مترادف جامع : تام، فراگیر، کامل، مستوفا، مشروح، مفصل
متضاد جامع : ناقص
برابر پارسی : فراگیر، فراخ، فرآراسته، گردآور
comprehensive, full, cathollc
mosque
blanket, broad, catholic, comprehensive, exhaustive, expansive, extensive, general, wide, well-rounded
ماشين جمع , افعي , مار جعفري , تحصيلدار , جمع کننده , فراهم اورنده , گرد اورنده
تام، فراگیر، کامل، مستوفا، مشروح، مفصل ≠ ناقص
← تعرفۀ جامع
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) (...ابن المطلب ). مسجد جامعی است در بغداد. رجوع به حاشیه ٔ شدالازار مصحح مرحوم قزوینی ص 311 شود.
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) از دهات غوطه است و گروهی ازبنی امیه از جمله ولیدبن تمام بن ولیدبن عبدالملک بن مروان بن الحکم در آنجا سکونت داشتند. (معجم البلدان ).و جامع الجار نیز همین جامع است . (معجم البلدان ).
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم ملقب به سکری . و مکنی به ابی القاسم البصری ، محدث است . وی پس از سال 300 هَ .ق . درگذشت . ابن یونس گوید: جامعبن ابراهیم بن محمدبن جامع مکنی به ابی القاسم وی مهاجرت کرده حدیث و روایت کند. سند او معتبر نیست بعضی او را قبول و پاره ای رد کنند. وی در اوائل سال 321 هَ .ق . درگذشت . (از لسان المیزان ).
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن ابی راشد کاهلی کوفی و ثقه است . (المعرب مصحح احمدمحمد شاکر ص 352 و ذیل همان صفحه ).
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن سوادة، محدث است . دارقطنی او را ضعیف دانسته است . (از لسان المیزان ).
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن شداد ملقب به ابی صخرةتابعی است . رجوع به ابوصخره در همین لغت نامه شود.
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن صَبیح از روات است . عبدالغنی ابن سعید او را در زمره ٔ مشتبهان آورده گوید: وی ضعیف است . (از لسان المیزان ).
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن طولون . مسجد معروفی است در مصر که امیر ابوالعباس احمدبن طولون آن رابنا کرده و صد و بیست هزار دینار صرف بناء آن شد.
یاقوت حموی در سبب بنای این جامع از قضاعی آرد: مردم مصر نزد احمدبن طولون از کوچکی جامع شکایت بردند. او فرمان داد که بر بالای جمل یشکربن جزیله مسجدی بنا کنند و طرح آن بسال 264 هَ .ق . ریخته شد و بسال 266 هَ .ق . بنای آن بپایان رسید. (از معجم البلدان ). سومین مسجدی است که برای اقامه ٔ جمعه و جماعت در مصر بنا شده است ، و آن از قدیمترین جوامع است که شکل و هیأت بزرگ اصلی خود را محفوظ داشته و از بزرگترین مساجد قدیمی است . مساحت آن شش افدنه و نصف افدنه است و شش دردارد. از لحاظ فنی ساختمان آن اثر گرانبهائی از معماری آن عصر بشمار است . (از تاریخ المساجد الاثریه ص 32ببعد). و رجوع به تاریخ المساجد الاثریه ص 32 ببعد شود.
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن علی بن الحسن بیهقی . مکنی به ابوعلی از محدثین است . صاحب دیوان بیهق درباره ٔ وی چنین آرد: او را مولد ده ششتمد بوده است و از بزرگان بسیار او را احادیث نبوی استماع بود و در نیشابور او رابسال 329 هَ .ق . مجلس املا نهادند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 165). و رجوع به تاریخ بیهق ص 165 شود.
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) ابن مکی .یکی از خوانندگان مشهور دوره ٔ رشید است . وی تمام دستگاهها و مقامها را بخوبی میدانست و آوازی نیک و رساداشت : او درباره ٔ خویشتن گفت : «اگر علاقه بقمار و سگ مرا مشغول نمیداشت هرآینه خوانندگان را ترک میکردم تا از نان خوردن بیفتند». حکایاتی درباره ٔ او با رشید و ادیبان همعصر وی نقل شده که در اغانی آمده است . او بسال 809 م ./ 187 هَ .ق . درگذشت . (از المنجد).
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) فراش . یکی ازنزدیکان آلب ارسلان است . وی کوتوال را که قصد حمله به سلطان داشت با میخکوبی بکشت . (تاریخ گزیده ص 442).
جامع. [ م ِ ] (اِخ ) لقب نوح بن ابراهیم مروزی است . (منتهی الارب ). سمعانی چنین آرد: لقب ابوعصمت مروزی است گویند که چون او نخستین کسی بود که فقه ابوحنیفه را در مرو گرد آورد به جامع ملقب شد. دیگری گفته که چون جامع علوم بوده و چهار مجلس درس : مجلس ذکر آثار مجلس درس گفته های ابوحنیفه ، مجلس درس نحو و مجلس درس اشعار داشت این لقب را یافت . اوابوعصمت نوح بن ابی مریم است و اسم او یزیدبن جعونة جامع مروزی باشد. ابوحاتم بن حیان گفت : او اهل مرو است و از زهری و مقاتل بن حسان روایت کند و اهل عراق و مردم شهر او از وی روایت دارند و بسال 163 هَ .ق . درگذشت . (الانساب سمعانی ).
جامع. [ م ِ ] (اِخ )ابن القاسم . محدث است . او از عبداﷲبن محمدبن عمروبن الجراح و محمدبن سهل العطار از وی روایت کند. دارقطنی سند او را ضعیف دانسته است . (از لسان المیزان ).
جامع. [ م ِ] (اِخ ) یکی از نامهای خدای تعالی . (منتهی الارب ).
جمال پلدین قزوینی (از تاریخ گزیده ).
فراگیر