوانی که قابل سواری شده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). چارپا که قابل رسن و پالان باشد. || قِدَرِ جامِع؛ دیگ بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دیگ کلان . || قَدرِ جامع؛ مقدار مشترک بین انواع یک جنس مانند حیوان که مقدار مشترک بین انسان و سایر انواع حیوان است همچنین قدر مشترک بین افراد یک نوع مانند انسان که مشترک بین تمام افراد انسان است . || قرآن جامع؛ قرآن تمام . قرآنی که سی جزء در یک جلد تدوین شده باشد. رجوع به مصحف جامع در ذیل همین ماده شود. || المسجد الجامع؛ مزکت آدینه . مسجد الجامع گویند. به اضافه ٔ مسجد به الجامع و در این صورت کلمه ٔ «الیوم » در تقدیر است و اصل آن «مسجد الیوم الجامع» باشد مانند «حق الیقین » که اصل آن «حق الشی ٔ الیقین » باشد، زیرا اضافه ٔ شیئی به نفس آن جز با این تقدیر صحیح نباشد. (منتهی الارب ). صاحب تاج العروس آرد: ازهری از لیث این تعلیل را ذکر کرده و گوید جز لیث دیگران این اضافه را تجویز کرده اند و عربها اضافه ٔ شی ٔبنفس یا بنعت آن شی ٔ را در صورت اختلاف لفظ جائز دانند چنانکه در قرآن مجید است ذلک دین القیمه (قرآن 5/98). و دین به معنی ملت است و در حقیقت ذلک دین الملة القیمة و همچنین در قرآن است : وعد الحق . و وعد الصدق . (تاج العروس ). || مصحف جامع؛ قرآن جامع. قرآن کامل . مقابل قرآن ناتمام که شامل بعضی اجزاءباشد. رجوع به مصحف جامع شود.

فرهنگ عمید

۱. [جمع: جوامع] هر چیز تمام و کامل.
۲. مشتمل بر. حاوی.
۳. جمع کننده، گردآورنده، فراهم آورنده.
۴. (اسم ) مسجد بزرگ هر شهر که در آن نماز جمعه می خوانند، مسجد آدینه.

دانشنامه عمومی

جامع، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان اهواز در استان خوزستان ایران است.
این روستا در دهستان غیزانیه قرار دارد و بر اساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۴۸ نفر (۲۹خانوار) بوده است.

دانشنامه آزاد فارسی

جامِع
(به معنای گردآورنده، جمع کننده و نیز به معنی تمام و کامل) اصطلاحی است در منطق و کلام: الف. در دانش کلام، ازجملۀ اسماء الحُسنی است که می توان معانی آن را بدین شرح طبقه بندی کرد: الف. صفت ذات؛ یعنی خداوند جامع کمالات و خیرات است؛ ب. صفت فعل، چون می توان افعال خدا را به افعال این جهان (آفرینش و راهنمایی) و افعال آن جهانی (حشر و حساب و ثواب و عقاب) تقسیم کرد. معانی جامع، به منزلۀ صفت فعل چنین خواهد بود: معانی این جهانی: ۱. آفرینش، یعنی خداوند در جریان آفرینش جامع اجزاست و با جمع آوردن اجزا، به آفرینش موجودات دست می زند؛ ۲. راهنمایی، یعنی خداوند، جامع قلوب است و قلوب احباب را به خود نزدیک و از اغیار دور می کند و این، عین راهنمایی و ارشاد است؛ معانی آن جهانی: ۱. حشر، یعنی جمع اجزا و خداوند، جامع اجزای پراکندۀ پیکر مردگان است در روز رستاخیز و میان روان ها و تن ها (ارواح و اجسام) پیوند برقرار می کند؛ ۲. حساب، چنان است که خداوند پس از زنده کردن دوبارۀ مردگان، آنان را در روز رستاخیز، در محشر، جمع می آورد و به کردارهای نیک و بدشان ثواب و عقاب می بخشد؛ ب. در دانش منطق: اصطلاحی است در باب معرّف و حجّت: الف. در باب معرّف، جامع بودن ازجملۀ شرایط تعریف است؛ مانند تعریف انسان به «حیوان ناطق» (← تعریف_جامع_و_مانع)؛ ب. در باب حجّت، جامع دارای دو معناست: ۱. حد وسط، جامع است، زیرا حد اصغر و حد اکبر را درنتیجه گرد می آورد؛ ۲. رابط ایجابی، یعنی از پیوند مثبت یا ایجابی حد اکبر و حد اصغر درنتیجه به «جامع» تعبیر می شود؛ مانند «ایرانی، با فرهنگ است»، به منزلۀ نتیجۀ قیاس «ایرانی، فرهنگ پروراست/هر فرهنگ پرور، با فرهنگ است». اگر این ربط، سلبی باشد از آن به «قاطع» (جداکننده) تعبیر می شود؛ مانند «ایرانی، بی فرهنگ نیست»؛ ۳. وجه جامع؛ در تمثیل، که از اقسام سه گانۀ حجت است، از وجه شَبَه دو امر جزئی به «جامع» تعبیر می شود. نیز ← تمثیل

فرهنگ فارسی ساره

فراگیر


فرهنگستان زبان و ادب

[گردشگری و جهانگردی] ← تعرفۀ جامع

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی جَامِعُ: جمع کننده
ریشه کلمه:
جمع (۱۲۸ بار)

واژه نامه بختیاریکا

پِینا

جدول کلمات

گرد آورنده

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
اوپمَند ( اوپ از سنسکریت: اوپَدهی= جمع + «مند» )
چیوانمند ( چیوان از اوستایی: چینوَنت= جمع + «مند» )
بومَن وَر ( بومَن از سنسکریت: بْهومَن= جمع + «ور» )
باهوتمَنند ( باهوت از سنسکریت: باهوتْوَ= جمع + «مند» )

پهناور

درست این که واژه ی جامع از جمع در پارسی میآید و ریشه اش عربی نیست ولی خود لغت جامع عربیشده هست!

همگانی

دربرگیرنده ( در کنار برابر �فراگیر� یاد شده در بالا و کم و بیش در همان تراز )

مستوفی

All - embracing

پرشمول


کلمات دیگر: