کلمه جو
صفحه اصلی

پیله


مترادف پیله : ابریشم، کرم ابریشم، آماس، ورم، اصرار، تأکید، توبره، خریطه، طبله، عطردان، تعرض، عداوت، کینه، حقه، کلک، نادرستی، نیرنگ، دارو، دوا، تنش، تنیدن

فارسی به انگلیسی

gumboil, cocoon, abscess, chrysalis, hobbyhorse, [infml.] eyelid

cocoon, gumboil, [informal] eyelid


abscess, chrysalis, hobbyhorse


فارسی به عربی

شرنقة

مترادف و متضاد

دارو، دوا


cocoon (اسم)
پیله، پیله کرم ابریشم

تنش، تنیدن


ابریشم، کرم‌ابریشم


آماس، ورم


اصرار، تاکید


توبره، خریطه


طبله، عطردان


تعرض، عداوت، کینه


حقه، کلک، نادرستی، نیرنگ


۱. ابریشم، کرمابریشم
۲. آماس، ورم
۳. اصرار، تاکید
۴. توبره، خریطه
۵. طبله، عطردان
۶. تعرض، عداوت، کینه
۷. حقه، کلک، نادرستی، نیرنگ
۸. دارو، دوا
۹. تنش، تنیدن


فرهنگ فارسی

( اسم )پیکانی سر پهن پیکان تیر پیله : چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله . ( فرخی )
نسترن

فرهنگ معین

(لِ ) (اِ. ) ۱ - محفظه ای که کرم ابریشم و بعضی حشرات دیگر با لعاب دهان خود، دور خود درست می کنند و پس از طی کردن دورة د گردیسی و بالغ شدن ، از آن خارج می شوند.
( ~. )(اِ. ) ۱ - چرک و ورم کردن پای دندان ، آبسه . ۲ - جوش مانندی که در پلک چشم بوجود می آید.
( ~. ) (اِ. ) (عا. ) کینه ، عداوت .
( ~. ) (اِ. ) دارو، دوا.

(لِ) (اِ.) 1 - محفظه ای که کرم ابریشم و بعضی حشرات دیگر با لعاب دهان خود، دور خود درست می کنند و پس از طی کردن دورة د گردیسی و بالغ شدن ، از آن خارج می شوند.


( ~.)(اِ.) 1 - چرک و ورم کردن پای دندان ، آبسه . 2 - جوش مانندی که در پلک چشم بوجود می آید.


( ~.) (اِ.) (عا.) کینه ، عداوت .


( ~.) (اِ.) دارو، دوا.


لغت نامه دهخدا

پیله. [ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) محفظه ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. ( فرهنگ نظام ). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. ( لغت نامه اسدی ). اصل ابریشم و غوزه ابریشم که کرم تنیده باشد. ( برهان ). غوزه ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. ( صحاح الفرس ). فیلق. ( دهار ). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضه ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. ( غیاث ) :
به همه شهر بود ازاو آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
تاپیل چو یک فریشم پیله
اندر نشود بچشمه سوزن
شاها تو بزیر فر یزدان [ مان ]
بدخواه تو زیردست آهرمن.
عسجدی.
همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد، چون کرم پیله ، جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو.
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست.
مسعودسعد.
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن.
سنائی.
کنون قرارگهش در دهان ما را نیست
که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم.
سوزنی.
خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله
کو را ز کرده خود زندان تازه بینی.
خاقانی.
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آنگون حیله را.
مولوی.
جامه کعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.
سعدی.
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.
سعدی.
وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود
چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است.
کاتبی.
دمقاص ؛ ریسمان پیله. دمقص ؛ ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. ( منتهی الارب ). || کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. ( غیاث ). کرم ابریشم. ( برهان ). دودالقز به کرم تننده ابریشم. ( غیاث ) : و هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. ( نوروزنامه ).
آن غنچه های نستر بادامهای قز شد
زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر.
خاقانی.
عیسی لبی و مرده دلم دربرابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت.
خاقانی.

پیله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) محفظه ٔ ابریشمین کرم ابریشم . ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام ). بادامه . آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامه ٔ اسدی ). اصل ابریشم و غوزه ٔ ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان ). غوزه ٔ ابریشم و کج . صلجه . شرنق . شرنقه . اصل ابریشم . (صحاح الفرس ). فیلق . (دهار). فیله . پله . بیله . کناغ . نوغان . ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضه ٔ ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. (غیاث ) :
به همه شهر بود ازاو آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین .

عنصری .


تاپیل چو یک فریشم پیله
اندر نشود بچشمه ٔ سوزن
شاها تو بزیر فر یزدان [ مان ]
بدخواه تو زیردست آهرمن .

عسجدی .


همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد، چون کرم پیله ، جان خود سازد هدر.

ناصرخسرو.


کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست .

مسعودسعد.


خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن .

سنائی .


کنون قرارگهش در دهان ما را نیست
که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم .

سوزنی .


خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله
کو را ز کرده ٔ خود زندان تازه بینی .

خاقانی .


آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آنگون حیله را.

مولوی .


جامه ٔ کعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.

سعدی .


چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.

سعدی .


وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود
چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است .

کاتبی .


دمقاص ؛ ریسمان پیله . دمقص ؛ ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان . (منتهی الارب ). || کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. (غیاث ). کرم ابریشم . (برهان ). دودالقز به کرم تننده ٔ ابریشم . (غیاث ) : و هوشنگ ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه ).
آن غنچه های نستر بادامهای قز شد
زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر.

خاقانی .


عیسی لبی و مرده دلم دربرابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت .

خاقانی .


تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست .

خاقانی .


چو پیلان راز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم .

نظامی .


چو پیله زبرگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز.

نظامی .


گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور.

نظامی .


پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است .

نظامی .


گر چو پیله چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی .

مولوی .


گر بدانستی که خواهد مرد خود اندر میانش
جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن .

سعدی .


عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
گر نه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش .

سعدی .


پیله که از برگ گیا کرد نوش
برهنه ای بینی آفاق پوش .

امیرخسرو دهلوی .


|| خریطه . (جهانگیری ). توبره . مطلق خریطه . (برهان ). کیسه و خریطه ای که در آن اشیاء مختلفه برای فروش ریزند و بدوش کشند وگردانند و دورگرداننده را پیله ور گویند. (فرهنگ نظام ) :
در ته پیله ٔ فلک پیله ور زمانه را
نیست ببخت خصم تو داروی درد مدبری .

خاقانی .


|| بوی دان . عطردان . || چشم و پلک چشم را نیز بطریق تشبیه میگویند. (برهان ). پلک چشم . (جهانگیری ) (غیاث ). جفن :
گرچه پیله ٔ چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی .

مولوی .


|| ورم پلک چشم . || هر گره عموماً و گرهی که در میان دمل به هم رسد و تا آنرا برنیاورند دمل نیک نشود خصوصاً. (برهان ). || چرک و ریمی که از میان زخم برآید وروان شود. (برهان ). || آماس بن دندان . چرک گردآمده در بن دندان بیمار. گردآمدگی ریم در بن دندان دردگن . ورم بن دندان :دندانم پیله کرده است ، ورم کرده است . || قبه ٔ خشخاش و مانند آن . (فرهنگ نظام ). || دارو. (جهانگیری ). || پیکانی سرپهن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بیله . پیکان تیر. (برهان ) :
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله .

فرخی .


رجوع به بیله شود. || صحرا و زمین خشک وسیع که در میان دو آب واقع شده باشد یعنی که از دو طرف آن زمین دو رودخانه میرفته باشد یا یک رودخانه دو شاخ شود و آن زمین در میان درآید. (برهان ).
|| (بمعنی بزرگ ) نامی از نامهای نزد گیلانیان و مازندرانیان : پیله آقا.
|| کینه و عداوت . || آزار و تعرض توأم بالجاج .
- بدپیله . کسی که بر هر کار پای می فشرد.
- پشم و پیله ٔ کسی ریختن ؛ ناتوان شدن او. قدرت و سیطره و هیمنه ٔ او رفتن .
- پیله اش گرفتن ؛ پیله کردن . رجوع به پیله کردن شود.
- پیله ٔ فلک ؛ صحرای فلک .
- شیله پیله ؛ در ترکیب از اتباع شیله بمعنی نیرنگ و نادرستی است . (از فرهنگ نظام ).
- کهنه پیله ؛ مجموعه ای ازتکه های پارچه ٔ نو و کهنه که درپی کردن را بکار آید. (از فرهنگ نظام ).

پیله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) البیهن . (نشوءاللغه ص 94). نسترن .


پیله . [ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج . کوهستان ، سردسیر. دارای 80 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آن غلات و حبوبات . شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


فرهنگ عمید

پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند.
* پیله کردن: (مصدر لازم ) [عامیانه، مجاز] دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن.
چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه.
* پیله کردن: (مصدر لازم ) (پزشکی ) ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان.
پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود. پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید.

پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می‌تند و در میان آن محصور می‌شود. پیله‌ها را به‌ ترتیب مخصوصی گرم می‌کنند و می‌ریسند تا ابریشم به‌ دست آید.


چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود؛ آبسه.
⟨ پیله کردن: (مصدر لازم) (پزشکی) ورم کردن لثه؛ چرک و ورم کردن پای دندان.


پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند.
⟨ پیله کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن؛ اصرار کردن.


دانشنامه عمومی


دانشنامه آزاد فارسی

پیلهِ (cocoon)
پیلهِ
غلاف شفیرۀ بسیاری از حشرات، مخصوصاً بید ها و کرم های ابریشم. این شبکه یا پوشش خارجی از دهان نوزاد و قبل از ورود به مرحلۀ شفیرگی تنیده می شود. در ابتدا، این اصطلاح فقط برای پیلۀ تنیده شدۀ کرم ابریشم Bombyx به کار می رفت، اما اکنون به تمام ساختارهای مشابه، ازجمله پوشش ابریشمی عنکبوت که برای نگهداری تخم های آن ساخته می شود، نیز پیله می گویند. مرحلۀ شفیرگی ممکن است طولانی یا کوتاه باشد. حشرۀ کاملِ درون پیله هنگام بیرون آمدن دیوارۀ این پوشش را پاره می کند.

گویش مازنی

/pile/ زیر بغل - اطراف دامن & میوه ی درخت کرات - لیفه ی چادری که زنان به کمر بندند و برخی اشیا را در آن جای دهند ۳کرم ابریشم & تاول & بزرگ & صاف - بدون درخت ۳پلک ۴پیله ی شلوار

۱زیر بغل ۲اطراف دامن


۱میوه ی درخت کرات ۲لیفه ی چادری که زنان به کمر بندند و برخی ...


تاول


بزرگ


۱صاف ۲بدون درخت ۳پلک ۴پیله ی شلوار


واژه نامه بختیاریکا

خیره
پَل؛ از امراض چشم

پیشنهاد کاربران

کیسه چرکین،

در زبان لری بختیاری به معنی
پیاله
Pealeh

در زبان گیلکی : بزرگ

در گویش تاتی پیلَّه میشود بزرگ.

پیله pileh , در گویش شهربابکی پیله، به فردی گفته می شود که بر پر وپای آدم می پیچد و در جلب رضایت وموافقت اصرار می ورزد ، سماجت کننده، اصرار کننده ، کسی که تا نگرفتن اوکی ول کن معامله نیست


کلمات دیگر: