مترادف مقطع : سیلاب، هجا، بیت آخر غزل، قصیده، برشگاه، محل قطع، مرحله، برهه
متضاد مقطع : مطلع
برابر پارسی : برش، بریده بریده، پایه، پِلِکان، تکه تکه، سوده
section, closing verse of a poem
interrupted, separate(d), [o.s.] cut to pieces
cross section, intersection, section
هجا , سيلا ب
۱. سیلاب، هجا
۲. بیتآخر (غزل، قصیده)
۳. برشگاه، محل قطع
۴. مرحله، برهه ≠ مطلع
سیلاب، هجا ≠ مطلع
بیتآخر (غزل، قصیده)
برشگاه، محل قطع
مرحله، برهه
(مُ قَ طَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - بریده شده . 2 - چیزی که آن را با بریدن زواید و پیراستن بیآرایند.
(مَ طَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - محل قطع و برش . 2 - آخرین بیت غزل یا قصیده . ج . مقاطع .
مقطع. [ م ِ طَ ] (ع اِ) گاز. (مهذب الاسماء). افزار بریدن و کازود و امثال آن . (منتهی الارب ). ابزار و آلت بریدن و کازود و جز آن . (ناظم الاطباء). آنچه بدان چیزی برند. (ناظم الاطباء). آنچه بدان چیزی برند. (از اقرب الموارد). گاز که بدان زر و سیم و امثال آن برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص ) سیف مقطع؛ شمشیربران . (از اقرب الموارد).
نظامی .
مقطع. [ م ُ طِ ] (ع ص ) فرومانده از دلیل و جواب و ساکت وخاموش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه حجت وی بریده شده باشد. (از اقرب الموارد). || بازمانده شده از یاران در سفر خصوصاً در صفر حج . (ناظم الاطباء). || قطع کننده ٔ معاملات ودعاوی مردمان . (غیاث ) (آنندراج ). || به اقطاع دهنده زمینی یا دهی را. و رجوع به اقطاع شود.
مقطع. [ م ُ ق َطْ طَ] (ع ص ) بریده شده . || چیزی که زواید را از اطرافش بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نزد علمای فن بدیع عبارت است از اینکه سخنی که ایراد کنند حروف هر یک از کلمات آن از یکدیگر جدا باشد در نوشتن مانند این جمله : ادرک داود رزقا. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). معنی او پاره پاره بود و این صنعت چنان باشد که شاعر در بیت کلماتی آرد که حروف هیچ کلمه از آن درنبشتن به هم نپیوندد، مثالش مراست [رشید و طواط]:
و انی یعظمنی کل حر
و یلبسنی من ایادیه برداً
و ادرک ان زرت دار و دود
دراً و دراً و ورداً و ورداً.
مثال از شعر پارسی هم مراست [رشید و طواط]:
تا دل من هوای جانان کرد
شدم از لهو و شادمانی فرد
زار و زردم ز درد آن دل دار
درد دل دار زار دارد و زرد.
و غرض از این دو قطعه هر دو بیتهای آخر است . (حدائق السحر فی دقائق الشعر). || مرد کوتاه قامت و گویند: فلان مقطع مجذر.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || حدید مقطع؛ آهن ساز و سلاح ساخته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آهنی که از آن سلاح سازند. (از اقرب الموارد). || مقطعالاسحار ؛ خرگوش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || رجل مقطع؛ مرد مجرب . (از اقرب الموارد).
مقطع. [ م ُ ق َطْ طِ ] (ع ص ) آنچه بسبب حرارت لطیفه نفوذ کند مابین خلط لزج و سطح عضو و ملاصق آن و دفع اونماید بدون تصرف در قوام خلط مانند سکنجبین . (تحفه ٔحکیم مؤمن ). دوایی که به سبب لطافت خود بین سطح عضو و خلط لزج چسبیده به آن نفوذ کند و آن را از سطح عضو دور سازد، مانند اشق . (از بحرالجواهر). و رجوع به کتاب دوم قانون ص 149 و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
عنصری (دیوان چ قریب ص 38).
ناصرخسرو.
مسعودسعد.
امیرمعزی .
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 41).
سنائی (دیوان چ مصفا ص 29).
جمال الدین اصفهانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
روحی ولوالجی .
سوزنی .
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
۱. محل قطع؛ جای بریدن؛ محل جدایی.
۲. پایان سخن.
۳. (ادبی) بیت آخر غزل یا قصیده.
کسی که پادشاه یا خلیفه اقطاع به او میداده تا از درآمد آن زندگانی کند.
۱. بریدهشده.
۲. چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند.
۳. کوتاه.
۴. (اسم، صفت) [مقابلِ موصل] (ادبی) در بدیع، مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آنها را سرهم نوشت؛ منفصلالحروف.
پِلکان، برش، پایه