کلمه جو
صفحه اصلی

غافل


مترادف غافل : بی خرد، جاهل، ناآگاه، نادان، بی خبر، غفلت زده، لاقید

متضاد غافل : عاقل

برابر پارسی : تنبل، فراموشکار، ناآگاه، سست

فارسی به انگلیسی

negligent, unaware, heedless


unaware, unawares, unknowing, unwitting, negligent, heedless

unaware, unawares, unknowing, unwitting


عربی به فارسی

سهو , غير عمدي , فراموشکار , بي توجه , بي اطلا ع , بي خبر , ناگهان , غفلتا , سراسيمه , ناخوداگاه , ناخود اگاهانه


مترادف و متضاد

بی‌خرد، جاهل، ناآگاه، نادان ≠ عاقل


بی‌خبر، غفلت‌زده، لاقید


unaware (صفت)
بی خبر، ناگهان، غافل، ناخود اگاه، بی اطلاع

neglectful (صفت)
سر به هوا، مهمل، غافل، مسامحه کار، غفلت کار

careless (صفت)
سرهم بند، بی دقت، لا ابالی، غافل، مسامحه کار، سبکسر، غفلت کار، لا قید

negligent (صفت)
بی دقت، غافل، مسامحه کار، غفلت کار، فرو گذار، برناس

inattentive (صفت)
بی دقت، غافل، بی توجه، بی اعتنا

heedless (صفت)
بی پروا، غافل

۱. بیخرد، جاهل، ناآگاه، نادان
۲. بیخبر، غفلتزده، لاقید ≠ عاقل


فرهنگ فارسی

غفلت کننده، آنکه درامری اهمال وغفلتکند، نا آگاه، بی خبر، فراموشکار
( اسم ) ۱ - غفلت ورزنده . ۲ - بیخبر نا آگاه . ۳ - بیخرد نادان . یا غافل غافل . ۱ - بسیار بیخبر . ۲ - بسیار نادان .
ابن صخر برادر بنی قریم بن ساهله است .

فرهنگ معین

(فِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - ناآگاه ، بی خبر. ۲ - نادان ، بی خرد.

لغت نامه دهخدا

غافل. [ ف ِ ] ( ع ص ) بی خبر. ناآگاه. ( دهار ). گول. ( نصاب ). بیخود. ( ترجمان علامه جرجانی ). بی خرد. نادان که درکارها اهمال و فروگذاری کند. دائر. غارّ. غیهب. غمر: اغترار؛ غافل شدن. تهو؛ غافل شدن. ( منتهی الارب ).
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
جره بازی بدم رفتم به نخجیر
سیه دستی بزد بر یال من ( مو ) تیر
برو غافل مچر در چشمه ساران
که گر غافل چری غافل خوری تیر.
باباطاهر.
غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد بیک ره بقر نباشد.
ناصرخسرو.
گر امروز غافل بوی هم چنین
بدین درد فردا بمانی حسیر.
ناصرخسرو.
تا مر مرا تو غافل و ایمن نیافتی
از مکر غدر خویش گرفتی سخر مرا.
ناصرخسرو.
غافل و مرده هر دو یکسان است.
سنائی.
از نتایج عاقبت آن [ محنت ] غافل بودی. ( کلیله و دمنه ). در نصیب خویش غافل بودم. ( کلیله و دمنه ). چنان در حلاوت آن [ شهد ] مشغول شد که ازکارهای خود غافل گشت. ( کلیله و دمنه ). دزد جواب دادکه من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند. ( کلیله و دمنه ). عاجزتر ملوک آن است که از عواقب کارها غافل باشد. ( کلیله و دمنه ). و اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی بدرجتی رسد یا غافلی رتبتی یابد بدان التفات ننماید. ( کلیله و دمنه ).
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان.
خاقانی.
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه.
خاقانی.
رادمردان غافلان عهد را
از شراب جود مست خود کنند.
خاقانی.
بس بی خبر است ز اندکی عمر
زان خنده ٔغافلان زند صبح.
خاقانی.
غافل از این بیش نشاید نشست
بر در دل ریز گر آبیت هست.
نظامی.
این چه نشاط است کزو خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی.
نظامی.
آدمی غافل اگر کور نیست
کمتر از آن نحل و از این مور نیست.
نظامی.
پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک بترک آن گفتم.
نظامی.
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود.
نظامی.
گر تو بنشینی به بیکاری مدام

غافل . [ ف ِ ] (اِخ ) ابن صخر، برادر بنی قریم بن ساهلة است . (منتهی الارب ).


غافل . [ ف ِ ] (اِخ ) تخلص یکی از شعرای هندوستان است . وی از اهالی اگره و به «غافل اکبرآبادی » شهرت یافته است . (قاموس الاعلام ترکی ).


غافل . [ ف ِ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ).


غافل . [ ف ِ ] (ع ص ) بی خبر. ناآگاه . (دهار). گول . (نصاب ). بیخود. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). بی خرد. نادان که درکارها اهمال و فروگذاری کند. دائر. غارّ. غیهب . غمر: اغترار؛ غافل شدن . تهو؛ غافل شدن . (منتهی الارب ).
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل .

منوچهری .


جره بازی بدم رفتم به نخجیر
سیه دستی بزد بر یال من (مو) تیر
برو غافل مچر در چشمه ساران
که گر غافل چری غافل خوری تیر.

باباطاهر.


غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد بیک ره بقر نباشد.

ناصرخسرو.


گر امروز غافل بوی هم چنین
بدین درد فردا بمانی حسیر.

ناصرخسرو.


تا مر مرا تو غافل و ایمن نیافتی
از مکر غدر خویش گرفتی سخر مرا.

ناصرخسرو.


غافل و مرده هر دو یکسان است .

سنائی .


از نتایج عاقبت آن [ محنت ] غافل بودی . (کلیله و دمنه ). در نصیب خویش غافل بودم . (کلیله و دمنه ). چنان در حلاوت آن [ شهد ] مشغول شد که ازکارهای خود غافل گشت . (کلیله و دمنه ). دزد جواب دادکه من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند. (کلیله و دمنه ). عاجزتر ملوک آن است که از عواقب کارها غافل باشد. (کلیله و دمنه ). و اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی بدرجتی رسد یا غافلی رتبتی یابد بدان التفات ننماید. (کلیله و دمنه ).
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان .

خاقانی .


بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه .

خاقانی .


رادمردان غافلان عهد را
از شراب جود مست خود کنند.

خاقانی .


بس بی خبر است ز اندکی عمر
زان خنده ٔغافلان زند صبح .

خاقانی .


غافل از این بیش نشاید نشست
بر در دل ریز گر آبیت هست .

نظامی .


این چه نشاط است کزو خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی .

نظامی .


آدمی غافل اگر کور نیست
کمتر از آن نحل و از این مور نیست .

نظامی .


پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک بترک آن گفتم .

نظامی .


گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود.

نظامی .


گر تو بنشینی به بیکاری مدام
کارت ای غافل کجا زیبا شود.

عطار.


ای دل غافل بدان منتظر تست دوست
آه اگر آگهی از که جدا مانده ای .

عطار.


بگاه نعمت مغرور و غافل . (گلستان ). از خصم دل آزرده نیندیشید و از قول حکما غافل ... (گلستان ). وزیری غافل را شنیدم که خانه ٔ رعیت را خراب کردی ... (گلستان ).
غافل نشود عاقل عاقل نشود غافل . (جامع التمثیل ).
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
غافل در این خیال که اکسیر میکنند.

حافظ.


نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد.

حافظ.


فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویندغافلی زایشان .

اوحدی .



غافل . [ ف ِ] (اِخ ) نام جد عبداﷲبن مسعود است . (منتهی الارب ).


غافل . [ ف ِ ] (اِخ ) ملک خسرو. وی یکی از شعرای ایران و از اهالی سیستان بوده است ، از اوست :
غافل نشوی از این دو معنی غافل
سرمایه ٔ مرد زین دو گردد حاصل
زین راهنمایان بیکی شو قائل
یا عقل درست ، یا جنون کامل .

(قاموس الاعلام ترکی ).



فرهنگ عمید

۱. آن که در امری اهمال و غفلت کند، غفلت کننده.
۲. ناآگاه، بی خبر.
۳. فراموش کار.
* غافل شدن: (مصدر لازم )
۱. غفلت کردن: دریغا که مشغول باطل شدیم / ز حق دور ماندیم و غافل شدیم (سعدی۱: ۱۸۴ ).
۲. بی خبر ماندن.
۳. فراموش کردن.

۱. آن‌که در امری اهمال و غفلت کند؛ غفلت‌کننده.
۲. ناآگاه؛ بی‌خبر.
۳. فراموش‌کار.
⟨ غافل ‌شدن: (مصدر لازم)
۱. غفلت ‌کردن: ◻︎ دریغا که مشغول باطل شدیم / ز حق دور ماندیم و غافل شدیم (سعدی۱: ۱۸۴).
۲. بی‌خبر ماندن.
۳. فراموش ‌کردن.


دانشنامه عمومی


گویش مازنی

/ghaafel/ آرام – ساکت - بی خبر

۱آرام – ساکت ۲بی خبر


جدول کلمات

ناسی

پیشنهاد کاربران

ناآگاه
فراموشکار
بَرناس ، پرناس ، فرناس

بی خبر

بی خبر
نا اگاه

از یادش رفته فراموشکار

اگر واژه غافل را در معنی غفلت کردن بخواهیم به پارسی برگردانیم می توانیم از واژه های " کم گذاشتن " بهره برد
مانند - از توجه به فرزندش غافل ماند= برای پرداختن به فرزندش کم گذاشت

فراموشی

کم کار
کم کاری کردن

هم خانواده غافل: غفلت، تغافل، مغفول، اغفال

برابر پارسی واژه غافل واژه پارسی کیار میباشد

تنبل ، بی خبر


کلمات دیگر: