کلمه جو
صفحه اصلی

کوچک


مترادف کوچک : تنگ، محقر، بچه، خرد، خردسال، طفل، صغیر، کم جثه، پست، حقیر، اندک، قلیل، کم حجم

متضاد کوچک : بزرگ، پهن، عریض، فراخ، وسیع

فارسی به انگلیسی

wee, small, little, of tender age, short, humble, insignificant, bit, diminutive, et _, ette _, exiguous, ie _, invisible, junior, kin _, let _, ling _, petty, pint-size, pocket, pocket-size, slight, spare, thumbnail, toy, vest-pocket, incommodious, jerkwater, pipsqueak, small-time, minor, petite, remote, [fig.] humble

bit, diminutive, et _, ette _, exiguous, ie _, invisible, junior, kin _, let _, ling _, little, petty, pint-size, pocket, pocket-size, slight, small, spare, thumbnail, toy, vest-pocket, y


small, little, short, [fig.] humble, insignificant


فارسی به عربی

تافه , جزیی , جیب , دقیقة , صغیر , صغیر جدا , ضییل , قلیلا , لفترة قصیرة , مصغر

فرهنگ اسم ها

اسم: کوچک (پسر) (فارسی)
معنی: دارای حجم اندک، ریز، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی، لقب اردشیر پسر شیرویه پادشاه ساسانی

مترادف و متضاد

half-pint (اسم)
کوچک، کوچولو، خپله، کوتاه تر از مقدار متوسط

thumbnail (اسم)
کوچک، ناخن شست، هر چیزی که ب اندازه ناخن باشد

minuscule (اسم)
کوچک، حرف کوچک

teeny (صفت)
ریز، کوچک، ریزه، ناچیز

pint-size (صفت)
پست، کوچک، خرد، ناچیز، باندازه سر سنجاق

pint-sized (صفت)
پست، کوچک، خرد، ناچیز، باندازه سر سنجاق

small-fry (صفت)
کوچک، بچگانه

weeny (صفت)
ریز، کوچک، بی اهمیت

pocket (صفت)
کوچک، پولی، نقدی، جیبی، جیبدار

diminutive (صفت)
کوچک، خرد، مصغر

petty (صفت)
فرعی، کوچک، خرد، جزئی، غیر قابل ملاحظه

dinky (صفت)
کوچک، زیبا، شیک، تمیز

puny (صفت)
ضعیف، کوچک، قد کوتاه، ریزه اندام

runty (صفت)
پست، کوتوله، کوچک، ناچیز، حقیر

gracile (صفت)
لاغر، کوچک، باریک

small (صفت)
پست، خفیف، ریز، کوچک، ریزه، خرد، محقر، کم، جزئی، دون

short (صفت)
مختصر، کوچک، کوتاه، موجز، غیر کافی، کمتر، قاصر، کسردار، بی مقدمه

little (صفت)
پست، مختصر، ریز، کوچک، کوتاه، خرد، بچگانه، اندک، قد کوتاه، کم، جزئی، معدود، ناچیز، حقیر، درخور بچگی

fractional (صفت)
کسری، کوچک

tiny (صفت)
ریز، کوچک، کوچولو، ریزه، خرد، ناچیز، بسیار کوچک

minute (صفت)
ریز، کوچک، جزئی، بسیار خرد

bantam (صفت)
کوچک

miniature (صفت)
کوچک، کوتاه

micro- (پیشوند)
کوچک، کم، میکرو

۱. تنگ، محقر
۲. بچه، خرد، خردسال، طفل
۳. صغیر، کمجثه
۴. پست، حقیر
۵. اندک، قلیل
۶. کمحجم ≠ بزرگ، پهن، عریض، فراخ، وسیع


تنگ، محقر ≠ بزرگ، پهن، عریض، فراخ، وسیع


بچه، خرد، خردسال، طفل


صغیر، کم‌جثه


پست، حقیر


اندک، قلیل


کم‌حجم


فرهنگ فارسی

نقیض بزرگکوچک ابدال:دراصطلاح قندران مریدی که ازمریدان دیگرخردسالتریاتازه کارترباشد
۱ - ( صفت ) خرد صغیر . ۲ - هر چیز کم وسعت و کم حجم . ۳ - اندک قلیل کم . ۴ - بچه کودک طفل : و بودند آنان که خوردند پنج هزار مردم غیر زنان و کوچکان آن مردمان که این معجز را بدیدند . ۵ - ( اسم ) نوایی است از موسیقی و آن یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی است زیر افکن : رهاوی را براه راست می زن پس از کوچک حجاز آغاز می کن . ۶ - ( صفت ) بنده فرمانبردار : من کوچک شما هستم .

فرهنگ معین

(چَ ) (ص . ) خرد.

لغت نامه دهخدا

کوچک. [ چ َ / چ ِ ] ( ص ) مقابل بزرگ. ( آنندراج ). خرد. ( غیاث ). صغیر. خرد. ( فرهنگ فارسی معین ) :
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است .
منوچهری.
کوچک دو کفت مه زدو دریای بزرگ است
بسیار نزار است مه از مردم فربه.
منوچهری.
پرآژنگ رخ داد پاسخ تورگ
که گر کوچکم ، هست کارم بزرگ.
اسدی.
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک ، بها بین نه سنگ.
اسدی.
و بر یک فرسنگی کوفه آنجا که اکنون مشهد است شتر بخفت بر آن تل کوچک. ( مجمل التواریخ ). و دهران نابینا بود و فان کوچک ، پس از این سبب از هر گوشه دشمنان سر برآوردند. ( مجمل التواریخ ). کرج ، شهری است میانه نه کوچک و نه بزرگ. ( مجمل التواریخ ).
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسدکه نحو و منطق چیست.
اوحدی.
نظر، قاصدی در گذرهاش ساقط
زمین ، کوچه ای در فضاهاش کوچک.
؟ ( در صفت فتح آباد باخرز از نسخه خطی مورخ 651 هَ. ق. ).
- انگشت کوچک ؛ کهین. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کهین شود.
|| هر چیز کم وسعت و کم حجم. || اندک. قلیل. کم. ( فرهنگ فارسی معین ). || حقیر. محقر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). بی اهمیت : گفت : شاها این کاری کوچک نیست که ما این کار را خردداریم. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ). || بچه. کودک. طفل. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). صغیر. نابالغ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و بودند آنان که خوردند، با پنج هزار مردم غیر زنان و کوچکان ، آن مردمان که این معجز را بدیدند. ( انجیل فارسی ص 100 از فرهنگ فارسی معین ). و شد هشتم روز که کوچک را ختنه کنند، نام او زکریا نهاده اند به نام پدر. ( ترجمه دیاتسارون ص 14 ). || در تداول عامه ، بنده. فرمانبردار: من کوچک شما هستم. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اِ ) نام مقامی است از دوازده مقام موسیقی. ( غیاث ). نام نوایی از موسیقی. ( ناظم الاطباء ). نوایی است از موسیقی و آن یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی است. زیرافکن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
رهاوی را به راه راست می زن
پس از کوچک حجاز آغاز می کن.
قاآنی ( از فرهنگ فارسی معین ).

کوچک. [ چ َ / چ ِ ] ( اِخ ) لقب اردشیربن شیرویه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : ثم ابنه ( ابن شیرویة الساسانی ) اردشیر و لَقَبَه ُ کوچک ، ای صغیر. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ، یادداشت ایضاً ).

کوچک . [ چ َ / چ ِ ] (اِخ ) لقب اردشیربن شیرویه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ثم ابنه (ابن شیرویة الساسانی ) اردشیر و لَقَبَه ُ کوچک ، ای صغیر. (مفاتیح العلوم خوارزمی ، یادداشت ایضاً).


کوچک . [ چ َ / چ ِ ] (ص ) مقابل بزرگ . (آنندراج ). خرد. (غیاث ). صغیر. خرد. (فرهنگ فارسی معین ) :
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است .

منوچهری .


کوچک دو کفت مه زدو دریای بزرگ است
بسیار نزار است مه از مردم فربه .

منوچهری .


پرآژنگ رخ داد پاسخ تورگ
که گر کوچکم ، هست کارم بزرگ .

اسدی .


تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک ، بها بین نه سنگ .

اسدی .


و بر یک فرسنگی کوفه آنجا که اکنون مشهد است شتر بخفت بر آن تل کوچک . (مجمل التواریخ ). و دهران نابینا بود و فان کوچک ، پس از این سبب از هر گوشه دشمنان سر برآوردند. (مجمل التواریخ ). کرج ، شهری است میانه نه کوچک و نه بزرگ . (مجمل التواریخ ).
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسدکه نحو و منطق چیست .

اوحدی .


نظر، قاصدی در گذرهاش ساقط
زمین ، کوچه ای در فضاهاش کوچک .
؟ (در صفت فتح آباد باخرز از نسخه ٔ خطی مورخ 651 هَ . ق .).
- انگشت کوچک ؛ کهین . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کهین شود.
|| هر چیز کم وسعت و کم حجم . || اندک . قلیل . کم . (فرهنگ فارسی معین ). || حقیر. محقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی اهمیت : گفت : شاها این کاری کوچک نیست که ما این کار را خردداریم . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ). || بچه . کودک . طفل . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صغیر. نابالغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و بودند آنان که خوردند، با پنج هزار مردم غیر زنان و کوچکان ، آن مردمان که این معجز را بدیدند. (انجیل فارسی ص 100 از فرهنگ فارسی معین ). و شد هشتم روز که کوچک را ختنه کنند، نام او زکریا نهاده اند به نام پدر. (ترجمه دیاتسارون ص 14). || در تداول عامه ، بنده . فرمانبردار: من کوچک شما هستم . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) نام مقامی است از دوازده مقام موسیقی . (غیاث ). نام نوایی از موسیقی . (ناظم الاطباء). نوایی است از موسیقی و آن یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی است . زیرافکن . (فرهنگ فارسی معین ) :
رهاوی را به راه راست می زن
پس از کوچک حجاز آغاز می کن .

قاآنی (از فرهنگ فارسی معین ).



کوچک . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان لاشار که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


کوچک . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان تورجان است که در بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع است و 415 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

۱. دارای جسم یا اندازۀ اندک: دست های کوچک.
۲. (اسم، صفت ) آن که سنش کم است، خردسال.
۳. [مجاز] دارای مقام پایین.
۴. [مجاز] بی ارزش، پست: آدم کوچک و کوته بینی بود.
۵. [مجاز] صفتی که شخص هنگام تواضع به خود می دهد، مطیع: من کوچک شما هستم.

دانشنامه عمومی

کوچک (روستا). مختصات: ۳۸°۳۴′۵۸″شمالی ۴۴°۳۵′۳۸″شرقی / ۳۸٫۵۸۲۸۳۸۸۸۸۸۸۸۹°شمالی ۴۴٫۵۹۳۹۶۱۱۱۱۱۱۱۱°شرقی / 38.5828388888889; 44.5939611111111
کوچک، روستایی است از توابع بخش مرکزی شهرستان خوی استان آذربایجان غربی ایران.
این روستا در دهستان فیرورق قرار داشته و بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیت آن ۲۱۵نفر (۴۰ خانوار) بوده است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: kasla
طاری: kas
طامه ای: kesle
طرقی: kas
کشه ای: kas
نطنزی: kesle


گویش مازنی

۱سفت ۲گردوی سخت پوست


/koochek/ سفت - گردوی سخت پوست

واژه نامه بختیاریکا

( کَوچَک ) کُخ
بِی؛ پِندلِه؛ پِندلاکه؛ جمول؛ ساوا؛ کچیر؛ کُزُل؛ لاوری ( لاواری ) ؛ رِزِل ( رزلک ) ؛ رزله؛ ریوَر؛ زیر آربیزی؛ چِنجاله؛ پندلاکه

جدول کلمات

نقلی

پیشنهاد کاربران

که، تنگ، محقر، بچه، خرد، خردسال، طفل، صغیر، کم جثه، پست، حقیر، اندک، قلیل، کم حجم، ریز

کلمه ای ایرانی و پارسی
که ترکان هم این واژه را قرض گرفته اند و استفاده میکنند

ریز

Cramped

صغرا

کم، ریز

Tiny

کوچک یا کەوچەک این یواژه در اورامی یعنی کمی
میگوند کەوچەک یا کوچه از اون مثلا پنیر به من بدهید
واژه اورامیش میشود ( وچکله ) یا ( وردیکله )

یعنی: قدرت فراوان

کوچک کلمه ای ترکی است . در ترکی کیچیگ هست که بصورت کوچک وارد فارسی شده است . این کلمه در ترکی باستان هم استفاده میشده است . به طوری که در کتیبه های باستانی هم این کلمه دیده میشود .

کوچک کلمه ترکی است . در ترکی kicik هست . بصورت کوچک وارد فارسی شده است .

نیمچه

نیمچه اتاق=اتاق کوچک

دوستان واقع بین باشین! لغات "بزرگ" و "کوچک" به هیچ عنوان نمیتونن ریشه در زبان فارسی داشته باشن که دهخدا نیز ریشه آنرا ذکر نکرده

در منابع ساسانی و اشکانی و حتی قدیمتر لغات"بزرگ و کوچک" دیده نمی شوند. ( اگه شکی دارین می تونین بررسی کنین که نمی توانین پیدا کنین )

ریشه این لغات ترکی اند، وارد زبان فارسی شده و شکل فارسی بخود گرفته اند. به همین دلیل بعضی ها رو به اشتباه انداخته.
مثلا تو زبان عربی لغات بیشماری اند که ریشه ای در این زبان ندارند ، اما چنان متغیر شدن که گویا عربی اند



خواهشا بدون ذکر منبع، نظر ندین که خدایی نکرده به جعل و تحریف متهم نشین

و السلام


پارسی باستان ( هخامنشی ) : کوتَکا kutakā
پارسی میانه ( پهلوی ساسانی ) : کوتَک kotak، کوچک kučak
پارسی نو: کوچک kučak

بزرگ در پهلوی ساسانی:
Vazurg
Vazurk
Vuzurg
کوچک در پهلوی ساسانی:
Kučak
Kotak
پیرس: فرهنگ فارسی به پهلوی دکتر بهرام فره وشی

امید بخشی فعلا شمایی که داری بدون ذکر منبع جعل و تحریف میکنی

"کوچک" را نمیدانم ولی قطعا واژه ی "بزرگ" فارسی است و در سنگ نوشته ی خشایار شاه یا داریوش بزرگ نیز به شکل "وزرگ" آمده است.

بنظر منم ترکی هستش چون یه محققی هم تو کانالهای فارسی اونور آب میگفت حرف چ از ترکی وارد فارسی شده

《کوچک واژه ای فارسی است. 》
باستان ( هخامنشی ) : کوتَکا kutakā
پارسی میانه ( پهلوی ساسانی ) : کوتَک kotak، کوچک kučak
پارسی نو: کوچک kučak

افزون بر آن میتوان گفت=
��بچه در پهلوی وچّگ waččag بوده است. ریخت بیی ِ این واژه در پارسی بچه شده است و ریخت گیی آن " گوچگ " و سرانجام "کوچک " ) )
( ( یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده ، با سپاهی بزرگ. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 239. )
واژه ی بچه از واژه اوستایی vet - ( e ) s o به معنای یکساله در ریخت وچک ( =بچه ) گرفته شده است . همانطور که امروزه در گیلکی وچک به معنای بچه می باشد .

این واژه فارسی به ترکی نیز راه یافته

《کوچک واژه ای فارسی است. 》
باستان ( هخامنشی ) : کوتَکا kutakā
پارسی میانه ( پهلوی ساسانی ) : کوتَک kotak، کوچک kučak
پارسی نو: کوچک kučak

افزون بر آن میتوان گفت=
��بچه در پهلوی وچّگ waččag بوده است. ریخت بیی ِ این واژه در پارسی بچه شده است و ریخت گیی آن " گوچگ " و سرانجام "کوچک " ) )
( ( یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده ، با سپاهی بزرگ. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 239. )
واژه ی بچه از واژه اوستایی vet - ( e ) s o به معنای یکساله در ریخت وچک ( =بچه ) گرفته شده است . همانطور که امروزه در گیلکی وچک به معنای بچه می باشد .

این واژه فارسی به ترکی نیز راه یافته.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
همچنین آقای مهدی ( چ ) از قدیم در فارسی بوده. مثلا=
چرا: در پهلوی چرای čērāy بوده است . ساخته شده از : چه /رای.
چیز:دکتر کزازی در مورد واژه ی چیز می نویسد : چیز در پهلوی چیش čiš و تیس tis بوده است
چرا ( چریدن ) =درپارسی پهلوی چرگ čarag بوده است و به معنی رمه بکار می رفته است .
( چ ) خیلی قبل تراز ترکی، در فارسی بوده است.
همچنین راه یافتن حرف امری محال است. مثلا= ( ص، ث ) در فارسی فقط بشکل ( س ) تلفظ میشود.
( ظ ذض ) در فارسی به شکل ( ز ) گفته میشود.
در خود زبان ترکی ( چ ) ( ج ) اگر در آخر واژه بیاید بخوبی تلفظ نمیشود، مانند=
آچ=آش
قاچ=قاش
کرج=کرش
پیچ=پیش
اوچ=اوش
قوچ=قوش
این مسئله ربطی به اونور آب ، اینور آب نداره مهدی جان، ( چ ) از اول در فارسی وجود داشته ، و از هیچ زبانی هم گرفته نشده، ، بلکه از زبان فارسی به دیگر زبان ها راه یافته. ❤

کوچک از فعل ترکی " کوچومک" به معنی کوچک شدن گرفته شده است که از بن آن " کوچو" مشتق کوچوک به دست می آید که به شکل" کوچک" وارد فارسی شده است


کلمات دیگر: