کلمه جو
صفحه اصلی

مقطع


مترادف مقطع : سیلاب، هجا، بیت آخر غزل، قصیده، برشگاه، محل قطع، مرحله، برهه

متضاد مقطع : مطلع

برابر پارسی : برش، بریده بریده، پایه، پِلِکان، تکه تکه، سوده

فارسی به انگلیسی

closing verse of a poem, cut to pieces, interrupted, scanned, cross section, intersection, separate(d), [o.s.] cut to pieces

section, closing verse of a poem


interrupted, separate(d), [o.s.] cut to pieces


cross section, intersection, section


فارسی به عربی

قسم

عربی به فارسی

هجا , سيلا ب


مترادف و متضاد

۱. سیلاب، هجا
۲. بیتآخر (غزل، قصیده)
۳. برشگاه، محل قطع
۴. مرحله، برهه ≠ مطلع


cut (اسم)
تخفیف، قطع، برش، جوی، شکاف، کانال، چاک، معبر، بریدگی، مقطع

section (اسم)
برش، قسمت، گروه، دسته، قطعه، بخش، دایره، مقطع، برشگاه

segment (اسم)
حلقه، قسمت، بند، قطعه، بخش، مقطع

profile (اسم)
مقطع عرضی، مقطع، نمایه، نیمرخ، خط نیمرخ، برش عمودی، نقشه برش نما، عکس نیم رخ

سیلاب، هجا ≠ مطلع


بیت‌آخر (غزل، قصیده)


برشگاه، محل قطع


مرحله، برهه


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بریده شده . ۲ - آنچه که زوایدش را بریده و پیراسته باشند . ۳ - پاره پاره شده . ۴ - تقطیع شده . ۵ - مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نبود و نتوان آنها را روی هم نوشت منفصل الحروف : مقابل موصل . یا بر مقطع . بطور تقسیط : [ ... تا همه لشکر را عرض کردند پس مال ایشان نه بر مقطع تقدیر آوردند . ] ( بیهقی . فص . ۵۵۶ ) ( یعنی : مواجب لشکر را یکجا و بدون تقسیط تعیین کردند . ایضا ) ۶ - قطعه : جمع : مقطعات .
آنچه بسبب حرارت لطیفه نفوذ کند ما بین خلط لزج و سطح عضو ملاصق آن و دفع او نماید بدون تصرف در قوام خلط مانند سکنجبین .

فرهنگ معین

(مَ طَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - محل قطع و برش . ۲ - آخرین بیت غزل یا قصیده . ج . مقاطع .
(مُ قَ طَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - بریده شده . ۲ - چیزی که آن را با بریدن زواید و پیراستن بیآرایند.

(مُ قَ طَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - بریده شده . 2 - چیزی که آن را با بریدن زواید و پیراستن بیآرایند.


(مَ طَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - محل قطع و برش . 2 - آخرین بیت غزل یا قصیده . ج . مقاطع .


لغت نامه دهخدا

مقطع. [ م َ طَ ] ( ع مص ) بریدن. قطع. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). به معنی قطع کردن نیز آمده و در این صورت مصدر میمی است.( غیاث ) ( آنندراج ). || ( اِ ) جای برش. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). محل قطع و برش. ( ناظم الاطباء ) ( ازمحیط المحیط ) ( از اقرب الموارد ). برش. ( واژه های نو فرهنگستان ایران ). || جای سپری شدن هر چیزی. ج ، مقاطع. ( منتهی الارب ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ). منتها و آخر هر چیزی. ( ناظم الاطباء ). محل انتها و اتمام. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
بزرگواری و آزادگی و نیکی را
زهر که یاد کنی مقطع است و ز او مبدا.
عنصری ( دیوان چ قریب ص 38 ).
خوی کرام گیر که حری را
خوی کریم مقطع و مبدا شد.
ناصرخسرو.
بجزتو هیچکسی خسروی نداند کرد
که خسروی را از توست مقطع و مبدا.
مسعودسعد.
نمایش هنر تست جهل را مقطع
گشایش سخن تست عقل را مبدا.
امیرمعزی.
چاکری تست آز را شده مقطع
بندگی تست ناز را شده مبدا.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 41 ).
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبوده ست از ازل مبدا.
سنائی ( دیوان چ مصفا ص 29 ).
محنت من از فلک همچون فلک
نیست پیدا مقطع و مبدای او.
جمال الدین اصفهانی.
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان کز عدل مبدا داشته.
خاقانی.
به مضلع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این حراس خراب.
خاقانی.
قدیمی کاولش مطلع ندارد
حکیمی کاخرش مقطع ندارد.
نظامی.
در مقطع هر بابی ، مخلصی دیگر به دعا و ثنای زاهرش... پدیدآوردم. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 8 ). چون سخن بدین مقطع رسانید ملک مثال داد تا آزاد چهره زمام تصرف و تدبیر دیوان و درگاه با دست کفایت خویش گرفت. ( مرزبان نامه ، ایضاً، ص 294 ).
- حسن مقطع ؛ حسن انتها. خوبی پایان در شعر و کلام.
- مقطع کلام ؛ آخر کلام. ( ناظم الاطباء ).
|| آخر بیت غزل و قصیده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). شعرا آخرین بیت قصیده را گویند زیرا بیت آخر انشاد قصیده را قطع می کند و آن را ختام نیز گویند. ( از اقرب الموارد ). شعرا مقطع را اطلاق کنند بر بیتی که پایان اشعار واقع و بدان ختم گردد و آن را مختم نیز گویند. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) :

مقطع. [ م ِ طَ ] (ع اِ) گاز. (مهذب الاسماء). افزار بریدن و کازود و امثال آن . (منتهی الارب ). ابزار و آلت بریدن و کازود و جز آن . (ناظم الاطباء). آنچه بدان چیزی برند. (ناظم الاطباء). آنچه بدان چیزی برند. (از اقرب الموارد). گاز که بدان زر و سیم و امثال آن برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص ) سیف مقطع؛ شمشیربران . (از اقرب الموارد).


مقطع. [ م ُ طَ ] (ع ص ) گشن بازمانده از گشنی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مردی که خواهش زنان ندارد. || غریب ازخانمان بریده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مردی که دیوان نباشد او را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مردی که دیوان نباشد او را یعنی مردی که نام وی دردیوان عطایا نباشد و در حدیث است : «کانوا اهل دیوان و مقطعین »، زیرا سپاهیان از این دو قسم بیرون نیستند. (از اقرب الموارد). || آن که یاران او را حصه ٔ مفروضه دهند نه او را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || (اِ) جای نهر کندن . || (ص ) شتر بازایستاده از لاغری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتر از اهل دور شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || تیول خوار. آنکه زمینی یا مزرعه ای یا دهی را به تیول دارد. اقطاع دار. دارنده ٔ اقطاع : مقطعان که اقطاع دارند باید بدانند که ایشان را بر رعایا جز آن فرمان نیست که مال حق ... از ایشان بستانند... و چون بستدند رعایابه تن و مال ... از ایشان ایمن باشند و مقطعان را برایشان سبیلی نبود ... و هر مقطعی که جز این کند دستش کوتاه کنند... مقطعان و والیان همچون شحنه اند بر سر ایشان ... (سیاست نامه ). فرمان چنان باشد به گماشتگان و عمال و مقطعان که ایشان را به هر منزل نزل دهند و نیکو دارند. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 120). در همه ٔ بلاد شیعه با حضور مقطعان بزرگ و ترکان با شوکت این طریقه ظاهر است . (کتاب النقض ص 494).
چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطع این مزرعه ٔ خاک شد.

نظامی .


چون مقطع دیگر می رسد گرسنه و برهنه و کیسه ٔ تهی آورده که پر کند تکلیف از سرمی گیرد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 16). آمدیم باز سر قصه ٔ کرمان و تزاید اختلال احوال آن از تبدل والیان و ترادف مقطعان . (المضاف الی بدایع الازمان ص 16). تا ابوخالد ملعون آمد امرا و مقطعان متقدم آن رسم را ممضی و مجری داشتند. (المضاف الی بدایع الازمان ). تا هر به شش ماه و یک سال والیی نوو مقطعی تازه آید محال است که ولایت کسوت عمارت پوشد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 16).

مقطع. [ م ُ طِ ] (ع ص ) فرومانده از دلیل و جواب و ساکت وخاموش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه حجت وی بریده شده باشد. (از اقرب الموارد). || بازمانده شده از یاران در سفر خصوصاً در صفر حج . (ناظم الاطباء). || قطع کننده ٔ معاملات ودعاوی مردمان . (غیاث ) (آنندراج ). || به اقطاع دهنده زمینی یا دهی را. و رجوع به اقطاع شود.


مقطع. [ م ُ ق َطْ طَ] (ع ص ) بریده شده . || چیزی که زواید را از اطرافش بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نزد علمای فن بدیع عبارت است از اینکه سخنی که ایراد کنند حروف هر یک از کلمات آن از یکدیگر جدا باشد در نوشتن مانند این جمله : ادرک داود رزقا. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). معنی او پاره پاره بود و این صنعت چنان باشد که شاعر در بیت کلماتی آرد که حروف هیچ کلمه از آن درنبشتن به هم نپیوندد، مثالش مراست [رشید و طواط]:
و انی یعظمنی کل حر
و یلبسنی من ایادیه برداً
و ادرک ان زرت دار و دود
دراً و دراً و ورداً و ورداً.
مثال از شعر پارسی هم مراست [رشید و طواط]:
تا دل من هوای جانان کرد
شدم از لهو و شادمانی فرد
زار و زردم ز درد آن دل دار
درد دل دار زار دارد و زرد.
و غرض از این دو قطعه هر دو بیتهای آخر است . (حدائق السحر فی دقائق الشعر). || مرد کوتاه قامت و گویند: فلان مقطع مجذر.(منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || حدید مقطع؛ آهن ساز و سلاح ساخته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آهنی که از آن سلاح سازند. (از اقرب الموارد). || مقطعالاسحار ؛ خرگوش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || رجل مقطع؛ مرد مجرب . (از اقرب الموارد).


مقطع. [ م ُ ق َطْ طِ ] (ع ص ) آنچه بسبب حرارت لطیفه نفوذ کند مابین خلط لزج و سطح عضو و ملاصق آن و دفع اونماید بدون تصرف در قوام خلط مانند سکنجبین . (تحفه ٔحکیم مؤمن ). دوایی که به سبب لطافت خود بین سطح عضو و خلط لزج چسبیده به آن نفوذ کند و آن را از سطح عضو دور سازد، مانند اشق . (از بحرالجواهر). و رجوع به کتاب دوم قانون ص 149 و کشاف اصطلاحات الفنون شود.


مقطع. [ م َ طَ ] (ع مص ) بریدن . قطع. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به معنی قطع کردن نیز آمده و در این صورت مصدر میمی است .(غیاث ) (آنندراج ). || (اِ) جای برش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). محل قطع و برش . (ناظم الاطباء) (ازمحیط المحیط) (از اقرب الموارد). برش . (واژه های نو فرهنگستان ایران ). || جای سپری شدن هر چیزی . ج ، مقاطع. (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). منتها و آخر هر چیزی . (ناظم الاطباء). محل انتها و اتمام . (غیاث ) (آنندراج ) :
بزرگواری و آزادگی و نیکی را
زهر که یاد کنی مقطع است و ز او مبدا.

عنصری (دیوان چ قریب ص 38).


خوی کرام گیر که حری را
خوی کریم مقطع و مبدا شد.

ناصرخسرو.


بجزتو هیچکسی خسروی نداند کرد
که خسروی را از توست مقطع و مبدا.

مسعودسعد.


نمایش هنر تست جهل را مقطع
گشایش سخن تست عقل را مبدا.

امیرمعزی .


چاکری تست آز را شده مقطع
بندگی تست ناز را شده مبدا.

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 41).


قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبوده ست از ازل مبدا.

سنائی (دیوان چ مصفا ص 29).


محنت من از فلک همچون فلک
نیست پیدا مقطع و مبدای او.

جمال الدین اصفهانی .


ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان کز عدل مبدا داشته .

خاقانی .


به مضلع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این حراس خراب .

خاقانی .


قدیمی کاولش مطلع ندارد
حکیمی کاخرش مقطع ندارد.

نظامی .


در مقطع هر بابی ، مخلصی دیگر به دعا و ثنای زاهرش ... پدیدآوردم . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 8). چون سخن بدین مقطع رسانید ملک مثال داد تا آزاد چهره زمام تصرف و تدبیر دیوان و درگاه با دست کفایت خویش گرفت . (مرزبان نامه ، ایضاً، ص 294).
- حسن مقطع ؛ حسن انتها. خوبی پایان در شعر و کلام .
- مقطع کلام ؛ آخر کلام . (ناظم الاطباء).
|| آخر بیت غزل و قصیده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شعرا آخرین بیت قصیده را گویند زیرا بیت آخر انشاد قصیده را قطع می کند و آن را ختام نیز گویند. (از اقرب الموارد). شعرا مقطع را اطلاق کنند بر بیتی که پایان اشعار واقع و بدان ختم گردد و آن را مختم نیز گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ) :
مطلع و مقطع قصاید را
سیم فرخی و قطرانم .

روحی ولوالجی .


در این مقطع به سعدالملک برنتوان دعا گفتن
که اندر کار خود دانا و زیرک سار و بیدارم .

سوزنی .


سر دشمنان تو استغفراﷲ
که خود دشمنان ترا سر نباشد
سخن بر سر دشمنت قطع کردم
که مقطع از این جای خوشتر نباشد.

؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


|| مخرج حرف ، و از اینجاست که گفته اند: الحرف صوت معتمد علی مقطع محقق . (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1200). مخرج حرف از حلق و زبان و لبها. (از اقرب الموارد). || حرف متحرک یا دوحرفی را نامند که حرف دوم آن ساکن باشد، پس ضَرَب َ از سه مقطع و موسی از دو مقطع ترکیب یافته ، بعضی گفته اند حرکت اعرابیه را مقطع گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1200) (از اقرب الموارد). شیخ در کتاب شفا مقطع را در ازای حرکت استعمال کرده . (ازکشاف اصطلاحات الفنون ). || گاه مقطع را به وقف تفسیر کنند چه در حال وقف سخن بریده می شود. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1200).
- مقطعالقرآن ؛ جای وقف قرآن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
|| در علوم طبیعی بریده ٔ جسم را برای مشاهدات میکروسکپی و یا عکس برداری و جز اینها مقطع گویند، و در گیاهان و اجسام گاه این برش از طول است که آن را مقطع طولی و گاه از عرض است که آن را مقطع عرضی نامند. درتشریح عمومی نباتات آرد: در مواقعی که شی ٔ مورد مطالعه ، ضخیم و حاجب باشد باید به استعانت تیغ با میکروتوم صفحات نازکی از آن را تهیه نمود و اگر برای تهیه ٔ مقاطع، نرم و نامناسب باشد باید آن را مدتی در الکل قرار داد تا برای تهیه ٔ مقطع و شروع عملیات میکروسکوپی آماده گردد. (گیاه شناسی ثابتی ص 14). || در ساختمان ، سطحی فرضی است که با برش فرضی در ارکان عمارت ، ستون ، تیرآهن و جز اینها در نظرگرفته میشود و مقاومت آنها را در مقابل فشار و جز اینها برآوردمی نمایند. و رجوع به مقاومت مصالح مهندس گوهریان ج 1ص 108 - 127 شود. || در فیزیک ، شکلی که از قطع یک جسم بوسیله ٔ یک صفحه بدست می آید . (فرهنگ اصطلاحات علمی ).
- مقطع اصلی ؛ مقطعی که در بلور، دارای خاصیت دوشکستی است . این مقطع صفحه ای است که از محور نور می گذرد و بر یکی از سطوح بلور عمود است . (فرهنگ اصطلاحات علمی ).
- مقطع مؤثر ؛ این اصطلاح در فیزیک هسته ای برای تشخیص سطح ظاهری یک اتم در موقع بمباران ذراتی نظیر نوترون و پروتون بکار می رود این مقدار معرف احتمال نوع برخورد ذره یا اتم است . (فرهنگ اصطلاحات علمی ).
|| شراب لذیذالمقطع؛ شرابی که آخر آن لذیذ باشد. (از اقرب الموارد). || مقطع الرمل ؛ آن جایی که ریگزار تمام می شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مقطعالاودیة؛ اواخر وادیها. (منتهی الارب ). مقطعالوادی ؛ آخر رودبار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مقطعالحق ؛ جای التقای حکم در آن و نیز آنچه باطل بدان قطع گردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مقطعالانهار؛ گذرگاه از جویها. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. محل قطع؛ جای بریدن؛ محل جدایی.
۲. پایان سخن.
۳. (ادبی) بیت آخر غزل یا قصیده.


کسی که پادشاه یا خلیفه اقطاع به‌ او می‌داده تا از درآمد آن زندگانی کند.


۱. بریده‌شده.
۲. چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند.
۳. کوتاه.
۴. (اسم، صفت) [مقابلِ موصل] (ادبی) در بدیع، مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن‌ها را سرهم نوشت؛ منفصل‌الحروف.


۱. محل قطع، جای بریدن، محل جدایی.
۲. پایان سخن.
۳. (ادبی ) بیت آخر غزل یا قصیده.
کسی که پادشاه یا خلیفه اقطاع به او می داده تا از درآمد آن زندگانی کند.
۱. بریده شده.
۲. چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند.
۳. کوتاه.
۴. (اسم، صفت ) [مقابلِ موصل] (ادبی ) در بدیع، مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن ها را سرهم نوشت، منفصل الحروف.

دانشنامه عمومی

مَقطَع یا خِتام یا مُختَم در شعر فارسی، به آخرین بیت غزل یا قصیده می گویند. شعرا مَقطع را بر بیتی اطلاق می کنند که در پایان اشعار واقع و بدان ختم شود.
مطلع
غزل
قصیده
شاعر اگر در انتخاب لفظ و معنی در پایان شعر، دقت و حُسنِ سلیقه به کار ببرد، به طوری که حاصل آن دلنشین و جذاب شود، اثری خوب و خاطره انگیز در شنونده برجای خواهد گذاشت. در این صورت، در علم بدیع از آن به حُسنِ مقطع و حُسنِ ختام یاد می کنند.

مقطع (ابهام زدایی). مقطع ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
مقطع (ادبیات)
یکی از مقاطع تحصیلی
سطح مقطع
سطح مقطع (فیزیک)

دانشنامه آزاد فارسی

مُقَطَّع
(در لغت به معنای بُریده) اصطلاحی در بدیع. عبارتیمرکّب از کلماتی متشکل از حروف غیر قابل اتصال به هم: روی زرد و رخ دو رود روان/از روان زاری و دل آزاری.

مقطع (معماری). مَقْطَع (معماری)(section)
در نقشه کشی معماری، برشی عمودی در ساختمان، که نمای فضاهای مختلف را نشان می دهد.

فرهنگ فارسی ساره

پِلکان، برش، پایه


فرهنگستان زبان و ادب

{staccato (it. ), stac.} [موسیقی] شیوه ای در اجرای نغمات که در آن معمولاً نصف ارزش زمانی نغمه اجرا و نصف دیگر به سکوت تبدیل می شود
[موسیقی] ← اجرای مقطّع

واژه نامه بختیاریکا

( مُقَطع ) گِر گِر

پیشنهاد کاربران

مقطع [ به ضم میم و فتح طا ] کسی که خلیفه یا سلطان، زمینی به اقطاع به او می بخشدتا از حاصل آن زندگی بگذراند. خاقانیا سواد دو عالم ده شناس / اینجات عقل مقطع و آنجات جان امیر ( خاقانی )

در ریاضی: کف ( سطح مقطع شکلبا زمین= کف شکل روی زمین )
مُقطع = برش

پایه

عقیلی خراسانی مخزن الادویه : "مقطّع " یعنی جدا کننده و آن دوایی را نامند که به سبب قوتّ حرارت و لطافت و نفوذ خود نفوذ نماید مابین خلط لزج و سـطح عضو ملاصق بدان و دفـع نمایـد آن را بـدون تصـرف در قـوام آن
مانند سکنجبین و خردل

مقطع : [اصطلاح صنعت چوب] عبارت است از برش عرضی عمود بر محور قطعه چوب و معمولا با تعیین پهنا و ضخامت قطعه چوب مشخص می‏گردد .

سیلاب، هجا، بیت آخر غزل، قصیده، برشگاه، محل قطع، مرحله، برهه، برش

مکان مشخص شده

افزون بر واژگان یادشده، برابر ( مقطع ) ، واژه ( اَندَر بُرِش ) نیز می شود.
منبع:بنیادهای منطق نگریک


کلمات دیگر: