کلمه جو
صفحه اصلی

راس


مترادف راس : سر، کله، انتها، قله، نوک، بالا، فوق تا، عدد، واحد، بزرگ، رئیس، مهتر

متضاد راس : مرئوس

برابر پارسی : ( رأس ) تارک، سر، نوک، سرور، مهتر، سرپرست | تارک، سار، سر، سرور، مهتر

فارسی به انگلیسی

head, apex, crest, cusp, tip, top, vertex, headland, cape, summit, foremost position

head, headland, cape, summit, foremost position


apex, crest, cusp, tip, top, vertex


فارسی به عربی

ذروة , راس , رییس , قمة

عربی به فارسی

دماغه , شنل , پول چاي , انعام , اطلا ع منحرمانه , ضربت اهسته , نوک گذاشتن , نوک دارکردن , کج کردن , سرازير کردن , يک ورشدن , انعام دادن , محرمانه رساندن , نوک , سرقلم , راس , تيزي نوک چيزي


مترادف و متضاد

end (اسم)
حد، پا، اتمام، سر، عمد، خاتمه، منظور، مقصود، مراد، نوک، طره، راس، پایان، انتها، فرجام، ختم، سرانجام، ختام، عاقبت، آخر، غایت، انقضاء

climax (اسم)
اوج، قله، راس، منتها درجه

pinnacle (اسم)
اوج، ذروه، برج، راس، منتهی درجه، قله نوک تیز

top (اسم)
اوج، سر، قله، بالا، نوک، تپه، راس، رویه، فرق، روپوش، فرق سر، رو، فرفره، تاپ، کروک، درجه یک فوقانی

head (اسم)
سر، عنوان، سالار، نوک، رئیس، سرصفحه، رهبر، متصدی، کله، راس، دماغه، انتها، سار، موی سر، ابتداء

tip (اسم)
سر، نوک، انعام، بخشش، راس، ضربت اهسته، سرقلم، نک، پول چای، اطلاع منحرمانه، تیزی نوک چیزی

peak (اسم)
قله، نوک، راس، منتها درجه، ستیغ، حد اکثر، کاکل، کلاه نوک تیز

leader (اسم)
فرمانده، راهنما، سالار، رئیس، رهبر، پیشوا، راس، سرور، قائد، سر دسته، سر کرده، سرمقاله، پیشقدم

vertex (اسم)
سر، قله، نوک، تارک، راس، فرق، فرق سر، سمت الراس

cap (اسم)
کلاهک، کلاه، سر پوش، راس، سر بطری یا قوطی

fastigium (اسم)
نوک، راس، راس قسمت فوقانی بطن چهارم

سر، کله ≠ مرئوس


انتها، قله، نوک


بالا، فوق تا، عدد، واحد


بزرگ، رئیس، مهتر


۱. سر، کله
۲. انتها، قله، نوک
۳. بالا، فوق تا، عدد، واحد
۴. بزرگ، رئیس، مهتر ≠ مرئوس


فرهنگ فارسی

خاورشناس انگلیسی (و.۱۸۷۱ ف.ترکیه ۱۹۴٠م. ) وی تحصیلات عالی را در لندن باتمام رسانید و مقدمه آشنایی او با السنه شرقی در پاریس و استراسبورگ شروع شد.در سال ۱۸۹۶ م. بسمت استاد زبان فارسی در کالج لندن تعین گردید در ۱۹٠۱از مقام خود استعفا داد و بریاست مدرسه کلکته (هند ) انتخاب شد .در طول جنگ بین المللی اول مسافرتی بایران کرد.پس از مراجعت از هندوستان بکشور خویش بازگشت و مجددا کرسی استادهای زبانهای شرقی را که باو تفویض شده بود بعهده گرفت . لیکن این افتخار دیری نپایید زیرا بجهت بعض امور سیاسی بترکیه فرستاده شد و در همانجا در گذشت و مدفون گردید. آثاری که درباره ایران و اسلام نوشته : ۱ - اسلام ۲ - زندگی و زمان عمر خیام . ۳ هنر و ادبیات شرقی .۴ ترجمه تاریخ رشیدی .۵ - اوایل زندگی شاه اسماعیل و غیره.
درباره چهارپایان، ده راس گاو، سروروبزرگ
( اسم ) ۱ - سر جمع رووس ( رئوس ) . ۲ - واحدی برای شمارش افراد چارپایان : پنج راس گوسفند ده راس گاو . ۳ - سرور بزرگ قوم رئیس . ۴ - بلندی : راس کوه . ۵ - اول هر چیز .
بمعنی راه باشد چه سین و ها را به یکدیگر تبدیل کنند چنانکه خروس و خروه .

فرهنگ معین

( رأس ) (رَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - سر. ۲ - بزرگ و مهترِ قوم . ۳ - واحدی برای شمارش چهارپایان . ۴ - بلندی ج . روؤس (رئوس ).

لغت نامه دهخدا

راس . (اِ) بمعنی راه باشد چه سین و ها را به یکدیگر تبدیل کنند چنانکه خروس و خروه . (انجمن آرای ناصری ). به لغت زند و پازند راه و جاده را گویند که به عربی طریق و صراط خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مخفف راسو، موش خرما. (شعوری ج 2 ص 7).


راس. ( اِ ) بمعنی راه باشد چه سین و ها را به یکدیگر تبدیل کنند چنانکه خروس و خروه. ( انجمن آرای ناصری ). به لغت زند و پازند راه و جاده را گویند که به عربی طریق و صراط خوانند. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || مخفف راسو، موش خرما. ( شعوری ج 2 ص 7 ).

رأس. [ رَءْس ْ ] ( ع اِ ) سر. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( غیاث اللغات ) ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ) ( کشاف اصطلاحات الفنون ) ( آنندراج ) ( ترجمان علامه جرجانی ). ج ، ارؤس ، رؤس. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سر که عضو بالایین جاندار است. ( فرهنگ نظام ). آنچه در بالای گردن انسان و جلو گردن حیوان قرار دارد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اَرْؤُس ، آراس ، رُؤس [ رُ ئو ]، روس. ( اقرب الموارد ):رُمیت ُ منک فی الرأس ؛ یعنی بد شد رای تو در حق من و اعراض کردی از من و سر برنداشتی سوی من و گران شمردی مرا ( منتهی الارب ) ( آنندراج )، رای تو درباره من آنچنان بد شد که نتوانی بمن بنگری. ( از اقرب الموارد ). از تو به بهترین چیزی که در نزد من هست آسیب رسید یا نصیب مهلکی از تو بمن رسید چنانکه گویند: این ضربتی بر سر است. ( از اقرب الموارد ). رُمی َ فلان منه فی الرأس ؛ یعنی از وی اعراض کرد. ( از اقرب الموارد ).
- بالرأس و العین ؛ کلمه ای است که در موقع رضا و تسلیم گویند یعنی بسر و چشم. ( ناظم الاطباء ).
- بیت رأس ؛ موضعی است درشام که می را بسوی وی نسبت دهند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
- رأس ارنب ؛ سر خرگوش است و چون بسوزند و خرد بکوبند وبا پیه خروس بر داءالثعلب طلا کنند نافع بود. ( از اختیارات بدیعی ).
- مَسْقِطالرأس ؛ وطن. ( ناظم الاطباء ). میهن. زادگاه. زادبوم. آنجا که شخص بدنیا آید و پرورش یابد.
|| کلّه. سر حیوان ، خاصه گوسفند و گاو. مجموعه قسمت برتر از گردن آدمی یا حیوان. صاحب مخزن الادویه در ذیل رؤس ج ِ رأس آرد: بفارسی کله نامند... مراد از آن کله و مغزِ آن است از حیوانات و بهترین آن مغز کله گوسفند است ،سپس درباره طبیعت و افعال و خواص آن گفتگو می کند ومی گوید: بسیارغذا و دیرهضم است ، و جهت اصحاب کد و ریاضت نافع. در مفردات ابن بیطار نیز در ذیل رؤس آمده است : و تصلح لاصحاب الکبد، که بیشک غلط است ، و این غلط به بحر الجواهر نیز راه یافته و می نویسد: صالح لاصحاب الکبد و الریاضة که پیداست با قرینه کلمه ریاضت ، کد صحیح و کبد غلط است همانطور که لکلرک نیز آنرا صاحبان رنج و زحمت ترجمه کرده است. رجوع به رؤس و مخزن الادویه و مفردات ابن بیطار و لکلرک و تذکره داودضریر انطاکی و کله و کله پزی شود. || گاهی بر کاسه و دیواره های چهارگانه و قاعده سر و آنچه در درون آن است از مخ و پرده ها و جرمهای مشبک و عروق و شریانها و آنچه در کاسه سر و دیواره هاست از پوست نازک روی کاسه و گوشت و پوست اطلاق میشود. ( از کشاف اصطلاحات الفنون و بحر الجواهر ). کله. || شخص. نفس. مستقل : هو قسم برأسه ؛ ای مستقل بنفسه. ( از اقرب الموارد ). || بتن خویش. شخصاً. خود: فعلت ُ ذلک رأساً؛ ای ابتداءً غیر مستطرد الیه من غیره. ( اقرب الموارد ). و رجوع به رأساً شود. || سر هر چیز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ) ( ناظم الاطباء ). || بمجاز، جزء بالایین چیزی. ( فرهنگ نظام ). برترین قسمت چیزی. بالاترین قسمت چیزی. || سرور. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): هو رأسهم. ( از منتهی الارب ). بمجاز، قائد وسرور: در این فتنه رأس ، فلان بوده. ( فرهنگ نظام ). مهتر. بزرگ. سر. آقا. سرور. سید. رئیس. همام. حلاحل. غطریف. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || سروران. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). قوم را گویندوقتی که زیاد شوند و عزیز گردند: هم رأس اَی ؛ رهط کثیر عزیز. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ عمید

۱. واحد شمارش چهارپایان: ده رٲس گاو، ده رٲس گوسفند.
۲. بلندی و بالای چیزی.
۳. [قدیمی، مجاز] سرور و بزرگ و مهتر قوم.
۴. [قدیمی، مجاز] اول چیزی.

دانشنامه عمومی

رأس. رأس می تواند برای یکی از موارد زیر به کار رود:
رأس (هندسه): نقطه ای که دو ضلع مستقیم از یک چندضلعی باز یا بسته در آن به هم می رسند.
رأس (نظریهٔ گراف): یکی از واحدهای بنیانیِ گراف که گراف از این واحدها تشکیل می شود.
رأس یک رابط شماری برای شمارش گاو و گوسفند نیز هست.

دانشنامه آزاد فارسی

راس (اخترشناسی). رأس (اخترشناسی)(apsis)
(یا: اوج و حضیض) هر یک از دو نقطۀ واقع در مداری بیضی شکل، یکی در حداکثر و دیگری در حداقل فاصله از جسمی که به منزلۀ مرکز گرانش عمل می کند. دورترین و نزدیک ترین فاصلۀ ماه از زمین را اوج زمینی و حضیض زمینی، و دورترین و نزدیک ترین فاصلۀ یک سیاره از خورشید را اوج و حضیض خورشیدی می گویند.

راس (ریاضیات). رأس (ریاضیات)(vertex)
در هندسه، نقطۀ مشترک سه یا چند وجه یک چندوجهی؛ دورترین نقطۀ جسمی، مانند مخروط یا هرم، از قاعدۀ آن؛ همچنین، نقطۀ تلاقی دو ضلع یک چندضلعی، و محل تلاقی دو ضلع زاویه. رأس سهمی محل تلاقی محور تقارن آن با سهمی است و رأس های هذلولی نقطه های تقاطع محور کانونی با دو شاخۀ هذلولی اند.

فرهنگ فارسی ساره

سار


فرهنگستان زبان و ادب

رأس
{apex , point} [زیست شناسی- علوم گیاهی] بالاترین قسمت هر زائده یا انتهای هر اندامی در گیاهان متـ . نوک tip

گویش مازنی

/raas/ راست – استوار - درست – صحیح

۱راست – استوار ۲درست – صحیح


واژه نامه بختیاریکا

گُم

جدول کلمات

سر

پیشنهاد کاربران

این واژه از پارسی درون عربی شده
سر=رَس=راس
واژگونی واژه

در ریاضی: ابتدا، سر

سر، کله، انتها، قله، نوک، بالا، فوق تا، عدد، واحد، بزرگ، رئیس، مهتر

یعنی سر
در روضه ی امام حسین میگویند رأس تو میرومد بالای نیزه ها


کلمات دیگر: