nature worship

<hr> معنی : نا بودی، هیچ، صفر، عدم، نیستی، فاسد، بی ارزش <hr> معانی دیگر : لا، (قدیم) اصلا، ابدا، رجوع شود به: nought، (مهجور) بی ارزش، بی فایده، به دردنخور، (مهجور) رذل، بدجنس، خبیث

معنی : نا بودی، هیچ، صفر، عدم، نیستی، فاسد، بی ارزش معانی دیگر : لا، (قدیم) اصلا، ابدا، رجوع شود به: nought، (مهجور) بی ارزش، بی فایده، به دردنخور، (مهجور) رذل، بدجنس، خبیث

naught

<hr> معنی : خود سری <hr> معانی دیگر : شیطنت بدذاتی، شرارت، نافرمانی، فضولی

معنی : خود سری معانی دیگر : شیطنت بدذاتی، شرارت، نافرمانی، فضولی

naughtiness

<hr> معنی : شیطان، نا فرمان، بدذات <hr> معانی دیگر : (به ویژه بچه) شیطان، شر، تخس، ناقلا، ناشایسته، ناسزا، بیجا و بی ادبانه، (مهجور) بدجنس، خبیث، بد، شریر، سرکش

معنی : شیطان، نا فرمان، بدذات معانی دیگر : (به ویژه بچه) شیطان، شر، تخس، ناقلا، ناشایسته، ناسزا، بیجا و بی ادبانه، (مهجور) بدجنس، خبیث، بد، شریر، سرکش

naughty

<hr> معنی : انزجار، تهوع، حالت تهوع، دل اشوب، حالت استفراغ <hr> معانی دیگر : وامیدگی، وامش، حالت تهوع و استفراغ، دل آشوبه، دل به هم خوردگی، تنفر، چندش، بیزاری، حالت استفراه

معنی : انزجار، تهوع، حالت تهوع، دل اشوب، حالت استفراغ معانی دیگر : وامیدگی، وامش، حالت تهوع و استفراغ، دل آشوبه، دل به هم خوردگی، تنفر، چندش، بیزاری، حالت استفراه

nausea

<hr> معنی : حالت تهوع دست دادن، بالا آوردن، متنفر ساختن، از رغبت انداختن، منزجرکردن <hr> معانی دیگر : متنفر کردن یا شدن، بیزار کردن یا شدن، دچار تهوع کردن یا شدن، دچار به هم خوردگی حال شدن، منش گشتن، وامیدن، بالااوردن

معنی : حالت تهوع دست دادن، بالا آوردن، متنفر ساختن، از رغبت انداختن، منزجرکردن معانی دیگر : متنفر کردن یا شدن، بیزار کردن یا شدن، دچار تهوع کردن یا شدن، دچار به هم خوردگی حال شدن، منش گشتن، وامیدن، بالااوردن

nauseate

<hr> معنی : تهوع اور <hr> معانی دیگر : تهوع اور

معنی : تهوع اور معانی دیگر : تهوع اور

nauseating

<hr> معنی : تهوع اور <hr> معانی دیگر : (عامیانه) دچار تهوع، تهوع آور، منش انگیز، دل آشوبگر، وامنده، انزجار انگیز، بیزار کننده، چندش آور، استفراغ آور

معنی : تهوع اور معانی دیگر : (عامیانه) دچار تهوع، تهوع آور، منش انگیز، دل آشوبگر، وامنده، انزجار انگیز، بیزار کننده، چندش آور، استفراغ آور

nauseous

<hr> معنی : دریایی، ملوانی، مربوط به دریانوردی <hr> معانی دیگر : وابسته به دریانوردی، ناویانی

معنی : دریایی، ملوانی، مربوط به دریانوردی معانی دیگر : وابسته به دریانوردی، ناویانی

nautical

<hr> مایل دریایی (برابر با 1852 متر)، میل دریایی انگلیس معادل 0806 فوت، میل دریایی امریکامعادل 02/0806 فوت

مایل دریایی (برابر با 1852 متر)، میل دریایی انگلیس معادل 0806 فوت، میل دریایی امریکامعادل 02/0806 فوت

nautical mile

<hr> معنی : وابسته به نیروی دریایی، وابسته به کشتی <hr> معانی دیگر : نیروی دریایی، ناوگانی، وابسته به کشتی و کشتیرانی، دریانوردی، ناوبری

معنی : وابسته به نیروی دریایی، وابسته به کشتی معانی دیگر : نیروی دریایی، ناوگانی، وابسته به کشتی و کشتیرانی، دریانوردی، ناوبری

naval

<hr> معنی : وسط، ناف، سره میان <hr> معانی دیگر : سره، مرکز، میانگاه، سره مج

معنی : وسط، ناف، سره میان معانی دیگر : سره، مرکز، میانگاه، سره مج

navel

<hr> معنی : قابلیت کشتیرانی <hr> معانی دیگر : قابلیت کشتیرانی

معنی : قابلیت کشتیرانی معانی دیگر : قابلیت کشتیرانی

navigability

<hr> معنی : قابل کشتیرانی <hr> معانی دیگر : (رود و آبراه و غیره) قابل کشتیرانی، ناوپذیر، هدایت پذیر، راندپذیر

معنی : قابل کشتیرانی معانی دیگر : (رود و آبراه و غیره) قابل کشتیرانی، ناوپذیر، هدایت پذیر، راندپذیر

navigable

<hr> معنی : هدایت کردن، کشتیرانی کردن <hr> معانی دیگر : (کشتی یا هواپیما) ناوبری کردن، راندن، (عامیانه) راه رفتن، راه خود را بازکردن، رهگشایی کردن، (نادر) با کشتی سفر کردن، هدایت کردن هواپیماو غیره، طبیعت، ذات، گوهر، ماهیت، خوی، افرینش، گونه، نوع، خاصیت

معنی : هدایت کردن، کشتیرانی کردن معانی دیگر : (کشتی یا هواپیما) ناوبری کردن، راندن، (عامیانه) راه رفتن، راه خود را بازکردن، رهگشایی کردن، (نادر) با کشتی سفر کردن، هدایت کردن هواپیماو غیره، طبیعت، ذات، گوهر، ماهیت، خوی، افرینش، گونه، نوع، خاصیت

navigate

<hr> معنی : هوانوردی <hr> معانی دیگر : ناوبری، هدایت (کشتی یا هواپیما و غیره)، رفت و آمد کشتی ها، علم تعیین مسیر (برای کشتی و هواپیما و غیره)، رهیابی، کشتی رانی، دریا نوردی، بحر پیمایی، فن کشتی رانی با علم ریاضی

معنی : هوانوردی معانی دیگر : ناوبری، هدایت (کشتی یا هواپیما و غیره)، رفت و آمد کشتی ها، علم تعیین مسیر (برای کشتی و هواپیما و غیره)، رهیابی، کشتی رانی، دریا نوردی، بحر پیمایی، فن کشتی رانی با علم ریاضی

navigation

<hr> معنی : دریا نورد، کشتیران، هدایتگر <hr> معانی دیگر : ناوبر، افسر راه، رهیاب، کاشف

معنی : دریا نورد، کشتیران، هدایتگر معانی دیگر : ناوبر، افسر راه، رهیاب، کاشف

navigator

<hr> معنی : کارگر غیر ماهر، کارگر حفار، ماشین حفاری <hr> معانی دیگر : (انگلیس) عمله، فعله، کارگر ساده

معنی : کارگر غیر ماهر، کارگر حفار، ماشین حفاری معانی دیگر : (انگلیس) عمله، فعله، کارگر ساده

navvy

<hr> معنی : ناوگان، نیروی دریایی، بحریه، کشتی جنگی <hr> معانی دیگر : قوای بحریه، همه ی ناوهای جنگی یک کشور

معنی : ناوگان، نیروی دریایی، بحریه، کشتی جنگی معانی دیگر : قوای بحریه، همه ی ناوهای جنگی یک کشور

navy

<hr> معنی : نه، رای منفی <hr> معانی دیگر : (به ویژه هنگام اخذ رای شفاهی) نه، مخالف (در برابر: بلی، موافقم aye)، رای مخالف، پاسخ منفی، رد، انکار، نی گویی، ارندان، خیر

معنی : نه، رای منفی معانی دیگر : (به ویژه هنگام اخذ رای شفاهی) نه، مخالف (در برابر: بلی، موافقم aye)، رای مخالف، پاسخ منفی، رد، انکار، نی گویی، ارندان، خیر

<hr> آدم منفی باف، کسیکه همیشه می گوید نه، آیه ی نحس

آدم منفی باف، کسیکه همیشه می گوید نه، آیه ی نحس

naysayer

<hr> معنی : عضو حزب نازی المان هیتلری <hr> معانی دیگر : (آلمان هیتلری) حزب نازی، عضو این حزب، نازی

معنی : عضو حزب نازی المان هیتلری معانی دیگر : (آلمان هیتلری) حزب نازی، عضو این حزب، نازی

nazi

<hr> معنی : اصول نازی <hr> معانی دیگر : naziism اصول نازی <hr> nazism(e) نازیسم، سیستم حکومتى المان هیتلرى قانون ـ فقه : حزب ناسیونال سوسیالیست المان

معنی : اصول نازی معانی دیگر : naziism اصول نازی nazism(e) نازیسم، سیستم حکومتى المان هیتلرى قانون ـ فقه : حزب ناسیونال سوسیالیست المان

nazism

<hr> معنی : ذروه، حد اعلای ترقی، بالاترین درجه <hr> معانی دیگر : (لاتین) بهترین، از این بهتر نمی شود، عالی ترین

معنی : ذروه، حد اعلای ترقی، بالاترین درجه معانی دیگر : (لاتین) بهترین، از این بهتر نمی شود، عالی ترین

ne plus ultra

<hr> معنی : وابسته به انسان غارنشین، وابسته به انسان وحشی و اولیه <hr> معانی دیگر : آغازین، اولیه، پیشرفت نکرده، ابتدایی، بربری، وحشی، وابسته به دره ی نئاندر (neander) در آلمان، نئاندری، (دیرین شناسی) انسان نئاندرتال (انسان دوران پلیستوسن به نام: sapiens neanderthalensis homo)، وابسته به انسان نئاندرتال، نئاندرتالی (neandertal هم می نویسند)، خیلی کهنه

معنی : وابسته به انسان غارنشین، وابسته به انسان وحشی و اولیه معانی دیگر : آغازین، اولیه، پیشرفت نکرده، ابتدایی، بربری، وحشی، وابسته به دره ی نئاندر (neander) در آلمان، نئاندری، (دیرین شناسی) انسان نئاندرتال (انسان دوران پلیستوسن به نام: sapiens neanderthalensis homo)، وابسته به انسان نئاندرتال، نئان

neanderthal

<hr> معنی : کهکشند، خفیف ترین جزر و مد <hr> معانی دیگر : (جزر و مد دریا) کهکشند، (محلی) دیرک گاری (که دو اسب به طرفین آن می بندند)

معنی : کهکشند، خفیف ترین جزر و مد معانی دیگر : (جزر و مد دریا) کهکشند، (محلی) دیرک گاری (که دو اسب به طرفین آن می بندند)

neap

<hr> معنی : وابسته به شهر ناپل <hr> معانی دیگر : اهل شهر ناپل (در ایتالیا)، ناپلی، وابسته به ناپل، ناپولی

معنی : وابسته به شهر ناپل معانی دیگر : اهل شهر ناپل (در ایتالیا)، ناپلی، وابسته به ناپل، ناپولی

neapolitan

<hr> معنی : نزدیک، صمیمی، نزدیک شدن، پیش، تقریبا، قریب، نزدیک، نزد، سر <hr> معانی دیگر : (مسافت یا زمان) نزدیک، فرهمند، نزدیک به، تقریبا (بیشتر می گویند: nearly)، صمیمانه، از نزدیک، (اسب یا اتومبیل یا کالسکه) در جلو و سمت چپ، کوتاه، سرراست، مستقیم، (نسبتا) همانند، (تا اندازه ای) شبیه، نزدیک شدن یا کردن (زمان یا فاصله)، (نادر) با خست، با چشم تنگی، با صرفه جویی زیاد، خسیس

معنی : نزدیک، صمیمی، نزدیک شدن، پیش، تقریبا، قریب، نزدیک، نزد، سر معانی دیگر : (مسافت یا زمان) نزدیک، فرهمند، نزدیک به، تقریبا (بیشتر می گویند: nearly)، صمیمانه، از نزدیک، (اسب یا اتومبیل یا کالسکه) در جلو و سمت چپ، کوتاه، سرراست، مستقیم، (نسبتا) همانند، (تا اندازه ای) شبیه، نزدیک شدن یا کردن (زمان 

near

<hr> (حادثه یا تصادف یا رویداد) تصادفی که به سختی از آن احتراز می شود، آنچه که به وقوع نمی پیوندد ولی خیلی به وقوع نزدیک می شود، (بمب و گلوله ی توپ و غیره) نزدیک به هدف (که به هدف نمی خورد ولی تا اندازه ای خسارت وارد می کند)، (نتیجه) تا اندازه ای موفقیت آمیز، آنچه که به وقوع نمی پیوندد ولی خیلی به وقوع نزدیک می شود he didn't hit the tree, but it was a near miss او به درخت برخورد نکرد

(حادثه یا تصادف یا رویداد) تصادفی که به سختی از آن احتراز می شود، آنچه که به وقوع نمی پیوندد ولی خیلی به وقوع نزدیک می شود، (بمب و گلوله ی توپ و غیره) نزدیک به هدف (که به هدف نمی خورد ولی تا اندازه ای خسارت وارد می کند)، (نتیجه) تا اندازه ای موفقیت آمیز، آنچه که به وقوع نمی پیوندد ولی خیلی به وقوع ن

near miss

<hr> معنی : نزدیک، نزدیک <hr> معانی دیگر : در (همین) نزدیکی، مجاور، این نزدیکی ها، در این حوالی، این اطراف ها، همین دور و برها، نزدیک، مجاور، دم دست، نزدیک به

معنی : نزدیک، نزدیک معانی دیگر : در (همین) نزدیکی، مجاور، این نزدیکی ها، در این حوالی، این اطراف ها، همین دور و برها، نزدیک، مجاور، دم دست، نزدیک به

nearby

<hr> معنی : نزدیک ترین

nearest

<hr> معنی : تقریبا، تاحدی، مستقیما <hr> معانی دیگر : کمابیش، (قدیم) صمیمانه، از نزدیک، (قدیمی) با خست، با خسیس گری، با چشم تنگی، فریبا

معنی : تقریبا، تاحدی، مستقیما معانی دیگر : کمابیش، (قدیم) صمیمانه، از نزدیک، (قدیمی) با خست، با خسیس گری، با چشم تنگی، فریبا

nearly

<hr> معنی : نزدیک بین <hr> معانی دیگر : (چشم پزشکی) نزدیک بین (myopic هم می گویند)، نزدیک بین

معنی : نزدیک بین معانی دیگر : (چشم پزشکی) نزدیک بین (myopic هم می گویند)، نزدیک بین

nearsighted

<hr> معنی : گاو، شسته و رفته، مرتب، پاکیزه، تمیز <hr> معانی دیگر : منظم، آراسته، صاف و ساده، ترگل ورگل، ناب، خالص، ناآمیخته، نیالوده، خلص، سک، سره، خوش ترکیب، خوش ریخت، رعنا، خوش هیکل، (خط) قشنگ و خوانا، (عمل یا سخن یا کار هنری) مهارت آمیز، زبردستانه، چیره دستانه، (خودمانی) خوب، عالی، محشر، معرکه، حسابی، (نادر) بدون کسور مختلف (مالیاتی و غیره)، (نادر) گاو، گاو نر

معنی : گاو، شسته و رفته، مرتب، پاکیزه، تمیز معانی دیگر : منظم، آراسته، صاف و ساده، ترگل ورگل، ناب، خالص، ناآمیخته، نیالوده، خلص، سک، سره، خوش ترکیب، خوش ریخت، رعنا، خوش هیکل، (خط) قشنگ و خوانا، (عمل یا سخن یا کار هنری) مهارت آمیز، زبردستانه، چیره دستانه، (خودمانی) خوب، عالی، محشر، معرکه، حسابی، (ناد

neat

<hr> (معمولا با: up) تمیز و مرتب کردن، آراسته کردن، تروتمیز کردن

(معمولا با: up) تمیز و مرتب کردن، آراسته کردن، تروتمیز کردن

neaten

<hr> معنی : چوپان، گله بان، گاو دار <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: cowherd، گاوچران

معنی : چوپان، گله بان، گاو دار معانی دیگر : رجوع شود به: cowherd، گاوچران

neatherd

<hr> معنی : نوک، منقار، پوزه، دهان، بینی <hr> معانی دیگر : (انگلیس - محلی)، (پرنده) نوک، (حیوان) پوزه، پوز، (انسان) پک و پوز، مخفف: ایالت نبراسکا (امریکا)، نوک مخصوصا نوک لاک پشت و پرنده

معنی : نوک، منقار، پوزه، دهان، بینی معانی دیگر : (انگلیس - محلی)، (پرنده) نوک، (حیوان) پوزه، پوز، (انسان) پک و پوز، مخفف: ایالت نبراسکا (امریکا)، نوک مخصوصا نوک لاک پشت و پرنده

<hr> معنی : لکه، ابر، سحاب <hr> معانی دیگر : (نجوم) سحاب، سحابی، میغ واره، (چشم پزشکی) تاری مختصر قرنیه، توده های عظیم گازو گرد مابین فواصل ستارگان جاده شیری

معنی : لکه، ابر، سحاب معانی دیگر : (نجوم) سحاب، سحابی، میغ واره، (چشم پزشکی) تاری مختصر قرنیه، توده های عظیم گازو گرد مابین فواصل ستارگان جاده شیری

nebula

<hr> معنی : مبهم، سحابی، میغی <hr> معانی دیگر : سحابی، میغی، مبهم

معنی : مبهم، سحابی، میغی معانی دیگر : سحابی، میغی، مبهم

nebular

<hr> معنی : غبار، حالت گازی، حالت ابری، حالت غباری <hr> معانی دیگر : سحابی بودن، میغ وارگی

معنی : غبار، حالت گازی، حالت ابری، حالت غباری معانی دیگر : سحابی بودن، میغ وارگی

nebulosity

<hr> معنی : تیره، تار، شبیه سحاب، بشکل ابر <hr> معانی دیگر : سحابی مانند، میغ واره مانند، ابری، ابرآلود، مه آلود، محو

معنی : تیره، تار، شبیه سحاب، بشکل ابر معانی دیگر : سحابی مانند، میغ واره مانند، ابری، ابرآلود، مه آلود، محو

nebulous

<hr> معنی : لزوما <hr> معانی دیگر : ناچار، ناگزیر، الزاما، ضرورتا

معنی : لزوما معانی دیگر : ناچار، ناگزیر، الزاما، ضرورتا

necessarily

<hr> معنی : ضروری، واجب، لازم، بایسته، بایا، دروار <hr> معانی دیگر : اندربای، دربایست، وایا، دروا، نیازین، غیرقابل احتراز، ناگزیر، پرهیز ناپذیر، گریزناپذیر، بی گریز، حتمی، بدیهی، اجباری، الزامی، الزام آور، (جمع) لوازم، ملزومات، (محلی) مستراح، مبال

معنی : ضروری، واجب، لازم، بایسته، بایا، دروار معانی دیگر : اندربای، دربایست، وایا، دروا، نیازین، غیرقابل احتراز، ناگزیر، پرهیز ناپذیر، گریزناپذیر، بی گریز، حتمی، بدیهی، اجباری، الزامی، الزام آور، (جمع) لوازم، ملزومات، (محلی) مستراح، مبال

necessary

<hr> معنی : مجبور کردن، مستلزم بودن، ناگزیر ساختن، ایجاب کردن، بایسته کردن، واجب کردن <hr> معانی دیگر : ضروری کردن، لازم کردن، دربایستن، (نادر) مجبورکردن، وادارکردن، بایستن

معنی : مجبور کردن، مستلزم بودن، ناگزیر ساختن، ایجاب کردن، بایسته کردن، واجب کردن معانی دیگر : ضروری کردن، لازم کردن، دربایستن، (نادر) مجبورکردن، وادارکردن، بایستن

necessitate

<hr> معنی : محتاج، واجب، لازم، بایسته <hr> معانی دیگر : نیازمند، (سخت) محتاج، بی چیز، ندار، تنگدست

معنی : محتاج، واجب، لازم، بایسته معانی دیگر : نیازمند، (سخت) محتاج، بی چیز، ندار، تنگدست

necessitous

<hr> معنی : نیاز، ضرورت، لزوم، نیازمندی، احتیاج، بایستگی <hr> معانی دیگر : دربایست، دارای الزام، سرنوشت، قضا و قدر، جبر، تغییرناپذیر، احترازناپذیر، الزام آور، ناگزیر، اجتناب ناپذیر، (معمولا جمع) نیازمندی های اساسی، لوازم ضروری، ضروریات، احتیاجات اولیه، فقر، بی چیزی، عسرت، تنگدستی

معنی : نیاز، ضرورت، لزوم، نیازمندی، احتیاج، بایستگی معانی دیگر : دربایست، دارای الزام، سرنوشت، قضا و قدر، جبر، تغییرناپذیر، احترازناپذیر، الزام آور، ناگزیر، اجتناب ناپذیر، (معمولا جمع) نیازمندی های اساسی، لوازم ضروری، ضروریات، احتیاجات اولیه، فقر، بی چیزی، عسرت، تنگدستی

necessity

<hr> معنی : تنگه، گردنه، گردن، ماچ و نوازش کردن <hr> معانی دیگر : هر چیز گردن مانند، (اندام و ساز واره ها) باریکترین بخش، (خودمانی) ماچ و بوسه کردن، دست یازی و ماچ کردن، مغازله کردن، (جامه) یقه، دورگردن، گریبان، (جغرافی) آبراه، باریکاب، زمین باریک، باریکه، نواره، گدار، (زمین شناسی) ستون سنگ های آذرین، کشتن پرنده (با پیچاندن گردن)

معنی : تنگه، گردنه، گردن، ماچ و نوازش کردن معانی دیگر : هر چیز گردن مانند، (اندام و ساز واره ها) باریکترین بخش، (خودمانی) ماچ و بوسه کردن، دست یازی و ماچ کردن، مغازله کردن، (جامه) یقه، دورگردن، گریبان، (جغرافی) آبراه، باریکاب، زمین باریک، باریکه، نواره، گدار، (زمین شناسی) ستون سنگ های آذرین، کشتن پر

neck

<hr> معنی : خاده <hr> معانی دیگر : (قدیم) کراوات، دستمال گردن

معنی : خاده معانی دیگر : (قدیم) کراوات، دستمال گردن

واژه های حرف "n" - مترادف و متضاد