کلمه جو
صفحه اصلی

سایه


مترادف سایه : شبح، ظل، نسار، نش، پناه، حمایت، توجه، عنایت، اثر، تاثیر، نتیجه، نفوذ، حشمت، بزرگی، جلال، غیرواقعی، صوری، وهمی، موهوم، نقاط تیره تر در نقاشی

فارسی به انگلیسی

shadow, shade, protection, ghost, phantom, shady, umbra, umbrage, umbrella, protection or care

shade, shadow, protection or care


ghost, phantom, shade, shadow, shady, umbra, umbrage, umbrella


فارسی به عربی

شمسیة , ظل

فرهنگ اسم ها

اسم: سایه (دختر) (فارسی) (تلفظ: sāye) (فارسی: سايه) (انگلیسی: saye)
معنی: ( به مجاز ) توجه، پناه، حمایت، حشمت و بزرگی، ( در فیزیک ) تاریکی نسبی که به سبب جلوگیری تابش مستقیم نور در سطح یا فضا ایجاد می شود در مقابلِ روشن، عنایت، ( به مجاز )، تاریکی ای که به سبب جلوگیری از تابش مستقیم نور در جایی ایجاد می شود، تصویری از کسی یا چیزی که هنگام واقع شدن او یا آن در برابر نور ایجاد می شود

(تلفظ: sāye) (در فیزیک) تاریکی نسبی که به سبب جلوگیری تابش مستقیم نور در سطح یا فضا ایجاد می‌شود در مقابلِ روشن ؛ (به مجاز) ، توجه ، عنایت ، پناه ، حمایت ؛ (در قدیم) (به مجاز) حشمت و بزرگی .


مترادف و متضاد

shadow (اسم)
ظل، سایه

protection (اسم)
حمایت، حفاظت، سایه، حفاظ، محافظت، حفظ، حراست، نیکداشت، تامین نامه، حجر، سوگیری

patronage (اسم)
حمایت، سرپرستی، سایه، پشتیبانی، قیمومت

auspices (اسم)
شگون، توجهات، سایه، حسن توجه، تطیر، تفال از روی پرواز مرغان

shade (اسم)
سایه، سایه رنگ، حباب چراغ یا فانوس، اباژور، جای سایه دار، اختلاف جزئی

shading (اسم)
سایه، توصیف، اختلاف جزئی

umbrage (اسم)
رنجش، اثر، نگرانی، سایه، تاری، تاریکی، سایه شاخ و برگ، سوظن

hatching (اسم)
سایه، سایه زنی، هاشورزنی

shadiness (اسم)
سایه

umbra (اسم)
شبح، روح، سایه، نقطه تاریک

شبح، ظل، نسار، نش


پناه، حمایت


توجه، عنایت


اثر، تاثیر، نتیجه


نفوذ


حشمت، بزرگی، جلال


غیرواقعی، صوری


وهمی، موهوم


نقاطتیره‌تر (در نقاشی)


۱. شبح، ظل، نسار، نش
۲. پناه، حمایت
۳. توجه، عنایت
۴. اثر، تاثیر، نتیجه
۵. نفوذ
۶. حشمت، بزرگی، جلال
۷. غیرواقعی، صوری
۸. وهمی، موهوم
۹. نقاطتیرهتر (در نقاشی)


فرهنگ فارسی

سیاهی جسم انسان یاهرچیزدیگردربرابر آفتاب
( اسم ) ۱ - چون جسم کدری در برابر نور قرار گیرد منطقه تاریک پشت جسم کدر را سایه گویند . هیچیک از نقاط سایه نمیتواند از منبع روشنای کسب نور کند ظل مقابل روشن ( روشنایی ) . یا سایه این دو رنگ . حمایت زمانه و روزگار . یا سایه خدا ( ظل الله ) ۱ - خلیفه . ۲ - پادشاه . یا سایه رب ( النعیم ) . ۱ - خلیفه . ۲ - پادشاه . یا سایه رکاب . ۱ - حمایت . ۲ - تابعان متابعان . یا سایهاش سنگین است . افاده اش زیاد شده . یا سایه تان کم نشود . ۱ - ظل عالی مستدام باد ( در تعارف گویند ) . ۲ - پناه حمایت . ۳ - شبح . ۴ - جن پری ( سایه دار سایهزده ) . ۵ - فسق فجور . ۶ - درجه ای از تیرگی همجوار روشن. ۷ - انعکاس شیئی بر شئ دیگر . مقابل روشن . یا سایه و روشن . یا سایه و نور . ۱ - سایه درخت ( چه سایه و آفتاب هر دو دارد ) . ۲ - شب و روز .
نام وادی است در حدود حجاز

فرهنگ معین

(یَیا یِ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - محیط تاریکی که در اثر قرار گرفتن جسم تیره در برابر نور ایجاد می شود. ۲ - پناه ، حمایت . ۳ - شبح . ،~ کسی را با تیر زدن کنایه از: سخت با او دشمن بودن . ،زیر ~ کسی بودن مورد حمایت و توجه او بودن .

لغت نامه دهخدا

سایه . [ ی َ ] (اِخ ) دهی است بمکه . (منتهی الارب ).


سایه . [ ی َ ] (اِخ ) نام وادیی است در حدود حجاز و گفته شده وادیی است ازمدینه که شامل قراء زیادی است که در آنجا نخل و موزو انار و انگور فراوان بدست آید. (معجم البلدان ).


سایه . [ ی َ ] (اِخ ) وادیی است میان حرمین . (منتهی الارب ).


سایه.[ ی َ / ی ِ ] ( اِ ) پهلوی «سایک « » تاوادیا 165» و «آسیا» «مناس 268»، هندی باستان «چهایا» ( سایه )، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی » ، وخی عاریتی و دخیل «سایه » ، سریکلی «سویا» ، گیلکی «سایه » . ظل. تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوی نور و ظل. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). ترجمه ظل و مرادف پرتو. ( آنندراج ). تُبَّع: فَی ْء؛ سایه زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. ( منتهی الارب ) :
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای.
فردوسی.
بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.
فردوسی.
وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369 ).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه سپیدارند.
ناصرخسرو.
خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه.
سنائی.
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم.
انوری.
چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه اقبال بوتراب انداخت.
ظهیرالدین فاریابی.
نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
خاقانی.
چو بیگانه وامانم از سایه خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
سایه کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت.
نظامی.
هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب.
مولوی.
هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
ابن یمین.
بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای.
وحشی بافقی.
|| مجازاً بمعنی حمایت است. ( آنندراج ). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه تو» یعنی در حمایت تو. ( برهان ) ( غیاث ). یا قصداز محافظت کامل است. ( قاموس کتاب مقدس ) :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.
ابوشکور.
و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه او باشند خویشتن بکشند. ( حدود العالم ).

سایه .[ ی َ / ی ِ ] (اِ) پهلوی «سایک « » تاوادیا 165» و «آسیا» «مناس 268»، هندی باستان «چهایا» (سایه )، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی » ، وخی عاریتی و دخیل «سایه » ، سریکلی «سویا» ، گیلکی «سایه » . ظل . تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوی نور و ظل . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ترجمه ٔ ظل و مرادف پرتو. (آنندراج ). تُبَّع: فَی ْء؛ سایه ٔ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. (منتهی الارب ) :
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای .

فردوسی .


بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.

فردوسی .


وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان .

ناصرخسرو.


همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.

ناصرخسرو.


خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه .

سنائی .


صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم .

انوری .


چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه ٔ اقبال بوتراب انداخت .

ظهیرالدین فاریابی .


نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.

خاقانی .


چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم .

خاقانی .


سایه ٔ کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت .

نظامی .


هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب .

مولوی .


هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.

ابن یمین .


بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای .

وحشی بافقی .


|| مجازاً بمعنی حمایت است . (آنندراج ). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه ٔ تو» یعنی در حمایت تو. (برهان ) (غیاث ). یا قصداز محافظت کامل است . (قاموس کتاب مقدس ) :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.

ابوشکور.


و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه ٔ او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم ).
هر آنکس که در سایه ٔ من پناه
نیابد ورا گم شود پایگاه .

فردوسی .


حشمت و سایه ٔاو لشکر او را مدد است
که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.

فرخی .


جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذو الطول و المن .

منوچهری .


در سایه ٔ دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خردباش که عالم شب تار است .

ناصرخسرو.


تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضایی .

ناصرخسرو.


امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آنست .

سنائی .


افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.

خاقانی .


خاک توام سایه وار سایه ز من وامَدار
نار نیم برمجوش مار نیم درمرم .

خاقانی .


سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.

نظامی .


گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت
مگر آن وقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم .

سعدی (طیبات ).


|| بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال . شخصیت :
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه وخطرم .

فرخی .


دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
وَ اندر این خانه همی بادا این دولت و فر.

فرخی .


پردانش و پرخیری و پر فضلی و پرشرم
باسایه و باسنگی و با حلم و وقاری .

فرخی .


کرا شاید کنون پیرایه ٔ تو
کرا یابم بسنگ و سایه ٔ تو.

(ویس و رامین ).


تو بد خواه منی نه دایه ٔ من
بخواهی برد آب و سایه ٔ من .

(ویس و رامین ).


ببردم خویشتن راآب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه .

(ویس و رامین ).


ره درمانْش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.

خاقانی .


|| عنایت . توجه :
ای زدوده سایه ٔ تو زآینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ .

کسائی .


لشکری را که بود سایه ٔ مسعود بدو
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.

فرخی .


سایه ٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.

مولوی .


|| فسق و فجور. (برهان ) :
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از راه پشت شیفته بر سایه ٔ منند.

سوزنی .


|| جن را نیز سایه گویند. (برهان ) (آنندراج ). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندی که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته . (آنندراج ). دیوزدگی . پری گرفتگی . ام الصبیان . (یادداشت مؤلف ). || نام دیوی است . (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ). || این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است . (یادداشت مؤلف ) آسایش :
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال .

منجیک .


چو زرد از ویسه این گفتار بشنید
عنان باره ٔ شبگون بپیچد
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او سوی مرو آمد از راه
نیاسودی ز اندیشه شهنشاه .

(ویس و رامین ).


|| سایه بان : و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و درمیان گاه آن گنبدی عظیم بر آوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
- از سایه شدن کار ؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن :
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین .

خاقانی .


|| مقابل روشن در رنگ آمیزی .
(یادداشت مؤلف ). || گاهی اوقات قصد از ظلمت غلیظ. || گاهی اوقات محل خنک و خوش است . (از قاموس کتاب مقدس ).l50k

فرهنگ عمید

سیاهی جسم انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنایی چراغ بر روی زمین یا بر چیز دیگر بیفتد.
۲. [مجاز] توجه، عنایت.
* سایه افکندن: (مصدر لازم ) سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر: پدر مرده را سایه بر سر فکن / غبارش بیفشان و خارش بکن (سعدی۱: ۸۰ )، گرچه دیوار افکند سایه دراز / بازگردد سوی او آن سایه باز (مولوی: ۴۳ ).
* سایه انداختن: (مصدر لازم ) = * سایه افکندن
* سایه گستردن: (مصدر لازم ) = * سایه افکندن

سیاهی جسم انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنایی چراغ بر روی زمین یا بر چیز دیگر بیفتد.
۲. [مجاز] توجه؛ عنایت.
⟨ سایه ‌افکندن: (مصدر لازم) سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر: ◻︎ پدر‌مرده را سایه بر سر فکن / غبارش بیفشان و خارش بکن (سعدی۱: ۸۰)، ◻︎ گرچه دیوار افکند سایه دراز / بازگردد سوی او آن سایه باز (مولوی: ۴۳).
⟨ سایه ‌انداختن: (مصدر لازم) = ⟨ سایه افکندن
⟨ سایه گستردن: (مصدر لازم) = ⟨ سایه افکندن


دانشنامه عمومی

سایه ناحیهٔ تاریک ناشی از واقع شدن جسمی کدر بین چشمهٔ نور و صفحهٔ تصویر است.
بخش تقاطع یک سایه، یک محیط مرِیی دو بعدی یا تصویر وارونه یک جسم می باشد که جلوی نور قرار گرفته است.اجسام آسمانی زمانی که قدر نجومی آنها مساوی یا کوچکتر از منفی چهار (۴-) باشد، می تواند سایهٔ مریی بیندازد.هم اکنون تنها اجرام آسمانیی که قادر به تولید سایه های قابل رؤیت بر روی زمین هستند، خورشید، ماه و تحت شرایطی سیارهٔ ناهید می باشد.
کوچکترین زاویه میان مسیر نور، سطحی که سایه بر آن می افتد، بلندترین سایه را ایجاد می کند. اگر جسم به منبع نور نزدیک باشد، سایه بزرگ است و اگر سطح خمیده باشد، انحراف های بیشتری وجود خواهد داشت.
طول سایه در طی روز تغییر می کند. طول سایه ای که بر روی زمین می افتد متناسب با کتانژانت زاویه ارتفاع خورشید باشد. سایه می تواند فوق العاده بلند باشد. اگر خورشید مستقیماً در بالای سر باشد، سایه کاملاً زیر پا ناپدید می گردد.

تخلص شاعر بزرگ معاصر استاد هوشنگ ابتهاج می باشد


دانشنامه آزاد فارسی

سایه (shadow)
ناحیۀ تاریک پشت سر هر جسم کدر. سایه هیچ نوری از منبع نور واقع در جلوی جسم یا بخشی از این نور را دریافت نمی کند. تشکیل سایه را بر اساس انتشارِ راست خط پرتوهای نور و ناتوانی این پرتوها از خم شدن در اطراف جسم مانع توضیح می دهند. هر منبع نور نقطه ای سایه ای کامل، یعنی سایه ای کاملاً تاریک و دارای لبه های تیز تولید می کند. منبع نور گسترده هم سایۀ کامل مرکزی و هم نیم سایه ایدر اطراف آن ایجاد می کند. نیم سایه ناحیه ای نیمه تاریک با لبه های نامشخص است که ناحیۀ تاریک را به ناحیۀ روشن متصل می کند. گرفتگی ها(خسوف و کسوف) بر اثر عبور زمین از درون سایۀ ماه یا عبور ماه از درون سایۀ زمین پدید می آیند.

فرهنگستان زبان و ادب

{ghost} [رایانه و فنّاوری اطلاعات] تصویر ناخواستۀ به جامانده از متن تایپ شده بر روی نمایشگر
{shade} [شیمی، مهندسی بسپار علوم و فنّاورى رنگ] 1. رنگ حاصل از اختلاط یک رنگ دانه یا رَزانۀ سیاه یا هر فام تیره با رنگ دانه یا رَزانۀ دیگر 2. عمق رنگ 3. یک فام مشخص یا گونه ای که تفاوتی اندک با آن دارد متـ . فام سایه
{shadow, umbra} [فیزیک- اپتیک] ناحیۀ تاریک ناشی از واقع شدن جسمی ناشفاف بین چشمۀ نور و صفحۀ تصویر
{umbra} [نجوم] 1. ناحیه ای از زمین یا ماه که در هنگام گرفت در تاریکی کامل است 2. ناحیۀ تیره تر و مرکزی هر لکۀ خورشیدی

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] تاریکی نسبی ایجاد شده بر اثر جلوگیری از تابش مستقیم نور در یک سطح یا در فضا را در سایه گویند. از آن در بابهای صلات، اعتکاف، حج و به مناسبت در بابهای تجارت، صلح، عاریه، اجاره و احیاء موات سخن گفته‏اند.
از راههای شناخت زمان زوال (وقت نمازظهر) شروع سایه شاخص به سمت افزایش پس از کاهش و یا از بین رفتن آن است.

به قول مشهور، وقت فضیلت نماز ظهر از اول زوال تا رسیدن سایه شاخص به اندازه آن است و وقت فضیلت نماز عصر از زمان رسیدن سایه شاخص به اندازه آن تا زمان رسیدن سایه به اندازه دو برابر شاخص است.
همچنین بنابر قول مشهور، وقت نماز جمعه از زوال تا رسیدن سایه شاخص به اندازه آن است.
بنابر اشهر، بلکه مشهور، وقت نافله ظهر از زوال تا رسیدن سایه شاخص به اندازه دو قدم (دو هفتم شاخص) و نافله عصر از زوال تا رسیدن سایه شاخص به اندازه چهار قدم (چهار هفتم شاخص) است.

سایه و اعتکاف
اعتکاف کننده در مدت اعتکاف نباید از مسجد خارج شود، مگر در موارد ضرورت. در صورت خروج از روی ضرورت، نباید زیر سایه بان بایستد یا بنشیند. در جواز راه رفتن زیر سایه بان اختلاف است.

سایه و حج
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: sâya
طاری: sâya
طامه ای: sâya
طرقی: sâya
کشه ای: sâya
نطنزی: sâya


گویش مازنی

سایه


/saae/ سایه

واژه نامه بختیاریکا

سا؛ ساگَه؛ سَر و سا

جدول کلمات

نش

پیشنهاد کاربران

پناه

حشمت . جلال. بزرگی. متانت. وقار. پناه. حمایت.


ظل

وقتی یک جسمی مانع عبور نور می شود سایه درست می شود

سرپناه

هر گاه جسمی روبروی نور قرار گیرد محوطه ای سیاه و کدر تشکیل می شود که به آن سایه میگویند

پناه آرامش بزرگی

سایه: تاریکی که در اثر وقوع یک جسم در مقابل نور ایجاد می شود شکل این تاریکی مانند شکل آن جسم است ولی اندازه آن متناسب با فاصله جسم از نور، بزرگ تر یا کوچک تر است.
سایه: خطی که بانوان به منظور زیبایی زیر ابرو یا چشم کشند و انگار سایه ای از ابرو یا چشم در زیر آن تشکیل شده باشد.
سایه: کنایه از حمایت و دستگیری یک فر د بزرگ منش و خیر از دیگران می نماید. انسان سایه دار یعنی انسانی که دیگران را زیر پرو بال خود گرفته و از رسیدن پرتو های رنج آور زندگی به آن ها جلوگیری می نماید.
سایه: کنایه از تأثیرات منفی معانی مختلف غیر مادی، مانند: سایه ظلم، سایه فقر، سایه نکبت و بدبختی
در زبان ترکی به سایه، " کؤلگَه " گفته می شود ولی درمورد سایه چشم و ابرو واژه فارسی آن به صورت "سایَه " کاربرد دارد.

نش، شبح، ظل، نسار، پناه، حمایت، توجه، عنایت، اثر، تاثیر، نتیجه، نفوذ، حشمت، بزرگی، جلال، غیرواقعی، صوری، وهمی، موهوم، نقاط تیره تر در نقاشی

سایه : ( Shade ) :[اصطلاح پلیمری] سایه عبارتی است در تئوری رنگ که برای تشخیص نحوه تفاوت رنگ از پرده رنگ اصلی مورد استفاده قرار می گیرد، در واقع ترکیب رنگ با رنگ سیاه، سایه نامیده می شود که سبب کاهش روشنایی می گردد.

اسم یکی از اهنگای باحال و دوست داشتنی و قشنگ از شوگا که یکی از عضو گروه بی تی اس که بوی و بند جهانه هست این اهنگو گوش کنی ضرر نمیکنی معتادش میشی

پَرهیب

ظل. . . نش. . . شبح. . . فی. . .

ظل. . . نش. . .

سایه کوتاه شده از کلمه ساآی است و سا یعنی مانند و همشکل و آی نیز آمدن و آید است.
ساای می تواند شاای نیز شود که شاای و شب آی به معنی نیمه تاریک یک جسم که به رنگ شب است شب آی به شبه و شبیه و شباهت هم تبدیل میشود.

نسار

سایه یا سو آید
سو یعنی نور و آید هم از آمدن است سو آیه یعنی با نور آید
سایه یعنی با نور تشکیل میشود.


کلمات دیگر: