کلمه جو
صفحه اصلی

بالو

فرهنگ فارسی

آزخ، ازخ، زگیل، پالو نیز گفته اند
( اسم ) آزخ ازخ زگیل .
شهریست از نواحی ارمنستان

فرهنگ معین

( اِ. ) زگیل ، آزخ .

لغت نامه دهخدا

بالو. (اِ) دانه ٔ سخت که بر اعضای آدمی برآید و مسه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). آژخ . زگیل . (یادداشت مؤلف ). ثؤلول گویند به تازی . (فرهنگ اسدی ). اژخ و آن دانه های سخت باشد که در اعضای آدمی بر می آید و درد نمی کند. (آنندراج ) (برهان قاطع). ژخ . (شرفنامه ٔ منیری ). در بعضی از ولایات فارس و عراق عجم کورک خوانند و به تازی ثؤلول و به تبریزی سکیل و به ترکی کونیک و بهندی مسا گویند. (فرهنگ جهانگیری ). زگیل . مهک .چیزی بود چند عدسی که از تن مردم برآید. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). ازخ . (ناظم الاطباء). دانه های سختی که بر اعضای انسان بیرون می آید که درد ندارد و پخته هم نمیشود و نام دیگرش آزخ است . (فرهنگ نظام ) :
ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.

شاکر بخاری .


به رویت هرکه روشن نیست چشمش
بود مقله بچشمش در چو بالو.

شمس فخری (از فرهنگ نظام ).


|| بهق ؛ پیسی پوست . (ناظم الاطباء). || بگفته شعوری (ج 1 ص 88) آلوبالو است اما ظاهراً جزء دوم این کلمه یا صورت مخفف آن باشد. || برادر. (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ). برادری را گویند که از یک مادر و یک پدر باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). برادر پدری و مادری . (ناظم الاطباء). || آواز حزین . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).

بالو. (اِخ ) (شیخ بالوی آملی ) از مشایخ صوفیه و پیر شیخ خلیفه ٔ سبزواری بوده است . خواندمیر آرد: شیخ خلیفه (مقتول در 726 هَ . ق .) در اوایل حال به مازندران دست ارادت به شیخ بالوی آملی داده بود، و بعد از چندگاه در عقیده ای که به شیخ بالو داشت نقصانی پیدا شده به سمنان رفت و بخدمت مقرب بارگاه سبحانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی قدس اﷲ سره شتافته روزی چند در خانقاه معارف پناهش بسر برد. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 358).


بالو. (اِخ ) از ده های کوهپر کجور مازندران است . (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 148). خواندمیر آرد: فوت ملک کیومرث [ بن بیستون ] در سر راه بالو در ماه رجب سنه ٔ سبع و خمسین و ثمانمائه (857 هَ . ق .) دست داد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 334).


بالو. (اِخ ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیّه که در 9 هزار و پانصدگزی شمال باختری ارومیّه و یک هزارو پانصدگزی باختر شوسه ٔ ارومیّه به سلماس در جلگه واقع است . ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 1346 تن سکنه ، آب آن از چشمه و نازلوچای تأمین میشود. محصول عمده ٔ آن غلات و توتون و کشمش و چغندر و حبوب ، و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و ظرف گلی سازی و راه آن ارابه رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


بالو. (اِخ ) قلعه ایست مستحکم و شهری از نواحی ارمنستان بین ارزنة الروم و خلاط که معادن آهن دارد. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).


بالو. [ ل َ ] (اِ) اصطلاحی در باب روزهای ماه نزد هندوان قدیم . رجوع به تحقیق ماللهند ص 295 و ص 296 شود.


بالو. ( اِ ) دانه سخت که بر اعضای آدمی برآید و مسه نیز گویند. ( فرهنگ رشیدی ). آژخ. زگیل. ( یادداشت مؤلف ). ثؤلول گویند به تازی. ( فرهنگ اسدی ). اژخ و آن دانه های سخت باشد که در اعضای آدمی بر می آید و درد نمی کند. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ). ژخ. ( شرفنامه منیری ). در بعضی از ولایات فارس و عراق عجم کورک خوانند و به تازی ثؤلول و به تبریزی سکیل و به ترکی کونیک و بهندی مسا گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). زگیل. مهک.چیزی بود چند عدسی که از تن مردم برآید. ( حاشیه فرهنگ اسدی ). ازخ. ( ناظم الاطباء ). دانه های سختی که بر اعضای انسان بیرون می آید که درد ندارد و پخته هم نمیشود و نام دیگرش آزخ است. ( فرهنگ نظام ) :
ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکر بخاری.
به رویت هرکه روشن نیست چشمش
بود مقله بچشمش در چو بالو.
شمس فخری ( از فرهنگ نظام ).
|| بهق ؛ پیسی پوست. ( ناظم الاطباء ). || بگفته شعوری ( ج 1 ص 88 ) آلوبالو است اما ظاهراً جزء دوم این کلمه یا صورت مخفف آن باشد. || برادر. ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ نظام ). برادری را گویند که از یک مادر و یک پدر باشد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). برادر پدری و مادری. ( ناظم الاطباء ). || آواز حزین. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

بالو. [ ل َ ] ( اِ ) اصطلاحی در باب روزهای ماه نزد هندوان قدیم. رجوع به تحقیق ماللهند ص 295 و ص 296 شود.

بالو. ( اِخ ) ( شیخ بالوی آملی ) از مشایخ صوفیه و پیر شیخ خلیفه سبزواری بوده است. خواندمیر آرد: شیخ خلیفه ( مقتول در 726 هَ. ق. ) در اوایل حال به مازندران دست ارادت به شیخ بالوی آملی داده بود، و بعد از چندگاه در عقیده ای که به شیخ بالو داشت نقصانی پیدا شده به سمنان رفت و بخدمت مقرب بارگاه سبحانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی قدس اﷲ سره شتافته روزی چند در خانقاه معارف پناهش بسر برد. ( از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 358 ).

بالو. ( اِخ ) از ده های کوهپر کجور مازندران است. ( از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 148 ). خواندمیر آرد: فوت ملک کیومرث [ بن بیستون ] در سر راه بالو در ماه رجب سنه سبع و خمسین و ثمانمائه ( 857 هَ. ق. ) دست داد. ( حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 334 ).

بالو. ( اِخ ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 9 هزار و پانصدگزی شمال باختری ارومیّه و یک هزارو پانصدگزی باختر شوسه ارومیّه به سلماس در جلگه واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 1346 تن سکنه ، آب آن از چشمه و نازلوچای تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و توتون و کشمش و چغندر و حبوب ، و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و ظرف گلی سازی و راه آن ارابه رو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).

فرهنگ عمید

آزخ، ازخ، زگیل: ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی / همچون ز بر چشم یکی محکم بالو (شاکر: شاعران بی دیوان: ۴۸ ).

دانشنامه عمومی

بالو روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان ارومیه استان آذربایجان غربی ایران است. به لحاظ وسعت و جمعیت بزرگترین روستا در سطح کل کشور می باشد.
سرشماری نفوس و مسکن
بر اساس نتایج سرشماری عمومی نفوس و مسکن ۱۳۹۵جمعیت روستای بالو ۱۴٬۰۵۸ نفر در ۳٬۶۳۹ خانوار است. این روستا در ۷ کیلومتری شمال شهر ارومیه واقع شده است.

گویش مازنی

/baaloo/ از ابزار کشاورزی و زراعی و برنج کاری و وجین کنی – نوعی کج بیل

از ابزار کشاورزی و زراعی و برنج کاری و وجین کنی – نوعی کج ...


واژه نامه بختیاریکا

بالن؛ هواپیما

جدول کلمات

زگیل , آزخ

پیشنهاد کاربران

بالو:در زبان بلوچی یعنی پروانه


کلمات دیگر: