مترادف بارو : باره، برج وبارو، برج، حصار، حصن، دژ، دیوار، قلعه، کلات، کوت، کوشک
بارو
مترادف بارو : باره، برج وبارو، برج، حصار، حصن، دژ، دیوار، قلعه، کلات، کوت، کوشک
فارسی به انگلیسی
rampart, wall
bulwark, enclosure, rampart
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
باره، برجوبارو، برج، حصار، حصن، دژ، دیوار، قلعه، کلات، کوت، کوشک
فرهنگ فارسی
باره، دیوار قلعه، حصار
( اسم ) دیوار قلعه حصار باره .
از امرای سلاجقه است
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بارو. (اِ) بارود. باروت . مخفف باروت است ودر این صورت مفرس از سریانی است . (فرهنگ نظام ) (آنندراج : باروت ). رجوع به باروت و بارود و باروط شود.
بر قله ٔ آن قلعه که قدر تو نشیند
از قلزم قاف است بر آن خندق و بارو.
؟ (از انجمن آرا) (آنندراج ).
بود نخست قدم پاسبان قدر ترا
فراز کنگره ٔ این هفت حصن نه بارو.
منصور شیراز (از شرفنامه ٔ منیری ).
مروان ... بشهری شد که آنرا اشک گویند و آن قلعه ای بود محکم و استوار. بفرمودتا باروی قلعه خراب کردند و با زمین راست کردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و چون عرب به اصفهان آمدند سه شهر مانده بود و در خلافت منصور آن را بارو بکردند و فراخ گشت . (مجمل التواریخ و القصص ). شهرها را بعدل محکم کنید و آن باروییست که آب آن را نریزاند و آتش نسوزاند و منجنیق بر وی کار نکند. (منسوب بنوشیروان ، از عقدالعلی ).
گلین بارویش را ز بس برگ و ساز
بدیوار زرین بدل کرد باز.
نظامی .
سبلت تزویر دنیا برکنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند.
مولوی .
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و دمش کدامین بهتراست .
مولوی .
و ذکر باروی کهنه و نو آن (قم ) و ذکر اول مسجدی که بنا نهاده اند. (تاریخ قم ص 20).
قلعه را درمساز بی بارو
احتما باید آنگهی دارو.
اوحدی .
|| قلعه . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (شعوری ج 1 ورق 188). و مجازاً در قلعه هم استعمال میشود که دارای حصار است . (فرهنگ نظام ). || برج . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 188). || کنگره ٔ دیوار. (ناظم الاطباء).
بارو. (اِخ ) بازو. از امرای سلاجقه بود. رجوع به بازو شود.
بارو. (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان یاهوکلات بخش دشت یاری شهرستان چاه بهار که در 28 هزارگزی جنوب خاوری دشتیاری کنار راه مال رو دشتیاری به گواتر واقع است و 2 خانوار ساکن دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
بارو. (اِخ ) دهی است از دهستان وادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد که در 67 هزارگزی شمال باختر مشهد و 9 هزارگزی شمال خاوری رادکان در کوهستان واقع است . هوایش معتدل و دارای 53 تن سکنه میباشد. آبش از رودخانه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
بارو. (از هندی ، اِ) ریگ . (ناظم الاطباء).
بر قله آن قلعه که قدر تو نشیند
از قلزم قاف است بر آن خندق و بارو.
فراز کنگره این هفت حصن نه بارو.
گلین بارویش را ز بس برگ و ساز
بدیوار زرین بدل کرد باز.
خیمه را بر باروی نصرت زنند.
از سر و دمش کدامین بهتراست.
قلعه را درمساز بی بارو
احتما باید آنگهی دارو.
بارو. ( از هندی ، اِ ) ریگ. ( ناظم الاطباء ).
بارو. ( اِ ) بارود. باروت. مخفف باروت است ودر این صورت مفرس از سریانی است. ( فرهنگ نظام ) ( آنندراج : باروت ). رجوع به باروت و بارود و باروط شود.
بارو. ( اِخ ) بازو. از امرای سلاجقه بود. رجوع به بازو شود.
بارو. ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان یاهوکلات بخش دشت یاری شهرستان چاه بهار که در 28 هزارگزی جنوب خاوری دشتیاری کنار راه مال رو دشتیاری به گواتر واقع است و 2 خانوار ساکن دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ).
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
در گذشته هنگام جنگها، مردم شهر تا زمانی که بیم یورش دشمن داشتند، درون باروها می ماندند و معمولاً در بارو آذوقه برای چند ماه وجود داشت.
شهرستان مستقل
بخش های شهر نیویورک
حق وراثت کوچکترین فرزند
۱ آوریل ۲۰۱۲ (۲۰۱۲-04-۰۱)
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
مثلا باروشکن یعنی سنت شکن، عصیانگر
به باران بارو گفته میشود .