کلمه جو
صفحه اصلی

ستان

فرهنگ معین

(سَ یا س ) (ص .) به پشت خوابیده .


( ~ .) (اِ.) آستانه (در)، کفش کن .


(س ) [ په . ] (پس .) 1 - پسوند مکان . الف - به اسم ذات پیوندد دال بر بسیاری و فراوانی دارد: بوستان ، گلستان ، نیستان . ب - به اسم معنی پیوندد و افادة محل کند:فرهنگستان ، دادستان . ج - به اسم خاص پیوندد و افادة محل کند:بلوچستان ،کردستان ، افغانستان . 2 - پسوند زمان : تابستان ، زمستان .


( ~ .) (ری . اِفا.) در ترکیب به معنی «ستاننده » آید: دلستان ، جانستان .


لغت نامه دهخدا

ستان . [ س ِ ] (ص ، ق ) برپشت خوابیده . (برهان ). پشت بازافتاده و به پشت خوابیده . (آنندراج ). بازخفته بقفا. (حفان ). بر قفا خفته . (صحاح الفرس ). برپشت غلطیدن . (شرفنامه ). بر پشت بازخفته . (اوبهی ). کسی که بر پشت خود خوابیده باشد. (غیاث ) :
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان .

رودکی (احوال و اشعار، سعید نفیسی ص 1021).


دو زآن پیمبر بشکست و هر دوان آن روز
فکنده بود ستان پیش کعبه پای بسر.

فرخی .


از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من
اندر آن وقت بخیمه در خوش خفته ستان .

فرخی .


این ز اسب اندر فتاده سرنگون
وآن بزیر پای اسب اندر ستان
هر ماه بشهری علم شاهی شاهان
زیر سم اسبانْش نگون باد و ستان باد.

فرخی .


گذری گیر از آن پس بسوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار بپر خفته ستان .

منوچهری .


فکنده سر نیزه ٔ جان ستان
یکی را نگون و یکی را ستان .

اسدی .


روی نخواهی که بقبله کنی
تات نخوابند چو تخته ستان .
ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانه ٔ طهران ص 317).
شاد باش ای مطاع فتنه نشان
ای ز امن تو خفته فتنه ستان .

ابوالفرج رونی .


رفتن مراز بند بزانوست یا به دست
خفتن چو حلقه هاش نگونست یا ستان .

مسعودسعد.


او را یافت به ستان خفته . (تفسیر ابوالفتوح ).
می فتند از پرّ تیرت بر زمین شیران نگون
می پرند از فرّ عدلت بر هوا مرغان ستان .

سیدحسن غزنوی .


شیر گردون چو عکس شیر در آب
پیش شیر علم ، ستان باشد.

انوری .


وز زلزله ٔحمله چنان خاک بجنبد
کز هم نشناسند نگون را و ستان را.

انوری .


دیریست که این فلک نگون است
زودش چو زمن ستان ببینم .

خاقانی .


پیل باید تا چو خسبد او ستان
خواب بیند خطه ٔ هندوستان .

مولوی .


آن بیابان پیش او چون گلستان
می فتاد از خنده او چون گل ستان .

مولوی .


از غزا بازآمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان .

مولوی .


|| (نف مرخم ) ستاننده را گوینده که چیزی گیرنده باشد. (برهان ): جانستان . دادستان . دل ستان . کین ستان . گیتی ستان . ملک ستان . می ستان :
گه حمله از نیزه ٔ جانستان
سر آورد بر نامداران زمان .

فردوسی .


سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز و شب کشورده و کشورستان .

فرخی .


ولایت ستان بلکه آفاق گیر.

نظامی .


تو بوسه داده چهره ٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاکپای تو بوسه ستان شده .

خاقانی .


زلف تو شیطان ممالک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان .

خاقانی .


عاقبت پیک جان ستان آمد
تا گرفتار الامان آمد.

سعدی .


نه دل دامن دل ستان میکشد
که مهرش گریبان جان میکشد.

سعدی .


درم به جور ستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصر اندای .

سعدی .


بگوی آنچه دانی که حق گفته به
نه رشوت ستانی و نه عشوه ده .

سعدی (بوستان ).


|| (ص ) بی صبر و طاقت . (صحاح الفرس ) (غیاث ). || (اِ) مخفف آستان که جای کفش کندن است در خانه ها. (برهان ) :
بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
بجای ساروج اندر ستانهاش درر.

فرخی .


ور صدایی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان ستان میخواندش .

خاقانی .


|| (فعل امر) امر به این معنی هم هست یعنی بستان و بگیر. (برهان ). امر به ستاندن . (رشیدی ) (آنندراج ).
|| َِستان ، سِتان ؛ (پسوند) جای انبوهی چیزها چون گلستان و هندوستان و نیستان و نرگسستان و سیستان . (آنندراج )(غیاث ). در ترکیبات مفهوم محل ، ناحیه ، شهر، جهان و مانند آنها دهد. این پسوند برای ساختن اسماء مکان و اسماء زمان (فقط در زمستان و تابستان ) بکار رود. پارسی باستان و اوستا «ستانه » (جا، محل )، پهلوی «ستان » ، ارمنی عاریتی و دخیل «ستن » ، هندی باستان «ستهنه » (جا، محل ) و «ستهانه » از ریشه ٔ «ستا» (در اوستا و پارسی باستان بمعنی ستادن و ایستادن ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
همی بنفشه پدید آرد از دو لاله ستان .

فرخی .


تا در سَمَنْسِتان نتوان یافتن سمن
چون باد مهرگان بوزد بر سَمَنْت آن .

فرخی .


گذری گیر از آن پس بسوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار بپر خفته ستان .

منوچهری .


چنانکه لشکر کوفه قهستان ، و... و طبرستان بگشادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 120). و جیرستان (قلعه نامی )، مجلس مسعودسعد به جیرستان بوده است . (رجوع شود به چهارمقاله ).
بود در روضه گاه آن بستان
چمنی بر کنار سروستان .

نظامی .


بگیرد سر زلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان .

نظامی .


چون بود آن چون که از چونی رهد
در حیاتستان بی چونی رسد.

مولوی .


زآنکه نیم او ز عیبستان بُده ست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بُده ست .

مولوی .


یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من .

مولوی .


شب ما روز نباشد مگرآنگاه که تو
از شبستان بدرآیی چو صباح از دیجور.

سعدی (طیبات ).


سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید.

سعدی (بدایع).


تا که در منزل حیات بود
سال دیگر که در غریبستان .

سعدی .


تنی چند در فرقه ٔ راستان
گذشتیم بر طرف خرماستان .

سعدی (بوستان ).


و نیز در کلمات زیر مزید مؤخر است و معنی مکان دهد: اجارستان . اخترستان . ارمنستان . ارناددوستان (آلبانی ). ازبکستان . افغانستان . انارستان . انجیرستان . انگلستان . باجستان .باغستان . بجستان . بلغارستان . بلوچستان . بوستان (بستان ). بهارستان (میدان ...). بهستان . بیدستان . بیمارستان . پاکستان . تابستان (ظرف زمان ). تاتارستان . تاجیکستان . تاکستان . ترکمنستان . تنگستان . توتستان . تیغستان (در زرگنده ). جادوستان . جاروستان . چینستان . حبشستان . خابورستان . خارستان . خرستان . خلجستان . خمستان . خندستان . خوابستان . خوزستان . داغستان . داورستان . دبستان . دبیرستان . دشتستان . دلستان . دهستان . رزستان . ریگستان . زابلستان . زمستان (ظرف زمان ، زمان سرما). سروستان . سقلابستان . سگستان . سنگستان . سیبستان . شارستان . شبستان . شکرستان . شورستان . شهرستان . صربستان . طبرستان .طخارستان . عربستان . غرجستان . غلغستان . فرنگستان . فرهنگستان . فغستان . فیلستان (قریه ٔ...). قبرستان . قزاقستان . قلمستان . قهستان . قیطره ستان . کابلستان . کاجستان . کارستان . کافرستان . کاولستان . کردستان . کشورستان .کودکستان . کوهستان . کهستان . کهورستان . گرجستان . گلستان . گورستان . لارستان . لاله ستان . لرستان . لشکرستان . لهستان (پُلُنْی ). مارستان . مجارستان . موستان (رز). نارنجستان . نخلستان . نگارستان . نیرنگستان . نیستان . وزیرستان . هندستان . هندوستان . هنرستان .

فرهنگ عمید

۱. = ستاندن
۲. ستاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جان‌ستان، دادستان، دل‌ستان، کشورستان.


آن‌که به پشت روی زمین دراز کشیده باشد؛ به‌پشت‌خوابیده؛ طاق‌باز: ◻︎ فکنده سر نیزۀ جان‌ستان / یکی را نگون و یکی را «ستان» (اسدی: ۲۲۱).


آستانه؛ درگاه؛ درگه؛ جلو در خانه؛ کفش‌کن: ◻︎ به ‌جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق/ به جای ساروج اندر ستان‌هاش دُرَر (فرخی: ۱۲۹ حاشیه).


۱. جای فراوانی چیزی (در ترکیب با کلمۀ دیگر): باغستان، تاکستان، خارستان، ریگستان، سروستان، سنبلستان، گلستان، گورستان، نخلستان، نیستان.
۲. با نام‌های اقوم و طوایف ترکیب می‌شود: ارمنستان، افغانستان، انگلستان، بلوچستان، تاجیکستان، ترکستان، عربستان، کردستان، گرجستان، لرستان، هندوستان. Δ چون حرف آخر اسم‌های فارسی ساکن است هرگاه به اسمی ملحق شود حرکت قبل از «س» به حرف پیش از آن داده می‌شود، مانند گُل که گُلِستان می‌گویند. در اسم‌هایی که حرف آخر آن‌ها «و» باشد حرکت «س» حذف می‌شود، مثل بوستان. در اسم‌هایی که حرف آخر آن‌ها «ه» باشد حرکت «س» تلفظ می‌شود، مثل لاله که لاله‌سِتان می‌گویند. در شعر گاهی به ضرورت وزن حرف سین تلفظ می‌شود و گُلِستان را گُلسِتان می‌گویند: ◻︎ آن بیابان پیش او چون گُلسِتان / می‌فتاد از خنده او چون گُل‌ ستان (مولوی: ۴۸۶).



کلمات دیگر: