کلمه جو
صفحه اصلی

خر


مترادف خر : الاغ، حمار، درازگوش، احمق، نادان، کودن، بزرگ، درشت، زمخت پیشوندواره | حلقوم، گلو، خرخره، گردن، یخه، یقه

فارسی به انگلیسی

ass, donkey, fool, silly person, silly, stupid, fatuous, gullible, idiot, moke, senseless, throat, balmy

donkey, ass, fatuous, gullible, idiot, moke, senseless, throat


ass, donkey, fatuous, gullible, idiot, moke, senseless, throat


فارسی به عربی

احمق , حمار

مترادف و متضاد

fool (اسم)
نادان، ابله، خر، احمق، ادم احمق، دلقک، لوده، خرفت

dickey (اسم)
پیش بند، خر، یقه پیراهن، پرنده کوچک

dicky (اسم)
پیش بند، خر، یقه پیراهن

ass (اسم)
ستیزه جو، ستیز گر، الاغ، خر

donkey (اسم)
الاغ، خر، ادم نادان و کودن

stupid person (اسم)
خر

صفت


الاغ، حمار، درازگوش


احمق، نادان، کودن


بزرگ، درشت، زمخت(پیشوندواره)


حلقوم، گلو، خرخره


گردن


یخه، یقه


۱. الاغ، حمار، درازگوش
۲. احمق، نادان، کودن
۳. بزرگ، درشت، زمخت(پیشوندواره)


۱. حلقوم، گلو، خرخره
۲. گردن
۳. یخه، یقه


فرهنگ فارسی

در کلمات مرکب بصورت پیشوند آید بمعنی بزرگ و نتراشیده و ناهموار : خرامرود خربط خرپشته خرچنگ خرسنگ خرکمان خرمگس خرمهره .
نام منزلگاهی است در راه مصر برمل واقع در پایین اعراس که بعد از آن ابوعروق است .

فرهنگ معین

خاکی (خَ ) (اِمر. ) جانوری است از دستة بندپایان با اندامی کوچک و خاکستری رنگ که در جاهای نمور و تاریک زندگی می کند.
(خَ ) [ په . ] (اِ. ) پستانداری از راستة فردسمان جزو خانوادة اسبان . حیوانی بارکش دارای گوش های دراز و یال کوتاه ، درازگوش . ، ~آوردن و باقالی بار کردن کنایه از: دچار دردسر و رسوایی شدن . ، ~ خود راندن کنایه از: تنها به مسایل خود توجه کردن . ، ~ رنگ ک
( ~. ) به صورت پیشوند در آغاز برخی واژه ها می آید که معنی بزرگ و نتراشیده و ناهموار می دهد: خرپشته ، خرمهره .
(خِ ) (اِ. ) (عا. ) گلو. ~ به ~ گرفتن : (عا. ) گلاویز شدن .
(خَ رّ ) (اِ. ) ۱ - گِل تیره و چسبنده . ۲ - دُردِ شراب .

خاکی (خَ) (اِمر.) جانوری است از دستة بندپایان با اندامی کوچک و خاکستری رنگ که در جاهای نمور و تاریک زندگی می کند.


( ~.) به صورت پیشوند در آغاز برخی واژه ها می آید که معنی بزرگ و نتراشیده و ناهموار می دهد: خرپشته ، خرمهره .


(خِ) (اِ.) (عا.) گلو. ~ به ~ گرفتن : (عا.) گلاویز شدن .


(خَ رّ) (اِ.) 1 - گِل تیره و چسبنده . 2 - دُردِ شراب .


(خَ) [ په . ] (اِ.) پستانداری از راستة فردسمان جزو خانوادة اسبان . حیوانی بارکش دارای گوش های دراز و یال کوتاه ، درازگوش . ؛ ~آوردن و باقالی بار کردن کنایه از: دچار دردسر و رسوایی شدن . ؛ ~ خود راندن کنایه از: تنها به مسایل خود توجه کردن . ؛ ~ رنگ کردن کنایه از: مردم ساده را فریفتن .


لغت نامه دهخدا

خر. [ خ َ ] (اِ) حیوانی است که آنرا بعربی حمار اهلی گویند. اگر کسی را عقرب گزیده باشد، باید که به آواز بلند بگوش خر بگوید که مرا عقرب گزیده است و واژگونه بر او سوار شود تا درد زایل گردد و همان جای خر بدرد آید که عقرب آن کس را گزیده است و اگر پوست پیشانی خر را بر کودکی بندند که می ترسد، دیگر نترسد و اگر مصروع با خود نگاه دارد شفا یابد. (از برهان قاطع). حیوانی چارپا کوچکتر از اسب که گوشهای دراز دارد. (از ناظم الاطباء). حمار؛ درازگوش . (از جهانگیری ) (ازرشیدی ) (از لسان العجم ). الاغ . خر از گروه پستانداران سم داریست که سم آنها بی شکافست . دست و پای این حیوان نسبتاً باریک و بلند و سم آن کوچک می باشد موی خر معمولاً خاکستریست و خط پشت این حیوان با باند دیگری متقاطع میشود و در روی شانه های وی چلیپایی تشکیل می دهد. گوشهای خر دراز و دم آن باریک است و بسر آن یک دسته مو قرار دارد. زانوان این حیوان غالباً دارای باندی رنگی باریک و مخطط است ، ولی با این همه رنگ خرها مختلف می باشد. هر خر را چون اسب دوازده دندان آسیا وشش دندان پیشین و دو انیاب بهر فک است . درازی قد این حیوان بر حسب آب و هوا و نژاد فرق می کند و اندازه ٔآن از بین دو گوش تا ابتدای دم معمولاً 1/40 متر تا 1/45 متر و بلندی آن در قسمتهای مختلف بدن بین 1/35 تا 1/108 متر است . سر خر بزرگ و پهن و گرده ٔ آن پایین تر و در امتداد خطی راست تا ترک می باشد. سینه ٔ این حیوان جمع و کوچک است و همین امر موجب میشود که دو دست خر بگاه راه رفتن یکی بر دیگری سبقت گیرد. قسمت برجسته و خاردار مهره های ستون فقرات خر خیلی بزرگ و بر اثر آن ، پشت خر تیز می باشد. طول عمر این حیوان بین سی تا چهل سال است ، ولی سن متوسط آن از 15 تا 18 سال تجاوز نمی کند. دوره ٔ خردی خر معمولاً سه تا چهار سال و دندانهای آن بسیار شبیه بدندانهای اسب و یکی از وسائل تشخیص سن آن می باشد. دوره ٔ بارداری خر ماده 364 روز است و پس از این مدت ، خر ماده کره خری بوجود می آورد. از آمیزش خرنر و مادیان قاطر و از اختلاط بسیارنادر خر ماده و اسب نوعی حیوان بوجود می آید که آنرابفرنگی باردو (Bardot) می گویند. صدای خر را عرعر و از آن اسب را شیهه می نامند. به احتمال اقرب بیقین خروحشی نوبه اصل خرهای اهلی و اهلی کردن خر ظاهراً پیش از اهلی کردن اسب بوده است . ابتداء خر در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد چه ما در آثار قدیم مصریان شکلهایی از خر می بینیم . بهر حال نوع خر پس از آنکه در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد، بیونان و از آنجا ایتالیا و اسپانیا رفت و بعد کشورهای شمالی اروپا آنرا بکار بردند و از طریق اسپانیا راه آمریکا در پیش گرفت . این حیوان بر اثر درازی پشت و مقاومت و قناعت و سلامتی خود بارهای سنگین حمل می کند و از آن استفادات بسیار شده است . خر ماده گرچه از حیث قدرت ضعیف تر از خر نر است ، ولی چون قاطر کار میکند و بر اثر شیر و کره (بچه ) خود نفعی سرشار بصاحبان خود می رساند شیر خر ماده از حیث کیفیت بسیار شبیه بشیر زن آدمی است . دوره ٔ بلوغ و کاربری خر مدت زیادی از عمر او را می گیرد و آن نسبت بدوره ٔ بچگی این حیوان تا حدی می باشد. یونانیان و ایرانیان از خر درلشکرکشیها و راه پیماییهای نظامی استفاده بسیار می کردند. مصریها چون شکل «تیفون » - خداوند شر- را بشکل خر می دیدند، از خر تنفر داشتند. ولی بجز این مورد استثنائی خر همواره در نزد ملل شرق محبوب و صاحب ارج و قیمت بوده است . در کتاب مقدس از خر بارها صحبت رفته و فک یک خر موجب آن زورآزمایی های شمشون در جنگ فلسطینی ها شده است . خر ماده بالام سر از راه رائض خود کشید و براه خود رفت و مسیح سوار بر خر ماده کره دار فاتحانه به اورشلیم پا گذارد.رومی ها در تربیت خر کوشا بودند و یک سناتور رومی دوهزار فرانک را در مقابل قیمت یک خر داد :
چو پیش آرند کردارت بمحشر
فرومانی چو خر در بین شلکا.

رودکی .


ساده دل کودکا مترس اکنون
نزدیک آسیب خر فکانه کند.

ابوالعباس .


ندانی ای بعقل اندر خر کنجد بنادانی
که با نرشیر برناید سترون گاو ترخانی .

غضایری .


دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خراست و کلیدان بی تزه

لبیبی .


ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ، خران .

عسجدی .


در وقت ... خری زین کردند و برنشستم و براندم ، البته که ندانستم که کجا می روم . (تاریخ بیهقی ).
پند چه دهی و چه گویی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند.

ناصرخسرو.


هست مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.

سنایی .


خر اگر در عراق دزدیدند
پس تو را چون به یزد و ری دیدند.

سنایی .


که فرمایدت کآشنای خسان شو
که گوید که هرّای زر بر خر افکن .

خاقانی .


مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر این چنین تنها مرو.

مولوی .


مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است .

سعدی .


گفتا خر خود بگیر رفتی
اینک خر گمشده که گفتی .

امیرحسینی سادات .


- از خر افتادن ؛ کنایه از مردن . از عالم رفتن . (برهان قاطع) :
بهندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را بچین گاوزاد.

نظامی (از آنندراج ).


- || کنایه از بی وقر شدن . (از آنندراج ).
- از خر فکندن ؛ کنایه از فریفتن :
دمدمه ٔ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.

مولوی .


- بار بر خر نهادن ؛ رفتن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی بدستان نهاوندی .

ناصرخسرو.


- بر خر خود سوار شدن ؛ کنایه از رسیدن بمقام است .
- بر خر خود نشانیدن کسی را ؛ او را بپایگاه پست اولین او بازگردانیدن :
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.

حافظ.


- پل خربگیری ؛ محل امتحان .جایی که از آن گریختن میسر نباشد.
چو خر در خلاب ماندن ؛ واماندن :
از هیبت توفتنه چو بر جسته بر کمر
وز صورت تو خصم چو خر مانده در خلاب .

کمال الدین اسماعیل .


- چو خر در گل خفتن ؛ واماندن :
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت .

مولوی .


- چو خر در گل فروماندن . رجوع به چو خر در گل ماندن شود :
چو مهر نامه بگشاد و فروخواند
چو پی کرده خر اندر گل فروماند.

(ویس و رامین ).


- چو خر در گل ماندن :
بدیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند.

سعدی (گلستان ).


- چو خر در وحل ماندن ؛واماندن :
سمند سخن تا بجایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند.

سعدی (بوستان ).


- چو خر دریخ ماندن ؛ واماندن :
بس کساکاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
همچو خر در یخ بماند چون گه برهان بود.

فرخی .


- خر خود را از پل گذراندن ؛ با عدم اعتنا و اعتداد بخواهش و نفع دیگران بسودیا غرض خویش رسیدن . (از امثال و حکم دهخدا).
- خر دادن و خیار ستدن ؛ چون گولان گرانی را به ارزانی بدل دادن :
مال دادی بباد چون تو همی
گل بگوهر خری و خربخیار.

سنائی .


بس خفتی کنون سر برکن از خواب
خری خیره مده بستان خیاری .

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


- خر در خلاب راندن :
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر بخلاب .

سوزنی .


انوری آخر نمیدانی چه می گویی خموش
گاو پای اندرمیان دارد مران خر در خلاب .

انوری .


گو بعم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنی ها با منت
بیهده خر در خلاب قصه ٔ من رانده ای
کافرم گر نفکنم گاو هجا در خرمنت .

انوری (از امثال و حکم دهخدا).


- خر عیسی ؛ زاهد خلوت نشین . (از ناظم الاطباء).
- خر کریم را نعل کردن ؛ رشوه دادن . (از امثال و حکم دهخدا).
- خر نر ؛ خر نرینه . مقابل ماچه خر. کنایه از آدم کم عقل قوی جثه .
- سرخر ؛ مزاحم . یار ناموافق با دیگران .
- سرخر شدن ؛ مزاحم شدن . موافق با امری نشدن .
- کله خر ؛ مزاحم . آنکه وجودش زاید می نماید.
- محشر خر ؛ کنایه از شلوغی و درهم برهمی عظیم .
- نره خر ؛ فحشی است که به آدمی قوی جثه و بی فکری دهند.
- امثال :
آمدن خر لنگ و بار کردن قافله ؛ درباره ٔ کسی می گویند که بمقصد نرسیده مقصد از او دور میشود، کسی که همواره در پس است .
از اسب فرودآمد و بر خر نشست . (از جامع التمثیل )؛ تنزل کرد. از دعوی نابجای ویش بازآمد.
از خر بگو ؛ در وقت سؤال از حال دشمن و بدخواه .
از خر شیطان پیاده شو ؛از این کار خطرناک دست بکش .
از خر شیطان فرودآی ؛ رجوع به از خر شیطان پیاده شو، شود.
از خر می پرسند چهارشنبه کی است ؛ اگر مسأله ای از جاهلی سؤال کنند، این قول را آرند.
اگر برای هر خری بخواهند آخور بندند بایستی از اینجا تا کناره گرد آخور بست ؛ هر کسی قابل احترام نیست .
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد . (از میرعبدالحق )؛ مثلی دشمن گونه برای تخطئه ٔ قضات .
چه خرم بگل مانده است که ...؛ این را در جایی گویند که بکسی اجبار انجام عملی کنند، او در جواب گوید: چه خرم بگل مانده است که ... .
حلوا نخورد چو جو بیابد خر .

ناصرخسرو.


خر آخر خود را گم نمی کند . (از امثال و حکم دهخدا).
خر آسیاست ؛ راه خود را می داند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر است و یک کیله جو؛ در وقتی که وضع بد مالی کس بهبود نیابد.
خرآمیزی که تا سبزی بروید :
مثال من چنان آمد که گوید
خرآمیزی که تا سبزی بروید.

(ویس و رامین ).


خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کآب و هیزم نماند.

نظامی .


خر ارجل ز اطلس بپوشد خر است
نه منعم بمال از کسی بهتر است .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


خر از کفه دور :
بارها گفته ام خر از کفه دور
خر بقایی مکن بگرد آخر [ کذا ] .

انوری .


نظیر: دست خر کوتاه . (از امثال و حکم دهخدا).
خر از گاو فرق نمی کند ؛ در نهایت نادانی است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر از لگد خر رنجه نمی شود ؛ هر دو از پس هم بر می آیند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از یکسو بز از یکسو . (از امثال و حکم دهخدا).
خر اندر وحل ماند و بار اوفتاد
مرا با تو دشوار کار اوفتاد.

ادیب نیشابوری (امثال و حکم دهخدا).


خر باربر به که شیر مردم در .

سعدی .


نظیر:
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است .

سعدی (امثال و حکم دهخدا).


خر ببازار ری فراوان است
باخبر باش تا تنه نخوری .

نشاطی خان (از امثال و حکم دهخدا).


خر به بوسه و پیغام آب نمی خورد ؛ اینجا سختی و زور بکار است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخراسان بردن ، نظیر: زیره بکرمان بردن است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخر بیند آب بگندش آید . رجوع شود به آلوچه بالو... . (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخیار دادن . رجوع به خر دادن شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد.

نظامی (از امثال و حکم دهخدا).


خر بر آن آدمی شرف دارد
که دل مردمان بیازارد.

سعدی .


خر براه جو بمیرد شهید است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر برهنه را پالان نتوان گرفت . رجوع به ازبرهنه پوستین ... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خربسفارش آب نمی خورد ؛ باید در کارها خود اقدام کرد و با سفارش به این و آن گفتن کار پیش نمی رود.
خر بود خادمی ولی کاهل
که بکار اندرون بود منبل .

سنائی .


تعبیر و گزاره ٔ رؤیای خر خادم کاهل باشد . (از امثال و حکم دهخدا).
خر بیار و باقلی بار کن :
باقالا بار کردنت هوس است
پیش کن خر که کار زین سپس است .

دهخدا.


نظیر: خر بیار و معرکه بار کن . (از امثال و حکم دهخدا).
خر بیار و معرکه بار کن . نظیر: خر بیار و باقلی بار کن ... . (از امثال و حکم دهخدا).
خر بی یال و دم ؛ مردی نهایت احمق . (از امثال و حکم دهخدا).
خر پایش یک بار بچاله می رود . (از امثال و حکم دهخدا).
خر پیر وافسار رنگین . (از امثال و حکم دهخدا).
خر پیشکشی دندانش را نمی شمارند ؛ بمقدار تحفه و هدیه نگاه می کنند.
خر پیشین خر پسین را پل بود ؛ از عَثرت یا غرق خر پیشین خر پسین عبرت گیرد :
قیاسی گیر از اینجا آن و این را
خر پیشینه پل باشد پسین را.

ناصرخسرو.


رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلاهین
زیرا که پل است خر پسین را
درراه سفر خر نخستین .

؟


خرت ار نیست گو شعیر مباش .

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


خرت بسته به ، گرچه دزد آشناست . (از امثال و حکم دهخدا).
خر تب می کند ؛ بالاپوشی ستبر و گنده و فصل گرم است . (از امثال و حکم دهخدا).
خرت را بران ؛ به استهزا یا توبیخ بسرزنش و عیب جویی دیگران محلی منه و نفع و یا لذت خود را حاصل کن . (از امثال و حکم دهخدا).
خر تو خر است ؛ بی نظمی و هرج و مرجی تمام است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر چه داند بهای قند و نبات ،نظیر: خر چه داند قیمت نقل و نبات . (از امثال و حکم دهخدا).
خر چه داند قیمت نقل و نبات ، نظیر: شبه فروش چه داند بهای در ثمین را، قیمت زعفران چه داند خر، گاو لوزینه چه داند، لایق هر خر نباشد زعفران ، لوزینه به گاو دادن از کون خریست ، بر بهیمه چه سنبل چه سنبله : لاتطرح درافی اقدام الکلاب :
جگرفروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را.

قاآنی (از امثال و حکم دهخدا).


خرچی خبر در ده چه خبر ؛ بمزاح ای سخن چین خبر نو چه داری . (از امثال و حکم دهخدا).
خر خالو را شناخت ؛ بموضوع پی برد، بمطلب راه یافت . از جامع التمثیل . (از امثال و حکم دهخدا).
خر خالی یرقه می رود . از شاهد صادق . (از امثال و حکم دهخدا).
خر خرابی میرساند گوش گاو را می بُرند ، نظیر: خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند.
گنه کرد در بلخ آهنگری
بششتر زدند گردن مسگری .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند ، نظیر: خر خرابی می رساند گوش گاو را می برند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خسته خداوند ناراضی . (از امثال و حکم دهخدا).
خر خفته جو نمی خورد . (از امثال و حکم دهخدا).
خر خواجه خرمن خواجه . (از امثال و حکم دهخدا).
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو بگفتگوی ایشان منگر...

فرخی .


مصراع چهارم این رباعی در نسخه هایی که در دسترس بود «خر درفکند غرقه چو شد پالانگر» ضبط شده است و تصحیح قیاسی نیز چندان دلپسند نیست ، ولی بر حسب ظنی قوی مصراع مزبور باید چیزی باشد شبیه به این حدس ، سلمان ساوجی گوید:
نمایند هر شب خران را بخواب
که پالانگران را ببرده ست آب .

(از امثال و حکم دهخدا).


خر خود را سوارند ؛ کنایه از اینکه به فکر خودند.
خر داده و زر داد و سر هم داده .
(نفثة المصدور زیدری از امثال و حکم دهخدا).
خر داغ می کنند کبابی در کار نیست و در معنی مثلی ؛ طمعی بی جا است .(از امثال و حکم دهخدا).
خر دجال ظهور کرده است ؛ ازدحام و جنجالی عظیم است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر دیزه است ؛ مرگ خود را خواهد برای زیان صاحبش .
خر را باخور می خورد مرده را با گور .
خر را با نمد داغ می کند ؛ نهایت اهل مکر و حیله است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر را بزدن اسب نتوان کرد . (از امثال و حکم دهخدا).
خر را جایی می بندند که صاحب خر راضی باشد ؛ بر خلاف میل صاحب غرض و نفع ارتکاب عملی ناسزاوار باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را چو تب گرفت بمیرد باتفاق
(ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه ).

سوزنی (از امثال و حکم دهخدا).


خر را در فلان کوی گم کرده است :
من و معشوق و می و رود و سر کوی سرود
بسر کوی سرود است مرا گم شده خر.

فرخی (ازامثال و حکم دهخدا).


خر را سرباز میکشد جوان را ماشأاللّ̍ه ؛ با تحسین و آفرین ابلهان را بکارهای صعب وامی دارند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را که به عروسی می برندبرای آبکشی است . رجوع به «خرکی را به عروسی خواندند» شود.
خر را گم کرده پی نعلش می گردد . (از امثال و حکم دهخدا).
خر رفت و رسن برد . تمثل :
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چو خر شد ز دست برد رسن .

فرخی .


ما سروپای یکی چنبروار
خر ما خسته و بگسسته رسن .

سنائی .


و از عاشقی پرهیز کن که خردمندان از عاشقی پرهیز توانند کردن از آنکه ممکن نگردد که به یک دیدار کسی بر کسی عاشق شود؛ نخست چشم بیند، آنگاه دل بپسندد و چون دل را پسند اوفتاد و طبع بدو مایل گشت ، آنگاه دل متقاضی دیدار دوم باشد. اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی باز تدبیر آن کنی که یک بار دیگر او را بنگری . چون دیدار دو بار شود میل طبع نیز بدو مضاعف شود و هوای دل غالب تر گردد، پس قصددیدار سیم کنی چون بار سیم دیدی و در حدیث آمدی و سخن گفتی و جواب شنیدی . مصراع :
خر رفت و رسن برد بیا تا بینی .
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی که کار از دست تو گذشته باشد. (از قابوسنامه ). رجوع به منگر اندر بتان ... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خررنگ کن است ؛ منسوجی بی ارز است لیکن رنگی خوش و چشم فریب دارد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر رو بطویله تند میرود ؛ هر کس رو به آسایش دارد. هر کسی برای آسایش خود تلاش می کند. (ازامثال و حکم دهخدا).
خر سوار خمره شده ؛ کودکان را گاهی از روی مهر بر دوش گیرند و چون مردی بزرگ بر دوش دیگری سوار شود، بمزاح و استهزاء این جمله را بدو گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر سواری را حساب نمی کند ؛ گویند: ملانصرالدین را ده خر بود. روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمردن گرفت ، چون مرکوب را بحساب نمی آورد شمار نه برآمد. سپس پیاده شده شمار کرد، شمار درست و تمام بود. چندین بار در سواری و پیادگی عمل تکرار یافت . عاقبت پیاده شد و گفت : سواری به گم شدن یک خر. (از امثال و حکم دهخدا).
خرسواری عیب ، از خر زمین خوردن دو عیب ؛ ارتکابی نابجا بود و اینک ناتمام گذاشتن آن نیز بر ضعف و ناتوانی دلیل کند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر سیاه خر سیاه است ؛ چون غالباً بینندگان تمییز نیک از بد نکنند خریدن نوع اعلای چیزی ضرور نیست و با آنچه که تنها در رنگ وشکل شبیه به آن باشد، اکتفاء توان کرد. (از امثال وحکم دهخدا).
خر سی شاهی پالان دوهزار . رجوع به آفتابه خرج لحیم است شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خرش از پل گذشت ؛ چون کارش بیاری من یا دیگری به انجام رسید، اکنون بیاری دهندگان وقعی و مکانتی ننهد. (از امثال و حکم دهخدا).
- خرش افتادن ؛ کسی را پیشامدی ناگوار روی دادن :
واکنون کافتاد خرت مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش .

ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).


- خرش به گل ماندن یا افتادن ؛ واماندن . ناتوان شدن :
آنجا که براق عزم رانده
افتاده خر مسیح در گل .

سلمان ساوجی (از امثال و حکم دهخدا).


شکر کن تانایدت از بد بتر
ورنه مانی ناگهان در گل چو خر.

مولوی .


- خرش در گل افتادن . رجوع به خرش بگل افتادن شود.
- خرش در گل ماندن . رجوع به خرش بگل ماندن شود.
خرش کن افسار بیار سرش کن ؛با تملق و مزاح گویی حاجت خویش را از او توان برآورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خرش کن و بارش کن . رجوع به خرش کن افسار بیار سرش کن شود.
خر عیسی به آسمان نرود؛ تنهابا بستگی و انتساب به بزرگی بزرگ نتوان شد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر عیسی گرش بمکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد.

(از امثال و حکم دهخدا).


خرک سیاه بر در است ؛ گویند روزی امیر خلف السجزی بشکار رفته بود و بر شکل ترکان کلاه کج نهاده و سلاح بربسته ، ناگاه از حشم جدا شد. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته ، امیر بر وی سلام کرد. آن مرد جواب داد. امیر پرسید: از کجایی ؟ گفت : از بلخ ، گفت : کجا می روی ؟ گفت : به سیستان به نزد امیر خلف که شنیده ام که او مردی کریم است و من مردی شاعرم و نام من معروفی است . شعری گفته ام چون در بارگاه او برخوانم از انعام او نصیب یابم . گفت : آن قصیده برخوان تا بشنوم . چون برخواند، گفت : بدین شعر چه طمع می داری ؟ گفت : هزار دینار. گفت : اگر ندهد؟ گفت : پانصد دینار. گفت : اگر ندهد؟ گفت : صد دینار. گفت : اگر ندهد؟ گفت : آنگاه تخلص شعر بنام خرک سیاه خود کنم . امیر بخندید و برفت چون بسیستان آمد، معروفی بخدمت او آمد و شعر ادا کرد. امیر را بدید و بشناخت ، اما هیچ نگفت و چون قصیده تمام بخواند، امیر پرسید که از این قصیده چه طمع داری ازمن ؟ گفت : هزار دینار. گفت : بسیار باشد، گفت : پانصد دینار. امیر همچنین مدافعت می کرد تا بصد برسید. امیرگفت : بسیار باشد، گفت : یا امیر خرک سیاه بر در است .امیر خلف بخندید و او را انعامی نیکو بداد و این گفته مثل شد که خرک سیاه بر در است . (از حاشیه ٔ نسخه ٔ خطی احیاء العلوم از امثال و حکم دهخدا).
خر که جو دید کاه نمی خورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر که یک دفعه پایش بچاله رفت دیگر از آن راه نمی رود. (از امثال و حکم دهخدا).
خرکی بار کرده است ؛ بیش از حدخورده و از آن روی سنگین شده و بتعجب افتاده است . (از امثال و حکم دهخدا).
خرکی را بعروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست
بهر حمالی خوانند مرا
کآب نیکو کشم و هیزم چست .

خاقانی .


نظیر:
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کآب و هیزم نماند.

نظامی .


خر را که به عروسی می برند برای خوشی نیست برای آبکشی است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر گایم و نر گایم و آنگاه چنین
(... ویحک که ترا بارخدا اینهمه خر کرد).

قاآنی (از امثال وحکم دهخدا).


خرکچی روز جمعه ازکوه سنگ می آورد؛ ضعفا و زیردستان را هیچگاه آسایش نیست . (از امثال و حکم دهخدا).
خر گنگ بهتر از گویا. (اگر خری دم از این معجزه زند که مراست دمش ببند که ...)خاقانی (از امثال و حکم دهخدا).
خر ما از کرّگی دم نداشت ؛ از بیم زیانی بزرگتر از دعوی خسارت پیشین گذشتم . (از امثال و حکم دهخدا):
خر مانده کز ریش نالان بود
چه سود ار ز دیباش پالان بود.
(چو کاهل بود ناقه در خاستن
چه باید بخد خالش آراستن ).

امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).


خرم (یا) خرش بگل نمانده است ، من مجبور با این کار نیستم . (از امثال و حکم دهخدا).
خرم تویی گاوم تویی گوسفندم تویی ؛ گویند: حسینقلی خان بختیاری را ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه حکمران اصفهان بمهمانی بشهر آورد. و بسیار تجلیل می کرد. روزی که حکمران و میهمان با جمعی از شهر در تالار حکومتی نشسته بودند، لری سرو پا برهنه وارد شده و سلام گفت : خان سر برداشت و خشمگین گفت : برای چه بشهر آمده ای ؟ گفت : آمده ام ترا زیارت کنم . خان گفت : احمق ! خر و گاو و گوسفند خود را رها کردن و چندین فرسخ پیاده بدیدن من آمدن چه ضرورت دارد؟ گفت : ای خان ... (از امثال و حکم دهخدا).
خر مرد و خبر ماند :
زآن هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند.

سوزنی (از امثال و حکم دهخدا).


خر ملانصرالدین ایام هفته کار می کرد و روز جمعه می رفت به سنگ کشی ؛ کنایه از عدم آسایش ضعیفانست .
خرم میزی که تا سبزی برآید. تمثل :
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر امیدها می گذاری
بهاران بر امید میوه ٔ خزانی
زمستان بر امید سبزه بهاری .

ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).


خر میان ده است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر ناخنکی صاحب سلیقه می شود؛ «از ناخنک زدن ، از خوردنیهای دکان بی ادای قیمت اندکی بدهان گذاشتن و ناخنکی عامل آن ». و از «سلیقه » به گزینی اراده کنند و مراد اولی مثل آنکه چون خری از دکان تره بارفروشی چیزی ربودن خواهد غالباً سبزی یا میوه ٔ گرانبهاتررا رباید و در نظایر مورد مستعمل است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر نبینند و بپالان برزنند.

مولوی .


رجوع به از هر طرف که رنجه شوی ... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نداری چه ترسی از خرگیر.

سنائی .


رجوع به آسوده کسی ... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نیستم خر بینم ؛ در جواب کسی گفته اند که گوید: خر هستی .
خر نیستم که چشمم به آب و علف باشد. رجوع به خر بر آن آدمی ... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نمی خورد؛ کنایه از بدی و فساد چیزیست خاصه میوه .
خر و اسب را که هر یکی بندنداگر همبو نشوند همخو شوند یا اگر همرنگ نشوند همخو شوند. رجوع به آلوچو بالو... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر وامانده معطل یک چشه است ؛ از معطل منتظر و مترصد اراده کنند و چشه کلمه ای است که چاروداران خران را به آن از رفتن و حرکت بازدارند. (ازامثال و حکم دهخدا).
خر و گاو را بیک چوب میراند؛ رعایت مقام ها و مرتب ها را نمی کند :
نه هر خر را بچوبی راند باید
نه هر کس را بنامی خواند شاید.

(ویس و رامین ).


بار گوناگونست بر پشت خران
هین بیک چوپ این خران را تو مران .

مولوی (از امثال و حکم دهخدا).


خر و گاو را می زنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر همان خر است پالانش دیگر است یا پالانش عوض شده ؛ بمزاح لباس نو پوشیده است . بنابه استهزاء صاحب مقام و مرتبتی بلند شده است . (از امثال و حکم دهخدا).
خر هم خیلی زور دارد. تمثل :
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان .

(از امثال و حکم دهخدا).


خریت بهره ٔ خداداد است ؛ مثلی عامیانه است که برای نسبت دادن حمق به کسی غالباً بمزاح گفته شده است . (از امثال و حکم دهخدا).
خریت نه تنها علف خوردنست ؛ مثلی است که برای حمق و بلاهت دیگری زنند.
خری را که تیمار خربنده گشت
سه جو در شکم به که سی من به پشت .

امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).


خری زاد و خری زید و خری مرد؛ در تمام عمر نادان و ابله بود. (از امثال و حکم دهخدا).
خریست که با هم امامزاده ساختیم . رجوع به امام زاده ای است که با هم ساختیم شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر یک بار پاپش بچاله می رود. رجوع به هر کسی انگشت خود... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خری کو شصت من برگیرد آسان
ز شصت وپنج من نبود هراسان .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


خری که از خری واماند یال و دمش را باید برید؛ بمزاح گویند: من از تو عقب نمانم ، با تو برآیم . (از امثال و حکم دهخدا).
خری که ببام بردی فرود باید آورد. رجوع به کسی که خری را بالا برد... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خری که چغندر نخورد چه مصرفش . (از امثال و حکم دهخدا).
دست خر کوتاه ؛ چون بخواهند کس بیقدری را از کاری بازدارند این را گویند.
زبان خر راخرکچی میفهد.
زبان خر را خلج می داند.
سر خر و دندان سگ ؛ چون «السن بالسن » این دست راست بریده بجهت دست راست آن دیگری .
قربان خودم که خر ندارم
از کاه و جُوَش خبر ندارم .
نظیر: هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
قیمت زعفران چه داند خر، نظیر:
خر چه داند قیمت نقل و نبات .
بر این بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی ، که ... .
که خر شد که خواهد ز گاوان سرو
بیک بار گم کرد گوش از دو سو.

فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).


لایق هر خر نباشد زعفران ، نظیر:
لایق هر خر نباشد گوش خر.

مولوی .


مانند خر در گل فکندن :
وگرچه آتشم در دل فکندی
مرا مانند خر در گل فکندی .

(ویس و رامین ).


مثل خر؛ در مورد ابلهان بکار رود.
مثل خر آسیا؛ راه خود را بلد است . رجوع به «خر آسیاست ...» شود.
مغز خر خورده ؛ در مورد ابلهان بکار رود.
مگر خر می خرید؛ کنایه از ارزان خریست .
مگر خر می فروشم ؛ در جواب کسی می آید که تقاضای ارزان کردن قیمت چیزی کند.
مثل خر زخمی ؛ کنایه از بدبختی و ناراحتی است .
وضع طوری است که خر صاحبش را نمی شناسد؛ کنایه از شلوغی بسیار است . هرکه خر را بالا برد یا خر بربام برد فرود نیز تواند آورد؛ درباره ٔ کسی گفته میشود که کاری را انجام داده و از او خواهند که تدارک کار انجام شده کند. او چنین گوید: هرکه خری ندارد غمی ندارد. رجوع به قربان خودم که خر ندارم شود. همیشه خر خرما نمی افکند؛ همیشه کارها موافق میل جریان نمی یابد.
|| گل تیره و چسبنده ٔ ته حوض و جوی می باشد و به این معنی با تشدید ثانی یعنی خرّ هم گفته اند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به خرّ در این لغت نامه شود :
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آب گند و لوره و خر.

عنصری .


|| خرک طنبور و عود و قیجک و امثال آنرا نیز گویند و آن چوبکی باشد که در زیر تارهای سازهای مذکور گذارند. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از ناظم الاطباء) :
دانی چرا خروشد ابریشم رباب
از بهر آنکه دائم همکاسه ٔ خر است .

کافی نجاری .


گاو عنبر برهنه تن پیوست
خر بربط بریشمین افسار.

خاقانی .


|| شخص بی عقل و احمق و نادان . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) :
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من خویله دیوانه ٔ خر.

فرخی .


مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و از هر خر.

عنصری .


چون کنند از نام من پرهیز خران چون خدای
در مبارک ذکر خود گفتست نام بولهب .

ناصرخسرو.


شتر را چو شور و طرب در سراست
اگر آدمی رو نباشد خر است .

(بوستان ).


دین بدنیافروشان خرند یوسف را فروشند تا چه خرند. سعدی .
- خر گرفتن ؛ کسی را احمق فرض کردن . (از ناظم الاطباء).
- خر گیر آوردن . رجوع به خر گرفتن شود. (از ناظم الاطباء).
|| لای شراب . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). || مزید مؤخر برای بیان مبالغت ، چون : فرخاش خر، پرخاش خر بمعنی پرخاشگر. (از فردوسی ). || هر چیزی که در بدی و زشتی و ناهمواری و بزرگی و ناتراشیدگی بنهایت رسیده باشد، همچو: خرآس ، خرامرود، خربط، خرپشته ، خربیواز، خرتوت ، خرچال ، خرچنگ ، خرسنگ ، خرگاه ، خرمگس ، خرموش ، خرمهره : خرنای ، خر دشتی . (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). || بزرگی . درشت . (یادداشت بخط مؤلف ). || کم ارزترین سوی قاب در قاب بازی :
با بخت تو بد خواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیص غرضش اسب خر آمد.

سیف اسفرنگ .


- خر آوردن ؛ بدبخت شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| (نف مرخم ) خرنده . کسی که می خرد. رجوع به مصدر خریدن در این لغت نامه شود. از این کلمه است ترکیبات زیر: عتیقه خر، الماس خر، خانه خر، پارچه خر و امثال آن و حتی کلمه ٔ مرکب «بزخر» نیزدر اصل از آن بوده است . هر یک از این ترکیبات علیحده در لغت نامه می آید.

خر. [ خ َرر ] (ع اِ) مرگ . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || شکاف . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) درآمدن بر کسی بناگاه از جایی نامعلوم . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد).


خر. [ خ َرر ] (ع مص ) افتادن از بلندی به پستی . || شکافتن آن چیز را. || هجوم آوردن بر کسی از مکان نامعلوم . || مردن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || آوازکردن گربه و ببر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || افتادن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). رجوع به خرور در این لغت نامه شود : و خَرَّ موسی صعقاً. (قرآن 143/7). فخر علیهم السقف . (قرآن 26/16). فکانما خر من السماء.(قرآن 31/22). فلما خر تبینت الجن . (قرآن 14/34).
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خَرَّ موسی صاعقا.

مولوی (مثنوی ).



خر. [ خ ِ ] (اِ) خوشی و سعادت و اقبال و شادمانی و سرور و خرمی و حالت شادمانی بزبان زند و پهلوی . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || گلو. (یادداشت بخط مؤلف ).
- بیخ خِرِ کسی را گرفتن ؛ گریبان کسی را گرفتن .(یادداشت بخط مؤلف ).
- پای روی بیخ خر یا روی خر کسی گذاردن ؛ کنایه ازتنگ گرفتن بر کسی است . (یادداشت بخط مؤلف ).


خر. [ خ ُ ] (اِ) مخفف خور و آن آفتاب باشد. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || (ص ) واجب . سزاوار. روا. شایسته . درخور. (از ناظم الاطباء).


خر. [ خ ُرر ] (ع اِ) زمین شکافته شده ٔ ازتوجبه . (ناظم الاطباء). ج ، خررة. || گلوی آسیا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || بن گوش . || دانه ٔ مدور. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از ناظم الاطباء).


خر. [خ َرر ] (اِ) گل سیاه ته جوی . (فرهنگ سروری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آژند. گل ته آب . (فرهنگ سروری ). رجوع به ذیل کلمه ٔ خَر شود.


خر. [خ ُرر ] (اِخ ) نام آبی است در دیار بنی کلب بن وبره درشام نزدیک جاسم ابن العدالاجداری و کلبی گفته است :
و قد یکون کنابالخر مرتبع
والروض حیث تناهی مرتبع البقر.

(از معجم البلدان ).



خر. [ خ َ ] ( اِ ) حیوانی است که آنرا بعربی حمار اهلی گویند. اگر کسی را عقرب گزیده باشد، باید که به آواز بلند بگوش خر بگوید که مرا عقرب گزیده است و واژگونه بر او سوار شود تا درد زایل گردد و همان جای خر بدرد آید که عقرب آن کس را گزیده است و اگر پوست پیشانی خر را بر کودکی بندند که می ترسد، دیگر نترسد و اگر مصروع با خود نگاه دارد شفا یابد. ( از برهان قاطع ). حیوانی چارپا کوچکتر از اسب که گوشهای دراز دارد. ( از ناظم الاطباء ). حمار؛ درازگوش. ( از جهانگیری ) ( ازرشیدی ) ( از لسان العجم ). الاغ. خر از گروه پستانداران سم داریست که سم آنها بی شکافست. دست و پای این حیوان نسبتاً باریک و بلند و سم آن کوچک می باشد موی خر معمولاً خاکستریست و خط پشت این حیوان با باند دیگری متقاطع میشود و در روی شانه های وی چلیپایی تشکیل می دهد. گوشهای خر دراز و دم آن باریک است و بسر آن یک دسته مو قرار دارد. زانوان این حیوان غالباً دارای باندی رنگی باریک و مخطط است ، ولی با این همه رنگ خرها مختلف می باشد. هر خر را چون اسب دوازده دندان آسیا وشش دندان پیشین و دو انیاب بهر فک است. درازی قد این حیوان بر حسب آب و هوا و نژاد فرق می کند و اندازه ٔآن از بین دو گوش تا ابتدای دم معمولاً 1/40 متر تا 1/45 متر و بلندی آن در قسمتهای مختلف بدن بین 1/35 تا 1/108 متر است. سر خر بزرگ و پهن و گرده آن پایین تر و در امتداد خطی راست تا ترک می باشد. سینه این حیوان جمع و کوچک است و همین امر موجب میشود که دو دست خر بگاه راه رفتن یکی بر دیگری سبقت گیرد. قسمت برجسته و خاردار مهره های ستون فقرات خر خیلی بزرگ و بر اثر آن ، پشت خر تیز می باشد. طول عمر این حیوان بین سی تا چهل سال است ، ولی سن متوسط آن از 15 تا 18 سال تجاوز نمی کند. دوره خردی خر معمولاً سه تا چهار سال و دندانهای آن بسیار شبیه بدندانهای اسب و یکی از وسائل تشخیص سن آن می باشد. دوره بارداری خر ماده 364 روز است و پس از این مدت ، خر ماده کره خری بوجود می آورد. از آمیزش خرنر و مادیان قاطر و از اختلاط بسیارنادر خر ماده و اسب نوعی حیوان بوجود می آید که آنرابفرنگی باردو ( Bardot ) می گویند. صدای خر را عرعر و از آن اسب را شیهه می نامند. به احتمال اقرب بیقین خروحشی نوبه اصل خرهای اهلی و اهلی کردن خر ظاهراً پیش از اهلی کردن اسب بوده است. ابتداء خر در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد چه ما در آثار قدیم مصریان شکلهایی از خر می بینیم. بهر حال نوع خر پس از آنکه در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد، بیونان و از آنجا ایتالیا و اسپانیا رفت و بعد کشورهای شمالی اروپا آنرا بکار بردند و از طریق اسپانیا راه آمریکا در پیش گرفت. این حیوان بر اثر درازی پشت و مقاومت و قناعت و سلامتی خود بارهای سنگین حمل می کند و از آن استفادات بسیار شده است. خر ماده گرچه از حیث قدرت ضعیف تر از خر نر است ، ولی چون قاطر کار میکند و بر اثر شیر و کره ( بچه ) خود نفعی سرشار بصاحبان خود می رساند شیر خر ماده از حیث کیفیت بسیار شبیه بشیر زن آدمی است. دوره بلوغ و کاربری خر مدت زیادی از عمر او را می گیرد و آن نسبت بدوره بچگی این حیوان تا حدی می باشد. یونانیان و ایرانیان از خر درلشکرکشیها و راه پیماییهای نظامی استفاده بسیار می کردند. مصریها چون شکل «تیفون » - خداوند شر- را بشکل خر می دیدند، از خر تنفر داشتند. ولی بجز این مورد استثنائی خر همواره در نزد ملل شرق محبوب و صاحب ارج و قیمت بوده است. در کتاب مقدس از خر بارها صحبت رفته و فک یک خر موجب آن زورآزمایی های شمشون در جنگ فلسطینی ها شده است. خر ماده بالام سر از راه رائض خود کشید و براه خود رفت و مسیح سوار بر خر ماده کره دار فاتحانه به اورشلیم پا گذارد.رومی ها در تربیت خر کوشا بودند و یک سناتور رومی دوهزار فرانک را در مقابل قیمت یک خر داد :

خر. [ خ ُ ر ر ] (اِخ ) نام منزلگاهی است در راه مصر برمل . واقع در پایین اعراس که بعد از آن ابوعروق است و بعد از ابوعروق خشبی و پس از آن عباسیه و آنگاه بلبیس و سرانجام به قاهره می رسد. (از معجم البلدان ).


فرهنگ عمید

لجن، گل ولای.
گلو.
۱. = خریدن
۲. خریدار، خرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): خانه خر، مال خر، کهنه خر، گندم خر.
۱. (زیست شناسی ) جانوری چهارپا و کوچک تر از اسب با گوش های دراز و یال کوتاه، الاغ، درازگوش.
۲. درشت، بزرگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): خربط، خرپا، خرپشته، خرچنگ، خرسنگ، خرکمان، خرمهره.
۳. (صفت ) [مجاز] احمق.
۴. [قدیمی، مجاز] جسم.
* خر شدن: (مصدر لازم ) [عامیانه، مجاز]
۱. فریب خوردن.
۲. احمق شدن.

۱. (زیست‌شناسی) جانوری چهارپا و کوچک‌تر از اسب با گوش‌های دراز و یال کوتاه؛ الاغ؛ درازگوش.
۲. درشت؛ بزرگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خربط، خرپا، خرپشته، خرچنگ، خرسنگ، خرکمان، خرمهره.
۳. (صفت) [مجاز] احمق.
۴. [قدیمی، مجاز] جسم.
⟨ خر شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. فریب خوردن.
۲. احمق شدن.


۱. = خریدن
۲. خریدار؛ خرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خانه‌خر، مال‌خر، کهنه‌خر، گندم‌خر.


لجن؛ گل‌ولای.


گلو.


دانشنامه عمومی

خر، الاغ یا درازگوش (Equus africanus asinus) جانوری اهلی از خانوادهٔ اسبیان است. خر وحشی آفریقایی جد وحشی خرهای اهلی است. این حیوان حدود ۵۰۰۰ سال پیش در مصر یا بین النهرین اهلی شد.انسان ها از این حیوان بیشتر برای بارکشی استفاده می کنند. در ایران قبلاً در روستاها خیلی خر پرورش داده می شد اما الان جمعیت خرها در ایران در حال کم شدن است. جمعیت خران دنیا به بیش از ۴۰ میلیون رأس می رسد. خر در فرهنگ عامیانه بسیاری از کشورها نماد حماقت و لجاجت است.
خر تبتی
خر معمولی
خر شامی
خر قبرسی
خر حبشی
خر آراز
یک خر میانه اندام حدود یک متر بلندی در ناحیهٔ شانه دارد، اما نژادهای گوناگون آن اندازه های متفاوتی دارند. خرهای سیسیلی تنها ۶۱ سانتیمتر قد می کشند، در حالی که خرهای آمریکایی با بلندای ۱۶۷ سانتیمتر هم دیده شده اند. رنگ خرها از سفید تا خاکستری یا سیاه گوناگون است. خرها هرچند از اسبها کندروتر هستند اما گامهای استواری دارند و درکشیدن بارهای سنگین در راه های دشوار توانا هستند. قاطر حیوان دورگه ای است که از جفتگیری خر نر و اسب ماده زاده می شود و قدرت بارکشی آن بسیار بیشتر از خر و اسب است.
معروف ترین نژادهای خرهای اهلی:
خر امروزه به گونه وحشی فقط در شمال آفریقا، از سومالی گرفته تا حدود رود نیل، به سر می بَرد، حال آنکه در زمان های قدیم گروه های وحشی آن در شرق و مرکز آفریقا و در آسیای صغیر به حد وفور وجود داشت.

علاوه بر معنای گریبان و گلو در لری، خِرّ در گویش لکی، و غِرّ در لری به معنی گرد، مدور، دایره وار و توپی شکل است.


(گنابادی) خُرْ؛ خود، خودت را.


دانشنامه آزاد فارسی

خَر (ass)
خَر
خَر
(یا: الاغ) پستاندارسم دار اسب مانندی، دارای انگشتان فرد، متعلق به جنس Equus، تیرۀ اسب و الاغ. گونه های آن شامل خر وحشی افریقایی Equus asinus، و خر وحشی آسیایی Equus hemionus است. خر نسبت به اسب کوچک تر است و گوش های بلند و دم محکم تری دارد. صدای خَر نسبت به شیهۀ اسب مشخص تر است.

نقل قول ها

خر، درازگوش یا الاغ حیوانی است اهلی از راسته چهارپایان.
• «و جمشید، خر را بر اسب افکند تا استر پدید آید. -> خیام، نوروزنامه
• «از اسب فرود آمد و بر خر نشست.»• «از خر می پرسند چهارشنبه کی است.»• « خر ما از کره گی دم نداشت.»• «از روی لاعلاجی به خر می گه خانباجی!»• «اسب و خر را که پهلوی هم ببندند، اگر هم خو نشوند، هم بو می شوند.»• «با حرف خر از آسمان جو نمی بارد.»• «به خر دستش نمی رسد، پالانش را می زند»• «پالان ترمه خر را عوض نمی کند!»• «جوان را مفرست به زن گرفتن، پیر را مفرست به خر خریدن!»• «حیف صابون که سر خر را با آن بشویند.» -> ضرب المثل ایتالیایی
• «خدا خر را شناخت، شاخش نداد.»• «خر اگر بازار نرود بازار می گندد.»• «خر برهنه را پالان نتوان گرفت.»• «خر به فکر جو است و خربنده به فکر دو»• «خر پیر و افسار رنگین»• «خر چه داند قدر حلوای نبات»• «خر دادن و خیار ستدن»• «خر داده و زر داده و سر داده.»• «خر را جایی می بندند که صاحب خر راضی باشد»• «خر را که به عروسی می برند، برای خوشی نیست، برای آب کشی است.»• «خر را گم کرده پی افسارش (پالانش - نعلش) می گردد.»• «خر سوار خمره شده»• «خر سواری را حساب نمی کند.»• «خر و گاو را با یک چوب می راند»• «خر سی شاهی پالان دوزار (دوهزار)!»• «خر سی صنار پالان هف صنار!»• «خر عیسی به آسمان نرود!»• «خر که جوش زیاد شد لگد و جفتک می پراند»• «خر که یک بار پایش به چاله رفت، دیگر از آن راه نمی رود.»• «خر مال کسی است که سوار است.»• «خر همان خر است پالانش عوض شده»• «خریت نه تنها علف خوردن است»• «خری زاد و خری زید و خری مرد»• «راه رفتن را از گاو یاد بگیر، آب خوردن را از خر!»• «زبان خر را خلج داند.»• «سر خر بودن بهتر از دم اسب بودن است»• «قدر لوزینه خر کجا داند»• «قسمت را باور کنم یا عرعر خر را؟»• «قیمت زعفران چه داند خر»• «کار کردن خر، خوردن یابو»• «کاه را پیش سگ و استخوان را پیش خر می ریزد.»• «کره خر از خریت پیش پیش مادر است.»• «گر نبودی چوب تر، فرمان نبردی گاو و خر»• «مرگ خر عروسی سگ است.»• «مزد خرچرانی، خرسواری است!»• «هرچه داره به بر داره، به خونه دست خر داره!»• «هرکه خر شد بارش می کنند.• «هرکه خر شد سوارش می شوند.»• «هر که خری ندارد، غمی ندارد»• «یاسین به گوش خر خواندن.»• «آدمی است از پی کاری بزرگ// گر نکند، اوست حماری بزرگ» -> امیر خسرو
• «آسوده کسی که خر ندارد// از کاه و جوش خبر ندارد» -> ناشناس
• «آلت اسکاف پیش زرگر// پیش سگ کَه استخوان درپیش خر» -> مولوی
• «آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی// یک شکم در آدمی نگذاشتی» -> سعدی
• «آن کس که نداند و بداند که نداند// لنگان خرک خویش به منزل برساند» -> فخرالدین رازی
• «از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ// آن هم چو شیر گنده دهان، پیس چون پلنگ» -> سوزنی سمرقندی
• «از برای مصلحت، مرد حکیم// دمب خر را بوسه زد خواندش کریم» -> مولوی
• «اسب تازی در طویله گر ببندی پیش خر// رنگشان همگون نگردد طبعشان همگون شود» -> روحی
• «اسب تازی شده مجروح به زیر پالان// طوق زرین همه در گردن خر می بینم» -> حافظ
• «اگر خر نیاید به نزدیک بار// تو بار گران را به نزد خر آر» -> فردوسی
• «اگر سکندر با شاه همسفر بودی// ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر» -> فرخی سیستانی
• «اهل نگردد به عمامه سفیه// خر نشود از جل دیبا فقیه» -> امیر خسرو
• «ای بسا اسب تیزرو که بمرد// خرک لنگ، جان به منزل برد» -> سعدی
• «بار گوناگون است بر پشت خران// هین بیک چوب این خران را تو مران» -> مولوی
• «بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوی کند// همچو خر در یخ بماند چون گَهِ برهان بود» -> فرخی سیستانی
• «بسی خفتی کنون سر برکن ازخواب// خری خیره مده، مستان خیاری» -> ناصرخسرو
• «به هندوستان پیری از خر فتاد// پدر مرده ای را به چین گاو زاد» -> نظامی
• «به یک دل مهر پیوستن نشاید// چو خر، کش بار بر یک سو نیاید» -> فخرالدین اسعد گرگانی
• «بی چاره خر آرزوی دم کرد// نایافته دم دوگوش گم کرد» -> ایرج میرزا
• «پیش از آن کت برون کنند ز دِه// رخت بر گاو و بار بر خر نه» -> نظامی
• «پیش خر، خرمهره و گوهر یکی است» -> مولوی
• «پیشین خر، پسین را پل بود.» (خر پیشین، خر پسین را پل بود.) -> قرة العین
• «تو چه دانی که که بود آن خرک لنگت// که همی بر اثر استر او رانی» -> ناصرخسرو
• «تو دست چپ در این معنی ز دست راست نشناسی// کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی» -> سنایی
• «تو هستی همچنان مرد قدم سست// نشسته بر خـر و خـر را همی جست» -> عطار نیشابوری
• «جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان// وین ها ز آدمند چرا جملگی خرند» -> ناصرخسرو
• «چو برکنده شد گوش خر از بنه// جهید هم چو آتش ز آتش زنه// گریزید و تیزید و شد هم چو باد// پی شاخ شد، گوش بر باد داد» -> ادیب پیشاوری
• «چون مهر کند فلک سواری// از چالش لاشه خر چه خیزد» -> کمال الدین اسماعیل
• «چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی// که مرگ خر بود سگ را عروسی» -> نظامی
• «خران را کسی در عروسی نخواند// مگر وقت آن کآب و هیزم نماند» -> نظامی
• «خر بار بر به از شیر مردم در» -> سعدی
• «خر به سعی آدمی نخواهد شد// گرچه در پای منبری باشد» -> سعدی
• «خر رفت که آورد سرویی// ناورد سرو دوگوش بنهاد» -> کمال الدین اسماعیل
• «خر عیسی است که از هر هنری با خبر است// هر خری را نتوان گفت که صاحب هنر است// خر عیسی را آن بی هنر انکار کند// که خود از جملهٔ خرهای جهان بی خبر است// قصد راکب را بی هیچ نشان می داند// که کجا موقع مکث است و مقام گذر است// چون سوارش بر مردم همه پیغمبر بود// او هم اندر بر خرها همه پیغام بر است// من به جز مدحت او مدح دگرخر نکنم// جز خر عیسی گور پدر هرچه خر است» -> ایرج میرزا
• «خر عیسی گرش بمکه برند// چون بیاید هنوز خر باشد» -> سعدی
• «خرکی را به عروسی خواندند// خر بخندید و شد از قهقهه سست// گفت من رقص ندانم به سزا// مطربی نیز ندانم به درست// بهر حمالی خوانند مرا// کآب نیکو کشم و هیزم چست» -> خاقانی
• «خر ِمانده کز ریـش نالان بود// چه سود ار ز دیباش پالان بود// چو کاهل بود نافه در خاستن// چه باید به خلخالش آراستـن» -> امیر خسرو
• «خلق گویند مغز خر خورده است// هرکه در احمقی تمام بود» -> کمال الدین اسماعیل
• «خوشبخت آنکه کره خر آمد الاغ رفت// بی چاره آنکه گرفتار عقل شد» -> ناشناس
• «در سرش مغز نیست پنداری// مغز او را خری دگر خورده است» -> کمال الدین اسماعیل
• «گر تو خری، تو را ز خری هیچ نقص نیست// تا مر تراست سیم بخروار در خره» -> کمال الدین اسماعیل
• «دو نفر دزد خری دزدیدند// سـر تقسیم به هـم جنگیدند// آن دو بودند چو گرم زد و خورد// دزد سوم خرشان را زد و برد» -> ایرج میرزا
• «زنده کنِِِِِ مرده، مسیحافر است// و آنکه دم از مرده برآرد خر است» -> امیر خسرو
• «سگ بر آن آدمی شرف دارد// که چو خر دیده بر علف دارد» -> نظامی
• «شاه میداس را دو گوش خر است// لیک آوخ که زیر تاج دراست» -> ناشناس
• «شه سکندر دو گوش خر دارد// خلق از این راز کی خبر دارد» -> سنایی
• «علم داری عمل نه، دان که خری// بار گوهر بری و کاه خوری» -> سنایی
• «فقیه شهر چه خوش گفت دی به گوش حمارش// هرآن که خر شود البته می شوند سوارش» -> روحی
• «قربون خودم که خر ندارم// از کاه و جوش خبر ندارم» -> ناشناس

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی خَرَّ: به خاک افتاد (از خرور به معنی به خاک افتادن کلمه خر - به طوری که راغب گفته - به معنای افتادن و سقوطی است که صدای خریر از آن شنیده شود ، و خریر به معنای صدای آب ، باد ، و امثال آن است که از بالا به پایین ریخته شود . )
معنی ذَکَّیْتُمْ: تذکیه کردید - ذبح کردید (وتذکیه عبارت است از بریدن چهار لوله گردن ، دو تا رگ خون ، که در دو طرف گردن است ، و یکی لوله غذا ، و چهارمی لوله هوا ، به شرطی که حیوان نیمه جانی داشته باشد ، دلیل داشتن نیمه جان این است که وقتی چهار رگ او را میزنند حرکتی بکن...
ریشه کلمه:
خرر (۱۲ بار)

«خَرَّ» از مادّه «خریر» به معنای سقوط از بلندی و توأم با صدا است، مانند صدای آبشار! و از آنجا که افراد سجده کننده، گویی از بلندی سقوط می کنند و به هنگام سجده تسبیح می گویند، این تعبیر کنایه از سجده کردن آمده است.

گویش مازنی

/Kher/ خورشید - مخفف خواهر & سود – بهره –خیر - بیخ گلو نای خرخره ۳ذخیره & استخوان کتف - گلوگاه – خرخره ۳خر

۱خورشید ۲مخفف خواهر


۱سود – بهره –خیر ۲بیخ گلو نای خرخره ۳ذخیره


۱استخوان کتف ۲گلوگاه – خرخره ۳خر


گویش بختیاری

1. خر؛ 2. قسمت محدب قاپ. خر دیزه xar diza:خرِ سیاه‏رنگ. خر زَردَه xar zarda:خر عنّابى پُررنگ. خر سُووزَه xar sowza:خر سفیدرنگ. خر میشَه xar miša:خر خاکسترى‏رنگ.


واژه نامه بختیاریکا

( خِر ) گلو
بی سُم گرد؛ جاز کوز؛ سُم گرد
( خِر ) سَق؛ بُن نا؛ بن سق

جدول کلمات

الاغ

پیشنهاد کاربران

خر سخنگوی بامزه شرک که با یک اژدها ازدواج میکنه

Dankey

مسئولان ایران

تورک

بزرگ

خر ( الاغ ) هم خانواده هم معنی حیوانی چهار پا که بسیار به درد میخورد متضاد خر آدم توضیح خر نیز در گذشته حیوانی برای جابه جایی بار بود البته بعضی از خر ها میتوانستن بار ببرن و باز هم نیز در گذشته به سواری و جمع و جور کردن گله بز کمک میکرد

خِر: ( به کسر خِ و سکون ر )
یعنی استاد، مهارت در فنی داشتن
مثال: خِر موذیگری جبلی داشت یعنی بصورت ذاتی استاد حیله گری بود.

در عامیانه :
منگل _خنگ
در لغت فارسی:
بزرگ
در اصطلاح:
الاغ

نام دیگر الاغ میگن خر

بعضی ها هم آن را فحش می دانند

حیوانی با گوش های دراز و عقلی کوتاه

الاغ، نفهم ، احمق، کسی که مثل الاغه،
اگه در کنار کلمه ی دیگه ای بیاد مثل خرخون، خرکیف، به معنای بزرگ و ارجمند هستش

Donkey

خر فلسفه ای دراز دارد خر به معنای بزرگ و شریف است این باور غلطیه که میگن خر
نام حیوان الاغ است خر در واژه معنیه شریف بودن داره
هر کی بهتون گفت خر ازش تشکر کنید که فهمیده ارزش شما در چه حدیه😘

این واژه به دو صورت بکار میرود
1 بزرگ و عالی رتبه
2 به معنی احمق و کسی که درک بالایی نداشته باشد و ممکن است به عنوان فحش بین دوستان با مردم رواج داشته باشد

خر یا خره در اصطلاح اصفهانی ها به معنایی عزیز هست. پس اگر اومدین اصفهان و کسی بهتون گفت خره نگین اصفهانیا چقدر بی ادب هستند.

دانشمند و دانا

بزرگ و شریف

منم به معنای هوشمند و آگاهمند شنیده بودم .

به عنوان یک حیوان ، الاغ است و به عنوان صفت، نادان ، کودن و نفهم می باشد.

خردمند

خر به خیار خریدن: کنایه از معامله ی سفیهانه، مبادله ی چیز گرانقیمت با کالای بی ارج
( ( مال دادی به باد چون تو همی
گل به گوهر خری و خر به خیار ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص۳۷۵. )

کلمه ای که که مالی که بهترین کلمه در جهان است و چیز درازی دارد😎😎😉

بعضی از حیوونا با کلمه خر شروع یا تموم میشود. مثل خر خاکی . خرگوش. خرچنگ. گور خر.
چون که حیوان بی عقلی هست ما میگیم که فحش هست.
به معنی های خوبش توجه کنیم مثل بزرگ. دانا. . .

بزرگ و دانا. قوی و. . . . . . . . .

بزرگ و بلند مرتبه

الاغ
بزرگ

ببخشید اگر یک نفر به نفر دیگر ناسزا بگویید و به او بگوید خر و فرد دیگر به او بگویید تو مثل خری معنی هایشان باهم فرق میکنه


کلمات دیگر: