فرهنگ فارسی ساره

<hr> مترادف غار : حفره، زاغه، سوراخ، شکفت، کهف، مغار، مغاره، مغاک <hr> برابر پارسی : کنام، اشکفت

مترادف غار : حفره، زاغه، سوراخ، شکفت، کهف، مغار، مغاره، مغاک برابر پارسی : کنام، اشکفت

غار

<hr> مترادف غارت : ایلغار، تاراج، تالان، چپاول، دزدی، لاش، نهب، یغما <hr> برابر پارسی : تاراج، چپاول

مترادف غارت : ایلغار، تاراج، تالان، چپاول، دزدی، لاش، نهب، یغما برابر پارسی : تاراج، چپاول

غارت

غافل از آنکه

<hr> برابر پارسی : بیشتر مردم

برابر پارسی : بیشتر مردم

غالب مردم

<hr> مترادف غالبا : اغلب، اکثراوقات، کراراً <hr> برابر پارسی : بیشتر، بسی، بسیار، بیش تر، چه بسا | ( غالباً ) بیشتر

مترادف غالبا : اغلب، اکثراوقات، کراراً برابر پارسی : بیشتر، بسی، بسیار، بیش تر، چه بسا | ( غالباً ) بیشتر

غالبا

<hr> مترادف غایب : پنهان، مخفی، ناپیدا، نامرعی <hr> متضاد غایب : حاضر، شاهد <hr> برابر پارسی : نادیده، ناپیدا، نهان

مترادف غایب : پنهان، مخفی، ناپیدا، نامرعی متضاد غایب : حاضر، شاهد برابر پارسی : نادیده، ناپیدا، نهان

غایب

<hr> مترادف غایت : پایان، فرجام، نهایت، حاجت، قصد، مقصود، منظور، هدف، آرمان، کمال مطلوب، حد <hr> برابر پارسی : پایان، فرجام، سرانجام، اوج، تا

مترادف غایت : پایان، فرجام، نهایت، حاجت، قصد، مقصود، منظور، هدف، آرمان، کمال مطلوب، حد برابر پارسی : پایان، فرجام، سرانجام، اوج، تا

غایت

<hr> مترادف غذا : خوراک، خوردنی، طعام، قوت، مائده <hr> برابر پارسی : خوراک، خوراکی، خوردنی، خورش

مترادف غذا : خوراک، خوردنی، طعام، قوت، مائده برابر پارسی : خوراک، خوراکی، خوردنی، خورش

غذا

<hr> مترادف غرب : باختر، مغرب، باخترزمین، ناپدیدشدن ، مشرق زمین <hr> متضاد غرب : خاور <hr> برابر پارسی : باختر، خوربران

مترادف غرب : باختر، مغرب، باخترزمین، ناپدیدشدن ، مشرق زمین متضاد غرب : خاور برابر پارسی : باختر، خوربران

غرب

<hr> مترادف غربت : بیگانگی، دوری، غریبی، غربتی، قرشمال، کولی، لولی <hr> متضاد غربت : انس، شناسایی <hr> برابر پارسی : دورشدن، ناشناختگی

مترادف غربت : بیگانگی، دوری، غریبی، غربتی، قرشمال، کولی، لولی متضاد غربت : انس، شناسایی برابر پارسی : دورشدن، ناشناختگی

غربت

<hr> مترادف غرض : آهنگ، اراده، قصد، مراد، مقصود، منظور، نیت، هدف، ردائت، کین، کینه <hr> برابر پارسی : کینه، دشمنی، بد اندیشی، چشم داشت

مترادف غرض : آهنگ، اراده، قصد، مراد، مقصود، منظور، نیت، هدف، ردائت، کین، کینه برابر پارسی : کینه، دشمنی، بد اندیشی، چشم داشت

غرض

<hr> برابر پارسی : بداندیشی

غرض ورزی

<hr> مترادف غروب : افول، شام، شامگاهان، عشا <hr> متضاد غروب : طلوع، سحر <hr> برابر پارسی : شامگاه، ایوار، فروشد

مترادف غروب : افول، شام، شامگاهان، عشا متضاد غروب : طلوع، سحر برابر پارسی : شامگاه، ایوار، فروشد

غروب

<hr> مترادف غرور : تفاخر، تفرعن، تکبر، خودخواهی، خودبزرگ بینی، خودپسندی، خودبینی، خودستایی، خویشتن بینی، فخر، کبر، منیت، نخوت، جوش <hr> متضاد غرور : خضوع <hr> برابر پارسی : خودخواهی، ابرخویشی، باد، برتنی، خود پسندی

مترادف غرور : تفاخر، تفرعن، تکبر، خودخواهی، خودبزرگ بینی، خودپسندی، خودبینی، خودستایی، خویشتن بینی، فخر، کبر، منیت، نخوت، جوش متضاد غرور : خضوع برابر پارسی : خودخواهی، ابرخویشی، باد، برتنی، خود پسندی

غرور

<hr> مترادف غریب : بیگانه، غریبه، ناآشنا، ناشناخته، ناشناس، بیکس، فقیر، نامحرم، اجنبی، خارجی، بدیع، حیرت انگیز، شگفت، شگفت آور، عجیب، غیرعادی، طرفه، طریف، نو، دورازوطن، دورافتاده <hr> متضاد غریب : آشنا، خویش <hr> برابر پارسی : دورافتاده، بی کس، دور از کاشانه، دور از زادگاه، بیگانه، دور، دور از، ناآشنا، ناشناخته

مترادف غریب : بیگانه، غریبه، ناآشنا، ناشناخته، ناشناس، بیکس، فقیر، نامحرم، اجنبی، خارجی، بدیع، حیرت انگیز، شگفت، شگفت آور، عجیب، غیرعادی، طرفه، طریف، نو، دورازوطن، دورافتاده متضاد غریب : آشنا، خویش برابر پارسی : دورافتاده، بی کس، دور از کاشانه، دور از زادگاه، بیگانه، دور، دور از، ناآشنا، ناشناخته

غریب

<hr> برابر پارسی : ناآشنایی

غریبی

<hr> مترادف غسل : استحمام، تطهیر، تغسیل، شست وشو، طهارت، وضو <hr> برابر پارسی : شست و شو، شستُشو

مترادف غسل : استحمام، تطهیر، تغسیل، شست وشو، طهارت، وضو برابر پارسی : شست و شو، شستُشو

غسل

<hr> مترادف غصه : اندوه، تاسف، حزن، غم، محنت <hr> متضاد غصه : شعف، شادی <hr> برابر پارسی : اندوه، سوگ

مترادف غصه : اندوه، تاسف، حزن، غم، محنت متضاد غصه : شعف، شادی برابر پارسی : اندوه، سوگ

غصه

<hr> مترادف غفران : آمرزش، بخشش، رحمت، مغفرت <hr> برابر پارسی : آمرزش، بخشایش

مترادف غفران : آمرزش، بخشش، رحمت، مغفرت برابر پارسی : آمرزش، بخشایش

غفران

<hr> مترادف غفلت : اهمال، بی خبری، تسامح، تغافل، تکاهل، تهاون، حماقت، سستی، سهل انگاری، فراموشی، مسامحه، ناآگاهی، نسیان <hr> متضاد غفلت : آگاهی، بیداری <hr> برابر پارسی : فراموشکاری، از یاد بردن، فروگذاری، ناآگاهی

مترادف غفلت : اهمال، بی خبری، تسامح، تغافل، تکاهل، تهاون، حماقت، سستی، سهل انگاری، فراموشی، مسامحه، ناآگاهی، نسیان متضاد غفلت : آگاهی، بیداری برابر پارسی : فراموشکاری، از یاد بردن، فروگذاری، ناآگاهی

غفلت

<hr> مترادف غفور : آمرزگار، آمرزنده، غفار <hr> برابر پارسی : آمرزگار، بخشایشگر، بخشاینده

مترادف غفور : آمرزگار، آمرزنده، غفار برابر پارسی : آمرزگار، بخشایشگر، بخشاینده

غفور

<hr> برابر پارسی : گندم، ارزن، برنج، جو، ذرت

برابر پارسی : گندم، ارزن، برنج، جو، ذرت

غلات

<hr> مترادف غلاف : پوشش، جلد، نیام <hr> برابر پارسی : نیام، روکش

مترادف غلاف : پوشش، جلد، نیام برابر پارسی : نیام، روکش

غلاف

<hr> مترادف غلبه : استیلا، پیروزی، تسلط، تصرف، چیرگی، درازدستی، سلطه، سیطره، ظفر، فتح، قهر، نجاح، نصرت <hr> برابر پارسی : چیرگی، چیره شدن، پیروزمند

مترادف غلبه : استیلا، پیروزی، تسلط، تصرف، چیرگی، درازدستی، سلطه، سیطره، ظفر، فتح، قهر، نجاح، نصرت برابر پارسی : چیرگی، چیره شدن، پیروزمند

غلبه

<hr> برابر پارسی : چیره شدن

غلبه کردن

<hr> مترادف غلط : اشتباه، خبط، خطا، سقط، سقیم، سهو، مغلوط، نادرست، ناصحیح <hr> متضاد غلط : درست، صحیح <hr> برابر پارسی : نادرست، غلت، ناراست

مترادف غلط : اشتباه، خبط، خطا، سقط، سقیم، سهو، مغلوط، نادرست، ناصحیح متضاد غلط : درست، صحیح برابر پارسی : نادرست، غلت، ناراست

غلط

<hr> برابر پارسی : غلتیدن

غلطیدن

<hr> مترادف غلظت : تراکم، تکاثف، چگالی، سختی، قوام <hr> متضاد غلظت : رقت <hr> برابر پارسی : درشتی، سفتی، پرمایه، پرمایگی

مترادف غلظت : تراکم، تکاثف، چگالی، سختی، قوام متضاد غلظت : رقت برابر پارسی : درشتی، سفتی، پرمایه، پرمایگی

غلظت

<hr> مترادف غلیظ : انبوه، پرمایه، تند، چگال، متراکم، درشت خو، سنگدل <hr> متضاد غلیظ : رقیق <hr> برابر پارسی : چگال، پر مایه

مترادف غلیظ : انبوه، پرمایه، تند، چگال، متراکم، درشت خو، سنگدل متضاد غلیظ : رقیق برابر پارسی : چگال، پر مایه

غلیظ

<hr> مترادف غمگین : آزرده، افسرده، اندوهگین، اندوهمند، اندوهناک، پژمان، تنگدل، حزین، دلتنگ، غمناک، غمین، گرفته، متاثر، متالم، محزون، مغموم، مکدر، ملول، مهموم، ناخرم، ناخوش، ناشاد <hr> متضاد غمگین : شاد، مسرور <hr> برابر پارسی : اندوه گین

مترادف غمگین : آزرده، افسرده، اندوهگین، اندوهمند، اندوهناک، پژمان، تنگدل، حزین، دلتنگ، غمناک، غمین، گرفته، متاثر، متالم، محزون، مغموم، مکدر، ملول، مهموم، ناخرم، ناخوش، ناشاد متضاد غمگین : شاد، مسرور برابر پارسی : اندوه گین

غمگین

<hr> مترادف غنا : بی نیازی، توانگری، ثروت، دولتمندی، پرباری <hr> متضاد غنا : فقر <hr> برابر پارسی : توانگری، پرمایگی

مترادف غنا : بی نیازی، توانگری، ثروت، دولتمندی، پرباری متضاد غنا : فقر برابر پارسی : توانگری، پرمایگی

غنا

<hr> مترادف غنی : بی نیاز، پولدار، توانگر، ثروتمند، مالدار، متعین <hr> متضاد غنی : فقیر <hr> برابر پارسی : توانگر، بی نیاز، توانگری، سرمایه دار، سرشار

مترادف غنی : بی نیاز، پولدار، توانگر، ثروتمند، مالدار، متعین متضاد غنی : فقیر برابر پارسی : توانگر، بی نیاز، توانگری، سرمایه دار، سرشار

غنی

<hr> برابر پارسی : شناگر، آب باز، گوهرجوی، گوهرچین

برابر پارسی : شناگر، آب باز، گوهرجوی، گوهرچین

غواص

<hr> برابر پارسی : پشت سر، پنهان، نبود، نهان

برابر پارسی : پشت سر، پنهان، نبود، نهان

غیاب

<hr> مترادف غیبت : دوری، فقدان، اختفا، افترا، بدگویی، زشتیاد، مذمت <hr> متضاد غیبت : حضور <hr> برابر پارسی : بدگویی، پنهان، دش یاد، ناپدید، ناپیدا، ناپیدایی

مترادف غیبت : دوری، فقدان، اختفا، افترا، بدگویی، زشتیاد، مذمت متضاد غیبت : حضور برابر پارسی : بدگویی، پنهان، دش یاد، ناپدید، ناپیدا، ناپیدایی

غیبت

غیبگو

<hr> مترادف غیر : جز، سوا، مگر، دیگر، سایر، اجنبی، بیگانه، غریبه، ناآشنا، دگرگون، دیگرگون، متفاوت، مختلف، نامشابه <hr> متضاد غیر : آشنا، خودی <hr> برابر پارسی : جز، جدا از، مگر، دیگر، دیگری، نا

مترادف غیر : جز، سوا، مگر، دیگر، سایر، اجنبی، بیگانه، غریبه، ناآشنا، دگرگون، دیگرگون، متفاوت، مختلف، نامشابه متضاد غیر : آشنا، خودی برابر پارسی : جز، جدا از، مگر، دیگر، دیگری، نا

غیر

<hr> مترادف غیر عادی : عجیب، غریب، غیرمعمول، نامتداول، ناهنجار <hr> متضاد غیر عادی : عادی، معمولی <hr> برابر پارسی : نابهنجار | نابهنجار، ناهنجار

مترادف غیر عادی : عجیب، غریب، غیرمعمول، نامتداول، ناهنجار متضاد غیر عادی : عادی، معمولی برابر پارسی : نابهنجار | نابهنجار، ناهنجار

غیر عادی

<hr> برابر پارسی : انجام ناپذیر | انجام ناپذیر، پیش نرفتنی، ناپذیرفتنی

برابر پارسی : انجام ناپذیر | انجام ناپذیر، پیش نرفتنی، ناپذیرفتنی

غیر قابل اجرا

<hr> برابر پارسی : برگشت ناپذیر

برابر پارسی : برگشت ناپذیر

غیر قابل ارجاع

<hr> برابر پارسی : نرمش ناپذیر

برابر پارسی : نرمش ناپذیر

غیر قابل انعطاف

<hr> برابر پارسی : باورنکردنی

برابر پارسی : باورنکردنی

غیر قابل باور

<hr> برابر پارسی : نابخشودنی

برابر پارسی : نابخشودنی

غیر قابل بخشش

<hr> برابر پارسی : ناگفتنی

غیر قابل بیان

<hr> برابر پارسی : برنتافتنی | توانفرسا، جانکاه

برابر پارسی : برنتافتنی | توانفرسا، جانکاه

غیر قابل تحمل

<hr> برابر پارسی : درنیافتنی

برابر پارسی : درنیافتنی

غیر قابل درک

<hr> برابر پارسی : دست نیافتنی

برابر پارسی : دست نیافتنی

واژه های حرف "غ" - فرهنگ فارسی ساره