کلمه جو
صفحه اصلی

دستور


مترادف دستور : گرامر، نحو، تحکم، حکم، فرمایش، فرمان، آیین، روش، ضابطه، قاعده، قانون، ترتیب، وزیر، برنامه

متضاد دستور : نهی

برابر پارسی : فرمان

فارسی به انگلیسی

minister, instruction, rule, law, dictate, dictation, fiat, injunction, mandate, mandatory, order, pronouncement, sanction, directions, prescription, formular, grammar, behest, charge, command, direction, directive, formula, imperative, office, prescript, word, instruction(s)

instruction(s), directions, order, prescription


minister, instruction, rule, law


behest, charge, command, dictate, dictation, direction, directive, fiat, formula, imperative, injunction, mandate, mandatory, office, order, prescript, prescription, pronouncement, rule, sanction, word


فارسی به عربی

امر , برنامج , تنظیم , رخصة , طلب , قاعدة , ملخص ، إرادة

عربی به فارسی

فرمان , امتياز , منشور , اجازه نامه , دربست کرايه دادن , پروانه دادن , امتيازنامه صادر کردن , ساختمان ووضع طبيعي , تشکيل , تاسيس , مشروطيت , قانون اساسي , نظام نامه , مزاج , بنيه


مترادف و متضاد

امر، تحکم، حکم، فرمایش، فرمان


آیین، روش، ضابطه، قاعده، قانون


ترتیب


وزیر


برنامه


brief (اسم)
حکم، دستور، خلاصه اخبار

formula (اسم)
ورد، دستور، فرمول، قاعده، فورمول، قاعده رمزی

direction (اسم)
طرف، مدیریت، جهت، رهبری، سمت، دستور، قانون شرع، قانون کلی، هدایت، مسیر، خط سیر، سو، اداره جهت، راه مسیر

order (اسم)
سامان، ساز، امر، سیاق، دسته، ترتیب، نظم، ارایش، انجمن، حواله، خط، دستور، فرمان، نوع، مقام، صنف، زمره، رسم، ارجاع، فرمایش، ضابطه، ردیف، رتبه، امریه، انتظام، ایین، سفارش، طرز قرار گیری، راسته، نظام، ایین و مراسم، فرقهیاجماعت مذهبی، گروه خاصی، دسته اجتماعی، درمان

rule (اسم)
عادت، حکم، دستور، گونیا، رسم، قانون، ضابطه، فرمانروایی، فرمانفرمای، خط کش، قاعده، بربست

regulation (اسم)
تنظیم، تعدیل، دستور، ایین نامه، قانون، قاعده، مقرره

behest (اسم)
امر، دستور، وعده، قول

program (اسم)
دستور کار، مرام، دستور، برنامه، نقشه، روش کار، پروگرام

permission (اسم)
رخصت، اجازه، دستور، پروانه، ترخیص، مرخصی، اذن

injunction (اسم)
اتحاد، دستور، نهی، قدغن، حکم بازداشت

say-so (اسم)
اظهار، بیان، دستور، حق بیان

گرامر، نحو ≠ نهی


۱. گرامر، نحو
۲. امر، تحکم، حکم، فرمایش، فرمان
۳. آیین، روش، ضابطه، قاعده، قانون
۴. ترتیب
۵. وزیر
۶. برنامه ≠ نهی


فرهنگ فارسی

قاعده وقانون، آیین وروش، اجازه، پروانه، فرمان، صاحب مسند، وزیر، مشاور
( اسم ) ۱ - صاحب دست و مسند . ۲ - وزیر ۳ - آنکه در تمشیت امور بدو اعتماد کند . ۴ - روحانی زردشتی . ۵ - رخصت اجازه . ۶ - قانون آیین روش . ۷ - برنامه . ۸ - یکی از شعب ادبیات که از انواع کلمه بحث کند و بدان درست گفتن و درست نوشتن را آموزند . ۹ - چوب گنده درازی که بعرض بر بالای کشتی می انداختند و میزان کشتی را بدان نگاه میداشتند . ۱٠ - چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد . ۱۱ - ارزیابی مالیات یا دستور اصل توافق اصلی و اساسی در مورد پرداخت مالیات
معرب از دستور فارسی است زیرا در عرب وزن فعلول نیامده است .

فرهنگ معین

(دَ ) (اِمر. ) ۱ - فرمان ، امر. ۲ - وزیر، مشاور. ۳ - قاعده ، روش . ۴ - اجازه ، پروانه . ۵ - برنامه .

لغت نامه دهخدا

دستور. [ دُ ] ( معرب ، اِ ) معرب از دَستور فارسی است زیرا درعرب وزن فَعلول نیامده است. || قاعده که برطبق آن عمل شود. || اجازه. ( اقرب الموارد ). || دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. ( از اقرب الموارد ). دفتر. ( لغت نامه مقامات حریری ). کتابی که در او مایحتاج چیزها نوشته شده باشد. ( منتهی الارب ) ( برهان ). || نسخه جامع کل حساب که نسخه های دیگر از آن بردارند. ( از منتهی الارب ). || وزیر. ( برهان ). وزیر،و آن تشبیه به قاعده است. ( از اقرب الموارد ). || آنکه در تمشیت امور بر او اعتماد کنند. ( از منتهی الارب ). کسی که بر قول او اعتماد کنند. ( برهان ). ج ، دساتیر. و رجوع به دَستور در تمام معانی شود.

دستور. [ دَ ] ( اِ مرکب ) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور خواندند. ( از آنندراج ). مرکب است از: دست ، به معنی مسند + اور ( = ور )،دارنده. صاحب دست یا چاربالش. مسندنشین. وزیر و امیر و صاحب مسند. ( غیاث ). صاحب دست و مسند. ( برهان ). صاحب غیاث اللغات گوید: این لفظ مرکب است از لفظ «دست » که به معنی مسند و قدرت باشد و از لفظ «ور» که به معنی صاحب آید. بجهت تخفیف ماقبل واورا ساکن کردند چنانکه در گنجور و رنجور، و دستور بالضم معرب این است چرا که وزن فعلول ( بالفتح ) در عربی نیامده است. - انتهی. الوزیر الکبیر الذی یرجع فی احوال الناس الی مایرسنه. ( تعریفات ). وزیر. ( دهار ) ( ترجمان القرآن ) ( زمخشری ). وزیر و مشیر دولت و وزیر شورا. وزیر اول و صدراعظم. ( ناظم الاطباء ) :
دو شاه سرافراز در قلبگاه
دو دستور فرزانه بر دست شاه.
فردوسی.
همی رفت با او دو دستور اوی
که دستور بودند و گنجور اوی.
فردوسی.
هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون بگنجور ما.
فردوسی.
ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسب بود.
فردوسی.
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور، شاپور کرد.
فردوسی.
بخواند آن جهاندیده جاماسب را
که دستور بد شاه گشتاسب را.
فردوسی.
ز دستور فرزانه دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.
فردوسی.
بدو داد لشکر میان سپاه

دستور. [ دُ ] (معرب ، اِ) معرب از دَستور فارسی است زیرا درعرب وزن فَعلول نیامده است . || قاعده که برطبق آن عمل شود. || اجازه . (اقرب الموارد). || دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). کتابی که در او مایحتاج چیزها نوشته شده باشد. (منتهی الارب ) (برهان ). || نسخه ٔ جامع کل حساب که نسخه های دیگر از آن بردارند. (از منتهی الارب ). || وزیر. (برهان ). وزیر،و آن تشبیه به قاعده است . (از اقرب الموارد). || آنکه در تمشیت امور بر او اعتماد کنند. (از منتهی الارب ). کسی که بر قول او اعتماد کنند. (برهان ). ج ، دساتیر. و رجوع به دَستور در تمام معانی شود.


دستور. [ دَ ] (اِ مرکب ) صاحب مسند. صدر. در اصل دَست وَر بوده به معنی صاحب مسند... حرف تاء مضموم کرده دستور بوزن مستور خواندند. (از آنندراج ). مرکب است از: دست ، به معنی مسند + اور (= ور)،دارنده . صاحب دست یا چاربالش . مسندنشین . وزیر و امیر و صاحب مسند. (غیاث ). صاحب دست و مسند. (برهان ). صاحب غیاث اللغات گوید: این لفظ مرکب است از لفظ «دست » که به معنی مسند و قدرت باشد و از لفظ «ور» که به معنی صاحب آید. بجهت تخفیف ماقبل واورا ساکن کردند چنانکه در گنجور و رنجور، و دستور بالضم معرب این است چرا که وزن فعلول (بالفتح ) در عربی نیامده است . - انتهی . الوزیر الکبیر الذی یرجع فی احوال الناس الی مایرسنه . (تعریفات ). وزیر. (دهار) (ترجمان القرآن ) (زمخشری ). وزیر و مشیر دولت و وزیر شورا. وزیر اول و صدراعظم . (ناظم الاطباء) :
دو شاه سرافراز در قلبگاه
دو دستور فرزانه بر دست شاه .

فردوسی .


همی رفت با او دو دستور اوی
که دستور بودند و گنجور اوی .

فردوسی .


هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون بگنجور ما.

فردوسی .


ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسب بود.

فردوسی .


از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور، شاپور کرد.

فردوسی .


بخواند آن جهاندیده جاماسب را
که دستور بد شاه گشتاسب را.

فردوسی .


ز دستور فرزانه ٔ دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.

فردوسی .


بدو داد لشکر میان سپاه
که شیر ژیان بود و دستور شاه .

فردوسی .


بیامد سواری برون از سپاه
تهم پور جاماسب دستور شاه .

فردوسی .


بفرمان دستور دانای راز
فرودآمد از اسب و بنشست باز.

فردوسی .


که از شاه و دستور و از لشکری
برآنگونه نشنید کس داوری .

فردوسی .


چو بشنید ازو شاه آوازداد
به دستور پیران ویسه نژاد.

فردوسی .


کنون هفت سال است تا پور تو
بمانده ست نزدیک دستور تو.

فردوسی .


مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود
چو دستور باشد چنین کاردان
تو شه را هنر نیز بسیار دان .

فردوسی .


چه گویی و رای سکندر بچیست
چه دانی تو از شاه و دستور کیست .

فردوسی .


چو دستور دید آن بر شاه شد
به رای بلند افسر ماه شد.

فردوسی .


سپاری بدو گنج و تخت و سپاه
تو دستور باشی ورا نیکخواه .

فردوسی .


بهرجای کارآگهان داشتی
جهان را به دستور نگذاشتی .

فردوسی .


سپهبد چنین گفت چون دید رنج
که دستور بیدار بهتر که گنج .

فردوسی .


بد آگاهی آورد از پور من
از آن نامور پاک دستور من .

فردوسی .


بدو داد لشکر میان سپاه
که شیر ژیان بود و دستور شاه .

فردوسی .


ز دستور بدگوهر و جفت بد
تباهی به دیهیم شاهی رسد.

فردوسی .


ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.

فردوسی .


یکی پاک دستور پیشش بپای
به داد و به دین شاه را رهنمای .

فردوسی .


بیامد همان گاه دستور اوی
همان خیل داران و گنجور اوی .

فردوسی .


چو دستور او برگرفت آن شمار
بیامد بر نامور شهریار.

فردوسی .


ز مرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر.

فردوسی .


گراز اندر آمد به شهر اندرون
نه دستور را ماند و نه رهنمون .

فردوسی .


سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت .

فردوسی .


پس آنگاه دستور را پیش خواند
ز بهرام با وی سخنها براند.

فردوسی .


سزاوار ایشان یکی جایگاه
همانگه بیاراست دستور شاه .

فردوسی .


خاصه گنه من که پس از طاعت ایزد
در خدمت دستور ملک بودم هموار.

فرخی .


صاحب سید تاج وزرا شمس کفاة
خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان .

فرخی .


به عالی درگه دستور کو راست
معالی از اعالی وز اسافل .

منوچهری .


دستور وزیر بود و هرچه خواهد بکند از نیکوی . (التفهیم ص 467).
چه نیکو گفت با جمشید دستور
که با نادان نه شیون باد نه سور.

(ویس و رامین ).


کهن دار دستور و فرزانه رای
بهر کار یکتادل و رهنمای .

اسدی .


بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد
جز کنون این داستان را کس نیامد دلسپند.

قطران .


امروز قدوه ٔ ملوک جهان ودستور شاهان گیتی گشته است . (کلیله و دمنه ).
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک وز خرد دستور.

سوزنی .


او را در دستور خداوند جهان بس
بی زحمت و بی منت این بارخدایان .

سوزنی .


ای سپهر قدر را خورشید و ماه
وی سریر فضل را دستور و شاه .

رشیدالدین وطواط.


آفرین بر حضرت و دستوری دستور باد
جاودان چشم بد از جاه و جمالش دور باد.

انوری .


خواجه و دستور شاه داور ملک وسپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.

خاقانی .


ز درگاه قدم درتاخت تیغ و نطق همراهش
ازل دستور او گشت و ابد مولای اوآمد.

خاقانی .


اما دستوران بی عاقبت ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند. (سندبادنامه ص 134). دستور خویش را در صحبت و خدمت او بفرستاد تا مراقبت او نماید. (سندبادنامه ص 137).
شه شنیدم که داشت دستوری
ناخداترسی از خدا دوری .

نظامی .


شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هرچه دستور ازو بغارت برد
جمله با خون بها بدو بسپرد.

نظامی .


اینکه دستور تیزبین من است
در حفاظ گله امین من است .

نظامی .


کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد.

نظامی .


مونس خسروشده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس .

نظامی .


دستور در آن وقت که پادشاه را سورت سخط چنان در خط برده بود الاسر بر خط فرمان نهادن روی ندید. (مرزبان نامه ).
به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه .

سعدی .


در اندیشه با خود بسی رای زد
که دستور ملک اینچنین کی سزد.

سعدی .


به تدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش .

سعدی .


- دستور اعظم ؛ وزیر اعظم :
دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است .

خاقانی .


- دستور گنجور ؛ وزیر خزانه :
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید.

فردوسی .


|| کسی که بر قول او اعتماد کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). آنکه در تمشیت مهمات به او اعتمادکنند. صاحب مسند و کسی که در تمشیت مهمات بدو اعتماد کنند. (ناظم الاطباء). دُستور. راهنما. رهنمون . مشاور. راهنمای عاقل :
تو فرزندی و یادگار منی
به هر کار دستور و یار منی .

فردوسی .


بشیدوش فرمود کای پور من
بهر کار شایسته دستور من .

فردوسی .


بیامد سیه چشم گنجور شاه
که بود اندر آن کار دستور شاه .

فردوسی .


بر اردوان همچو دستور بود
برآن خواسته نیز گنجور بود.

فردوسی .


بنزد شهنشاه دستور گشت [ مزدک ]
نگهبان آن گنج و گنجور گشت .

فردوسی .


یکی نیک دستور باشی مرا
بدین مرز گنجور باشی مرا.

فردوسی .


به دستور فرمود [ کیکاوس ] تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان .

فردوسی .


نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه به سور.

فرخی .


گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبله ٔ مادر و دستور پدر بود رشید.

خاقانی .


شاه از او یک زمان نبودی دور
شاه را هم رفیق و هم دستور.

نظامی (هفت پیکر ص 121).


نشان دادش یکی فرزانه دستور
بدان موضع که هست امروز مشهور.

نظامی .


از حوادث در پناهت می گریزم بهر آنک
عقل را دستور بینم در حدیث الفرار.

ابن یمین .


بدست تست یکی رومی سیه دستار
که در ممالک معنیست این زمان دستور.

؟ (از شرفنامه ٔ منیری ).


وزیر؛ دستور و آنکه در کارها اعتماد بررأی او کنند. (دهار). || راهنما. دلیل . بلد راه :
منم گنج وفا را گشته گنجور
توئی راه جفا را گشته دستور.

نظامی .


|| شخص مقتدر و توانا. || مدیر امور جمهور. || منشی . (ناظم الاطباء). || پیشوای ملت زردشت که بمنزله ٔ وزیر معنوی باشد. (آنندراج ). پیشوای امت زردشت را نامند مانند هیربد و موبد. (جهانگیری ) (برهان ). پیشوای زردشتیان و خادم بزرگ آتشکده . (ناظم الاطباء). رئیس مذهبی زردشتیان . روحانی زرتشتی .عالم دین زرتشتی مانند کشیشان نصاری و فقهای اسلام واین لقب عام در زرتشتیان ایران و زرتشتیان مهاجر هندوستان هنوز متداول است :
مغ و مغزاده موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان .

هاتف اصفهانی .


|| اصل کلمه ٔ یونانی «دکتر» است . یوحنا الدمشقی دکتر کنیسه ٔ یونانی بود. این کلمه و کلمه ٔ دکتر بتوسط ایرانیان مسیحی وارد کلیسا شده است و در زبانهای اروپائی درآمده . دستور رئیس روحانی زردشتیان در هر شهر است و بتوسط کلیسا این کلمه گرفته شده است . دکتر در خداشناسی و سپس در علوم دیگر. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). ظهیرالدین ابوالحسن بن الامام ابی القاسم البیهقی متوفی در حدود 565 هَ . ق . در کتاب موسوم به حکماءالاسلام در آنجا که ترجمه ٔ حکیم عمر خیام نیشابوری را قصد می کند می گوید: الدستور الفیلسوف حجةالحق عمربن ابراهیم الخیام ، و باز علی بن زید بیهقی درتتمه ٔ صوان الحکمه ، الدستور الفیلسوف حجةالحق عمربن ابراهیم الخیامی گفته است ، و عمر خیام هیچوقت وزیر نبوده است تا بر او عنوان دستور اطلاق گردد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). || نسخه ٔ طبیب . نسخه که پزشک بیمار را دهد. نسخه ٔ طبیب که برای مریض نویسد.صفة. (یادداشت مرحوم دهخدا). دفتر و سررشته و نسخه ٔطبیب . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح پزشکی ) جواز . (لغات فرهنگستان ). || هر قاعده و قانون که اصل و حسابی باشد واز آن قاعده قواعد اقتباس نمایند و استنباط کنند و از این جهت دستور گویند. (آنندراج ). طرز و روش . (جهانگیری ) (برهان ). قاعده . ضابطه . (برهان ). قاعده و قانون و طرز و آئین . (غیاث ). اساس و بنیاد و اصل و پایه و ستون و قانون و طریقه و روش . (ناظم الاطباء) :
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون با ضربان باشد و چون بی ضربانست .

منوچهری .


مزاحم ؛ آنکه بر دستور نباشد. (دهار).
- به دستور ؛ حسب معمول و مطابق عادت . (آنندراج ). موافق قاعده و نظام . بر حسب دستور. طبق معمول . حسب نسق ونظم و مقرر : هرکه چهل جمعه بعد از نماز به دستور حاضر گردد و تخلف نورزد البته محبت حضرت خضر بیابد. (مزارات کرمان صص 15-16). و رجوع به معنی خانقاه شود.
|| قانون نامه ای که مردم در مهمات خود بدان رجوع کنند. || عادت و رسم و منوال و قاعده و طور. (ناظم الاطباء). || نسخه . (یادداشت مرحوم دهخدا). || نسخه ٔ اصلی کتاب . || سوادنامه ای که از روی اصل آن برداشته شده باشد. (ناظم الاطباء). || آیابه معنی مسوده ٔ کتاب است ؟ در عیون الانباء. آنجا که ابن هیثم تألیفات خود را می شمرد می گوید «و مصنفات عدة حصلت لی فی أیدی جماعة من الناس بالبصرة و الاهوازضاعت دساتیرها و قطع الشغل بامور الدنیا و عوارض الاسفار عن نسخها... و قد صنفت کتباً کثیرة دفعت دساتیرها الی جماعة من اخوانی و قطعنی الشغل السفر عن نسخها حتی خرجت الی الناس من جهتهم ». و نیز ممکن است به معنی یادداشتها و فیش باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). تعلیقه . سواد. || نسخه ٔ جامع کل حساب که نسخه های دیگر از آن بردارند. (منتهی الارب ). دُستور. دیوان و دفتر. || کتابی که مایحتاج در آن نوشته شده باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). دُستور: آنچه محمدبن ابی مریم بازکرد و کتب دستورات بامضای آن ناطق بودند. (تاریخ قم ص 12). بعضی از صحاری این دیه های چهارگانه بر حالت زرع بماند و آنرا بوقت مساحت بپیمودند و در ضیاع خارجه در کتاب دستور یاد کردند و نوشتند. (تاریخ قم ص 33). || برنامه . پروگرام . ضابطه . نسخه . دستور عمل . دستورالعمل . روش کار. نمونه و نقشه و سرمشق . (ناظم الاطباء) : فقال علیک أنا أکتب معک دستوراً تمشی علیه . (عیون الانباء ج 2 ص 177).چون به انحلال طبیعت روی بدان عالم آرد [ نبی ] از اشارات باری عزاسمه از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش . (چهار مقاله ص 17).
ای نظام ملک را رای تو دستور آمده
لشکر عزم تو هرجا رفته منصور آمده .

لامعی گرگانی .


دستور آن بود که قاضی اصفهان بغیر از جمعه در خانه ٔ خود به تشخیص دعاوی شرعیه ... می رسید. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 3). اگر عارض از محال بعیده عرض شکایتی می نموده دستور چنان بود که در مقدمه ٔ قتل پنج تومان التزام عارض ... و بعد از آن حکم صادر... میشد. (تذکرة الملوک ص 12). واجبی ضرابخانه بهمان دستور شاه سابق بدین موجب ضبط و انفاد می شد. (تذکرة الملوک ص 23). و نیز رجوع به ص 43، 44، 47، 50، 56-65 همین کتاب شود.
- دستور رسومات ؛ ضوابط مرسومها ومقرریها و حقوقها : سررشته ٔ دستور رسومات مناصب دیوان اعلی ... متعلق به سرکار مزبور [ صاحب توجیه دیوان اعلی ] است . (تذکرة الملوک ص 42).
- به دستور ؛ طبق . برحسب . مطابق . موافق : وجه التزام ابواب جمع محصل مزبور... بدستور سایر وجوهات داد و ستد میشد. (تذکرة الملوک ص 13). در بیان شغل صاحب جمع میوه خانه ... و تحویل به دستوری که در حویج خانه نوشته شده بازیافت می نمایند و اخراجات مقرری و اضافه به دستور حویج خانه است . (تذکرةالملوک ص 31). صاحب جمع هیمه خانه مبلغ هشت تومان مواجب و بدستور حویج خانه مرسوم داشته . (تذکرة الملوک ص 70). و نیز رجوع به صفحات 7، 8، 11، 15، 18، 20، 23-26، 30، 33، 35، 43، 58، 60، 61 و 72 همین کتاب شود.
|| مالیات و خراج و صدیک . || وجه گمرک و راه داری . || اجرای عهد. (ناظم الاطباء). وفا به عهد و وعده . (برهان ). || بارنامه . (ناظم الاطباء). || برات و منشور. (ناظم الاطباء). || آنچه از روز پیش در پارلمانی برای بحث روز بعد تعیین کنند:دستور جلسه ٔ بعد؛ آنچه در مجلس شوری یا مجلس سنا برای بحث روز بعد آماده و پیش بینی شود. || ایضاً. نیز. همان .
- بدستور ؛ همان ، ایضاً. نیز. همچنین : صیدلانی ؛ پیرزی فروش ، صیدنانی ؛ بدستور. ویحک ؛ وای برتو ویلک ؛ بدستور. کفه ؛ پله ٔ ترازو، کفاء؛ بدستور. تغییر؛ از حال بگردانیدن ، تغیر؛ بدستور. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| صرف و نحو. گرامر. علم صرف : دستور زبان فارسی . || سفارش . کماند . امر. فرمان .
- دستور دادن ؛ سفارش دادن . کماند دادن . فرمان دادن . امر کردن .رجوع به دستور دادن در ردیف خود شود.
- دستور موقت ؛ در اصطلاح دادگستری امروز، تصمیم دادگاه است در دادرسی فوری ، و آنرا در سایر دادرسیها «حکم » گویند. دستور موقت تأثیری در اصل دعوی ندارد یعنی فاقد اعتبار قضیه ٔمحکوم بها است و دادگاه می تواند مخالف با آن حکم صادر کند. (فرهنگ اصطلاحات حقوقی ).
|| فرمانی به تفصیل و شرح . (یادداشت مرحوم دهخدا). امر. حکم . فرمان . حکم و فرمان بشرح و تفصیل . || اجازه . دستوری . فرمان . رخصت و اجازت . (غیاث ). اذن . پروانگی . (ناظم الاطباء) :
گر ایدونکه دستور باشد کنون
بگویم سخن پیشت ای رهنمون .

فردوسی .


چو دستور باشد مرا گوشت و آب
براه آورم گر نسازی شتاب .

فردوسی .


تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست .

مولوی .


|| اجازه ٔ انصراف . رخصت مراجعت . اذن مرخصی :
خدایگانا پامس به شهر بیگانه
فزون از این نتوانم نشست دستوری .

دقیقی .


بفرماید ار نیز کاری است شاه
وگر نیست دستور باشد براه .

اسدی .


|| سلام هنگام مرخصی . (ناظم الاطباء). || اجازه دهنده . اذن دهنده . رخصت دهنده . دستوردهنده :
بشاه جهان گفت کای نامدار
چو دستور باشد مرا شهریار.

دقیقی .


چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم نزد رستم به روشن روان .

فردوسی .


چو دستور باشد گرانمایه شاه
که قیصر همی برفرازد کلاه .

فردوسی .


که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار.

فردوسی .


چو دستور باشد مرا شهریار
همان نگذرانم به بد روزگار.

فردوسی .


چو دستور باشدمرا شهریار
بخوانم بر او چاره ٔ کارزار.

فردوسی .


چو دستور باشد مرا پادشا
ازیشان سواری نمانم بجا.

فردوسی .


بدین کار دستور شد شهریار
به رستم چنین گفت کای نامدار.

فردوسی .


بشاه جهان گفت دستور باش
یکی چشم بگشا ز بد دور باش .

فردوسی .


ز پیمان نگردد سپهبد بدر
بدین کار دستور باشد مگر.

فردوسی .


که دستور باشد مرا تاجور
کز ایدر شوم بی کلاه و کمر.

فردوسی .


کمانش ببرد آنکه گنجور بود
برآن کار گستهم دستور بود.

فردوسی .


یا مرا دستور باش تا بیرون روم و عذر خود ظاهر کنم یا او را محبوس کن . (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 131). || خانقاه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : ایشان گفته اند که هر که چهل جمعه بعد از نماز به دستور حاضر گردد و تخلف نورزد البته صحبت حضرت خضر بیابد... در آخر سماع ترکی مست باندرون دستور آمد... و بدمستی می کرد... گفت ای فلان صحبت [ خضر ] دریافتی گفت ای حضرت خضر چه باشد که امروز بعد از آنکه مدتی است انتظارش می کشم در آخرسماع ترک مستی باندرون خانقاه آمده . (مزارات کرمان ص 15 و 16). و رجوع به معنی قاعده و قانون شود. || ساختمان . (ناظم الاطباء). || محقنه . شیشه ٔ اماله . آلتی که بدان حقنه کنند، و آن در قدیم انبانچه ای بوده است که نایزه ای از چوب داشته مثل «پوآر» امروزی و بعدها آلتی دیگر بود که از شیشه کردندی . (یادداشت مرحوم دهخدا). ظرف که آب حقنه در آن کنند از شیشه و شاخ و جز آن . شیشه ٔ اماله . ایری گاتوار . شیشه یا شاخی که با آن از مخرج سفلی آب یا مایعی دیگر بدرون فروکنند. || چوب گنده که به پهنا بالای کشتی اندازند و لنگر و انگاره و میزان کشتی بدان نگاه دارند. (آنندراج )(جهانگیری ) (از برهان ). || چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد. (برهان ). کلیدان در.(ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. فرمان.
۲. قاعده و قانون، آیین و روش.
۳. اجازه، پروانه، رخصت: تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی: ۳۵ ).
۴. (ادبی ) علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جمله ها، روابط، و ظرفیت های آن ها.
۵. [قدیمی] صاحب مسند.
۶. [قدیمی] وزیر: این که دستور تیزبین من است / در حفاظ گله امین من است (نظامی۴: ۷۲۰ ).
۷. (اسم، صفت ) [قدیمی] مشاور.

دانشنامه عمومی

دستور می تواند به موارد زیر اطلاق شود:
دستور به معنی فرمان
دستور شیخ در صوفیه
دستور زبان
نشریه دستور، ضمیمه نشریه نامه فرهنگستان
دستور (مقام مذهبی). دستور یک روحانی بلند مرتبه در دین زرتشتی است. اختیارات او از موبد و هیربد بالاتر است.در اصلاح نوین، این واژه به روحانیون پارسیان هند گفته می شود.
Boyce, Mary (2001). Zoroastrians, Their Religious Beliefs and Practices. London: Routledge

دانشنامه آزاد فارسی

دستور (الدستور). دستور (الدّستور)
روزنامۀ چاپ اردن در ۱۹۶۷، از ادغام دو روزنامۀ فلسطین (۱۹۱۱) و المنار (۱۹۶۰) به وجود آمد. از انتشارات الشّرکةالاردنیّة للصّحافة و النّشر است که نشریات دیگری چون استار انگلیسی (هفتگی) و الدستور الریاضی (هفتگی) را منتشر می کند. نویسندگان بومی با آن همکاری دارند و گسترۀ توزیع آن نیز بومی است؛ متون تحلیلی آن نیز بیشتر مصرف بومی دارند.

فرهنگستان زبان و ادب

[زبان شناسی] ← دستور زبان
[ریاضی] ← فرمول

واژه نامه بختیاریکا

هَرت و نهیو

جدول کلمات

امر

پیشنهاد کاربران

pronouncement
دستور،
بیانیه
e. g. he has been making all the important pronouncements on government policy
همه ی دستورات مهم درباره ی سیاست دولت را او می داده است.

دستورات قضایی که مشتمل است به اقدامات فنی و علمی قاضی بر کشف حقیقت و باید توسط پلیس یا کارشناس یا پزشکی قانونی صورت گیرد

دستور: در پهلوی دستوَر dastwar به معنی رایزن و وزیر است؛این واژه در عربی ”الدُّسْتور ” شده است.
دکتر کزازی در مورد این واژه می نویسد: ( ( ور، در این واژه، ستاکی است که در فعل های بردن و آوردن نیز کاربرد دارد؛ این پساوند، در پاره ای از واژه ها در پارسی، به اور دیگرگون شده است. این ریخت را، افزون بر دستور، در گنجور و مزدور و آزور نیز می توانیم دید. دست، نیز در این واژه، ستاکی است که در هند و اروپایی دنس dans بوده است و در هند و ایرانی دسره das - ra و در اوستایی دهره dah - ra و دنگره dang - ra. این ستاک در معنی ”دانستن” است. بر این پایه، معنای ریشه ای و بنیادین ”دستور ” دانا و آگاه است و آگاهی و دانایی ویژگی ای است که هر رایزن و وزیر می باید از آن برخوردار باشد؛ همین ستاک دست را در واژه ی ” دستان”نیز می توانیم یافت که نامی شده است زال ِِ زر را. زال در شاهنامه، به زیرکی و دانایی پر آواز است ) )
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرَد از دشت، صد کاروان
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۶۸.

دستور : [ اصطلاح نظامی ]فرمان. ابلاغیه ای به صورت کتبی، شفاهی یا از طریق مخابرات. اوامر از یک مافوق یا مادون که از دو قسمت خبر و اجرا تشکیل شده است.

دستور: رهبر ، پیشوای معنوی ( در اینجا اشاره ای دارد به رهبری موبد موبدان زرتشتی )
گفت اگر شاه باشدم دستور
چشم بد دارم از دیارش دور
یعنی : اگر شاه رهبری فرماید و به همت و نظر معنوی یاری نماید . . .
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 497 )

امر، گرامر، نحو، تحکم، حکم، فرمایش، فرمان، آیین، روش، ضابطه، قاعده، قانون، ترتیب، وزیر، برنامه، ارد

دکتر کزازی در مورد واژه ی "دستور " می نویسد : ( ( دستور در پهلوی در ریخت دستوَر dastwar به معنی فرمان و اجازه است . ریخت پساوندی آن " دستوری " ، در پهلوی دستوریه dastwarīh نیز در این معنی به کار رفته است . ) )
( ( چو دستور باشد مرا شهریار
به بد نگذرانم بد روزگار ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 351. )


فرمان ، فرماندادان

رسیدن دستور

امر، فرمان


کلمات دیگر: