کلمه جو
صفحه اصلی

حصن


مترادف حصن : ارگ، بارو، برج، حصار، دژ، قلعه، پناهگاه، مامن، جان پناه

فارسی به انگلیسی

fortress, castle, fortification

fortress


عربی به فارسی

ارک , دژ , قلعه نظامي , سنگر , برج وبارو , حصار , قلعه , سنگربندي کردن , تقويت کردن , قوي


داراي استحکامات کردن , تقويت کردن , نيرومند کردن


مترادف و متضاد

ارگ، بارو، برج، حصار، دژ، قلعه


پناهگاه، مامن، جان پناه


۱. ارگ، بارو، برج، حصار، دژ، قلعه
۲. پناهگاه، مامن، جان پناه


فرهنگ فارسی

قلعه، دژ، پناهگاه، جای محکم واستواروبلند
( اسم ) دژ قلعه پناهگاه جای محکم و بلند جمع : احصان و حصون .
ابن قطن صحابیست برادر حارثه ابن قطن که او نیز از صحابه است

فرهنگ معین

(حِ ) [ ع . ] (اِ. ) دژ، قلعه .

لغت نامه دهخدا

حصن. [ ح ِ ] ( ع اِ ) بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند. جان پناه. حصار. پناه گاه. ( ترجمان عادل ).دز. ( مهذب الاسماء ). قلعه. دژ. جای پناه. برج. جای استوار. پناه. پناه جای. موضع استوار که به اندرون آن نتوان رسید. ج ، حُصون ، اَحصان ، حَصَنَة :
حصن است جان عاشق و آن غمزگانش بلکن.
بوالمثل بخاری.
بحصنش فرستاد نزدیک شوی
جگر خسته از غم ز خون شسته روی.
فردوسی.
پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.
فردوسی.
چنان خواست کآید بدان حصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز.
فردوسی.
چو نزدیکی حصن بهمن رسید
زمین همچو آتش همی بردمید.
فردوسی.
چو بگذشت یکچند بر هفت واد
مر آن حصن را نام کرمان نهاد.
فردوسی.
همه حصن بی تن سر و پای بود
تن بی سرانشان دگر جای بود.
فردوسی.
یکی کنده دیدی و حصن بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند.
فردوسی.
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن از مردم انبوه بود.
فردوسی.
بگفت و برآمد بحصن بلند
نگه کرد بردشت و دید ارجمند.
( داستان کک کوهزاده بیت 285 ).
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین.
فرخی.
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ص 277 ).
بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.
ناصرخسرو.
هرگه که ترا باید درحجرگک خویش
یک نعمت از این حصن برون بر ز یکی در.
ناصرخسرو ( دیوان ص 159 ).
امیر اسماعیل در قلعه غزنه گریخت و بحصانت آن حصن از صدمت اولی و طامه کبری محترس شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
چو حمله آورد از حصن هندوان سپهت
چو چشم ترکان بر خصم ملک گشت جهان.
رضی الدین نیشابوری.
|| پیرامون. حوالی. اطراف. گرد. دور : حصن قلب بپانصد سر فیل که استوار کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چندفیل که حصن قلب کافر بوده بستد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- ابوالحصن ؛ کنیت روباه است. ( آنندراج ).
- حصن افکن ؛ قلعه گشای :

حصن . [ ح َ ] (ع مص ) پارسا گردیدن زن . در پرده شدن و پرهیزگار شدن زن . شوی کردن زن . (منتهی الارب ).


حصن . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن ابی بکرالباهل ، مکنی به ابی ریاح . محدث است .


حصن . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حذیفةبن بکر. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 280 و ج 7 ص 150 شود.


حصن . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن رباح النصری ، مکنی به ابی بکر. محدث است .


حصن . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن قطن صحابیست . برادر حارثه ابن قطن که او نیز از صحابه است . (از قاموس الاعلام ترکی ).


حصن . [ ح ِ ] (اِخ ) موضعی بمکه . (معجم البلدان ).


حصن . [ ح ِ ] (اِخ ) موضعی بین حلب و رقه . (معجم البلدان ). و محمدبن حفص از آنجاست .


حصن . [ ح ِ ] (ع اِ) بنا و جای استوار که درون آن رسیدن نتوانند. جان پناه . حصار. پناه گاه . (ترجمان عادل ).دز. (مهذب الاسماء). قلعه . دژ. جای پناه . برج . جای استوار. پناه . پناه جای . موضع استوار که به اندرون آن نتوان رسید. ج ، حُصون ، اَحصان ، حَصَنَة :
حصن است جان عاشق و آن غمزگانش بلکن .

بوالمثل بخاری .


بحصنش فرستاد نزدیک شوی
جگر خسته از غم ز خون شسته روی .

فردوسی .


پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا بچرخ کبود.

فردوسی .


چنان خواست کآید بدان حصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز.

فردوسی .


چو نزدیکی حصن بهمن رسید
زمین همچو آتش همی بردمید.

فردوسی .


چو بگذشت یکچند بر هفت واد
مر آن حصن را نام کرمان نهاد.

فردوسی .


همه حصن بی تن سر و پای بود
تن بی سرانشان دگر جای بود.

فردوسی .


یکی کنده دیدی و حصن بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند.

فردوسی .


یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن از مردم انبوه بود.

فردوسی .


بگفت و برآمد بحصن بلند
نگه کرد بردشت و دید ارجمند.

(داستان کک کوهزاده بیت 285).


گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان
دشمن او را چه بصحرا و چه در حصن حصین .

فرخی .


بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 277).


بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.

ناصرخسرو.


هرگه که ترا باید درحجرگک خویش
یک نعمت از این حصن برون بر ز یکی در.

ناصرخسرو (دیوان ص 159).


امیر اسماعیل در قلعه ٔ غزنه گریخت و بحصانت آن حصن از صدمت اولی و طامه ٔ کبری محترس شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو حمله آورد از حصن هندوان سپهت
چو چشم ترکان بر خصم ملک گشت جهان .

رضی الدین نیشابوری .


|| پیرامون . حوالی . اطراف . گرد. دور : حصن قلب بپانصد سر فیل که استوار کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چندفیل که حصن قلب کافر بوده بستد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- ابوالحصن ؛ کنیت روباه است . (آنندراج ).
- حصن افکن ؛ قلعه گشای :
عجب حصن افکن خاراگذار است .

مسعودسعد.


- حصن دوشیزه ؛ دژ فتح نشده :
گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد برو صواب کند.

خاقانی .


- حصن دولت ؛ پشتیبان دولت :
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چار چشم فلک دیدْبان ماست .

خاقانی .


از پی امن حصن دولت او
نقب ایام بر خراب رساد.

خاقانی .


- حصن دین ؛پشت و پناه دین و دیانت :
جز بدین اندر نیابی راستی
راستی شد حصن دین را کوتوال .

ناصرخسرو.


شاه و فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته .

خاقانی .


- حصن مدور ؛ آسمان . فلک :
بنگر که خدواند ز بهر توچه آورد
از نعمت بی مرّ درین حصن مدور.

ناصرخسرو.


- حصن معلق ؛ کنایه از آسمان است . حصار معلق .
- حصن نکیر ؛ قلعه ٔ استوار. (منتهی الارب ).
- حصن هزارمیخه ، حصن هزارمیخی ؛ کنایه از آسمان است :
حصن هزارمیخه عجب دارم
سست است سخت پایه ٔ ستوارش .

ناصرخسرو.


- حصن هیکل ؛ بس بزرگ : سی سرفیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را به دست آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- ذات الحصن ؛ اصطلاحی در بازی شطرنج . ج ، ذوات الحصون . (نفائس الفنون ).

حصن . [ ح ِ ] (ع مص ) نهفته شدن زن . (زوزنی ). در پرده و پرهیزگار شدن زن .


حصن . [ ح ِ] (اِخ ) نام یکی از دهستان های هشتگانه ٔ بخش زرند شهرستان کرمان . حدود آن از شمال به دهستان حومه ٔ زرند و سیریز، از خاور به دهستان سبلوئیه ، از جنوب به بخش رفسنجان و از باختر به دهستان نوق رفسنجان . این دهستان در دامنه واقع شده و هوای آن معتدل و آب آن از قنوات است . از 21 آبادی تشکیل شده و در حدود 1500 تن سکنه دارد. راهش مالرو است . مرکز دهستان ، قریه ٔ حصن است . محصولش غلات ، حبوبات ، پنبه و پسته و صادرات آن پسته است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. صنایع دستی آن قالی بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


حصن . [ ح ُ / ح َ / ح ِ ] (ع اِمص ) پارسائی زن . (منتهی الارب ). پارسائی . (دهار). عفت زن .


حصن . [ ح ُ ص ُ ] (ع اِ) ج ِ حَصان و حِصان .


فرهنگ عمید

۱. قلعه، دژ.
۲. پناهگاه.
۳. جای محکم، بلند و استوار.

دانشنامه عمومی

حصن ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
حصن (روستا)
حصن (یمن)

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] حِصْن در لغت بمعنای دژ غیر قابل تسخیر و محکم است.
در اصطلاح عبارت است از دژ بلندی که به خاطر ارتفاع آن کسی قادر به فتح آن نیست. خداوند متعال در باره یهودیان می فرماید:«لایُقاتِلُونَکُمْ جَمیعاً الّا فی قُرْیً مُحَصَّنَةٍ اوْ مِنْ وَراءِ جُدُرٍ» آنها هرگز با شما بصورت گروهی نمی جنگند جز در دژهای محکم یا از پشت دیوارها!

[ویکی الکتاب] معنی حُسْنُ: نیک - نیکی(حسن عبارت است از هر چیزی که بهجت و شادابی آورد و انسان به سوی آن رغبت کند )
معنی حَسَنٍ: به صورتی نیکو(حسن عبارت است از هر چیزی که بهجت و شادابی آورد و انسان به سوی آن رغبت کند )
معنی مُحْصَنَاتِ: زنان شوهر دار- زنان با عفت (اصلش ازاحصان به معنی منع است و قلعه را هم از این جهت حصن می گویند چون از ورود اغیار منع و جلوگیری می کند و زن شوهر دار هم از این جهت محصنة گفته می شود چون شوهرش او را از تعرض دیگران حفظ می کند.در مورد زنان در سه مورد به کا...
تکرار در قرآن: ۱۸(بار)
قلعه. جمع آن حصون است مثل ، مراد شهرهای مستحکم و حصار شده است یعنی: کار زار نکنند با شما مگر در آبادیهای مستحکم و حصار دار. این معنای اوّلی حصن است سپس به طور مجاز چنانکه راغب گوید در هر تحفّظ و نگه داشتن به کار می‏رود به کسیکه خود را از بی عفّتی حفظ کند گوئیم: محصن و به زنیکه در اثر شوهردار بودن و یا عفّت، خود را از بی عفّتی نگه دارد محصنه (به صیغه فاعل و مفعول) گویند. به صیغه فاعل از آن جهت که خود را از بی عفّتی باز می‏دارد و به صیغه مفعول از آن سبب که بی عفّتی باز داشته شده است . مراد از محصنات اوّل زنان آزاد و عفیف است که به واسطه عفّت و امتناع از فحشاء، از بی عفّتی باز داشته شده‏اند و همچنین است محصنات دوّم که مراد کنیزان عفیف است . امّا جمله «فَاِذا اُحْصِنَّ» ممکن است مراد از آن شوهردار بودن باشد یعنی: کنیزان چون شوهر دار شدند اگجر زنا کنند نصف حدّ زنان آزاد را دارند که پتجاه تازیانه است. و این قرینه است که مراد از محصنات سوّم زنان آزاد و عفیف است زیرا محصنات شوهردار سنگسار و کشته می‏شوند و آن قابل تقسیم نیست . و نیز ممکن است مراد از «فَاِذا اُحْصِنَّ»اسلام آوردن کنیزان باشد چنانکه المیزان گفته است . امّا در آیه ظاهرااً مراد زنان شوهردار است یعنی مادرانتان... و زنان شوهر دار بر شما حرام اند. * مراد از محصنین مردان عفیف است که از فحشاء امتناع می‏کنند و مسافحین: زناکارانند.

جدول کلمات

قلعه, دژ, پناهگاه


کلمات دیگر: