کلمه جو
صفحه اصلی

عرف


مترادف عرف : تداول، رسم، سنت، عادت، قانون، معروفیت

متضاد عرف : شرع

برابر پارسی : روش همگانی، روال، شناخته، پذیرفته

فارسی به انگلیسی

code, convention, form, institution, praxis, rubric, tradition, usage


code, convention, form, institution, praxis, rubric, tradition, usage, secular law, common law, common language or pariance

common law, usage, common language or pariance, secular law


فارسی به عربی

تقلید , عادة , موسسة

عربی به فارسی

معين کردن , تعريف کردن , معني کردن , دانست


مترادف و متضاد

۱. تداول، رسم، سنت، عادت
۲. قانون
۳. معروفیت ≠ شرع


تداول، رسم، سنت، عادت ≠ شرع


قانون


معروفیت


habit (اسم)
عادت، خوی، جامه، خو، عرف، لباس روحانیت، روش طرز رشد

practice (اسم)
عادت، عمل، تمرین، ممارست، ورزش، عرف، مشق، تکرار، برزش

custom (اسم)
عادت، خوی، رسم، عرف، مرسوم، سنت، حقوق گمرکی، برحسب عادت

tradition (اسم)
عادت، رسم، عرف، مرسوم، سنت، روایت متداول، عقیده رایج، عقیده موروثی

consuetude (اسم)
عادت، اعتیاد، عرف، رسم و روش

civil law (اسم)
عرف

common law (اسم)
عرف، حقوق عرفی

praxis (اسم)
عادت، مثال، عرف، رویه

secular law (اسم)
عرف

temporal law (اسم)
عرف

فرهنگ فارسی

آبی است مر بنی اسد را موضعی است

فرهنگ معین

(عُ رْ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) خوی ، عادت . ۲ - آن چه که در بین مردم پسندیده و متداول است . ۳ - (اِمص . ) نیکویی ، بخشش .

لغت نامه دهخدا

عرف .[ ع ُ رَ ] (ع اِ) ج ِ عُرفة. رجوع به عرفة شود. || ج ِ عُرف . (منتهی الارب ). رجوع به عرف شود.


عرف . [ ع ُ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). از مخلاف های یمن است که با صنعاء ده فرسخ فاصله دارد. و نیز آن را به صورت العرف الاعلی و العرف الاسفل ذکر کرده اند، و هر دو را «عرف عمروبن کلاب » نوشته اند، و بین آن دو، چهار یا پنج فاصله است . و نیز گویند عرف جایگاهی است در دیار کلاب که در آن آبک شوری است از گواراترین آبهای نجد. (از معجم البلدان ).


عرف . [ ع َ ] (ع اِ) بوی خوش و ناخوش ، و بیشتر در مورد بوی خوش بکار رود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بوی خوش و ناخوش . (دهار). بوی خوش . (غیاث اللغات ). گویند ما أطیب عرفه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یعنی بوی او چه نیکو است . || در مثل گویند «لایعجز مسک السوء عن عرف السوء» یعنی پوست و چرم پلید و بد، خالی از بو نیست . آن را در حق کسی گویند که از فعل شنیع خود بازنایستد. گوئی وی را به چرمی تشبیه کرده اندکه قابل دباغت نباشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گیاهی است ، یا یزبن ، یا گیاهی است که از جنس حمض و عضاه نیست . (منتهی الارب ). نباتی است ، و گویند آن همان ثمام ویز است . و برخی گویند آن نباتی است غیر از حمض و عضاه . (از اقرب الموارد). قسب است . (مخزن الادویه ).


عرف . [ ع َ ] (ع مص ) بریدن یال اسب را. (منتهی الارب ). پش اسب بریدن . (المصادر زوزنی ). فش اسب بریدن . (دهار). «عرف » اسب را بریدن . واز آن جمله است که گویند «هو یعرف الخیل ». (از اقرب الموارد). || صبر گزیدن . (از منتهی الارب ). || اقرار به گناه کردن و پذیرفتن . (از منتهی الارب ). عِرفان . رجوع به عرفان شود. || پاداش دادن کسی را. و از آن جمله است که گویند «أنا أعرف للمحسن و المسی ٔ»؛ یعنی عمل شخص نیکوکار و زشت کار، و آنچه را موافق آن در مقابل عملش باید کرد،بر من مخفی نباشد. (از منتهی الارب ). و کسائی «عرف بعضه ...» را بتخفیف خوانده است یعنی پاداش داد حفصة رضی اﷲ عنها را نسبت به قسمتی از آنچه انجام داده است ، و یا به این معنی است که به قسمتی از آن اقرار کرد و از قسمتی دیگر اعراض کرد. (از منتهی الارب ). عِرفان . رجوع به عرفان شود. || ریش برآوردن کف دست . (فعل آن به صیغه ٔ مجهول به کار رود). (از منتهی الارب ). «عرفة» یعنی قرحه و زخم در شخص پدیدار شدن ،و چنین شخص را «معروف » گویند. (از اقرب الموارد).


عرف . [ ع َ رَ ] (ع مص ) بسیار کردن بوی خوش را. (از منتهی الارب ). بسیار کردن طیب را. (از اقرب الموارد).


عرف . [ ع ِ ] (ع اِمص ) به درنگ شناختن . دیری در شناختگی . (منتهی الارب ). گویند ما عرف عرفی اًلا بأخرة؛ یعنی مرا نشناخت مگر اخیراً. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شکیبائی . (منتهی الارب ). صبر. (اقرب الموارد) (دهار).


عرف . [ ع ُ ] (ع اِ) شناخته . (منتهی الارب ). معروف . (اقرب الموارد). معروف و مشهور و شناخته . (ناظم الاطباء). || آنچه که در میان مردم معمول و متداول است . در مقابل شرع . (فرهنگ فارسی معین ). آنچه بشناسند در شریعت و روا باشد کردن آن . (دهار). آنچه از نظر شهادت عقول در نفس ها جایگزین شود، و طبعهای سالم آنرا مورد قبول قرار دهند. و آن نیز حجت باشد ولی برای فهم و «عادت » چیزی است که مردم هنگام حکم عقل ، بر آن استمرار کنند و پی در پی به سوی آن بازگردند، و از اینجاست قول فقهاء که «العادة محکمة و العرف قاض ». (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی ). عادت است ، و آن شامل عرف عام و عرف خاص است . و معمولاً عرف عام را «عرف » گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). قاعده ٔ حقوقی است که مولود تکرار عمل جمعیتی است و قانونگذار در تعبیرات قانونی خود ذکر خاص از آن نکرده ولی آنرا به نحوی از انحاء مورد حمایت خود (یعنی مشمول ضمانت اجراء) قرار داده است . عرف به حسب آنکه در تمام کشور یا در محل خاصی از کشور نفوذ داشته باشد «عرف مملکتی » و«عرف محلی » نام دارد. و اگر ناشی از افکار و اعمال مذهبی باشد آنرا «عرف مذهبی » نامند. و اگر ناشی از راه حلهای قضائی باشد آنرا «عرف قضات » یا «عرف قضائی »یا «رویه قضائی » گویند. و در غیر این صورت آنرا «عرف عام » نامند. (از فرهنگ حقوقی ). پیروی کردن افراد از مسأله ٔ معینی به نحو خاص در صورتی که مبنی بر اعتقاد بوده و میان آن افراد شایع گردد عرف نامیده میشود. به تعبیر دیگر روش خاصی را که افراد در مسأله ٔ معینی پیروی میکنند، بدون آنکه در قانون ذکری از آن رفته باشد عرف گویند. عرف که گاه نیز به عادت از آن تعبیر میشود سرچشمه ٔ اولی و اساسی بسیاری از قوانین در قدیم و جدید بوده است . با این فرق که در عصر حاضر عرف در درجه ٔ دوم اهمیت از لحاظ عمل ، قرار دارد و درجائی به عرف تمسک می شود که قانون وجود نداشته باشد.و به هر حال هرچند در قانون به طور تصریح و اختصاصی از عرف ذکری به میان نمی آید لیکن به نحوی مورد حمایت و ملاک عمل قرار داده شده و ضمانت اجرائی برای آن تعیین می شود. اساس بیشتر قوانین عرف بوده و بخصوص قسمت اعظم قوانین انگلوساکسون را عرف تشکیل میدهد. و درفقه اسلام در تعیین موضوع معاملات و احکام عرف معتبر است . و بطور کلی فرق عرف با قانون در این است که اولاً واضع عرف اجتماع میباشد و در واقع آن را واضع معین و مشخصی نیست . ثانیاً مانند قانون ، مدون نمی باشد.
- بعرف ؛ عرفاً. عادةً :
تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بعرف
آخر بود به مثقبه اول به مطرقه .

سوزنی .


- عرف شرع ؛ آنچه پیشوایان و حاملان شرع ، از شرع درک کنند و آن رامبنای احکام قرار دهند. (از اقرب الموارد). رجوع به عرف شود.
- عرف عام ؛ عرف که عمومیت داشته باشد. رجوع به عرف شود.
- عرف عملی ؛ در مقابل عرف لفظی و قولی . رجوع به عرف قولی شود.
- عرف قضائی ؛ عرف و رویه ای که ناشی از راه حلهای قضائی باشد. رجوع به عرف شود.
- عرف قولی یا لفظی ؛ آن است که مردم بر اطلاق لفظ بر آن آشنا باشند، در مقابل عرف عملی ، که بر دو شی ٔ اطلاق لفظ میکنند ولی یکی را غیر از دیگری در نظر میگیرند. عرف عملی مختص نیست ولی عرف لفظی مختص میباشد. عرف لفظی مانند «لحم خنزیر» از «لحم » و عرف عملی مانندلفظ «دابة» که برسم داران اطلاق شود. (از اقرب الموارد).
- عرف لسان ؛ آنچه از لفظ درک شود و فهمیده گردد به حسب وضع لغوی آن . (از اقرب الموارد).
- عرف محلی ؛ عرفی که در محلی از مملکت معمول باشد. رجوع به عرف شود.
- عرف مذهبی ؛ عرفی که ناشی از افکار و عقاید مذهبی باشد رجوع به عرف و عرف شرعی شود.
- عرف مملکتی ؛ عرفی که در یک مملکت متداول و معمول باشد. رجوع به عرف شود.
|| آیین . رسم . عادت . دأب . خو :
از نکوئی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام .

فرخی .


تذکره ای به عرف او به دیوان عرض کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 83). و رجوع به آیین شود. || نیکوئی و جوانمردی و سخاوت و دهش . (از منتهی الارب ). نیکویی . (دهار). نکوئی و احسان . (غیاث اللغات ). جود. (اقرب الموارد). || نام آنچه بذل و بخشش کردی . (منتهی الارب ). آنچه بذل و بخشش کرده شود. (ناظم الاطباء). اسم و نام چیزی است که می بخشی و بذل میکنی . (از اقرب الموارد). || شناختگی . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). ضد نکر، یعنی هر چه را از نیکی که نفس بشناسد و بدان اطمینان کند. گویند «أولاه عرفا»؛ یعنی برای او معروف و نیکی ساخت . (از اقرب الموارد). || اسم است اعتراف را. گویند. «علی َّ ألف ٌ عرفاً»؛ یعنی بر من است هزارتا، به اعتراف . و آن مفعول مطلق است . (از اقرب الموارد). || موج دریا. (منتهی الارب ). موج بحر. (از اقرب الموارد). || فش اسب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). موی گردن اسب ، یعنی مویی که درقسمت محدب گردن اسب میروید. (از اقرب الموارد). بش اسب . (دهار). یال و بش . (زمخشری ). فژ. عُرُف . رجوع به عرف شود. || تاج خروس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قطعه گوشتی است مستطیل بر بالای سر خروس ،و «عرف الدیک » که گیاهی است به مناسبت شباهت بدان چنین خوانده شده است . (از اقرب الموارد). خوژه . خواجه . || ریگ توده ٔ بلند. و جای بلند. (منتهی الارب ). رمل و مکان مرتفع. (از اقرب الموارد). عُرُف و اَعراف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || مناره ای . (منتهی الارب ). مناره . (ناظم الاطباء). || نوعی از خرمابن . یا خرمابنی که نخستین بارش رسد. یا خرمابنی است به بحرین که برشوم نامندش . (منتهی الارب ). نوعی از نخل . یا اولین میوه ای است که میدهد. و گویند نخلی است در بحرین که برشوم نامیده میشود. (از اقرب الموارد). || درخت ترنج . (منتهی الارب ). درخت اترج . (از اقرب الموارد). پیاپی . (دهار). گویند «طارالقَطا عرفاً»؛ یعنی مرغان سنگخوار در پی یکدیگر پریدند. و نیز «جاءالقوم ُ عِفاً»؛ یعنی آن قوم پشت سر هم آمدند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و از آن جمله است قوله تعالی « : والمرسلات عرفا» . یعنی سوگند به فرستاده شده هایی که متتابع و پی درپی فرستاده شدند. و یا منظور این است که با «معروف » فرستاده میشوند. (از منتهی الارب ). || (اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ). || (از ع ، ص ، اِ) در نه معنی ذیل مؤلف ناظم الاطباء «عرف » را مأخوذ از عربی دانسته است : جواز. || معلوم . || عمومی . || اصطلاح عامه . || هرچیز صحیح مشروع و مخصوص و مطبوع . || شایسته . || کلانی و بزرگی . || اسمی که به آن چیزی و یا کسی به طور عموم نامیده میشود. || حکم ثانوی .

عرف . [ ع ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَروف . رجوع به عروف شود. || ج ِ أعرف . رجوع به اعراف شود. || ج ِ عَرفاء. (منتهی الارب ). رجوع به عرفاء شود.


عرف . [ ع ُ رَ ] (اِخ ) آبی است مر بنی اسد را. || موضعی است . (منتهی الارب ).


عرف . [ ع ُ رَ ] (اِخ ) گویند سه چاه مشهور است : عرفة ساق ، عرفة صارة، عرفة الاملح . (از معجم البلدان ). و رجوع به عرفة ساق و عرفة صارة و عرفة الاملح شود.


عرف . [ ع ُ رُ ] (ع اِ) ریگ توده ٔ بلند. و جای بلند. (منتهی الارب ). رمل ، و مکان مرتفع. (از اقرب الموارد). || فش اسب . (منتهی الارب ). موی گردن اسب . (از اقرب الموارد). || تاج خروس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). عُرف . رجوع به عُرف شود.


عرف. [ ع َ ] ( ع مص ) بریدن یال اسب را. ( منتهی الارب ). پش اسب بریدن. ( المصادر زوزنی ). فش اسب بریدن. ( دهار ). «عرف » اسب را بریدن. واز آن جمله است که گویند «هو یعرف الخیل ». ( از اقرب الموارد ). || صبر گزیدن. ( از منتهی الارب ). || اقرار به گناه کردن و پذیرفتن. ( از منتهی الارب ). عِرفان. رجوع به عرفان شود. || پاداش دادن کسی را. و از آن جمله است که گویند «أنا أعرف للمحسن و المسی ٔ»؛ یعنی عمل شخص نیکوکار و زشت کار، و آنچه را موافق آن در مقابل عملش باید کرد،بر من مخفی نباشد. ( از منتهی الارب ). و کسائی «عرف بعضه...» را بتخفیف خوانده است یعنی پاداش داد حفصة رضی اﷲ عنها را نسبت به قسمتی از آنچه انجام داده است ، و یا به این معنی است که به قسمتی از آن اقرار کرد و از قسمتی دیگر اعراض کرد. ( از منتهی الارب ). عِرفان. رجوع به عرفان شود. || ریش برآوردن کف دست. ( فعل آن به صیغه مجهول به کار رود ). ( از منتهی الارب ). «عرفة» یعنی قرحه و زخم در شخص پدیدار شدن ،و چنین شخص را «معروف » گویند. ( از اقرب الموارد ).

عرف. [ ع َ ] ( ع اِ ) بوی خوش و ناخوش ، و بیشتر در مورد بوی خوش بکار رود. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بوی خوش و ناخوش. ( دهار ). بوی خوش. ( غیاث اللغات ). گویند ما أطیب عرفه. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). یعنی بوی او چه نیکو است. || در مثل گویند «لایعجز مسک السوء عن عرف السوء» یعنی پوست و چرم پلید و بد، خالی از بو نیست. آن را در حق کسی گویند که از فعل شنیع خود بازنایستد. گوئی وی را به چرمی تشبیه کرده اندکه قابل دباغت نباشد. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || گیاهی است ، یا یزبن ، یا گیاهی است که از جنس حمض و عضاه نیست. ( منتهی الارب ). نباتی است ، و گویند آن همان ثمام ویز است. و برخی گویند آن نباتی است غیر از حمض و عضاه. ( از اقرب الموارد ). قسب است. ( مخزن الادویه ).

عرف. [ ع َ رَ ] ( ع مص ) بسیار کردن بوی خوش را. ( از منتهی الارب ). بسیار کردن طیب را. ( از اقرب الموارد ).

عرف. [ ع ِ ] ( ع اِمص ) به درنگ شناختن. دیری در شناختگی. ( منتهی الارب ). گویند ما عرف عرفی اًلا بأخرة؛ یعنی مرا نشناخت مگر اخیراً. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || شکیبائی. ( منتهی الارب ). صبر. ( اقرب الموارد ) ( دهار ).

عرف. [ ع ُ ] ( ع اِ ) شناخته. ( منتهی الارب ). معروف. ( اقرب الموارد ). معروف و مشهور و شناخته. ( ناظم الاطباء ). || آنچه که در میان مردم معمول و متداول است. در مقابل شرع. ( فرهنگ فارسی معین ). آنچه بشناسند در شریعت و روا باشد کردن آن. ( دهار ). آنچه از نظر شهادت عقول در نفس ها جایگزین شود، و طبعهای سالم آنرا مورد قبول قرار دهند. و آن نیز حجت باشد ولی برای فهم و «عادت » چیزی است که مردم هنگام حکم عقل ، بر آن استمرار کنند و پی در پی به سوی آن بازگردند، و از اینجاست قول فقهاء که «العادة محکمة و العرف قاض ». ( از اقرب الموارد ) ( از تعریفات جرجانی ). عادت است ، و آن شامل عرف عام و عرف خاص است. و معمولاً عرف عام را «عرف » گویند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). قاعده حقوقی است که مولود تکرار عمل جمعیتی است و قانونگذار در تعبیرات قانونی خود ذکر خاص از آن نکرده ولی آنرا به نحوی از انحاء مورد حمایت خود ( یعنی مشمول ضمانت اجراء ) قرار داده است. عرف به حسب آنکه در تمام کشور یا در محل خاصی از کشور نفوذ داشته باشد «عرف مملکتی » و«عرف محلی » نام دارد. و اگر ناشی از افکار و اعمال مذهبی باشد آنرا «عرف مذهبی » نامند. و اگر ناشی از راه حلهای قضائی باشد آنرا «عرف قضات » یا «عرف قضائی »یا «رویه قضائی » گویند. و در غیر این صورت آنرا «عرف عام » نامند. ( از فرهنگ حقوقی ). پیروی کردن افراد از مسأله معینی به نحو خاص در صورتی که مبنی بر اعتقاد بوده و میان آن افراد شایع گردد عرف نامیده میشود. به تعبیر دیگر روش خاصی را که افراد در مسأله معینی پیروی میکنند، بدون آنکه در قانون ذکری از آن رفته باشد عرف گویند. عرف که گاه نیز به عادت از آن تعبیر میشود سرچشمه اولی و اساسی بسیاری از قوانین در قدیم و جدید بوده است. با این فرق که در عصر حاضر عرف در درجه دوم اهمیت از لحاظ عمل ، قرار دارد و درجائی به عرف تمسک می شود که قانون وجود نداشته باشد.و به هر حال هرچند در قانون به طور تصریح و اختصاصی از عرف ذکری به میان نمی آید لیکن به نحوی مورد حمایت و ملاک عمل قرار داده شده و ضمانت اجرائی برای آن تعیین می شود. اساس بیشتر قوانین عرف بوده و بخصوص قسمت اعظم قوانین انگلوساکسون را عرف تشکیل میدهد. و درفقه اسلام در تعیین موضوع معاملات و احکام عرف معتبر است. و بطور کلی فرق عرف با قانون در این است که اولاً واضع عرف اجتماع میباشد و در واقع آن را واضع معین و مشخصی نیست. ثانیاً مانند قانون ، مدون نمی باشد.

فرهنگ عمید

۱. رسوم و عقاید متداول میان مردم.
۲. [قدیمی] روش، رسم، عادت.

دانشنامه عمومی

عُرْف، به مجموعه عادات، رفتارها و باورهایی گفته می شود که صرفنظر از درستی یا نادرستی آن ها از سوی افراد یک جامعه پذیرفته می شود. بشر بدوی برای هزاران سال در نبود قوانین مدون، روابط سیاسی و اجتماعی خود را با نگاهی عرفی تنظیم می نمود. نخستین پیشرفت اجتماعی و سنگ بنای تمدن امروزین را می بایست به کاربردن قوانین مدون به جای سلیقه های شخصی، اجتماعی و عرفی در روابط میان آدمیان دانست. عُرْف روش خاصی است که افراد در مسئلهٔ معینی پیروی می کنند، بدون آنکه در قانون ذکری از آن رفته باشد.عرف قانون نانوشته است. برای نمونه شیوه درود گفتن یا دست دادن که در جوامع گوناگون تفاوت هایی دارد بر پایه عرف تعیین می شود.
عرف بین المللی
عادت
به سخن دیگر، عرف عادت ها و رسومی است که عقلای جامعه آن را به طور کلی پذیرفته اند و آن را روا می دارند. یا به تعریف دیگر عرف به مجموعه ای از توافق ها یا معیارها و هنجارها گفته می شود که از سوی عموم پذیرفته شده باشد.
بر پایه یک تعریف، مواردی شامل عرف می شود که:
آنچه که بر پایهٔ عرف پذیرفته شده باشد را عرفی یا قراردادی می نامند و آنچه برای مدتی و به طور موقت به صورت یک عرف درآید را باب یا مد روز نیز می نامند.

دانشنامه آزاد فارسی

عُرف
(یا: عرف و عادت) در اصطلاح حقوقی در برابر قانون موضوعه به کار می رود و منظور از آن کلیۀ احکام و قواعدی است که بدون این که نص قانونی در مورد آن وجود داشته باشد، در جامعه مورد عمل و احترام است. مبنای عرف گاه مذهب است و گاه رفتارها و هنجارهای اجتماعی که ریشه در فرهنگ و سنن جامعه یا مناطق جغرافیایی خاص دارد. به رویه ها و رفتارهای مورد عمل در حرفه یا صنعت خاص نیز عرف گویند، مانند عرف مورد عمل در کشتی رانی یا عرف بانکی یا عرف تجاری، یا عرف مورد عمل بین کشاورزان و دامداران منطقۀ خاص. مادۀ ۳۴۲ قانون مدنی در مورد بیع می گوید: «مقدار و جنس و وصف مبیع باید معلوم باشد و تعیین مقدار آن به وزن یا کیل یا عدد یا ذرع یا مساحت یا مشاهده، تابع عرف بلد است». همچنین مادۀ ۳۴۴ قانون مدنی در مورد معاملات تجارتی به «عرف و عادت تجارت» اشاره کرده است. به موجب مادۀ ۲۲۵ قانون مدنی «متعارف بودن امری در عرف و عادت به طوری که عقد، بدون تصریح منصرف به آن باشد، به منزلۀ ذکر در عقد است». عرف، یکی از منابع حقوق است و در ردیف قانون، رویۀ قضایی و دکترین (آموزه حقوقی) قرار دارد. از این رو، در مادۀ ۳ قانون آیین دادرسی مدنی سابق مصوب ۱۳۱۸ش، قضات دادگاه ها را مکلف کرده بود در صورتی که قوانین موضوعه کامل یا صریح نباشد یا متعارض باشد یا اصلاً قانونی در قضیۀ مطروحه وجود نداشته باشد، با مراجعه به عرف و عادت مسلّم و روح قانون حکم صادر نمایند. این ماده در قانون آیین دادرسی مدنی جدید مصوب ۱۳۷۹ش اصلاح شده و به جای عرف و عادت مسلّم، اصول کلی حقوقی ذکر شده است. اعتبار عرف و عادت تا جایی است که مخالف احکام آمرۀ قانون نباشد. در فقه امامیه عرف یکی از ادلۀ مورد اعتماد است مشروط بر این که مخالف نصّ نباشد، منعی از سوی شارع نسبت به آن صورت نگرفته باشد، و امر عرفی از نوع مسامحات و عادات تقلیدی بی اساس نباشد. فقهای اهل سنت نیز با دو شرط عرف را معتبر می دانند: ۱. مورد، فاقد نصّی از کتاب و سنّت باشد. ۲. مخالف کتاب و سنت نباشد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ـــ عُرف، شیوه متعارف و پذیرفته شده نزد همه یا گروهی از مردم می باشد. ـــ شیوه مستمر میان همه یا بیشتر مردم یا گروه خاص را عرف گویند.
ـــ عرف در لغت به معنای معروف مقابل منکر به کار رفته است؛ ـــ عُرف، در لغت به معنای «معرفت و شناخت» و «پی در پی بودن چیزی» به کار رفته است،
عرف در اصطلاح
ـــ لیکن در اصطلاح تعاریف مختلفی از آن کرده اند که بیشتر آنها خالی از اشکال نیست. شاید بهترین تعریف ارائه شده از آن این باشد که بگوییم: عرف شیوه و روشی است که مردم آن را پذیرفته و بر اساس آن حرکت می کنند؛ خواه در گفتار باشد یا در کردار. از عرف به عادت نیز تعبیر کرده اند. از آن در اصول فقه سخن گفته اند. ـــ و در اصطلاح، به معنای روش و شیوه مستمر عملی یا گفتاری است که در میان همه یا بیشتر مردم، یا قوم یا گروه خاصی شناخته شده و مرسوم می باشد. این تعریف، سیره عقلایی، متشرعی و غیر آنها را شامل می شود.
رابطه عرف با عادت جمعی
تعریف های متعددی از سوی اصولیون اهل سنت و شیعه برای عرف ارائه شده است؛ برخی عرف را شامل مرتکزات ذهنی نیز دانسته اند و گروهی عرف و عادت را از نظر مصداق، یکی می دانند، اما به نظر می رسد عرف با عادت جمعی، یکی باشد و به عادت فردی عرف گفته نمی شود.
کاربردهای عرف
...

[ویکی الکتاب] معنی عَرَّفَ: شناساند
معنی عُرْفِ: آن سنن و سیرههای جمیل جاری در جامعه است که عقلای جامعه آنها را میشناسند ، به خلاف آن اعمال نادر و غیر مرسومی که عقل اجتماعی انکارش میکند ، که اینگونه اعمال عرف معروف نبوده بلکه منکر است
معنی مَعْرُوفٍ: سازگار با عرف جامعه ی انسانی - معروف(معروف به معنای هر عملی است که افکار عمومی آن را عملی شناخته شده بداند ، و با آن مانوس باشد ، و با ذائقهای که اهل هر اجتماعی از نوع زندگی اجتماعی خود به دست می آورد سازگار باشد ، و به ذوق نزند )
معنی مَّعْرُوفَةٌ: سازگار با عرف جامعه ی انسانی - معروف(معروف به معنای هر عملی است که افکار عمومی آن را عملی شناخته شده بداند ، و با آن مانوس باشد ، و با ذائقهای که اهل هر اجتماعی از نوع زندگی اجتماعی خود به دست می آورد سازگار باشد ، و به ذوق نزند )
معنی أَعراف: قسمتهای بالای حجاب و تلهای شنی و عرف به معنی یال اسب و تاج خروس و قسمت بالای هر چیزی است . معلوم میشود که این کلمه به هر معنا که استعمال شود ، معنای علو و بلندی در آن هست . اهل اعراف مشرف بر جمیع مردم از بهشتیان و دوزخیانند ، معلوم میشود که منظور از...
معنی نِّفَاقِ: نفاق - دو رویی (نفاقدر عرف قرآن به معنای اظهار ایمان و پنهان داشتن کفر باطنی است .اصل این کلمه از نفق به معنی تونل و راهی است که از زیر زمین برود ، مانند عبارت "فان استطعت ان تبتغی نفقا فی الأرض "، سوراخ و لانه موش صحرائی را نیز نافقاء می نامند و م...
معنی مُنَافِقُونَ: منافقان - دو رویان (کلمه منافق اسم فاعل از باب مفاعله از ماده نفاق است ، که در عرف قرآن به معنای اظهار ایمان و پنهان داشتن کفر باطنی است .اصل این کلمه از نفق به معنی تونل و راهی است که از زیر زمین برود ، مانند عبارت "فان استطعت ان تبتغی نفقا فی الأرض...
معنی مُنَافِقِینَ: منافقان (کلمه منافق اسم فاعل از باب مفاعله از ماده نفاق است ، که در عرف قرآن به معنای اظهار ایمان و پنهان داشتن کفر باطنی است .اصل این کلمه از نفق به معنی تونل و راهی است که از زیر زمین برود ، مانند عبارت "فان استطعت ان تبتغی نفقا فی الأرض "، سوراخ ...
معنی نَافَقُواْ: نفاق و دوروئی کردند (ازنفاق که در عرف قرآن به معنای اظهار ایمان و پنهان داشتن کفر باطنی است .اصل این کلمه از نفق به معنی تونل و راهی است که از زیر زمین برود ، مانند عبارت "فان استطعت ان تبتغی نفقا فی الأرض "، سوراخ و لانه موش صحرائی را نیز نافقاء می...
معنی مُنَافِقَاتُ: زنان منافق - زنان دو رو (کلمه منافق اسم فاعل از باب مفاعله از ماده نفاق است ، که در عرف قرآن به معنای اظهار ایمان و پنهان داشتن کفر باطنی است .اصل این کلمه از نفق به معنی تونل و راهی است که از زیر زمین برود ، مانند عبارت "فان استطعت ان تبتغی نفقا فی ...
ریشه کلمه:
عرف (۶۹ بار)

[ویکی فقه] عرف (اصول).
...

پیشنهاد کاربران

عرف به معنای شناخت می باشد. کلمه ی لتعارفوا که از مشتقات کلمه عرف است، درسوره حجرات به ( تایکدیگررابشناسید ) معنی شده است.

عرف و واژه های همخانواده همه آریایی و ایرانی هستند:

لغت سغدی گرف ɣərβ* شکل اصلی لغت ئرف←عرف است که در متن های بازمانده از این زبان به معنای دانش خرد فهم understand knowledge ثبت شده و از آن لغت گرفاک ɣərβāk* به معنای دانا wise و گرفاکیا ɣərβākyā* به معنای دانش knowledge به دست آمده است. بدل شدن گرف←ئرف مانند بدل شدن گید←ئید است که عرب آنرا عید مینویسد ( پُست واژه عید را ببینید ) . بدینسان روشن میشود که لغت ئرفان ( شناخت ) ←عرفان نیز یک واژه ایرانیست.



*پیرس: An Introduction to Manichean Sogdian by Harvard University




کلمات دیگر: