کلمه جو
صفحه اصلی

مر


مترادف مر : بار، دفعه، کرت، مرتبه، حساب، شماره، شمار، مرور کردن | تلخ ، نص، سخت، شدید

متضاد مر : شیرین، حلو

فارسی به انگلیسی

counter, number, [rare] counter, [ext.] number [only in]

[rare] counter, [ext.] number [only in]


bitter, [fig.] acrimonious


bitter


blowfly


myrrh


عربی به فارسی

اموزاندن , اموختن به , راهنمايي کردن , تعليم دادن(به) , ياد دادن (به) , ترتيب دادن , مقدر کردن , وضع کردن , امر کردن , فرمان دادن


مترادف و متضاد

myrrh (اسم)
درخت مرمکی، مر، نوعی صمغ

بار، دفعه، کرت، مرتبه


حساب، شماره، شمار


مرور کردن


تلخ ≠ شیرین، حلو


۱. بار، دفعه، کرت، مرتبه
۲. حساب، شماره، شمار
۳. مرور کردن


۱. تلخ ≠ شیرین، حلو
۲. نص
۳. سخت، شدید


فرهنگ فارسی

دهی جزو دهستان مزدقان چای بخش نوبران شهرستان قزوین . دارای ۷٠۳ تن سکنه .
تلخ، ضد حلو
اداتی است که در موارد ذیل آید : الف - پیش از مفعول بیواسطه ( صریح ) آید : ابوالعباس طوسیبفرمود مر مهتدی بن حماد بن عمرو الذهلی را . ب - گاه پیش از مضاف الیه مقدم بر مضاف ( ملحق به را بفک اضافه ) آید : درست شد که زمانه است مر مرا دشمن بجز زمانه مرا دشمن دگر مشمر . ( مسعود سعد ) ج - گاه پیش از فاعل یا مسندالیه آید : بدل گفت : اگر جنگجویی کنم به پیکار او سرخرویی کنم بگریند مر دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم . ( عنصری ) د - گاه افاد. حصرو اختصاص کند ( در هم. اشکال فوق ) :پس باد صبامر حمل راست و باد دبور مرجوز ار او باد جنوب مرثور را و باد شمال مر سرطان را . سپاس و ستایش مرخدای را جل جلاله و تقدست اسماوه ...
نام چند جد جاهلی است

فرهنگ معین

( ~. ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - پیمانه ، اندازه . ۲ - شماره ، حساب .
(مُ رّ ) [ ع . ] (ص . ) تلخ .
(مَ رّ ) [ ع . ] (مص ل . ) گذشتن ، گذشتن بر چیزی .
(مَ ) (حر. ) ۱ - به معنی برای . ۲ - گاهی زائد است و تنها برای زینت کلام می آید.

( ~.) [ په . ] (اِ.) 1 - پیمانه ، اندازه . 2 - شماره ، حساب .


(مُ رّ) [ ع . ] (ص .) تلخ .


(مَ رّ) [ ع . ] (مص ل .) گذشتن ، گذشتن بر چیزی .


(مَ) (حر.) 1 - به معنی برای . 2 - گاهی زائد است و تنها برای زینت کلام می آید.


لغت نامه دهخدا

مر. [ م َ ] ( اِ )شمار. تعداد. اندازه. حد. شماره. حساب :
پس اندرنهادند ایرانیان
بدان لشکر بی مر چینیان.
دقیقی.
بیامد به پیرامن تیسفون
سپاهی ز اندازه وز مر برون.
فردوسی.
فراز آوریدند بی مر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه.
فردوسی.
بگسترد زربفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر.
فردوسی.
اگر بشمردی نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
فردوسی.
چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با زیب و فر.
فردوسی.
اینت آزادگی و بارخدائی و کرم
اینت احسانی کآن را نه کران است و نه مر.
فرخی.
تازیان اندرآمدند ز کوه
رنگ چون ریگ بی کرانه و مر.
فرخی.
من به تقصیر سزاوار بدی بودم و او
نیکوئی کرد فزون از حد و اندازه و مر.
فرخی.
خیال شعبده جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپه استی ابی کرانه و مر.
عنصری.
بدان صفت که به وهم اندرش نیابی جفت
بدان عدد که به زیج اندرش نیابی مر.
عنصری.
اگر چند با ما بسی لشکر است
ازین زاولی رنج ما بر مر است.
اسدی ( واژه نامک ).
جز مکر و غدر او را چیز دگرهنر نیست
دستان و مکر او را اندازه نی و مر نیست.
ناصرخسرو.
داند که هر آن چیز کو بجنبد
باشنده بی حد و مر نباشد.
ناصرخسرو.
چگوئی که فرساید این چرخ گردون
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را.
ناصرخسرو.
خلیفه بی حد و مر هدیه ها فرستادست
که هیچکس را زان نوع هدیه نفرستاد.
مسعودسعد.
باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بی مر.
مسعودسعد.
لشکر دیدند بی حد و عد و حصر و مر و خویشتن را چون نقطه میان دایره. ( جهانگشای جوینی ).
هین ز گنج رحمت بی مر بده
در کف تو خاک گردد زر بده.
مولوی.
که بی حد و مر بود گنج و سپاه.
سعدی.
- بسیارمر ؛ طولانی. دراز :
بود زندگانیش بسیارمر
همش زور باشد همش نام و فر.
فردوسی.
- || متعدد. فراوان :
بزرگان آن مرز و گندآوران
برفتند با ساو و باژ گران

مر. [ م َ ] ( ) حرفی است که به نظر فرهنگ نویسان برای زینت و تحسین کلام یا برای اقامه ٔ وزن در شعر یا برای افاده ٔ حصر و تحدید یا برای تأیید در جمله ذکرمی شود و به عقیده ٔ گروه دیگر از لغت نویسان از جمله کلمات زایده است و حذفش هیچ لطمه ای به جمله نمی زند. مؤلف نصاب الصبیان این کلمه را معادل حرف «ل » عربی گرفته است و مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتها آن را معادل حرف «ی » (علامت نکره ، وحدت ) شمرده است . تشخیص قطعی این کلمه موکول به تحقیقی است دقیق تر و مفصل تر در شواهدی که باید از کلیه ٔ متون معتبر نظم و نثر استخراج شود. ما در اینجا براساس شواهدی که به دسترس داشتیم موارد استعمال آن را متمایز و دسته بندی کردیم . چنانکه در شواهد ذیل ملاحظه می شود، در بعض موارد مفهوم حصر و انحصار دارد امادر همه ٔ موارد نه . و اینک انواع استعمال مر: 1- پیش از مسندالیه مفعولی به معنی مسندالیهی که با حرف «را» (علامت مفعول صریح ) در جمله آمده است :
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیر و پیاده ودرویش .

رودکی .


همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همین پیشه بود از نخست .

بوشکور.


مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی .

بوشکور.


میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مراو را مگر و رخش کمان .

فرالاوی .


و ملک این ناحیت [ تبت ] را خاقان خوانند و مر او را لشکر و سلاح بسیار است . (حدود العالم ). و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم ).گردیز شهری است بر حد... و مر او را حصاری محکم است . (حدود العالم ).
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت .

کسائی .


دگر بهره بگزید از ایرانیان
که بندند مر تاختن رامیان .

فردوسی .


ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست .

فردوسی .


پذیرنده ٔ هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد.

فردوسی .


از لب تو مر مرا هزارامید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن .

فرخی .


و مصرح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است ... می باید گرفت . (تاریخ بیهقی ص 73). رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را به منزله ٔ پدر است و عم تباه گردانید. (تاریخ بیهقی ص 334).
تو چه گوئی که مر چرا بایست
اینهمه خاک و آب و ظلمت و نور.

ناصرخسرو.


سرطان طالع عمل است و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه ). و نوبت آفتاب در این ماه مر برج قوس را باشد. (نوروزنامه ).
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا درخور.

سنائی .


گوئی که دستگاه فراخ است مرمرا
بر خوان خواجه تاکه زنم لقمه چون نهنگ .

سوزنی .


جمشیدی و حشم چوپری مر ترا مطیع
خورشیدی و عدو ز تو چون دیو در فرار.

سوزنی .


نه از شاهان مر او را بد هراسی
نه از دربان مر او را بود پاسی .

نظامی .


مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی .

سعدی .


مر این طایفه را طریقی است که تا اشتها غالب نشود چیزی نخورند. (گلستان سعدی ). مر این درد رادوائی نیست . (گلستان سعدی ).
مر ترا در این مثل مانا شک است
که همه مردی به خانه کودک است .

دهخدا.


2- پیش از مفعول صریح با وجود حرف «را» علامت مفعولی :
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا به تازی مورد و انجیر و کلوخ .

رودکی .


ازاین اژغها پاک کن مر مرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.

بوشکور.


بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.

بوشکور.


از پس اردوان برفت و او را اندریافت و مر او را بزد و از اسب بیفکند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی ارغوانی دگر زعفرانی .

دقیقی .


ای همچو بک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک .

دقیقی .


پذیره شدش زود فرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر را به راه .

دقیقی .


و چون مردی بمیرد [ در صقلاب ] اگر زنش مر او را دوست دارد خویشتن را بکشد. (حدود العالم ).
همه آزادگی و همت تو
قهر کرده ست مر کیانا را.

خسروی .


مر او را به آئین پیشین بخواست
که آن رسم و آئین بد آنگاه راست .

فردوسی .


ز گیتی مر او را ستایش کنید
شب و روز او را نیایش کنید.

فردوسی .


چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.

فردوسی .


نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد
نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر.

فرخی .


مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.

منوچهری .


هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه .

(تاریخ بیهقی ص 390).


نه مر پادشاه و نه مر بنده را
شناسد نه نادان و داننده را.

اسدی .


مبرغم به چیزی که رفتت ز دست
مر این را نگهدار اکنون که هست .

اسدی .


دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.

ناصرخسرو.


مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را مپسندی مپسند.

ناصرخسرو.


به جای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شائی چو مر خود را نشایستی .

ناصرخسرو.


روزی که راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم .

مسعود سعد.


و یکی گوهر است که ارسطاطالیس ساخته است مر تیغها را از بهراسکندر آن نیز یاد کنیم . (نوروزنامه ). و بزرگان مر روی نیکو را چه عزیز داشته اند. (نوروزنامه ). و نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود زیرا که بایسته ترین آلتی مر خلق را او بود. (نوروزنامه ). روزی گوسفند مر زن را سروئی زد. (سندبادنامه ص 82). این اهل دیهه مر این دیهه را بخریدند. (تاریخ بخارا ص 15).
خواستی مسجد بود آنجای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر.

مولوی .


مر این بنده را از جهت معالجت اصحاب به خدمت فرستاده اند. (گلستان سعدی ). تو مر خلق را چرا پریشان میکنی . (گلستان سعدی ).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.

سعدی .


3- پیش از مسندالیه یا فاعل :
به گردون گردان رسد نام تو
که آمد مر این کار با نام تو.

فردوسی .


بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم .

عنصری .


مر استاد او را بر خویش خواند
ز بیگانگان جای پرداخت ماند.

(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


کجا شدند صنادید و سرکشان قریش
ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر.

ناصرخسرو.


شاعری خرسری و در سرت از شعر هوس
همچو اندر سر خر مر هوس کاه و شعیر.

سوزنی .


دید لکلک را پری چون کاغذ مهره زده
زد سر خود در بن پرهاش مر لکلک بچه .

سوزنی .


4- پیش از مفعول با حذف حرف «را» :
شنیدند گردان همه سر به سر
مر آن گفته ٔ شاه پرخاشخر.

فردوسی .


چو کار آمد به آخر حوضه ای بست
که حوض کوثرش بوسید مر دست .

نظامی .


فروخواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کلیدم ز آهن آمد آهن از سنگ .

نظامی .


نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویشتن بشکنی .

سعدی .


ملوک پیشین مر این نعمت به سعی اندوخته اند. (گلستان سعدی ).

مر. [ م َ ] (اِ)شمار. تعداد. اندازه . حد. شماره . حساب :
پس اندرنهادند ایرانیان
بدان لشکر بی مر چینیان .

دقیقی .


بیامد به پیرامن تیسفون
سپاهی ز اندازه وز مر برون .

فردوسی .


فراز آوریدند بی مر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه .

فردوسی .


بگسترد زربفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر.

فردوسی .


اگر بشمردی نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.

فردوسی .


چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با زیب و فر.

فردوسی .


اینت آزادگی و بارخدائی و کرم
اینت احسانی کآن را نه کران است و نه مر.

فرخی .


تازیان اندرآمدند ز کوه
رنگ چون ریگ بی کرانه و مر.

فرخی .


من به تقصیر سزاوار بدی بودم و او
نیکوئی کرد فزون از حد و اندازه و مر.

فرخی .


خیال شعبده جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپه استی ابی کرانه و مر.

عنصری .


بدان صفت که به وهم اندرش نیابی جفت
بدان عدد که به زیج اندرش نیابی مر.

عنصری .


اگر چند با ما بسی لشکر است
ازین زاولی رنج ما بر مر است .

اسدی (واژه نامک ).


جز مکر و غدر او را چیز دگرهنر نیست
دستان و مکر او را اندازه نی و مر نیست .

ناصرخسرو.


داند که هر آن چیز کو بجنبد
باشنده بی حد و مر نباشد.

ناصرخسرو.


چگوئی که فرساید این چرخ گردون
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را.

ناصرخسرو.


خلیفه بی حد و مر هدیه ها فرستادست
که هیچکس را زان نوع هدیه نفرستاد.

مسعودسعد.


باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بی مر.

مسعودسعد.


لشکر دیدند بی حد و عد و حصر و مر و خویشتن را چون نقطه میان دایره . (جهانگشای جوینی ).
هین ز گنج رحمت بی مر بده
در کف تو خاک گردد زر بده .

مولوی .


که بی حد و مر بود گنج و سپاه .

سعدی .


- بسیارمر ؛ طولانی . دراز :
بود زندگانیش بسیارمر
همش زور باشد همش نام و فر.

فردوسی .


- || متعدد. فراوان :
بزرگان آن مرز و گندآوران
برفتند با ساو و باژ گران
همان برده جامه و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیارمر.

فردوسی .


یکی هدیه ای ساز بسیارمر
ز دینار و اسب و ز تاج و کمر.

فردوسی .


ز دینار و خز و ز یاقوت و زر
زگستردنی های بسیارمر.

فردوسی .


ز ایران سپاهی است بسیارمر
همه جان فروشان پیکارخر.

اسدی .


در اشعار گاه مر را به معنی شمار و اندازه و حد به تشدید آورند :
و آن چیز که باحد و مَرّ باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد.

ناصرخسرو.


دُرّ همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مَرّ به اشعار خویش .

ناصرخسرو.


|| عدد پنجاه را گویند، چه نزد محاسبان فارس مقرر است که چون عدد به پنجاه رسد گویند یک مر شد و چون به صد رسد گویند دو مر شد و قس علیهذا. (جهانگیری ) (از غیاث اللغات ) (از برهان قاطع) (از رشیدی ) (از انجمن آرا) :
مَرَّ ما مَرَّ مِن ْ حساب العمر
چو به پنجه رسد حساب مر است .

خاقانی .


مر بود پنجاه و چون آمد دو مر ابیات آن
در صفا و محکمی شاید که گویم مرمر است .

جامی (از فرهنگ فارسی معین ).


|| در این بیت هر مر صدهزار به حساب آمده است :
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.

فردوسی .



مر. [ م َ ] (سریانی ، ص ، اِ) این حرف در پیش نام بعض قدیسین آید: دیر مرتوما، دیر مرجرجیس ، مرجرجس ، مرحنا، مرعبدا، مرماجرجس ، مرماری ، مرماعوث ، مریونان ، و این همان «مار» است . (یادداشت مرحوم دهخدا).


مر. [ م َرر ] (ع اِ) رسن . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). حبل . ریسمان . (از اقرب الموارد). حبل مفتول . (متن اللغة). ج ، مرار. || کلند و بیل یا دسته بیل . (از منتهی الارب ). کلند. (دستورالاخوان ). مسحاة او مقبضها. (اقرب الموارد) (متن اللغة). آلتی که بدان در گل کار کنند یا در زمین زراعت به کارش گیرند [ بیل ].(از متن اللغة). ج ، امرار، مرور. || دفعه . بار. مرور. (ناظم الاطباء). مرة. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || ج ِ مَرَّة. (متن اللغة). || (مص ) رفتن و گذشتن . مرور. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بشدن . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به مرور در تمام معانی شود. || گذشتن و همیشگی کردن . (از منتهی الارب ). بگذشتن بر کسی . (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ): مَرَّ؛ جاء و ذهب کاستمر، وفی التنزیل : حملت حملاً خفیفاً فمرت به ؛ ای استمرت . (از متن اللغة). رجوع به مرور شود. || به رسن بستن شتر را. (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || غالب آمدن مِرَّة؛ یعنی صفرا بر کسی . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از منتهی الارب ). رجوع به مِرَّة شود. || تلخ گردانیدن . (از منتهی الارب ). رجوع به تمریر شود. || گستردن . (از منتهی الارب ). رجوع به تمریر شود.


مر. [ م ِ ] (اِ) دوست . یار. (ناظم الاطباء) (؟)


مر. [ م ُ / م ُرر ] (ع اِ) داروئی است تلخ همچون صبر که به شکستگی ها بمالند و ببندند، بگیرد و درست شود. (ترجمه ٔ بلعمی تاریخ طبری ). آب منجمد درختی است مغربی شبیه به درخت مغیلان و خاردار و از زخم کردن درخت و گرفتن آب سایل آن حاصل می شود و در اول ترشح سفید است و بعد از خشکی رنگین می شود و بسیار تلخ است وبهترین او مایل به سرخی و تندبوی و سبک وزن و زودشکن صاف است که بعد از شکستن در او سفیدی شبیه به ناخن چیده باشد و این قسم را مر صاف نامند و آنچه در ساق درخت مانند صمغ منجمد گردد مسمی به مرالبطارخ است ؛ وآن زرد می باشد و در خوبی قایم مقام قسم اول است و آنچه از آب افشرده اجزای درخت خشک کنند مایل به سیاهی است و مسمی به مر حبشی است و آن زبون تر از قسم ثانی است و هر چه آب افشرده آن را بجوشانند و خشک کنند بسیار سیاه و تندبو و بدبو و قتال است ... و مدر حیض و مسقط جنین و کشنده ٔ کرم شکم و.. رافع سیلان خون مفرط حیض ... و طلای او جهت حفظ جسد میت از تعفن و تعفن زخم ها بغایت مؤثر. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). صمغی است ازدرخت خارداری که در عربستان روید و شبیه دانه های کوچک سفید یا زردی است خوشبو و طعماً تلخ و از اجزای روغن مقدس می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). نام صمغ سقزی که از درخت مر حاصل می شود و مر، درختچه ای است از تیره ٔ سماقیان و از دسته ٔ بورسراسه ها که برخی گونه های درختی نیز دارد، این گیاه متعلق به نواحی گرم کره ٔ زمین است و بیشتر در حوالی بحر احمر و هندوستان و ماداگاسگار و سنگال می روید. از گونه های مختلف گیاه مذکور که به اسامی مر مکی و مر یهودی مشهورند صمغ سقزی به دست می آید که در طب مورد استفاده است . مور. عوجه . میر. درخت میر. مر صافی . مور آغاجی . || مُرِّ مکی ؛ گونه ای درخت که در افریقا بیشتر می روید و صمغ سقزی که از آن استخراج می شود به همین نام یا مقل مکی مشهور است و آن را مقل و درخت مقل و شجرةالمقل و درخت بذالیون مصری و درخت بذالیون مکی و بدلیون مکی و مر نیز گویند. (از فرهنگ فارسی معین ) :
مُرِّ مکی اگر چه دارد نام
نکنندش چو شکر اندر جام .

طیان .


نتواند که بوی گل را ازبوی میعه جدا کند و نه بوی صبر را از بوی مر. (باباافضل ، از فرهنگ فارسی معین ).

مر. [ م ُرر ] (اِخ ) نام چند جد جاهلی است ، از آن جمله : 1- جدی است که بطنی از بنی راشد بدو مربوطند که در مصر سکونت داشتند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 81 و سبائک الذهب ص 41 شود. 2- مربن أدبن طابخة، جدی جاهلی است ، قبیله ٔ تمیم بدو منسوب است . رجوع به الاعلام زرکلی و اللباب ج 3 ص 130 وجمهرة الانساب ص 195 شود. 3- مربن ربیعة، ازبکیل از همدان ، که حارث از فرزندان او در حرب قضاعة شرکت داشت . رجوع به الاعلام زرکلی و الاکلیل ج 10 ص 188 شود. 4-مربن عمروبن غوث ، که داودبن نصیر طائی عابد از نسل اوست . رجوع به الاعلام زرکلی و التاج ج 3 ص 539 شود.


مر. [ م ُرر ] (ع ص ) تلخ . خلاف حلو. (منتهی الارب ). مقابل شیرین . مجازاً به معنی سخت و ناگوار :
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بودتلخ که الحق مر.

نظامی .


کان به یک لفظی شود آزاد و حر
وآن زید شیرین و میرد تلخ و مر.

مولوی .


وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در.

مولوی .


و اغلب کرام به جانب سلطان مایل بودندو خواص عقلا که به مرور ایام حلو و مر روزگار چشیده بودند. (جهانگشای جوینی ).
مولای من است آن عربی زاده ٔ حر
کآخر به دهان حلو می گوید مر.

سعدی .


|| ناسازگار. بداخم . تلخ رو :
یاد آور زآن ضجیع و ز آن فراش
تا بدین حد بی وفا و مر مباش .

مولوی .


|| ج ِ مُرَّة. رجوع به مُرَّة شود. || بحت . (یادداشت مؤلف ). نص . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی بعدی شود :
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینیم بشکاف و لب از حکم مر.

مولوی .


در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر.

مولوی .


آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر.

مولوی .


گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در.

مولوی .


|| در تداول ، مر قانون ، صریح و ظاهر قانون ، بی تأویلی و بی مسامحه و ارفاقی بالتمام مطابق صورت قانون . (یادداشت مؤلف ). نص قانون . رجوع به معنی قبلی شود. رجوع به معنی اول شود. || کلام بد. (یادداشت مؤلف ).

مر. [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه . در 9هزارگزی شرق نوبران ، در منطقه ٔ کوهستانی و سردسیری واقع و دارای 703 تن سکنه است . آبش از رودخانه ٔ مزدقان تأمین می شود و محصولش غلات ، بن شن ، سیب زمینی ، گردو وانواع میوه جات و شغل مردمش زراعت ، گله داری ، قالیچه و جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ حُلو] تلخ.
۲. محکم؛ شدید.


۱. حساب؛ شمار؛ شماره.
۲. پنجاه: ◻︎ چنین گفت کای پرخرد مایه‌دار / چهل مر درم هر مری صدهزار (فردوسی۲: ۲۴۷۲).


صمغ درختی گرمسیری که مصرف دارویی دارد.


۱. [مقابلِ حُلو] تلخ.
۲. محکم، شدید.
۱. حساب، شمار، شماره.
۲. پنجاه: چنین گفت کای پرخرد مایه دار / چهل مر درم هر مری صدهزار (فردوسی۲: ۲۴۷۲ ).
صمغ درختی گرمسیری که مصرف دارویی دارد.
نشانه ای زاید که برای زینت کلام به کار می رفته است: مر او را رسد کبریا و منی / که ملکش قدیم است و ذاتش غنی (سعدی۱: ۳۴ ).

نشانه‌ای زاید که برای زینت کلام به کار می‌رفته است: ◻︎ مر او را رسد کبریا و منی / که ملکش قدیم است و ذاتش غنی (سعدی۱: ۳۴).


دانشنامه عمومی

شهر مر(به مجاری: Mór) در فِییر در کشور مجارستان واقع شده است. جمعیت این شهر ۱۴٫۵۶۹ نفر است.

دانشنامه آزاد فارسی

مُرّ (myrrh)
مُرّ
صمغ چسبناک چندین درخت متعلق به تیره کندر یا بلسانی، به ویژه گونه ای از گیاه کندر یا مغل، با نام علمیCommiphora myrrha، در اتیوپی و عربستان. در عهد باستان، از آن برای بخور، و عطر، و در مومیایی اجساد استفاده می کردند. عبری ها آن را در مراسم مذهبی خود به کار می بردند. زنان سلاطین ایرانی نیز از آن برای خوشبوکردن لباس هایشان استفاده می کردند. مرّ یا صمغ بالسامیک از گیاه بَلَسان، با نام علمی C. opobalsamum، گرفته می شود.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَرَّ: عبور کرد - گذشت - گذر کردن (درعبارت "وَهِیَ تَمُرُّ مَرَّ ﭐلسَّحَابِ ")
ریشه کلمه:
مرر (۳۴ بار)

مَرّ و مُرُور به معنی رفتن و گذشتن است. «مَرَّ الرَّجُلُ مَرّاً وَ مُرُوراً: جازَ وَ ذَهَبَ» . کشتی را می‏ساخت و هر وقت جمعی از قومش بر او می‏گذشتند او را مسخره می‏کردند. * . ظاهراً «مَرّ» در تقدیر «مَرَّ عَلی غَیِّهِ» است یعنی چون گرفتاریش را از بین بردیم به گمراهی‏اش ادامه می‏دهد گویا ما را برای گرفتاری خویش نخوانده است. ایضاً آیه . یعنی چون با او مقاربت کرد بار خفیفی برداشت و حمل را ادامه داد. * . آنانکه در باطل حاضر نشوند و چون بلغوی گذشتند محترمانه و بی‏آنکه آلوده بشوند می‏گذرند. مُسْتَمِر: (به صیغه فاعل) ثابت و دائمی. «اِسْتَمَرَّ الشَّیْ‏ءُ: دامَ و ثَبَتَ». . و اگر معجزه‏ای دیدند گویند سحر دائمی (و سحر بعد از سحر) است. بعضی آن را محکم و قوی گفته‏اند. *** مَرارَة به معنی تلخی است . بلکه قیامت وعده آنهاست و قیامت بلای بزرگتر و تلختر است. مَرَّة: (به فتح اوّل) دفعه. گوئی آن یک مرور از زمان است . . . مِرَّة (به کسر میم) قوّه و نیرو و عقل و حالت و مستمر است . شاید مراد از مِرَّة نیرو یا بصیرت و عقل باشد یعنی: او را فرشته پر قوت تعلیم داده که صاحب بصیرت است که به پا خواست و نمایان شد.

گویش مازنی

/mer/ نتیجه ی اقدام ناشیانه و عمل نادرست & مهر – خدای خورشید – ذکر نام خدا - برنج تارم & کم حال - جریان آرام آب ۳شیب ملایم ۴مهریه

نتیجه ی اقدام ناشیانه و عمل نادرست


۱مهر – خدای خورشید – ذکر نام خدا ۲برنج تارم


۱کم حال ۲جریان آرام آب ۳شیب ملایم ۴مهریه


واژه نامه بختیاریکا

( مُر ) بر پا داشتن ستون سنگی برای شکار
( مَر ) پنجاه سال؛ سن قانونی
لجوج؛ عادت؛ اقامت؛ پافشاری
( مِر ) مُف
( مَر ) مگر

پیشنهاد کاربران

مر. ( "م" با آوای زبر ) ، ( ا ) ، ( زبان مازنی ) ، مار.

مر*می. میر*
در زبان لری بختیاری به معنی
مگر
Mar. mae. ma ear

در زبان لری بختیاری به معنی
مهر
Mohr

درزبان تبری به معنی مهر

مر در زبان سمنانی بمعنی مار است

دارویی تلخ مانند صبر که آب منجود درختی است شبیه مغیلان

این واژه تازی شده واژه پهلوی " مرکmarak " به چم بار ، کرت می باشد ، در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .

چرخش و جاری

در شهرستان شهربابک استان کرمان به درخت بادام کوهی که مغز دانه ان تلخ است. درخت مر می گویند

واژه مرmorبه ضم م به معنای گرد است و به سنگ بزرگ مرههmoreheh می گویند

مر
مخفف مرا
مر اینست = مرا این چنین است

مر، به ضم میم و تشدید و سکون راء، در ادبیات حقوقی به معنای تاکید ، تکرار ، اصرار ، نص، صراحت می باشد.
مانند:مستندا به مر قانون مدنی در خصوص احترام به آزادی اراده. . . . . . .

گرد و کروی بودن یک چیز و به صورت morتلفظ می شود

تلخ

چون پیغمبر صل الله علیه و آله مُرّ حقیقت انر را به جهت عدم صلاحیت این عالم اظهار نفرمود و لکن چون حضرت ولی الله الاعظم آیند و عالَم را اصلاح فرمایند مُرّ حق را آشکار سازند.
( چون حق تلخ و پذیرش آن سخت است )

مر [ مَ ] ( اِ ) در زبان تبری به معنای مار می باشد.

مر ( به فتح یا کسر میم ) در بختیاری ، به معنی واحد شمارش است . مثلا در بازی چوکلی ( یا چو چلی ) واحدهای مکتسب را به " مر" می شمرند . البته گاهی به دسته های 30 یا 50 تایی هر چیزی نیز اطلاق می شود ( ر. ک فرهنگ بختیاری ، عیدی محمد ارشادی ) همینطور میتوان اضافه کرد که واژه های نمره ، آمار که جزو کلمات مربوط به شمارش می روند، از همین مر اشتقاق شده اند . ( در این باره میتوانید رجوع کنید به کتاب داستان ایران از فریدون جنیدی ، ذیل واژه مر )

مر:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "مر " می نویسد : ( ( مر در شاهنامه کاربردی است کهن و ویژگی سبکی: این واژه همراه با " را " به کار برده می شود و آن را استوار می دارد. ) )
( ( پذیرندهٔ هوش و رای و خرد؛
مر او را دد و دام فرمان برد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 196 )


مر:شمار ، تعداد زیاد
دکتر کزازی در مورد واژه ی " مر" می نویسد : ( ( مر در پهلوی در ریخت مر و مار mār به معنی شمار بکار می رفته است. این واژه هنوز در " آمار " باز مانده است و کار برد دارد . ) )
( ( شدند انجمن دیو بسیارْ مَر؛
که پردخته مانند از او تاج و فر. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 257. )


در گفتار لری :

مُر ( ر کشیده ) = سفتی مایه، چیزی که آب نیست و سفتی مایه است، پالپ یا چیزی که در آب کمتر از بین می رود.
شاید مُر قانون هم از این مَنا گرفته شده.


مور ( اُ کشیده ) = زمین کشاوزی که آب در آن بماند.

مَره= شماره
مَره = هر بار پیمانه گرفتن بخشی از گندم سر خرمن.
که در هر مَره شاید ۵٠ پیمانه گرفته شود.



واژه ای در زبان لکی به معنی غار

مر morr ، در گویش شهر بابکی مترادف قر ghorr است وبه معنی اما مر برای گوش وقر برای چشم بکار میرود ، اندام را برای منظوری برجسته کردن وهدف گرفتن ، گرد کردن اندام ، برای گرده سنگ هم بکار می رود ، مر سنگ


کلمات دیگر: