کلمه جو
صفحه اصلی

مقید


مترادف مقید : بسته، مشروط، منوط، وابسته، پای بست، پای بند، دامنگیر، دچار، اسیر، حبس، دربند، گرفتار، علاقه مند، مطلق ، معتقد، متعهد

متضاد مقید : رها

برابر پارسی : پایبند، پای بست، دربند، پابسته

فارسی به انگلیسی

tied, [fig.] bound, stipuiated, particular


conditional, conditioned, constrained, under


conditional, conditioned, constrained, stipulated, under, tied, [fig.] bound, stipuiated, particular

فارسی به عربی

شرطی , شکلی , محدودة

عربی به فارسی

زنجيره اي , زنجيره اي کردن


مترادف و متضاد

بسته، مشروط، منوط، وابسته ≠ رها


پای‌بست، پای‌بند


دامنگیر، دچار


اسیر، حبس، دربند، گرفتار


علاقه‌مند


مطلق


۱. بسته، مشروط، منوط، وابسته
۲. پایبست، پایبند
۳. دامنگیر، دچار
۴. اسیر، حبس، دربند، گرفتار
۵. علاقهمند
۶. مطلق ≠ رها
۷. معتقد
۸. متعهد


bound (صفت)
بسته، موظف، مقید، اماده رفتن، منتسب، با قید و بند بسته شده

tight (صفت)
خسیس، سفت، محکم، مقید، کیپ، تنگ، لول، کساد، ضیق

pent (صفت)
بسته، محصور، مقید

constrained (صفت)
مقید، مجبور

uptight (صفت)
مقید

bound up (صفت)
جزء لایتجزی، مقید

chained (صفت)
مقید، زنجیرهای

bounden (صفت)
مقید، ضروری، در اسارت

فرهنگ فارسی

بندشده، پابند، درقیدوبند
( اسم ) ۱ - بند شده بسته ( انسان یا حیوان ) . ۲ - با قید دارای پابند. ۳ - حرف ساکن مقابل مطلق حرف متحرک : [ روی ساکن را مقید خوانند یعنی از حرکت بازداشته چنانکه : زهی بقائ تو دوران ملک را مفخر . حرف روی را در دو حالت مختلف دو روی است : اگر مقید است روی او سوی ما قبل خویش است و اگر مطلق است روی او سوی ما بعد خویش است . ] ( المعجم . مد . چا . ۴ )۲٠۵ - ۲٠۴:۱ - کلمه عامی که کلمه دیگر با آن جفت شده معنیش را خاص کرده باشد مانند: [ انسان عالم ] که کلمه انسان عام است و عالم قید آن . ۵ - و علاقمند در بند : ( ... در لباس بسیار مقید است . ] ۶ - مبادی آداب : [ ... آدم مقیدی است . ]

فرهنگ معین

(مُ قَ یَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) بند شده ، در قید و بند، بسته .

لغت نامه دهخدا

مقید. [ م ُ ق َی ْ ی َ ] ( ع ص ) بسته شده و بندشده و در قید کرده. ( ناظم الاطباء ). بسته. بند کرده. بندی. به بند. به زنجیر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : همچنان مقید و مسلسل در بند بلا بگذاشت. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 46 ).
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید به چاه ضلالت درند.
سعدی.
- مقید گردانیدن ؛ بند کردن. به زنجیر کردن : بر وی بیرون آمد و او را مقید گردانید. ( لباب الالباب چ نفیسی ص 42 ).
|| بندکرده از شتر و جز آن. ج ، مقائید. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || وابسته. دارای وابستگی تام و تمام. ملتزم : هر چند در ظاهر تفسیر، این تسمیه مقید است به وقت ذبح... لیکن متصوفه... این فهم کرده اند که تناول طعام باید که به ذکر مقرون باشد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 271 ). اما تارکان اختیار جمعی باشند که به هیچ یک از تقشف وتنعم مقید نباشند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 280 ). نه مقید اخذ بود و نه مقید ترک. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 74 ). لفظ صوم... در عرف شریعت عبارت است از امساک مقید به طعام و شراب و وقاع از طلوع فجر تا غروب آفتاب مقرون به نیتی معین. ( مصباح الهدایه چ همائی ص 334 ).
بگشای قفل و بند طبیعت ز باطنش
چون ظاهرش به قید شریعت مقید است.
جامی.
در کوی دوست باش و مقید به جا مشو
پروانه را به باغ جهان آشیان کجاست.
کلیم کاشانی.
- عدد مقید ؛ عدد مقارن بااشیاء مانند دو کتاب ، پنج دفتر. ( فرهنگ فارسی معین ).
- عدد غیرمقید؛ عددی است که هیچگونه قید و وابستگی به اشیاء ندارد. عدد مجرد. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| دارای بستگی و علاقه. ( ناظم الاطباء ). گرفتار :
تنها نه من به دانه خالت مقیدم
این دانه هرکه دید گرفتار دام شد.
سعدی.
- مقید شدن ؛ گرفتار شدن : امیر گفت این چه محال است می گویی دشمن کی مقید یخ و برف می شود.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515 ).
- || بستگی و علاقه حاصل نمودن. ( ناظم الاطباء ). علاقه مند شدن. گرفتار عشق شدن :
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
سعدی.
ما به تو یک بار مقید شدیم
مرغ به دام آمد و ماهی به شست.
سعدی.
- || متمسک شدن و احتیاط کردن. ( ناظم الاطباء ).

مقید. [ م ُ ق َی ْ ی َ ] (ع ص ) بسته شده و بندشده و در قید کرده . (ناظم الاطباء). بسته . بند کرده . بندی . به بند. به زنجیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچنان مقید و مسلسل در بند بلا بگذاشت . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 46).
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید به چاه ضلالت درند.

سعدی .


- مقید گردانیدن ؛ بند کردن . به زنجیر کردن : بر وی بیرون آمد و او را مقید گردانید. (لباب الالباب چ نفیسی ص 42).
|| بندکرده از شتر و جز آن . ج ، مقائید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || وابسته . دارای وابستگی تام و تمام . ملتزم : هر چند در ظاهر تفسیر، این تسمیه مقید است به وقت ذبح ... لیکن متصوفه ... این فهم کرده اند که تناول طعام باید که به ذکر مقرون باشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 271). اما تارکان اختیار جمعی باشند که به هیچ یک از تقشف وتنعم مقید نباشند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 280). نه مقید اخذ بود و نه مقید ترک . (مصباح الهدایه چ همایی ص 74). لفظ صوم ... در عرف شریعت عبارت است از امساک مقید به طعام و شراب و وقاع از طلوع فجر تا غروب آفتاب مقرون به نیتی معین . (مصباح الهدایه چ همائی ص 334).
بگشای قفل و بند طبیعت ز باطنش
چون ظاهرش به قید شریعت مقید است .

جامی .


در کوی دوست باش و مقید به جا مشو
پروانه را به باغ جهان آشیان کجاست .

کلیم کاشانی .


- عدد مقید ؛ عدد مقارن بااشیاء مانند دو کتاب ، پنج دفتر. (فرهنگ فارسی معین ).
- عدد غیرمقید؛ عددی است که هیچگونه قید و وابستگی به اشیاء ندارد. عدد مجرد. (فرهنگ فارسی معین ).
|| دارای بستگی و علاقه . (ناظم الاطباء). گرفتار :
تنها نه من به دانه ٔ خالت مقیدم
این دانه هرکه دید گرفتار دام شد.

سعدی .


- مقید شدن ؛ گرفتار شدن : امیر گفت این چه محال است می گویی دشمن کی مقید یخ و برف می شود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515).
- || بستگی و علاقه حاصل نمودن . (ناظم الاطباء). علاقه مند شدن . گرفتار عشق شدن :
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.

سعدی .


ما به تو یک بار مقید شدیم
مرغ به دام آمد و ماهی به شست .

سعدی .


- || متمسک شدن و احتیاط کردن . (ناظم الاطباء).
- مقید کردن ؛ بند کردن . (ناظم الاطباء) : چه از جور و ظلم که در طبیعت او مفطور و مرکوز است مرا بیگناه مقید و محبوس کرده . (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 13). مغولان او را مقید کردندو او را تا به طوس با خود ببردند و آنجا قتل کردند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 123).
|| باشرط. باقید. مشروط. مقابل مطلق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل مطلق . (اقرب الموارد). آنچه به بعض صفات خود تقید یافته باشد. (از تعریفات جرجانی ).
- مقید کردن ؛ شرط کردن : با هر یک مقید کرد که رضا به قضای باری جلت قدرته و التزام سمت مذلت از ولی نعمت خویش چون متضمن سلامت باشد... سزاوارتر از آنکه خویشتن را در این بلا سراسیمه ٔ عنا ساختن . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 59).
|| قافیه که حرف روی آن ساکن باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). المقید من الشعر، خلاف مطلق . (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). روی ساکن را مقید خوانند یعنی از حرکت بازداشته چنانکه : زهی بقای تو دوران ملک را مفخر. حرف روی را در دو حالت مختلف دو روی است ، اگر مقیداست روی او سوی ماقبل خویش است و اگر مطلق است روی او سوی مابعد خویش است . (المعجم چ مدرس رضوی ص 204). || آنچه دلالت کند بر غیرشایع در جنس خود که شامل معارف شود. مقابل مطلق . و رجوع به مطلق شود.(از فرهنگ علوم نقلی ). || کتاب نقطه زده واعراب شده . (ناظم الاطباء): کتاب مقید، کتاب مشکول . (از اقرب الموارد). || (اِ) بستنگاه از پای ستور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). موضع قید از پای اسب و دیگر ستور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). || جای پای برنجن از ساق زنان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). محل قرار گرفتن خلخال از پای زن . (ازمحیط المحیط) (از اقرب الموارد). || جای بند کردن شتر که در آن بندکرده بگذارند. (منتهی الارب ). جایی که شتر را در آن بسته و می گذارند بماند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). || بنومقید ، کژدمها. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

بند شده، پابند، در قید و بند.

دانشنامه عمومی

خجالتی - کم رو - سر به زیر - با حیا


دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:مطلق و

فرهنگ فارسی ساره

پایبند، پابسته


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] مقیَّد به لفظ مطلقِ محدود شده به سبب قید اطلاق می شود.
مقیَّد، اسم مفعول از باب تفعیل و به معنای دارنده قید و محدودیت است.بنابراین، به هر مطلقی که با افزودن قیدی، دایره شمول آن محدود گردد، مقید می گویند؛ با به بیان دیگر، مقید لفظی است که معنای آن قابلیت شیوع و ارسال دارد، امّا به واسطه آمدن قیدی، دایره شمول آن محدود گردیده است، از این رو بالفعل، بعضی از افراد را شامل نیست؛ برای مثال، «العالم» هر چند شامل همه افراد عالم است، اما قید «العادل» دامنه شمول آن را محدود می نماید.

جدول کلمات

وابسته

پیشنهاد کاربران

پایبند

در پهلوی " نیوندک " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو.

مشروط

بند شده، اسیر، بسته، در قید و بند

در قید شده ، بسته ، گرفتار

بستگی داشتن،

در گفتار لری :
قِیدی نیست = چیزی مهمی نیست، گرفتاری بزرگی نیست

زمانی که بچه ای زمین می افتد یا آسیب کوچکی می بیند یا زمانی که کسی از پیشامدی نگران است برای دلداری او می گویند قیدی نیست.
. . . . . . . . . .
قِید بندی ندارد = پایبندی ندارد
. . . . . . . . . .
مُقِیِد نیستم = نگران نیستم
زمانی که کسی به دیگری می گوید اگر چنین و چنان شد؟ ، دیگری در جواب می گوید مُقِیِد نیستم به مَنای نگران نیستم یا آن چیز برایم سخت نیست یا مهم نیست یا نگرانی و درگیری فکر و گرفتاری ام آن چیز نیست.

پابست. [ ب َ ] ( ن مف مرکب ) پای بند. مقیّد. دل بسته. دلباخته :
شیخی بزنی فاحشه گفتا مستی
پیوسته بدام دیگری پابستی.
خیام.

پابست . . . . .

پابند . . . . .


کلمات دیگر: