صنوبر. [ ص َ ن َ ب َ ] ( ع اِ ) مؤلف غیاث نویسد: صنوبردرخت چلغوزه که بهندی چرط گویند. چلغوز. ( مهذب الاسماء ). صنوبر از تیره ناژویان ( مخروطیان ) دارای برگهای ضخیم و کوتاه و مخروطهای باریک و دراز. ( گیاه شناسی گل گلاب ص 303 ). جوالیقی نویسد: بگمان من صنوبر معرب است. ( المعرب ص 213 ). درختی است یا بار آن درخت. ( منتهی الارب ). بپارسی ناژ گویند و بهندی سرل... چون بکوبند و با سرکه با هم بیامیزند و مضمضه کنند درد دندان را دفع کند، و پوست درخت صنوبر عضوی را که به آب گرم سوخته شود و ریش گردد سودمند باشد و دانه صنوبر سرفه ای را که تری بود منفعت کند و طبع را نرم کند در دفع رطوبتی که در قصبات شش باشد و سینه را یاری دهد و باقوت کند و بول را از مثانه براند و گرم است در دو درجه اول در خشکی و تری معتدل است. ( ترجمه صیدنه ابوریحان ). رجوع به مفردات ابن بیطار و ترجمه ضریر انطاکی شود :
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون.
فرخی.
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار.
منوچهری.
شهری که درو نیست جز از فضل منازل
باغی که درو نیست جز ازعقل صنوبر.
ناصرخسرو.
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین بشکل صنوبر فلک بگون سداب.
خاقانی.
ببالا صنوبر بدیدار حور
چو خورشیدش از چهره میتافت نور.
سعدی.
|| استعاره ای است معشوق را از جهت تشبیه قد او بصنوبر. قد محبوب :
چنان چون خو که درپیچد بگلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
بوالمثل.
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل.
منوچهری.
پیش بالایت ببالایت فروریزم گهر
زآنکه صد نوبر مرا زآن یک صنوبر ساختند.
خاقانی.
- حب الصنوبر. رجوع بدین کلمه شود.
صنوبر. [ ص ِ ن َ ب َ ] ( اِخ ) دهی است از
دهستان بالاولایت
بخش حومه
شهرستان تربت حیدریه ، واقع در 18000 گزی شمال باختری تربت حیدریه و 6000 گزی باختر راه شوسه عمومی تربت به مشهد. کوهستانی و معتدل است. 849 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی
ایران ج 9 ).