کلمه جو
صفحه اصلی

دانشمند


مترادف دانشمند : حبر، حبل، حکیم، خردمند، دانا، دانشور، عارف، عالم، علامه، فاضل، فرجاد، فرهیخته، فقیه، لبیب، متبحر، محقق، مطلع

متضاد دانشمند : ناپارسا

فارسی به انگلیسی

learned, scholarly, wise, learned person, savant, scholar, sage, authority, erudite, literate, lettered, man of letters, pundit, well-informed

learned, scholarly, wise, learned person


authority, erudite, literate, learned, lettered, man of letters, pundit, savant, scholar, well-informed, wise


فارسی به عربی

اوراکل , عالم , مطلع

مترادف و متضاد

scholar (اسم)
عضو فرهنگستان، محقق، ادیب، دانشمند، خردمند، دانشور، پژوهشگر، دانش پژوه، اهل تتبع، شاگرد ممتاز

oracle (اسم)
پیش گویی، دانشمند، وحی، الهام الهی

litterateur (اسم)
ادیب، دانشمند

erudite (اسم)
دانشمند، فرجاد

scientist (اسم)
عالم، دانشمند

savant (اسم)
دانشمند

pundit (اسم)
دانشمند

sapient (اسم)
عاقل، دانشمند

حبر، حبل، حکیم، خردمند، دانا، دانشور، عارف، عالم، علامه، فاضل، فرجاد، فرهیخته، فقیه، لبیب، متبحر، محقق، مطلع ≠ ناپارسا


فرهنگ فارسی

دانا، عالم، دارای علم ودانش، دانشومندودانشی
۱ - علم دانا فاضل . ۲ - فقیه : ( و لکن دانشمندان اندر شاخه های فقه روز از سپیده دمیدن دارند ) ( التفهیم . ۶۹ )
غازی احمد بن علی بن نصر از امیران ترکمان و موسس سلسله دانشمندیه

فرهنگ معین

( ~. مَ ) (ص مر. ) = دانشومند: عالم ، دانا.

لغت نامه دهخدا

دانشمند. [ ن ِ م َ ] (اِخ ) ابوالحسن بن احمد ابیوردی . او راست : حاشیه ٔ بر شرح جلال دوانی بر تهذیب المنطق .


دانشمند. [ ن ِ م َ ] (اِخ ) از امرای دانشمندیه . حاکم توقات و قیساریه ونواحی آن بعهد ملکشاه سلجوقی . قیصر روم قصد متصرفات وی کرد اما داودبن سلیمان بن قتلمش بن اسرائیل سلجوقی بر حسب استمداد دانشمند بیاری وی شتافت و بر قیصر ظفر یافت . (حدود سال 480 هَ . ق .). (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 2 ص 538) (تاریخ گزیده چ اروپا ص 481).


دانشمند. [ ن ِ م َ ] (اِخ ) نام امیری در نواحی شام معاصر غازان خان . (تاریخ مبارک غازانی ص 121).


دانشمند. [ ن ِ م َ ] (اِخ ) نام مردی بعهد تیموریان . وی قاصد عمرشیخ فرزند امیرتیمور بوده است به نزد پدر وی برای اعلام آنکه عمرشیخ در کوهی در ولایت اندکان متحصن شده است بسبب حمله ٔ اروس خان وقمرالدین . (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج 3 ص 425).


دانشمند. [ ن ِ م َ] (اِخ ) غازی احمدبن علی بن نصر از امیران ترکمان و مؤسس سلسله ٔ دانشمندیه است . وی مردی عالم و فاضل و مجاهد بوده است و بسبب جنگهائی که در 450 هَ . ق . درحدود آناطولی کرد از جانب خلیفه ٔ عباسی بحکومت نواحی مفتوحه منسوب گردید و سپس ملاطیه و سیواس را فتح کرد و شهر اخیر را مقر حکومت خود قرار داد، آنگاه دامنه ٔ فتوحات خود را به قسطمونیه بسط داد. وی در محاصره ٔ نیکسار شهید گردیده است . (از قاموس الاعلام ترکی ).


دانشمند. [ن ِ م َ ] (اِخ ) ده کوچکیست از بخش اترک شهرستان گنبدقابوس . واقع در 14هزارگزی جنوب داشلی برون ، کنار رود اترک و نزدیک مرز ایران و شوروی . دشت است و معتدل و دارای 50 سکنه ٔ ترکمن چادرنشین . آب آنجا از رودخانه ٔ اترک و محصول آن غلات و صیفی و پنبه و کنجد و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و تهیه نمد و راه آن مالروست و درفصل خشکی اتومبیل میتوان برد. زمستان سکنه آن باطراف قره ماخر میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


دانشمند. [ ن ِ م َ ] (اِخ ) عبدالباقی . ازشاعران ایران و از مردم تبریز است و در بغداد عمر میگذارد تا اینکه بسبب حسن خط و خوش نویسی ، خاصه در نسخ و ثلث ، از جانب شاه عباس کبیر باصفهان فراخوانده شدو کتیبه های جامع کبیر را بنوشت . این بیت از اوست :
بود کلام تو ثبتم بصفحه صفحه ٔ دل
بسینه ام دل صدپاره مصحف بغلی است .

(قاموس الاعلام ترکی ).



دانشمند. [ ن ِ م َ ] ( ص مرکب ) عالم. دانشی. صاحب دانش. ( انجمن آرا ). ساحر. کرسی. داناج. دنوج. شیخ. دانش پژوه. ( لغت نامه اسدی ). بسیار دانا. حر. نحریر. ( نصاب ). دانشور. دانشگر. دانشومند. فاضل. دانا. حامل علم : حملةالعلم فی الاسلام اکثرهم العجم ؛ بیشتر دانشمندان در اسلام ایرانیان بودند. ( از تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 3 ص 48 ) :
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار.
سعدی.
در محافل دانشمندان نشستی زبان از سخن ببستی. ( گلستان سعدی ).
دست بر دست میزند که دریغ
نشنیدم حدیث دانشمند.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی بر او کتابی چند.
سعدی.
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من بیاد دار این پند.
سعدی.
دگر ره عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند ازین صورت برآرد سر بشیدائی.
سعدی.
موبد؛ دانشمند مغان. حبر؛ دانشمند جهودان. ( ترجمان القرآن جرجانی ). طرف من الارض ؛ دانشمندان جهان. ( منتهی الارب ). قسیس ؛ دانشمند ترسایان. ( ترجمان القرآن جرجانی ) ( دهار ) ( منتهی الارب ). قسس ؛ دانشمندان. اُسقف ، سُقُف ، سُقف ؛ دانشمندان ترسایان. مراجیح ؛ حکیمان و دانشمندان. جَبَل ؛ مهتر قوم و دانشمند آنها. ( منتهی الارب ). || فقیه. دانشومند: فقها؛ دانشمندان و دانایان بحلال و حرام : و قرار گرفت که عبدالجبار... را آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتگارانی که برسم است... و دانشمند ابوالحصن قطان از فحول شاگردان قاضی امام صاعد... نامزد شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383 ). و دمادم این ملطفه های منهیان ، رسول بدرگاه آمد از آن ترکمانان سلجوقی مردی پیری بخاری دانشمند و سخنگوی. ( تاریخ بیهقی ص 498 ). رسول سلجوقیان را بلشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند، دانشمندی بود بخاری. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513 ). دانشمند حسن برمکی را نامزد برسولی کرد. ( تاریخ بیهقی ص 363 ). رسولی رسید از پسران علی تکین اوکا لقب نام وی موسی تکین و دانشمندی سمرقندی. ( تاریخ بیهقی ص 504 ). دانشمند بوبکر مبشر دبیر را نامزد فرمودند بدین شغل. ( تاریخ بیهقی ص 528 ). و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلائی بینی با من سوی نشابور بازگرد. ( تاریخ بیهقی ص 207 ). مسئله های خلافی رفت سخت مشکل و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چنو دانشمندان ندیده اند. ( تاریخ بیهقی ص 206 ). امیر دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بوالحسن... تا ترجمانی کنند. ( تاریخ بیهقی ). با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. ( گلستان ).

دانشمند. [ ن ِ م َ ] (ص مرکب ) عالم . دانشی . صاحب دانش . (انجمن آرا). ساحر. کرسی . داناج . دنوج . شیخ . دانش پژوه . (لغت نامه ٔ اسدی ). بسیار دانا. حر. نحریر. (نصاب ). دانشور. دانشگر. دانشومند. فاضل . دانا. حامل علم : حملةالعلم فی الاسلام اکثرهم العجم ؛ بیشتر دانشمندان در اسلام ایرانیان بودند. (از تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 3 ص 48) :
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار.

سعدی .


در محافل دانشمندان نشستی زبان از سخن ببستی . (گلستان سعدی ).
دست بر دست میزند که دریغ
نشنیدم حدیث دانشمند.

سعدی .


نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی بر او کتابی چند.

سعدی .


یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من بیاد دار این پند.

سعدی .


دگر ره عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند ازین صورت برآرد سر بشیدائی .

سعدی .


موبد؛ دانشمند مغان . حبر؛ دانشمند جهودان . (ترجمان القرآن جرجانی ). طرف من الارض ؛ دانشمندان جهان . (منتهی الارب ). قسیس ؛ دانشمند ترسایان . (ترجمان القرآن جرجانی ) (دهار) (منتهی الارب ). قسس ؛ دانشمندان . اُسقف ، سُقُف ، سُقف ؛ دانشمندان ترسایان . مراجیح ؛ حکیمان و دانشمندان . جَبَل ؛ مهتر قوم و دانشمند آنها. (منتهی الارب ). || فقیه . دانشومند: فقها؛ دانشمندان و دانایان بحلال و حرام : و قرار گرفت که عبدالجبار... را آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتگارانی که برسم است ... و دانشمند ابوالحصن قطان از فحول شاگردان قاضی امام صاعد... نامزد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). و دمادم این ملطفه های منهیان ، رسول بدرگاه آمد از آن ترکمانان سلجوقی مردی پیری بخاری دانشمند و سخنگوی . (تاریخ بیهقی ص 498). رسول سلجوقیان را بلشکرگاه آوردند و منزل نیکو دادند، دانشمندی بود بخاری . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). دانشمند حسن برمکی را نامزد برسولی کرد. (تاریخ بیهقی ص 363). رسولی رسید از پسران علی تکین اوکا لقب نام وی موسی تکین و دانشمندی سمرقندی . (تاریخ بیهقی ص 504). دانشمند بوبکر مبشر دبیر را نامزد فرمودند بدین شغل . (تاریخ بیهقی ص 528). و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلائی بینی با من سوی نشابور بازگرد. (تاریخ بیهقی ص 207). مسئله های خلافی رفت سخت مشکل و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چنو دانشمندان ندیده اند. (تاریخ بیهقی ص 206). امیر دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بوالحسن ... تا ترجمانی کنند. (تاریخ بیهقی ). با طایفه ٔ دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم . (گلستان ).
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند.

حافظ.



فرهنگ عمید

۱. دارای علم ودانش در یک رشتۀ علمی، عالِم.
۲. [قدیمی] فقیه.

دانشنامه عمومی

دانِشمَند کسی است که در یکی از شاخه های دانش چیره دست است و از روش علمی برای انجام پژوهش بهره می برد.امروزه بیشتر منظور از دانشمند کسانی هستند که پایه های دانشگاهی و علمی را تا سطوح بسیار بالا طی کرده و پیشه خود را آموزاندن، ورزیدن و پژوهیدن دانش و مسائل علمی قرار داده اند.
John R. Gribbin (2004), Scientists: A History of Science Told Through the Lives of Its Greatest Inventors, 646 pp.
در کار دانشمندان می تواند میان تحصیل علمی و کار پژوهشی تفاوت قائل شد.امروزه پژوهش ها بیشتر به سفارش یک دولت، نهادهای علمی یا شرکت ها انجام می شوند.
پیشه ای جدا به عنوان پیشه دانشمند بودن، از سدهٔ ۱۹ میلادی به وجود آمد زیرا در این دوره فن و علم تأثیر زیادی بر یک دیگر گذاردند. شکل گیری حرفه دانشمندی از سال ۱۹۴۵ سرعت گرفت و عرصه آن گسترده تر شد.
دانشمند همه چیزدان یا همه فن حریف به دانشمندی گفته می شود که در همه یا اکثر علوم عصر خود دانا و صاحب نظر است. این لقب بیشتر به دانشمندان دوره های قدیم اطلاق می شود.

دانشنامه آزاد فارسی

ماهنامۀ علمی، فنی، چاپ تهران. از آبان ۱۳۴۲، با صاحب امتیازی عفت عمیدی نوری شروع به انتشار کرد و تاکنون بی وقفه منتشر شده است. صاحب امتیاز آن بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بنیاد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامی است. آشنایی با دستاوردهای نوین علمی و فنی، گسترش دانسته ها در مورد علوم گوناگون و برانگیختن اشتیاق به فراگیری علم و انجام دادن فعالیت های علمی و فنی هدفی است که نشریه در تهیه و انتشار مطالب قصد دارد به آن دست یابد. دانشمند با این رویکرد منتشر می شود که هریک از مطالب آن، ضمن دارابودن مشخصه های نوشته ای دقیق و علمی، جذابیت های ژورنالیستی برای جلب مخاطب عام داشته باشد.

واژه نامه بختیاریکا

پا پِی؛ تیفکِنا؛ چی دُو؛ دُوِسمَند؛ دونا؛ دُوآ

جدول کلمات

عالم

پیشنهاد کاربران

مغ

خر خون

خردمند، دانا، حکیم، عالم، علامه

scientist

صاحب فضل

اهل تمیز ؛ اهل دانش. دانشمند. بافضل باهوش و کیاست. اهل بصیرت : اهل تمیز در هواجر این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 20 ) . اهل تمیز را اندک ازبسیار کافی بود. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 285 ) .
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند زبن عبدالعزیز.
( بوستان ) .
وگر بی تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیز است عار.
( بوستان ) .
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند برپلی.
سعدی.
خرد باشد به چشم اهل تمیز
که بزرگی بود بدین قدرش.
سعدی.

دانشی مرد. [ ن ِ م َ ] ( اِ مرکب ) دانا مرد. مرد عالم. مردی از اهل علم. مردی دانشور :
دگر آنکه دارد بیزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس.
فردوسی.
ایا دانشی مرد بسیارهوش
همه جامه آزمندی مپوش.
فردوسی.
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که بر دانشی مرد خوارست گنج.
فردوسی.
اگر دانشی مرد راند سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهن.
فردوسی.


کلمات دیگر: