شاک. ( اِ ) سینه بند زنان را گویند و آن پارچه ای باشد چهارگوشه که پستانهای خود را بدان بندند. ( برهان
قاطع ). سینه بند زنان را گویند و آن را شاماک و شاماکچه و شاماخکه نیز گویند. ( آنندراج ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از انجمن آرا ). شماخچه. ( شرفنامه منیری ). || جامه کوچک که کودکان و یا مردان در وقت کار پوشند. ( از فرهنگ سروری ). رجوع به شاماک شود. || بز نر را نامند و آن را تکه خوانند بر وزن مکه. ( برهان قاطع ). بز نر. ( سروری ). رشیدی گفته بمعنی بز پیر است. ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). و شایدپیر مصحف نر باشد. تَیس. ( منتهی الارب ) :
میش و بره و بخته و شاک و چپش تو
بگرفت بیابان ز درازا و ز پهنا.
سوزنی.
چو گرگ گرسنه اندرفتد میان رمه
چه میش و چه بره دندانش را چه بخته چه شاک.
سوزنی.
|| ( ص ) خوار و مستمند. ( ناظم الاطباء ). || مجرم و گناهکار. ( ناظم الاطباء ). اما این دو معنی مخصوص به این فرهنگ است. || ( اِ ) شاخ و شاخه. || نهال. ( ناظم الاطباء از اشتنگاس ).
شاک. [ شاک ک ] ( ع ص ) گمان کننده. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
شک کننده و گمان برنده. ( غیاث اللغات ). مرتاب. نقیض متیقن. مریب. گمانمند. ( مهذب الاسماء ). متردد میان نقیضین بدون ترجیح یکی بر دیگر :
هر آینه که
یقین باشد آنچه گفت مرا
یقین شناسم و در گفت او نباشم شاک.
سوزنی.
|| مرد باسلاح تمام. ( از منتهی الارب ). رجل شاک فی السلاح. ( از اقرب الموارد ) ( از غیاث اللغات ) ( از ناظم الاطباء ). باسلیح. تمام سلاح. زیناوند: شاکی ؛ مرد با سلاح تمام یعنی سلحدار و سپاهی. ج ، شُکّاک : قوم شکاک فی الحدید؛ ای غارقون فی السلاح. ( اقرب الموارد ) ( غیاث ). || مرد باسلاح تند و تیز: رجل شاک السلاح ؛ مرد با سلیح تیز چالاک. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). مرد با سلاح تیز و چالاک. ( آنندراج ). || در نیزه کشنده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || شتر لنگان و خمیده در راه رفتن : بعیر شاک ؛ شترلنگان و خمیده. ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). اشتری لنگ. ( مهذب الاسماء ). || ( اِ ) آماس گلو که بیشتر کودکان بدان مبتلا شوند.( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). منتفخ و ورم کرده و آماس دیده. ( ناظم الاطباء ).
شاک. [ ک َ ] ( هندی ، اِ ) طبق روایت بشن پران نام درختی باشد. ( ماللهند بیرونی ص 117 ).