کلمه جو
صفحه اصلی

بدو


مترادف بدو : آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع، عنفوان، مقدمه، نخست | فعال، پرتلاش، تلاشگر، زحمت کش

متضاد بدو : پایان، خاتمه، ختم | تن آسا، تنبل

برابر پارسی : آغاز

فارسی به انگلیسی

to him or her


beginning


commencement


مترادف و متضاد

آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع، عنفوان، مقدمه، نخست ≠ پایان، خاتمه، ختم


فعال، پرتلاش، تلاشگر، زحمت‌کش ≠ تن‌آسا، تنبل


فرهنگ فارسی

آغاز، ابتدا، آغازکاری، اول چیزی، دونده، تندرو، تیزرفتار، بادیه، صحرا، بیابان، بیابانگرد
( اسم ) اول ژغاز ابتدا .
پیدا و آشکار گردیدن پدید آمدن .

فرهنگ معین

( ~. ) [ ع . ] ( اِ. ) بادیه ، صحرا.
(بَ ) [ ع . ] ( اِ. ) اوُل ، آغاز، ابتدا.

( ~.) [ ع . ] ( اِ.) بادیه ، صحرا.


(بَ) [ ع . ] ( اِ.) اوُل ، آغاز، ابتدا.


لغت نامه دهخدا

بدو. [ ب ِ ] ( حرف اضافه + ضمیر ) به او :
جعد سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سر خاره.
رودکی.
نگه کن بدو تاش چون کرده ام
که بی آب و خاکش برآورده ام.
دقیقی.
همان کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو بازداد.
فردوسی.
و رجوع به «به » و «او» شود.

بدو. [ ب َ / ب ِ / ب ُ دَ / دُو ] ( ص مرکب ) آنکه بسیاردود. تند دو. تندرو: آدم بدوی است. ( از یادداشتهای مؤلف ). تندرو. ( اسب... ). ( از برهان قاطع ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) :
در معرکه بدوسواران عیب است
از لاشه سوار ترکتازی کردن.
ظهوری ( از آنندراج ).
ز رفتار آن آسمانی بدو
بود جاده چون کهکشان راهرو.
ملاطغرا [ در تعریف براق ] ( از آنندراج ).

بدو. [ ب َدْ وْ ] ( از ع ، اِ ) ( از بدء عربی ) ابتداء و آغاز. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). اول از هر چیزی و آغاز و ابتداءو شروع. ( ناظم الاطباء ) : و از بدو رواح تا ظهور صباح در تجرع اقداح افراح بگذاشتند. ( سندبادنامه ص 88 ). از بدو عالم هیچ پادشاه بیگانه بر آن بقعه دست نیافته است. ( ترجمه تاریخ یمینی ). شمس المعالی نمی خواست که در بدو معاودت بر رعیت خویش ارهاقی کند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی صص 259 - 260 ). ابوالحسن خازن از حسن تدبیر و ترتیب او حکایت میکرد که بدو کار که به امارت موسوم شد فسحت حالی نداشت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 17 ).
لیک خود با این همه در بدو حال
جست باید تخت او را انتقال.
مولوی ( مثنوی ).
کرمکی کاندر حدث باشد دفین
کی بداند آخر و بدو زمین.
مولوی ( مثنوی ).
ورجوع به بدء شود.

بدو. [ ب َدْوْ ] ( ع اِ ) صحرا. ( منتهی الارب ). صحرا و دشت و بیابان. ( ناظم الاطباء ). بیابان. ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). صحرا. ( از اقرب الموارد ). || خلاف حضر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، بادیات و بوادی. ( از اقرب الموارد ).

بدو. [ ب َدْوْ ] ( ع مص ) پیدا و آشکار گردیدن. ( از منتهی الارب ). پدید آمدن. ( تاج المصادر بیهقی ). ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). ظاهر شدن. ( یادداشت مؤلف ). بداءة. بدوء. بداء. ( ناظم الاطباء ذیل بداءة ). و رجوع به بداءة شود.

بدو. [ ب َ / ب ِ / ب ُ دَ / دُو ] (ص مرکب ) آنکه بسیاردود. تند دو. تندرو: آدم بدوی است . (از یادداشتهای مؤلف ). تندرو. (اسب ...). (از برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) :
در معرکه ٔ بدوسواران عیب است
از لاشه سوار ترکتازی کردن .

ظهوری (از آنندراج ).


ز رفتار آن آسمانی بدو
بود جاده چون کهکشان راهرو.

ملاطغرا [ در تعریف براق ] (از آنندراج ).



بدو. [ ب َدْ وْ ] (از ع ، اِ) (از بدء عربی ) ابتداء و آغاز. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). اول از هر چیزی و آغاز و ابتداءو شروع . (ناظم الاطباء) : و از بدو رواح تا ظهور صباح در تجرع اقداح افراح بگذاشتند. (سندبادنامه ص 88). از بدو عالم هیچ پادشاه بیگانه بر آن بقعه دست نیافته است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). شمس المعالی نمی خواست که در بدو معاودت بر رعیت خویش ارهاقی کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی صص 259 - 260). ابوالحسن خازن از حسن تدبیر و ترتیب او حکایت میکرد که بدو کار که به امارت موسوم شد فسحت حالی نداشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 17).
لیک خود با این همه در بدو حال
جست باید تخت او را انتقال .

مولوی (مثنوی ).


کرمکی کاندر حدث باشد دفین
کی بداند آخر و بدو زمین .

مولوی (مثنوی ).


ورجوع به بدء شود.

بدو. [ ب َدْوْ ] (ع اِ) صحرا. (منتهی الارب ). صحرا و دشت و بیابان . (ناظم الاطباء). بیابان . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). صحرا. (از اقرب الموارد). || خلاف حضر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، بادیات و بوادی . (از اقرب الموارد).


بدو. [ ب َدْوْ ] (ع مص ) پیدا و آشکار گردیدن . (از منتهی الارب ). پدید آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). ظاهر شدن . (یادداشت مؤلف ). بداءة. بدوء. بداء. (ناظم الاطباء ذیل بداءة). و رجوع به بداءة شود.


بدو. [ ب ِ ] (حرف اضافه + ضمیر) به او :
جعد سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سر خاره .

رودکی .


نگه کن بدو تاش چون کرده ام
که بی آب و خاکش برآورده ام .

دقیقی .


همان کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو بازداد.

فردوسی .


و رجوع به «به » و «او» شود.

بدو. [ ب ُ دُوو ] (ع مص )پیدا و آشکار گردیدن . (منتهی الارب ). پدید آمدن . (غیاث اللغات ). ظاهر شدن . (از اقرب الموارد). بدوء. بداءة. بَدو. (از ناظم الاطباء). و رجوع به بداءة شود.
- بدوّ صلاح ؛ در لغت بمعنی پدیدار شدن صلاحیت باشد. و در اصطلاح فقهی آنست که میوه بسته شده و بهار از آن افتاده باشد. توضیح آن که چون مردم بخواهند میوه درختی معین را آنگاه که بر درخت است بفروشند، بیع آن روا نیست ، مگر در وقتی که میوه ٔ آن درخت بدو صلاح یافته باشد و حد بدو صلاح میوه آن بود که اگر رز باشد باید که میوه بسته بود و اگر میوه ای غیر از انگور باشدباید که بهار از وی بیفتاده باشد. البته شرط بدو صلاح در وقتی لازمست که میوه ٔ یک درخت و یکنوع میوه و برای یک سال مورد بیع باشد چه در اینصورت اگر شرط مذکور نباشد، ممکن است مبیع تلف شود و ثمن بلا عوض بفروشنده رسد و اکل مال بباطل گردد. (از ترجمه ٔ النهایه شیخ طوسی ج 1 ص 118).


فرهنگ عمید

آغاز، ابتدا، اول.
دونده، تندرو، تیزرفتار: در معرکهٴ بدوسواران عیب است / از لاشه سوار ترکتازی کردن (ظهوری: لغت نامه: بدو ).
به او.

آغاز؛ ابتدا؛ اول.


به او.


دونده؛ تندرو؛ تیزرفتار: ◻︎ در معرکهٴ بدوسواران عیب است / از لاشه‌سوار ترکتازی کردن (ظهوری: لغت‌نامه: بدو).


دانشنامه عمومی


فرهنگ فارسی ساره

آغاز


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بَدْوِ: بادیه - صحرا (در اصل به معنی ظهور است و چون در صحرا مانع برای دید کم است به آن نیز اطلاق می گردد)
معنی بَدَا: ظاهر شد (فعل ماضی از مصدر بداء و بدو است )
تکرار در قرآن: ۳۱(بار)
ظهور شدید (مفردات) ، از خدا برای آنان آنچه گمان نمی‏کردند آشکار شد. قاموس آنرا مطلق ظهور گفته است. ، میان ما و شما دشمنی و کینه آشکار شد. در جای ظهور رأی و مصلحت نیز به کار رفته مثل ، بعد چنین مصلحت شد که او را تا مدّتی محبوس کنند. ، کلمه «بادی» را بعضی بادی بادءِ با همزه آخر خوانده‏اند (مجمع البیان) بنا بر قرائت اوّل، اصل آن از بدء به معنی شروع و بنا بر قرائت دوّم از بدوّ به معنی ظهور است. بادی الرأی بنا بر معنی اول کسی است که نا پخته رأی باشد و بنا بر معنی دوّم کسی که اظهار رأی می‏کند در حالیکه تحقیق نکرده است(مفردات). «بادِیَ الرأی» در آیه اگر قید «اتَبَّعَکَ» باشد معنی این می‏شود: از تو پیروی نکرده مگر فرومایگان ما بی‏آنکه تدبّر و تحقیق کنند ، «باد» در اینجا به معنی مسافر است که ظاهر می‏شود یعنی: مقیم و مسافر در آن یکسان است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: bevez
طاری: bevöz
طامه ای: bovez
طرقی: bevez
کشه ای: bevez
نطنزی: bevez


گویش مازنی

/bed o/ بتج

بتج


واژه نامه بختیاریکا

( بُدو ) بُن دوغ؛ ته مانده حاصل از تبدیل کره به روغن حیوانی که در آخر به آن آرد هم اضافه می کنند و میل می شود
( بِدَو ) مادیان
به دَو

پیشنهاد کاربران

جمله درمورد بدو بدو

به دَو : دوان دوان
" هر کس گفتند 《 شرم ندارید مرد را که می بکشید [ به دَو ] بدار برید ؟ 》
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۴.

بَدْوْ: به معنای" آغاز و ابتدا ". اصل این کلمه در عربی بَدْء با همزه پایانی است، ولی در فارسی از قدیم تا امروز آن را به صورت بَدْوْ [ badv] می نویسند و تلفظ می کنند:" در بدو امر ". " از بدو تا ختم این مقاله خواندنی است ". بَدْوْ در عربی به معنای" بیابان" است و در فارسی به این معنی به ندرت به کار رفته است.
( غلط ننویسیم ، ابوالحسن نجفی ، چاپ نهم ۱۳۷۸ ص ۶۴. )

در بدو ورود


کلمات دیگر: