کلمه جو
صفحه اصلی

مقتضی


مترادف مقتضی : درخور، مناسب، شایسته، حاجت، ضرورت، لزوم، سبب، موجب، علت

برابر پارسی : شایسته، در خور، درخواست شده

فارسی به انگلیسی

advisable, suitable, appropriate, fit

appropriate, advisable, fit


advisable, suitable


فارسی به عربی

فقط , مادة , مستحسن , مستحق , ملائم , مناسب , نوبة , وسیلة

مترادف و متضاد

حاجت، ضرورت، لزوم


سبب، موجب، علت


appropriate (صفت)
باب، مناسب، مقتضی، در خور

fit (صفت)
مستعد، شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، سازگار، فراخور، تندرست

suitable (صفت)
شایسته، خلیق، مناسب، خوب، مقتضی، سازگار، فراخور، درخورد

material (صفت)
مقتضی، اساسی، جسمانی، جسمی، مادی، اصولی، کلی

meet (صفت)
شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، دلچسب

just (صفت)
درست، مقتضی، بجا، منصف، بامروت، منصفانه، مستحق، بی طرف، فریور، عادل، با عدالت، باانصاف، مشروع

advisable (صفت)
قابل توصیه، مقتضی، معقول، مقرون به صلاح، مصلحت آمیز

due (صفت)
مقتضی، ناشی از، قابل پرداخت، سر رسد

expedient (صفت)
مناسب، مقتضی، تهورامیز

exigible (صفت)
مقتضی، قابل پرداخت، قابل مطالبه، قابل تقاضا، قابل ادعا، مطالبهکردنی

اسم


درخور، مناسب، شایسته


۱. درخور، مناسب، شایسته
۲. حاجت، ضرورت، لزوم
۳. سبب، موجب، علت


فرهنگ فارسی

اقتضاکننده، تقاضاکننده، خواهان، موجب، مقتضا: تقاضاکرده شده، اقتضاشده، درخواست شده، درخور
۱ - ( اسم ) اقتضائ کننده . ۲ - خواهش کننده . ۳ - شایسته در خور : [ اقدام مقتضی بعمل آورند . ] توضیح در امثال عبارت [ پاسخ مقتضی داده شود ] بفتح ضاد - یعنی اسم مفعول است - ولی معمولا بکسر ضاد - یعنی بصیغه اسم فاعل - خوانند ( دکتر خیام پور . نداب ۳ - ۲ ص ۴ ) ۹۹ - مطابق موافق . ۵ - حاجت ضرورت ۶ - سبب موجب : [ آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد . ] ( اوصاف الاشراف . ۷ ) ۲۸ - الف - علت . ب - امریست که نزدیک بشرط است
تقاضا کرده شده یا وام خواسته

فرهنگ معین

(مُ تَ ضا ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) اقتضا شده . ۲ - تقاضا شده ، درخواست شده . ۳ - (ص . ) در فارسی لازم ، لازمه .
(مُ تَ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) اقتضاکننده ، تقاضاکننده . ۲ - شایسته ، درخور. ۳ - مطابق ، موافق . ۴ - سبب ، موجب .

(مُ تَ ضا) [ ع . ] 1 - (اِمف .) اقتضا شده . 2 - تقاضا شده ، درخواست شده . 3 - (ص .) در فارسی لازم ، لازمه .


(مُ تَ) [ ع . ] 1 - (اِفا.) اقتضاکننده ، تقاضاکننده . 2 - شایسته ، درخور. 3 - مطابق ، موافق . 4 - سبب ، موجب .


لغت نامه دهخدا

مقتضی . [ م ُ ت َ ضا ] (ع ص ، اِ) تقاضا کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). تقاضاکرده . (ناظم الاطباء). و رجوع به مقتضا شود. || وام خواسته . (ناظم الاطباء). || مضمون . مدلول . مفهوم . معنی . مفاد.فحوی . تفسیر. تأویل . مقصود. منظور. مراد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتضا شود. || در اصطلاح نحویان ، اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.


مقتضی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) تقاضاکننده . (غیاث ) (آنندراج ). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده . (ناظم الاطباء). اقتضا کننده . ایجاب کننده : و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان برزفان آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 122). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانه ٔ مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 116). طریقه ٔ حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه ... این عزیمت امضا یابد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 525). || سبب . موجب . باعث :
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است .

مولوی .


ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی .

مولوی .


آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص 28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افسادطبع او بود نگاه دارند. (اخلاق ناصری ). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان . (اخلاق ناصری ). || شایسته . درخور. مناسب : اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت «پاسخ مقتضی داده شود»، به فتح ضاد [ م ُ ت َ ضا ] یعنی اسم مفعول است ، ولی معمولاً به کسر ضاد [ م ُ ت َ ] یعنی به صیغه ٔ اسم فاعل خوانند. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز). || در اصطلاح نحویان ، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [ م ُ ت َ ضا ] به صیغه ٔ اسم مفعول اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همین مأخذ شود. || در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی ).

مقتضی. [ م ُ ت َ ضا ] ( ع ص ، اِ ) تقاضا کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). تقاضاکرده. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به مقتضا شود. || وام خواسته. ( ناظم الاطباء ). || مضمون. مدلول. مفهوم. معنی. مفاد.فحوی. تفسیر. تأویل. مقصود. منظور. مراد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به مقتضا شود. || در اصطلاح نحویان ، اعراب را گویند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.

مقتضی. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) تقاضاکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده. ( ناظم الاطباء ). اقتضا کننده. ایجاب کننده : و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان برزفان آمد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 122 ). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانه مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند... ( حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 116 ). طریقه حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه... این عزیمت امضا یابد. ( حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 525 ). || سبب. موجب. باعث :
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است.
مولوی.
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی.
مولوی.
آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. ( اوصاف الاشراف ص 28 ). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افسادطبع او بود نگاه دارند. ( اخلاق ناصری ). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان. ( اخلاق ناصری ). || شایسته. درخور. مناسب : اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت «پاسخ مقتضی داده شود»، به فتح ضاد [ م ُ ت َ ضا ] یعنی اسم مفعول است ، ولی معمولاً به کسر ضاد [ م ُ ت َ ] یعنی به صیغه اسم فاعل خوانند. ( نشریه دانشکده ادبیات تبریز ). || در اصطلاح نحویان ، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [ م ُ ت َ ضا ] به صیغه اسم مفعول اعراب را گویند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همین مأخذ شود. || در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. ( فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی ).

فرهنگ عمید

۱. اقتضا کننده، موجب.
۲. تقاضا کننده، خواهان.

دانشنامه عمومی

مورد درخواست


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به افاضه کننده وجود معلول در صورت وجود شرط و عدم مانع اطلاق می شود.
مقتضی، یعنی امری که در صورت وجود شرط و عدم مانع، وجود معلول را افاضه می نماید؛ به این بیان که گاهی پیدایش معلول از علت ، بر وجود حالت و کیفیت خاصی (وجود شرط و عدم مانع) متوقف است؛ در این صورت، ذات علت را مقتضی گویند.برخی در تعریف آن گفته اند: هرگاه مقدمه چنان بود که در صورت عدم وجودمانع، ذی المقدمه بر آن مترتب گردد، آن را مقتضی گویند، مثل: وجود نفت و کبریت و هیزم، که چون به هم برسند، احتراق حاصل می شود، التبه اگر باد شدید یا تری هیزم در بین نباشد.
نکته اول
مقتضی در سلسله علل یک شیء قرار دارد؛ بر خلاف معد که فقط شرایط تاثیرگذاری علت تامه را آماده می کند.
نکته دوم
در فلسفه، سبب گاهی به معنای مقتضی و گاهی به معنای علت به کار می رود.

پیشنهاد کاربران

مقتضی= قضا کننده_ سبب _
مقتضا= قضا شده_مسبَب_

مناسب درخور

درخواسته

در پارسی " بایسته " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو.
مقتضیات = بایستگان

لازمه

درخواست کننده، تقاضاکننده.

سبب، موجب.


کلمات دیگر: