دوران . [ دَ ] (از ع ، اِمص ، اِ) گردش . (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف ). گرد. گردی . چرخ . طوران . گردانی . چرخش . دوران به سکون و او در اصل به فتح «واو» است . (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال
1 شماره ٔ
4 ص
16) (از یادداشت مؤلف ). چرخه . (لغات فرهنگستان ). لغتی است در
دور و با لفظ افتادن و نهادن و گرداندن و زدن و کردن مستعمل . (آنندراج ). صاحب غیاث اللغات گوید هر لفظی بر این وزن آید از مصادر و در او معنی حرکت و انتقال باشد پس آن لفظ به فتحات ثلاثه می آید چنانچه دوران و جریان و طیران و سیلان و... مگر فارسیان اکثر اینها را به سکون ثانی استعمال کنند و گاهی به فتحات . (از غیاث ). گردش فلک که زمانه باشد
: تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدای تو سر تا پای چون چنبرشود.
سوزنی .
تا سپهر لطیف را مادام
گرد خاک کثیف دوران است .
سوزنی .
تا بود سیرالسوانی در سفر دور فلک
وندران دوران نظیر گاو او گاو خراس .
انوری .
کعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده .
خاقانی .
-
دوران دهر ؛ گردش روزگار. دور زمان . گردش زمانه
: دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی رودم همچنان فضول .
سعدی .
-
دوران عالم ؛ گردش جهان . گردش گیتی . گذشت زمان
: اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم .
نظامی .
-
دوران کوکب ؛ چرخ آن . گردش آن .(یادداشت مؤلف ).
-
دوران گردون ؛ گردش آسمان . چرخ فلک
: به جز بر مراد دل او نباشد
نه سیر کواکب نه دوران گردون .
سوزنی .
مرا گفتند جمعی مهربانان
چو دیدندم ز غم در اضطرابی
که خوش می باش کز دوران گردون
عمارت بازیابد هر خرابی .
ابن یمین .
-
هفت دوران ؛ کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است
: پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.
خاقانی .
رجوع به ترکیب دوران قمر شود.
|| جولان
: چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.
مسعودسعد.
|| انقلاب . || وقت و عهد و زمان و روزگار. (ناظم الاطباء). به جای عهد پذیرفته شده است . (لغات فرهنگستان ).
عصر. دور. (یادداشت مؤلف ): هدم ؛ دوران سررسیده ٔ مرد از سواری کشتی . (منتهی الارب ). دور. (ناظم الاطباء). رجوع به دور شود
: حکیمان را چه می گویند چرخ پیر دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها.
ناصرخسرو.
گفتا که اگر کسی به صد دوران
بوده ست ستمگری و جباری .
ناصرخسرو.
نیافرید ملک همچون او به سیصد قرن
نیاورید فلک همچون او به صد دوران .
سوزنی .
هرگز فلک کهن به صد دوران
بیرون نآرد ورا همال نو.
سوزنی .
جنسی به ستم ترسان از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یک بار پدید آید.
خاقانی .
فرمانده اسلامیان دارای دوران اخستان
عادلتر بهرامیان پرویز اران اخستان .
خاقانی .
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم .
خاقانی .
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است چه سازی سرای خاک .
خاقانی .
خاصه کایام بست پرده ٔ کار
خاصه دوران گشاد بسته ٔ کار .
خاقانی .
مهر شد این نامه به عنوان تو
ختم شد این خطبه به دوران تو.
نظامی .
به دوران عدلش بنازد جهان .
سعدی (بوستان ).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که احمد به دوران نوشیروان .
سعدی (بوستان ).
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت .
سعدی (گلستان ).
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گرچه جام ما نشد پرمی به دوران شما.
حافظ.
کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوه ٔ نظر از نادران دوران باش .
حافظ.
گرگان دزدپیشه به دوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین .
ابن یمین .
|| دهر. (ناظم الاطباء). زمانه . جهان . دهر. چرخ . فلک . (یادداشت مؤلف )
: همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی .
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان .
ناصرخسرو.
ای رسیده جهان ز تو به کمال
ای مراد از طبایع دوران .
ناصرخسرو.
گرفته ست و گشاده ست و شکسته
ز شمشیری که دوران را پناه است .
مسعودسعد.
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قد ترا هندوی هفتم چرخ پاس .
انوری .
چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم .
خاقانی .
گنج فضایل افضل ساوی شناس و بس
کز علم مطلق آیت دوران شناسمش .
خاقانی .
ایمه دوران چومن آسیمه سرست
نسبت جور به دوران چه کنم .
خاقانی .
دلارامی ترا در برنشیند
کزو شیرین تری دوران نبیند.
نظامی .
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی .
اگر در تیغ دوران رحمتی هست
چرا برد ترا ناخن مرا دست .
نظامی .
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن .
نظامی .
وضع دوران بنگر ساغر عبرت برگیر
که به هر حالتی این است بهین اوضاع .
حافظ.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور.
حافظ.
چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان .
جامی .
-
از (ز) دوران تک بردن ؛ در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن . از گردش چرخ سبق بردن
: هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد و ز باد رفتار.
نظامی .
-
تازه به دوران رسیده ؛ نودولت . ندیدبدید. نوخاسته . آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است . (یادداشت مؤلف ).
-
خاتم دوران ؛ خاتم روزگار. ختم کننده ٔ روزگار
: دور به تو خاتم دوران نبشست
باد به خاک تو سلیمان نبشست .
نظامی .
|| دور. گردش پیمانه ٔ شراب برای نوشیدن اهل بزم
: ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان .
نظامی .
||
دایره . (ناظم الاطباء). || دفعه . مرتبه . موقع. نوبت . (از یادداشت مؤلف )
: سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران
سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر یم .
ناصرخسرو.
|| بخت و طالع. (ناظم الاطباء). || مقام . مکان . منزلت . پایه . پایگاه
: مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای .
نظامی .