کلمه جو
صفحه اصلی

سامان


مترادف سامان : خطه، سو، قلمرو، کران، مرز، حد، سرحد، ناحیه، منطقه، ابزار، اثاث، اسباب، وسایل، انتظام، ترتیب، نظام، نظم، خانمان، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل، کالا، متاع، ثروت، دولت، مکنت، رواج، رونق، آرام، راحت، قرار، مکا

فارسی به انگلیسی

equipment, welfare, order, house furniture, kilter, prosperity

order, organization, prosperity, kilter, home, homestead, house, welfare


order, prosperity


فارسی به عربی

اثاث , راحة , طلب

فرهنگ اسم ها

اسم: سامان (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: sāmān) (فارسی: سامان) (انگلیسی: saman)
معنی: سرزمین، مکان، ترتیب و روش کاری، ثروت، توانایی، صبر، آرام و قرار، ناحیه، محل، ترتیب و روش چیزی یا کاری، دارایی، قوت، ( اَعلام ) ) جدِ خاندان سامانی که او را «سامان خدات» می گفتند، ) نام شهری در شهرستان شهرکرد، در استان چهارمحال و بختیاری، ( در اعلام ) جدِ خاندان سامانی که او را ' سامان خدات' می گفتند، نظام، نام مؤسس سلسله سامانیان

(تلفظ: sāmān) سرزمین ، ناحیه ، محل ، مکان ؛ ‌ترتیب و روش چیزی یا کاری ، ثروت ، دارایی ، قوت ، توانایی ؛ (در قدیم) صبر ، آرام و قرار ؛ (در اعلام) جدِ خاندان سامانی که او را ' سامان خدات' می‌گفتند .


مترادف و متضاد

capability (اسم)
توانایی، قابلیت، لیاقت، صلاحیت، سامان، استعداد پیشرفت

skill (اسم)
سررشته، سامان، مهارت، تردستی، استادی، هنرمندی، زبر دستی، عرضه، ورزیدگی، کاردانی، چیره دستی

wealth (اسم)
غنا، وفور، سامان، دارایی، خواست، سرمایه، مال، زیادی، ثروت، توانگری، تمول، سرکیفی

border (اسم)
حد، مرز، سرحد، سامان، حاشیه، لبه، خط مرزی، کناره، خط سرحدی

abutment (اسم)
مجاورت، زمین همسایه، کنار، زمین سرحدی، طرف، زمین مجاور، حد، نیم پایه، پایه جناحی، مرز، بست دیوار، نزدیکی، اتصال، پشتیبان، سرحد، خرپا، سامان، پشت بند دیوار

order (اسم)
سامان، ساز، امر، سیاق، دسته، ترتیب، نظم، ارایش، انجمن، حواله، خط، دستور، فرمان، نوع، مقام، صنف، زمره، رسم، ارجاع، فرمایش، ضابطه، ردیف، رتبه، امریه، انتظام، ایین، سفارش، طرز قرار گیری، راسته، نظام، ایین و مراسم، فرقهیاجماعت مذهبی، گروه خاصی، دسته اجتماعی، درمان

country (اسم)
سامان، خاک، سرزمین، کشور، مملکت، دیار، ییلاق، مرز و بوم، دهات، بیرون شهر

region (اسم)
طرف، سامان، فضا، ناحیه، منطقه، بخش، قلمرو، سرزمین، دیار، بوم، محوطه بسیار وسیع و بی انتها

knowledge (اسم)
سامان، اگاهی، اطلاع، معرفت، علم، بصیرت، فضیلت، عرفان، دانش، دانایی، وقوف

rest (اسم)
سامان، استراحت، اسایش، نتیجه، باقی، باقی مانده، تکیه، رستی، بقایا، فراغت، تجدید قوا، سایرین، دیگران، الباقی، موقعیت سکون

target (اسم)
سامان، هدف، نشان، شبح، آماج، نشانگاه، تیر نشانه

welfare (اسم)
سامان، خیر، سعادت، اسایش، رفاه، شادکامی

calmness (اسم)
سامان، تمکین، ملایمت، روح، ارامش، متانت، خون سردی

furniture (اسم)
سامان، اسباب، مبل، وسایل، اثاثه، اثای خانه، پایه مبل و صندلی

arms (اسم)
سامان، ساز، اغوش

mind (اسم)
سامان، خیال، خرد، ضمیر، مشعر، خاطر، عقل، ذهن

wit (اسم)
سامان، دانستن، هوش، بذله گویی، لطافت طبع، قوه تعقل

repose (اسم)
سامان، استراحت، ارامش، سکون، اسودگی

well-being (اسم)
سامان، خوش بختی، تندرستی، نیک بود، سلامتی و خوشی

خطه، سو، قلمرو، کران، مرز، حد، سرحد، ناحیه، منطقه


ابزار، اثاث، اسباب، وسایل


انتظام، ترتیب، نظام، نظم


خانمان، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل


کالا، متاع


ثروت، دولت، مکنت


رواج، رونق، آرام، راحت، قرار


منطقه، مکا


۱. خطه، سو، قلمرو، کران، مرز، حد، سرحد، ناحیه، منطقه
۲. ابزار، اثاث، اسباب، وسایل
۳. انتظام، ترتیب، نظام، نظم
۴. خانمان، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل
۵. کالا، متاع
۶. ثروت، دولت، مکنت
۷. رواج، رونق، آرام، راحت، قرار
۸. منطقه، مکا


فرهنگ فارسی

نظم و ترتیب، رونق، آراستگی


قریه ای در شمال غربی چهار محال بختیاری در ناحیه غربی اصفهان متصل به زاینده رود و در طرف شمال رود مزبور .
اسباب خانه، لوا م زندگانی، افزارکار، کالای سفر
( اسم ) ۱ - اسباب وسایل . ۲ - اسباب خانه لوازم زندگی . ۳ - بار و بنه سفر لوازم مسافرت . ۴ - کالا متاع . ۵ - ترتیب نظم آرایش آراستگی . ۶ - تدارک تهیه . ۷ - اندازه مقیاس مقدار . ۸ - آرام قرار صبر . ۹ - مکان محل مقام . ۱٠ - نشانه هدف ( تیر ) . ۱۱ - نشانه گاه مرز . ۱۲ - مرز حد . ۱۳ - بلندیهای کنار زمین همواری که در آن زراعت کرده باشند . ۱۴ - رواج رونق روانی . ۱۵ - عفت پاکدامنی پارسایی . ۱۶ - دولت ثروت . یا سر و سامان . خانه و زندگی وسایل زندگی .
ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیراز بن قابیل بن آدم و برادر یا فال بر قال اول کسی بعلم طب شروع کرده

جملات نمونه

سر و سامان گرفتن

to prosper, to become well-organized


فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) ۱ - اسباب ، لوازم . ۲ - وسایل زندگی ، باروبنه . ۳ - متاع ، کالا. ۴ - آراستگی ، نظم . ۵ - رواج و رونق . ۶ - آرام ، قرار. ۷ - مکان ، محل . ۸ - تدارک .

لغت نامه دهخدا

سامان. ( اِ ) پهلوی سامان ، ارمنی سَهْمَن از شکل قدیمی پهلوی ساهمان ؟ اشتقاق آن از ریشه سانسکریت سد ( بمعنی اعتناکردن ، نزول ) قطعی نیست :
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهادو سامان بود.
کسائی ( از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ).
ترتیب و اسباب و آرایش و بمرورساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. ( برهان ). آرایش. ( صحاح الفرس ). نظام. ( جهانگیری ) : گفت [ ابلیس نمرود را ] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ ابراهیم را ] و او را بدین آتش همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ص 35 ).
اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجوئید سامان جنگ.
فردوسی.
بگشتند گرد دژ اندر بسی
ندانست سامان جنگش کسی.
فردوسی.
من پار دلی داشتم به سامان
امسال دگرگون شد دگرسان.
فرخی.
گرچه سامان جهان اندرخرد باشد خرد
تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود.
عنصری.
لشکر و آلت و عُدّة بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632 ).
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامه زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
بفعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن
که او مرآفرینش را بداند راه و سامانش.
ناصرخسرو.
خراسان زآل سامان چون تهی شد
همه دیگر شده ست احوال و سامان.
ناصرخسرو.
اراقیت سامان جنگ ایشان [ گوش فیلان ] میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان.
مسعودسعد.
نه بگفتم بگو و معاذاﷲ
بل همه کار من بسامان است.
مسعودسعد.
هست آن را که هست نادانتر
کارها از همه بسامان تر.
سنایی.
قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر.
انوری.
گر خراسان پسرعالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده.
خاقانی.
سامان و سری نداشت کارش

سامان . (اِ) پهلوی سامان ، ارمنی سَهْمَن از شکل قدیمی پهلوی ساهمان ؟ اشتقاق آن از ریشه ٔ سانسکریت سد (بمعنی اعتناکردن ، نزول ) قطعی نیست :
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهادو سامان بود.

کسائی (از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ).


ترتیب و اسباب و آرایش و بمرورساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. (برهان ). آرایش . (صحاح الفرس ). نظام . (جهانگیری ) : گفت [ ابلیس نمرود را ] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ ابراهیم را ] و او را بدین آتش همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ص 35).
اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجوئید سامان جنگ .

فردوسی .


بگشتند گرد دژ اندر بسی
ندانست سامان جنگش کسی .

فردوسی .


من پار دلی داشتم به سامان
امسال دگرگون شد دگرسان .

فرخی .


گرچه سامان جهان اندرخرد باشد خرد
تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود.

عنصری .


لشکر و آلت و عُدّة بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632).
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامه ٔ زربفت بدریدند خوبانش .

ناصرخسرو.


بفعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن
که او مرآفرینش را بداند راه و سامانش .

ناصرخسرو.


خراسان زآل سامان چون تهی شد
همه دیگر شده ست احوال و سامان .

ناصرخسرو.


اراقیت سامان جنگ ایشان [ گوش فیلان ] میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان .

مسعودسعد.


نه بگفتم بگو و معاذاﷲ
بل همه کار من بسامان است .

مسعودسعد.


هست آن را که هست نادانتر
کارها از همه بسامان تر.

سنایی .


قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر.

انوری .


گر خراسان پسرعالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم .

خاقانی .


عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده .

خاقانی .


سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش .

نظامی .


ره بسامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد.

نظامی .


بر فدا کردن و سامان جستن
و آنگهی بی سر و سامان رفتن .

عطار.


عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن .

سعدی (طیبات ).


نه بم داند آشفته سامان نه زیر
بنالد به آواز مرغی فقیر.

سعدی (بوستان ).


فرشتگان این نعم بدان جهان می برند تا بنده چون بدان جهان بپیوندد کار او بسامان شود. (کتاب المعارف بهاولد).
این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور.

حافظ.


|| شهر و قصبه و بلاد. (برهان ). شهر و قصبه و دیه (شرفنامه ٔ منیری ) :
چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود درسر
چگونه سر برون آرد در آن سامان که سردارد.

ناصرخسرو.


ز سامان بسامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر.

نظامی .


گر سگی یکهفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند.

قاآنی .


|| چنانکه سزد. چنانکه سزاوار است . بشایسته :
من یکی شاعرم بسامانی
نز ملوک نژاد سامانی .

سوزنی .


بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سرداری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم .

حافظ.


باخود گفتم که یقین است که این ضعیفه بواسطه ٔ احتیاجی تجویز سامان مدعای تو می کند و با کراهت روا نباشد. (مزارات کرمان ص 116). || نشانه و اندازه .(برهان ). اندازه . (شرفنامه ٔ منیری ) (صحاح الفرس ). اندازه ٔ کار. (آنندراج ) (رشیدی ) (اوبهی ) (لغت نامه ٔ اسدی ) (جهانگیری ). حد و اندازه :
بد و مهر یعقوب چندان فزود
که سامان او هیچ نتوان نمود.

شمسی (یوسف و زلیخا).


نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
بمردی نگه داشت سامان خویش .

فردوسی .


زنی کاردان است و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس .

نظامی .


|| آرام و سکون و قرار. (برهان ) (رشیدی ). آرام و راحت . (آنندراج ) (انجمن آرا).قرار. (شرفنامه ٔ منیری ). آرام . (اوبهی ) (لغت فرس اسدی ) :
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان .

نظامی .


که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست .

سعدی (بوستان ).


|| قدرت و قوت . (برهان ) :
هر آنکس کو گرفتار است اندر منزل دنیا
نه درمان اجل داندنه سامان حذر دارد.

(قصص الانبیاء).


دوش از زحمت باد و ابر و مشغله ٔ برق و رعد بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. (سندبادنامه ص 97).او را سامان اقامت ممکن و میسر نشدی . (جهانگشای جوینی ). مولانا امام زاده گفت خاموش باش باد بی نیازی خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست . (جهانگشای جوینی ).
آنکه او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کراست ؟

مولوی .


|| نشانه گاه مرز و آن بلندیهای کنار زمین همواری است که در آن زراعت کرده باشند. (برهان ). نشانه گاه و حد هر زمین که مرز گویند.(رشیدی ) (آنندراج ). نشانه گاه مرز. (لغت نامه ٔ اسدی ) (اوبهی ) (صحاح الفرس ). || طرف و کنار و حد. (برهان ) :
دو سالار از هردو سامان به تنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ .

فردوسی .


پس طلسمی کرد [ بلیناس ] که از هر چهار سامان که دشمن آهنگ ایشان کردی سوار هم از آنروی حرکت کردی . (مجمل التواریخ و القصص ). || میسر، چنانکه هر گاه گویند «سامان شد» مراد آن باشد که میسر شد و بفعل آمد. (برهان ). میسر. (جهانگیری ). || سامیز. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آنچه بدان کارد و تیغ و امثال آن تیز کنند. (برهان ). رجوع به سامیز شود. || عفت و عصمت . (برهان ) (جهانگیری ). || دولت و ثروت . (آنندراج ). || نوعی از بردی است که بسیار نرم و باریک مایل بزردی باشد و از آن حصیر کنند و نشستن بر آن فرح آرد و رفع بواسیر کند و سوخته ٔ او قاطع نزف الدم است . (آنندراج ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نوعی از بردی . (ضریر انطاکی ص 191). || سبب . وسیله . راه :
نه منجنیق رسد بر سرش نه کبکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق .

انوری .


دقیانوس بوقت حاجت اگر خواستی خود را پاک کند نتوانستی [ از فربهی ] آن پسر را فرمودی و او اینکار را بغایت مکروه میداشت و صبر میکرد و گریختن را سامان نبود. (قصص الانبیاء). || عاقبت . سرانجام :
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چرا خورده ست و نادانیست سامانش .

ناصرخسرو.


|| درخور. (شرفنامه ٔمنیری ).
- بسامان تر ؛ نیکوتر. بهتر :
چو برکندی از چنگ دشمن دیار
رعیت بسامان تر از وی بدار.

سعدی (بوستان ).


کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تراز غیبت است .

سعدی (بوستان ).


- بسامان شدن ؛ سر و سامان یافتن :
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا.

مولوی .


- || نظم و ترتیب یافتن (امور) :
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشد کارها.

سعدی (بوستان ).


- بسامان کردن ؛ ترتیب دادن . آراستن . مرتب کردن . نظم دادن :
عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن .

کسایی .


ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه رای تو مر ملک را بسامان کرد.

مسعودسعد.


- بی سامان ؛ بی نظم . بی ترتیب : و بی سامان و تعبیه هر قومی و فوجی بطرفی نزول کرد. (تاریخ طبرستان ).
گهی بردرد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم .

سعدی (طیبات ).


حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت .

سعدی .


- بی سامان کردن ؛ آشفته کردن . پراکنده ساختن :
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه رابی سر و بی سامان کرد.

معزی .


- سر و سامان ؛ سامان و سر. سر و صورت . نظم و ترتیب :
سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش .

نظامی .


گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم .

خاقانی .


گوخلق بدانند که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان .

سعدی (طیبات ).


- بی سر و سامان ؛ بی برگ و نوا. مفلس . درویش :
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر وبی سامان را.

سعدی (بدایع).


آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر برود دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم راست نماند بی سر و سامان شوم . (کتاب المعارف ).
- نابسامان ؛بی تمیز. بی خرد. نادان :
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده .

خاقانی .


- امثال :
تا پریشان نشود کار بسامان نرسد .
سامان شیرکن ، بشکار شغال رو . چون بشکار شغال روی سامان شیر کنی .
سر باشد سامان کم نیاید .

(ویس و رامین ).



سامان . (اِخ ) ابن عبدالملک سامانی . محدث است . (منتهی الارب ).


سامان . (اِخ ) ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیرازبن قابیل بن آدم و برادر یافال برقال اول کسی بعلم طب شروع کرده . (تاریخ گزیده ص 86).


سامان . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری شهداد سر راه مالرو کشیت به شهداد دارای 10تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


سامان . (اِخ ) دهی است از دهستان هلیلان بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. واقع در 31 هزارگزی جنوب خاوری هرسم و 13 هزارگزی شاه بداغ . هوای آن معتدل و دارای 365 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات ، لوبیا، لبنیات ، و شغل اهالی زراعت و گله داری ، راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


سامان . (اِخ ) قریه ای از توابع بلخ . (معجم البلدان ) (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314).


سامان . (اِخ ) نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند. (برهان ) (رشیدی ). نام جد اعلی آل سامان که شهریاری داشته اند. (آنندراج ). نام مردی که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندی . (صحاح الفرس ). سامان از تخم بهرام چوبین بود نسبش سامان خداة سام بن طعام بن هرمزبن بهرام چوبین . رجوع بتاریخ گزیده ص 379، 394 شود :
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان بخراسان یابم .

خاقانی .


رجوع به آل سامان و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 386 و فهرست احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی و اخبار الخلفای سیوطی ص 264 و فهرست لباب الالباب ج 1 شود.

سامان . (اِخ ) نام قصبه ای است به هرات . (دمشقی ). قریه ای است بنواحی سمرقند. (معجم البلدان ). رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 313، 314، 315 شود.


سامان . (اِخ ) دیهی بزرگ است در حوالی خرقانین . هوایش بسردی مایل است و آبش هم از آن کوه و با آب مزدقان پیوسته بساوه رود. حاصلش غله و انگور و اندکی میوه بود حقوق دیوانیش یک هزار و دویست دینار است . (نزهة القلوب ص 73). رجوع به اخبارالدولة السلجوقیه ص 90 شود. قصبه ای است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 20هزارگزی شمال باختری نوبران هوای آن سرد و دارای 2159 تن سکنه است . آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات ، بنشن ، سیب زمینی ، انگور، عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و جاجیم بافی و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


سامان . (اِخ ) قصبه ای است از دهستان لار بخش حومه ٔ شهرستان شهرکرد. واقع در 12 هزارگزی شمال شهرکرد متصل به راه فرعی نجف آباد به شهرکرد. هوای آن معتدل و دارای 5200 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشودو محصول آن غلات ، حبوب ، برنج ، باغات ، اقسام میوه و مزارع انگور. شغل اهالی زراعت باغداری و گله داری ، صنایع دستی محلی قالی و جاجیم بافی و راه آن ماشین رو است . یک باب دبستان نوساز، صندوق پست و پاسگاه ژاندارمری دارد پل قدیمی زمانخان در سه هزارگزی شمال آبادی بر روی زاینده رود ساخته شده که راه نجف آباد بسامان وشهر کرد از روی آن میگذرد. در این قصبه باغات میوه ،اشجار زیاد دیده میشود که رویهمرفته دارای موقعیت طبیعی بسیار زیبا و خوش منظره ای میباشد و محل ییلاقی خوبی بشمار میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


سامان . (اِخ ) محله ای است به اصفهان از آن محله است احمدبن علی صحاف . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). و در تقسیمات جغرافیایی امروز جزو چهار محال خاک بختیاری است و هنوز قریه ای آبادان است و عمان سامانی و دهقان سامانی از شعرای معروف قرن اخیر از آن دیار بوده اند. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314).


فرهنگ عمید

۱. اسباب خانه، لوازم زندگانی.
۲. افزار کار.
۳. باروبنۀ سفر.
۴. کالا.
۵. آراستگی و نظم: گهی بر درد بی درمان بگریم / گهی بر حال بی سامان بخندم (سعدی۲: ۴۹۲ ).
۶. [قدیمی] آرام وقرار: کسی که سایهٴ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی: مجمع الفرس: سامان ).
۷. [قدیمی] اندازه و نشانه: میان بربسته بر شکل غلامان / همی شد ده به ده سامان به سامان (نظامی: مجمع الفرس: سامان ).
* سامان دادن: (مصدر متعدی ) نظم و ترتیب دادن و آراستن، سروصورت دادن.
* سامان گرفتن: (مصدر لازم )
۱. سامان یافتن، سروسامان یافتن.
۲. نظم و ترتیب پیدا کردن، سرو صورت به خود گرفتن.
۳. صاحب خانه و زندگانی شدن.

۱. اسباب خانه؛ لوازم زندگانی.
۲. افزار کار.
۳. باروبنۀ سفر.
۴. کالا.
۵. آراستگی و نظم: ◻︎ گهی بر درد بی‌درمان بگریم / گهی بر حال بی‌سامان بخندم (سعدی۲: ۴۹۲).
۶. [قدیمی] آرام‌وقرار: ◻︎ کسی که سایهٴ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی: مجمع‌الفرس: سامان).
۷. [قدیمی] اندازه ‌و نشانه: ◻︎ میان بربسته بر شکل غلامان / همی‌شد ده به ده سامان به سامان (نظامی: مجمع‌الفرس: سامان).
⟨ سامان دادن: (مصدر متعدی) نظم و ترتیب دادن و آراستن؛ سروصورت دادن.
⟨ سامان گرفتن: (مصدر لازم)
۱. سامان یافتن؛ سروسامان یافتن.
۲. نظم و ترتیب پیدا کردن؛ سرو صورت به خود گرفتن.
۳. صاحب خانه و زندگانی شدن.


دانشنامه عمومی

به معنی ضلع.


سامان می تواند در موارد ذیل استفاده شده باشد:
شهرستان سامان یکی از شهرستان های استان چهارمحال و بختیاری
سامان (شهر) در شهرستان سامان واقع در استان چهارمحال و بختیاری
سامان (ساوه) روستایی در شهرستان ساوه
بانک سامان، بانکی خصوصی در ایران
سامان (شیروان و چرداول)

گویش مازنی

/saamaan/ قلعه ای تاریخی در چلاو آملاز این قلعه و جای آن آگاهی چندانی در دست نیستمنابع تاریخی به این قلعه اشاره نموده اند

قلعه ای تاریخی در چلاو آملاز این قلعه و جای آن آگاهی چندانی ...


واژه نامه بختیاریکا

پَل؛ پَر

پیشنهاد کاربران

سامان ( Saman ) :در زبان ترکی یعنی کاه

سامان از ریشه ساهمان است

سیچ

سامان یعنی ثروت

سامان: به معنی مرز و اندازه در پهلوی با همین ریخت کاربرد داشته است .
( ( برنجید پس هر کسی نان خویش
بورزید و بشناخت سامان خویش. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 251. )


سامان یک اسم پسرانه است و من خیلی زیاد این اسم را دوست دارم.

میسر، امکان، درخور

سامان به معنی کردی یعنی سهم ناک , در زبان کردی سهم یا همان ترس را سام میگویند وسامان یعنی سهم دار یا سهمناک

بنظر من سامان برمی گرده به دوره سامانی در دوره سامانی بعضی کوشش های خوبی شد و این سامان کنایه از نظم ترتیب توی دوره سامانی بوده میگن به سر و سامانی برسیم یعنی به خوبی های اون دوره برسیم

سامان یعنی درخت باران

بانک سامان از روی بیت شعری از حافظ گرفته شد. کارم ز چرخ دور به سامان نمی رسد/ خون شد دلم ز درد و به درمان نمی رسد. سامان بخاطر شباهت با زامان بود و سامان به خاطر ارتباط با سمنی ها و سام و سمنگان و آسیای مرکزی و بنیادگذارش بود. که ترویج نامی ایرانی است.

سا پسوند به معنی بسیار و کامل است
مان در پارسی به معنی خانه است
سامان = خانه کامل . خانه ای که نقصی ندارد

به نظر من اسم سامان به دورهی سامانیان است من برادرم اسمش سامان است اسم سامان خیلی اسم خوبی نیست ولی اسم سامرند اسم کردی است تمام دنیا این اسم را در گوگل پله ی دوست داشتند ومن به اسم خودم افتخار می کنم با تشکر.

نظم

سامان به معنی منظم، درستکار ، آرام، شایسته ، عاقل

سامان ( جمع کردن )

سامان : 1 - سرزمین، ناحیه، محل، مکان؛ 2 - ترتیب و روش چیزی یا کاری، ثروت، دارایی، قوت، توانایی؛ 3 - ( در قدیم ) صبر، آرام و قرار؛ 4 - ( اَعلام ) 1 ) جدِ خاندان سامانی که او را �سامان خدات� می گفتند؛ 2 ) نام شهری در شهرستان شهرکرد، در استان چهارمحال و بختیاری.

میسر ( س علامت تشدید دارد )

سامان:از طوایف ساکن در سامان طایفه آقائی از شاخه جامه بزرگی ایل ترک نژاد آغاجاری است

نرماوی:نام تیره ای از طایفه آقائی شاخه جامه بزرگی ایل ترک نژاد آغاجری

طایفه آقائی :این طایفه از ریشهٔ قومی ترکان آغاجرى و از شاخهٔ جامه بزرگی آن می باشد. بنابر روایات محلی نیاى بزرگ آنان به نام حسن آقا در اثر فقر مالی از نواحی لردگان بختیارى به منطقهٔ سررود بویراحمد مهاجرت کرده و در سامان طایفهٔ کوگیلوى بویراحمد ساکن گردیده است.


این طایفه به شاخه هاى زنگوائی، بابکانی، نرماوى تقسیم می شوند و هریک از آنان طایفهٔ مستقلی هستند

منبع:کتاب تاریخ و جغرافیای کهکیلویه و بویراحمد نوشته نورمحمد مجیدی

درخور، میسّر، امکان

سامان یعنی آشیانه، خانه، سرزمین امن. . .
زاد سروی بدین خرامانی
چون سمن بر بساط سامانی

سامان از ریشه ساهمان
ساهمان واژه قدیمی که ترکیب ساه مان ساخته شده
و ساه به معنای صیقلی ، صاف، بی زائدگی ، براق ، روشن می باشد که واژه ساهان ( تلفظ امروزی سوهان ) نیز از همان گرفته شده است
و مان به معنای دارا بودن پسوند مالکیت
پس واژه ساهمان ( سامان ) به معنای شخص یا هر مکان و چیزی که به کمال ، روشنایی، نظم ، شکوه یا خیر رسیده
امروزه به صورت مخفف از واژه سامان استفاده میشود و در مورد سرزمین آباد، جای منظم ، شخص کمال یافته، دارایی و ثروت ، دارای شکوه استفاده میشود

سامان یابی =نظم و ترتیب یافتن
سامان بخشی= مرتب و منظم کردن
سامان دهی= منظم کردن بر طبق معیاری مشخص

سامان دهی = پردازش


کلمات دیگر: