کلمه جو
صفحه اصلی

دوران


مترادف دوران : اوقات، دوره، زمان، زمانه، عصر، فصل

برابر پارسی : چرخیدن، گردیدن

فارسی به انگلیسی

circuit, circulation, day, epoch, period, reign, rotation, season, span, age, spell, stint, term, tide, time

period, era


circuit, circulation, day, epoch, period, reign, rotation, season, span, spell, stint, term, tide, time


فارسی به عربی

توزیع , جنس , دوار , عصر , موسم

عربی به فارسی

چرخش , گردش , چرخشي , چرخانيدن , چرخيدن , گردش سريع , حرکت گردابي


مترادف و متضاد

era (اسم)
عصر، دوره، عهد، دوران، تاریخ، عصرتاریخی، اغاز تاریخ

circulation (اسم)
جریان، گردش، تیراژ، انتشار، رواج، دوران، دوران خون

revolution (اسم)
گردش، اشوب، دور، دوران، چرخش، شورش، انقلاب، دوران کامل، حرکت انقلابی، دور موتور، واگشت

race (اسم)
گردش، دور، تبار، طبقه، نژاد، دوران، طایفه، مسابقه، نسل، قوم

season (اسم)
فصل، دوران، هنگام

rotation (اسم)
دوران، چرخش، گردش بدور

vertigo (اسم)
دوران، سرگیجه، دوار سر، چرخش بدور

اوقات، دوره، زمان، زمانه، عصر، فصل


فرهنگ فارسی

گردیدن گردچیزی، گردش کردن چیزی پیرامون دیگری
۱ - ( مصدر ) چرخیدن دور گردیدن . ۲ - گردیدن . ۳ - گردش دایره مانند گرد چیزی چرخه . ۴ - گردش . ۵ - عهد دوره یا دوران دم گردش خون در بدن .
نی و نای .

فرهنگ معین

(دُ) (اِ.) روزگار، عهد، دوره ، عصر.


(دَ وَ ) [ ع . ] (اِمص . ) گردش ، چرخش .
(دُ ) (اِ. ) روزگار، عهد، دوره ، عصر.

(دَ وَ) [ ع . ] (اِمص .) گردش ، چرخش .


لغت نامه دهخدا

دوران . (اِ) نی و نای . (ناظم الاطباء). دورای .


دوران . (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان زنجان . با 214 تن سکنه . آب آن از رودخانه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


دوران . (ع اِ) ج ِ دار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ دار به معنی سرای . (از آنندراج ). رجوع به دار شود.
|| ج ِ دوار. (دهار). رجوع به دوار شود.


دوران . [ دَ وَ ] (ع مص ) گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). به معنی دور است . (از ناظم الاطباء). گرد گردیدن .دور زدن . چرخ زدن . چرخ خوردن . چرخیدن . (یادداشت مؤلف ). گشتن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). گرد گشتن . (ترجمان القرآن ص 49). || (اِمص ) گردش . (ناظم الاطباء). چرخ . چرخش . رجوع به دور شود. گردش به طور دایره . (ناظم الاطباء) :
از آن روز که قلم را بیافرید تا آن روز که آفتاب و ماه و ستارگان و زمین را بیافرید و فلک بر دوران آمد شش هزار سال بود. (قصص الانبیاء ص 12).
روی هوا را به شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر.

مسعودسعد.


- دوران الفلک ؛ جنبش پی درپی چرخ یکی پس از دیگری بدون توقف و درنگ . (ناظم الاطباء).
- دوران دم ؛ گردش خون . (لغات فرهنگستان ). گردش خون در عروق و شرایین و قلب و غیره . (هاروه کاشف دوران دم است ) (یادداشت مؤلف ).
|| گردش سر و دوار. (ناظم الاطباء) (از غیاث ). گیجی سر. (ناظم الاطباء). سرگیجه . دور. مبتلا به علت دوار گردیدن و دوار گشتن سر را گویند. (آنندراج ): سماویر؛دوران سر که نمودار شود مردم را به سبب ضعف بینایی .رَنح ؛ دوران سر. (منتهی الارب ). || (اصطلاح منطقی ) استناد حکم را بر وضعی که صلاحیت علیت را وجوداً و عدماً داراست . (یادداشت مؤلف ). حرکت . (اساس الاقتباس ص 52).

دوران. [ دَ وَ ] ( ع مص ) گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). به معنی دور است. ( از ناظم الاطباء ). گرد گردیدن.دور زدن. چرخ زدن. چرخ خوردن. چرخیدن. ( یادداشت مؤلف ). گشتن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). گرد گشتن. ( ترجمان القرآن ص 49 ). || ( اِمص ) گردش. ( ناظم الاطباء ). چرخ. چرخش. رجوع به دور شود. گردش به طور دایره. ( ناظم الاطباء ) :
از آن روز که قلم را بیافرید تا آن روز که آفتاب و ماه و ستارگان و زمین را بیافرید و فلک بر دوران آمد شش هزار سال بود. ( قصص الانبیاء ص 12 ).
روی هوا را به شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر.
مسعودسعد.
- دوران الفلک ؛ جنبش پی درپی چرخ یکی پس از دیگری بدون توقف و درنگ. ( ناظم الاطباء ).
- دوران دم ؛ گردش خون. ( لغات فرهنگستان ). گردش خون در عروق و شرایین و قلب و غیره. ( هاروه کاشف دوران دم است ) ( یادداشت مؤلف ).
|| گردش سر و دوار. ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث ). گیجی سر. ( ناظم الاطباء ). سرگیجه. دور. مبتلا به علت دوار گردیدن و دوار گشتن سر را گویند. ( آنندراج ): سماویر؛دوران سر که نمودار شود مردم را به سبب ضعف بینایی.رَنح ؛ دوران سر. ( منتهی الارب ). || ( اصطلاح منطقی ) استناد حکم را بر وضعی که صلاحیت علیت را وجوداً و عدماً داراست. ( یادداشت مؤلف ). حرکت. ( اساس الاقتباس ص 52 ).

دوران. ( ع اِ ) ج ِ دار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ج ِ دار به معنی سرای. ( از آنندراج ). رجوع به دار شود.
|| ج ِ دوار. ( دهار ). رجوع به دوار شود.

دوران. [ دَ ] ( از ع ، اِمص ، اِ ) گردش. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ لغات مؤلف ). گرد. گردی. چرخ. طوران. گردانی. چرخش. دوران به سکون و او در اصل به فتح «واو» است. ( از نشریه دانشکده ادبیات تبریز سال 1 شماره 4 ص 16 ) ( از یادداشت مؤلف ). چرخه. ( لغات فرهنگستان ). لغتی است در دور و با لفظ افتادن و نهادن و گرداندن و زدن و کردن مستعمل. ( آنندراج ). صاحب غیاث اللغات گوید هر لفظی بر این وزن آید از مصادر و در او معنی حرکت و انتقال باشد پس آن لفظ به فتحات ثلاثه می آید چنانچه دوران و جریان و طیران و سیلان و... مگر فارسیان اکثر اینها را به سکون ثانی استعمال کنند و گاهی به فتحات. ( از غیاث ). گردش فلک که زمانه باشد :
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری

دوران . [ دَ ] (از ع ، اِمص ، اِ) گردش . (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف ). گرد. گردی . چرخ . طوران . گردانی . چرخش . دوران به سکون و او در اصل به فتح «واو» است . (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال 1 شماره ٔ 4 ص 16) (از یادداشت مؤلف ). چرخه . (لغات فرهنگستان ). لغتی است در دور و با لفظ افتادن و نهادن و گرداندن و زدن و کردن مستعمل . (آنندراج ). صاحب غیاث اللغات گوید هر لفظی بر این وزن آید از مصادر و در او معنی حرکت و انتقال باشد پس آن لفظ به فتحات ثلاثه می آید چنانچه دوران و جریان و طیران و سیلان و... مگر فارسیان اکثر اینها را به سکون ثانی استعمال کنند و گاهی به فتحات . (از غیاث ). گردش فلک که زمانه باشد :
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدای تو سر تا پای چون چنبرشود.

سوزنی .


تا سپهر لطیف را مادام
گرد خاک کثیف دوران است .

سوزنی .


تا بود سیرالسوانی در سفر دور فلک
وندران دوران نظیر گاو او گاو خراس .

انوری .


کعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده .

خاقانی .


- دوران دهر ؛ گردش روزگار. دور زمان . گردش زمانه :
دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی رودم همچنان فضول .

سعدی .


- دوران عالم ؛ گردش جهان . گردش گیتی . گذشت زمان :
اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم .

نظامی .


- دوران کوکب ؛ چرخ آن . گردش آن .(یادداشت مؤلف ).
- دوران گردون ؛ گردش آسمان . چرخ فلک :
به جز بر مراد دل او نباشد
نه سیر کواکب نه دوران گردون .

سوزنی .


مرا گفتند جمعی مهربانان
چو دیدندم ز غم در اضطرابی
که خوش می باش کز دوران گردون
عمارت بازیابد هر خرابی .

ابن یمین .


- هفت دوران ؛ کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است :
پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.

خاقانی .


رجوع به ترکیب دوران قمر شود.
|| جولان :
چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.

مسعودسعد.


|| انقلاب . || وقت و عهد و زمان و روزگار. (ناظم الاطباء). به جای عهد پذیرفته شده است . (لغات فرهنگستان ). عصر. دور. (یادداشت مؤلف ): هدم ؛ دوران سررسیده ٔ مرد از سواری کشتی . (منتهی الارب ). دور. (ناظم الاطباء). رجوع به دور شود :
حکیمان را چه می گویند چرخ پیر دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها.

ناصرخسرو.


گفتا که اگر کسی به صد دوران
بوده ست ستمگری و جباری .

ناصرخسرو.


نیافرید ملک همچون او به سیصد قرن
نیاورید فلک همچون او به صد دوران .

سوزنی .


هرگز فلک کهن به صد دوران
بیرون نآرد ورا همال نو.

سوزنی .


جنسی به ستم ترسان از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یک بار پدید آید.

خاقانی .


فرمانده اسلامیان دارای دوران اخستان
عادلتر بهرامیان پرویز اران اخستان .

خاقانی .


دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم .

خاقانی .


دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است چه سازی سرای خاک .

خاقانی .


خاصه کایام بست پرده ٔ کار
خاصه دوران گشاد بسته ٔ کار .

خاقانی .


مهر شد این نامه به عنوان تو
ختم شد این خطبه به دوران تو.

نظامی .


به دوران عدلش بنازد جهان .

سعدی (بوستان ).


سزد گر به دورش بنازم چنان
که احمد به دوران نوشیروان .

سعدی (بوستان ).


دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت .

سعدی (گلستان ).


عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گرچه جام ما نشد پرمی به دوران شما.

حافظ.


کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوه ٔ نظر از نادران دوران باش .

حافظ.


گرگان دزدپیشه به دوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین .

ابن یمین .


|| دهر. (ناظم الاطباء). زمانه . جهان . دهر. چرخ . فلک . (یادداشت مؤلف ) :
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.

فردوسی .


پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان .

ناصرخسرو.


ای رسیده جهان ز تو به کمال
ای مراد از طبایع دوران .

ناصرخسرو.


گرفته ست و گشاده ست و شکسته
ز شمشیری که دوران را پناه است .

مسعودسعد.


ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قد ترا هندوی هفتم چرخ پاس .

انوری .


چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم .

خاقانی .


گنج فضایل افضل ساوی شناس و بس
کز علم مطلق آیت دوران شناسمش .

خاقانی .


ایمه دوران چومن آسیمه سرست
نسبت جور به دوران چه کنم .

خاقانی .


دلارامی ترا در برنشیند
کزو شیرین تری دوران نبیند.

نظامی .


درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.

نظامی .


اگر در تیغ دوران رحمتی هست
چرا برد ترا ناخن مرا دست .

نظامی .


به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن .

نظامی .


وضع دوران بنگر ساغر عبرت برگیر
که به هر حالتی این است بهین اوضاع .

حافظ.


دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور.

حافظ.


چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان .

جامی .


- از (ز) دوران تک بردن ؛ در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن . از گردش چرخ سبق بردن :
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد و ز باد رفتار.

نظامی .


- تازه به دوران رسیده ؛ نودولت . ندیدبدید. نوخاسته . آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است . (یادداشت مؤلف ).
- خاتم دوران ؛ خاتم روزگار. ختم کننده ٔ روزگار :
دور به تو خاتم دوران نبشست
باد به خاک تو سلیمان نبشست .

نظامی .


|| دور. گردش پیمانه ٔ شراب برای نوشیدن اهل بزم :
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان .

نظامی .


|| دایره . (ناظم الاطباء). || دفعه . مرتبه . موقع. نوبت . (از یادداشت مؤلف ) :
سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران
سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر یم .

ناصرخسرو.


|| بخت و طالع. (ناظم الاطباء). || مقام . مکان . منزلت . پایه . پایگاه :
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای .

نظامی .



فرهنگ عمید

روزگار، عهد، زمان.
۱. گردیدن گرد چیزی، گردش کردن چیزی پیرامون چیز دیگر.
۲. گردش دایره مانند، گردش گرد چیزی.
* دوران دَم: (زیست شناسی ) [منسوخ] گردش خون.

۱. گردیدن گرد چیزی؛ گردش کردن چیزی پیرامون چیز دیگر.
۲. گردش دایره‌مانند؛ گردش گرد چیزی.
⟨ دوران دَم: (زیست‌شناسی) [منسوخ] گردش خون.


روزگار؛ عهد؛ زمان.


دانشنامه عمومی

دوران یا گشتمان به دسته بندی زمان برپایه شخصیت، رویدادها، تغییرات زمین و غیره گفته می شود. از دوران در علوم برای دسته بندی زمان استفاده می شود.
در دانش زمین شناسی، دوران (گشتمان)(Era) یکی از تقسیم بندی های زمانی است. هر دوران خود می تواند به چندین دوره (گشتاره) و هر دوره به چندین دور (گشتارک) بخش گردد.∗

دانشنامه آزاد فارسی

دَوَران (rotation)
در هندسه، تبدیلیکه در آن شکل حول نقطه ای مفروض، با نام مرکز دوران، می چرخد. دوران ۱۸۰ درجه، نیم دور نامیده می شود. سه عامل برای توصیف دوران لازم است: زاویۀ دوران، جهت دوران که هم سو با حرکت عقربه های ساعت یا خلاف آن است، و مرکز دوران.

دوران (زمین شناسی). دوران (زمین شناسی)(era)
هر کدام از تقسیمات اصلی ازمنۀ زمین شناسی، شامل چندین دوره و بخشی از اِئون. دوران های اِئونِ فانروزوئیک به ترتیب گاه شناختی عبارت اند از پالئوزوئیک، مزوزوئیک و سنوزوئیک. ما در عصر حاضر از دورۀ کواترنری (چهارم) و دوران سنوزوئیک زندگی می کنیم. ازمنۀ زمین شناختی به واحدهای زمین گاه شناختی تقسیم شده اند که دوران یکی از این تقسیم بندی هاست. مراتب تقسیمات زمین گاه شناختی عبارت اند از اِئون، دوران، دوره، عصر، سن و زمان (گاه). دوران زیرتقسیم ائون و دوره زیرتقسیم دوران اند. سنگ های مبیّن یک دوران از ازمنۀ زمین شناسی یک اِراتِم تشکیل می دهند. نیز← پالئوزوئیک؛ مزوزوئیک؛ سنوزوئیک؛ دورۀ سوم؛ دورۀ چهارم

فرهنگستان زبان و ادب

[فیزیک] ← چرخش 1
{epoch} [باستان شناسی] برهه ای از تاریخ که به دلیل واقعۀ فرهنگی یا تاریخی خاص، برجسته و متمایز باشد
{period} [باستان شناسی] هر بازۀ پیش ازتاریخی یا تاریخی بر پایۀ مدارک باستان شناختی بی آنکه محدودۀ زمانی و مکانی آن دقیقاً مشخص باشد

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] دوران یکی از طرق کشف علت حکم شرعی در قیاس فقهی است.
دوران، یکی از مسالک علت - طرق کشف علت در قیاس - بوده و به معنای ملازمه میان حکم شرعی و وصف در وجود و عدم است؛ یعنی هر جا وصف موجود باشد، آن حکم شرعی نیز موجود می شود و هر گاه آن وصف از بین برود، آن حکم هم از بین می رود. هر گاه وصفی دارای این ویژگی باشد، کشف می شود که آن وصف، علت برای حکم شرعی است؛ برای مثال، وصف " اسکار " نسبت به حرمت خمر، دوران دارد، زیرا آب انگور تا زمانی که مستی نیاورد، حرمت ندارد و هرگاه مستی آورد، حرام نیز هست.
دوران و کشف علت حکم
در این که آیا به وسیله " دوران "، علت حکم کشف می شود یا نه، اختلاف وجود دارد؛ گروهی از علمای اهل سنت ـ حنفی مذهبان و برخی از شافعیان هم چون " غزالی "، " آمدی " و " ابن حاجب " می گویند دوران مطلقاً ـ نه به صورت قطعی و نه ظنی ـ مفید علیت نیست.بیشتر شافعیان هم چون " فخر الدین رازی " و " بیضاوی " معتقدند که دوران، علت قطعی را افاده نمی کند، ولی به طور ظنی علت حکم را ثابت می کند. جمعی نیز بر این باورند که دوران به طور قطع افاده علیت می نماید.
اختلاف در تعریف دوران
در تعریف " دوران " اختلاف وجود دارد:
← تعریف غزالی
...

واژه نامه بختیاریکا

دار؛ سَرُو

پیشنهاد کاربران

سرگیجه

نام پسرانه

زمان/زمانه/اوقات/موقعیت زمانی

چرخش

دوران ( Duran ) :در زبان ترکی به معنی کسی که بپا خاسته - ایستاده - بیدار شده - متوقف شده

تنوره زدن. [ ت َ رَ / رِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) چرخ زدن و گرد گشتن و حلقه بستن ، چنانکه گردباد تنوره می زند. ( آنندراج ) . گرد چیزی گرد آمدن :
هزاران دلیران جوینده کین
به گردش تنوره زدند از کمین.
اسدی.
تنوره زد از گردش اندر سپاه
ز هر سو بزخمش گرفتند راه.
اسدی.

این واژه خاستگاه ایرانی دارد
واژه آریایی د به معنای بی نادار بدون همانست که در لاتین به شکل پیشوند de یا dis به کار میرود مانند deform=بی شکل. ازینرو واژه دیو ( د ای=دانستن و ) به معنای نادان و دیژوژین ( د ژو=گرما ژین - ژان=خانه - ده ) نام یک روستا در اردبیل به معنای آبادی بی گرما یا سرد است که آنرا دیجوجین نیز میخوانند. واژه ژو یا گو یا گون به معنای گرما - نور و ژین - ژان مانند لاله جین و دهستان ژان به معنای آبادی - بوم هستند. بیشتر واژگان اوستایی و پارسی که با پیشوند د شروع میشوند بدینسان باید ریشه یابی شوند مثلن دور ( د اور ) به معنای دوردست و dvar ( د var=دایره - گرد ) به معنای چرخ بیرونی - پیرامونی که امروزه دور خوانده میشود.



شک

ایام، روزگار، عصر

دوران:
دکتر شفیعی کدکنی در مورد " دوران" می نویسد : ( ( از دَوَران عربی به معنی سیردر شکل دایره وار آن . حرکت افلاک در تصور قدما حالت دایره وار داشته است . و چون زمان ، در تصور قدما ، از حرکت افلاک بوجود می آید. دوران به معنی زمان و زمانه نیز استعمال می شود و زمان و زمانی بودن از خصایص موجودات مادی است . مجردات، بیرون زمان اند: ) )
( ( خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده
چند خواهی خویشتن موقوف ِ دوران داشتن ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 416. )


در این مصرع ( محو بالاتر از دوران خود جای )
بمعنی جایگاه می باشد


دوران، دَوَران، نه دوران اسم پسرانه هستش


کلمات دیگر: