کلمه جو
صفحه اصلی

محکم


مترادف محکم : استوار، بادوام، پابرجا، پایدار، ثابت، سدید، قایم، قرص، مستحکم، مقاوم، مستقر، مضبوط، سخت، سفت، شدید، فشرده، صلب، جزم، راسخ، قانع کننده، متقن، متین، مستدل، واثق، به سختی، به شدت، مورد اطمینان، موردوثوق، موثق

برابر پارسی : استوار، استوان، پابر جا، پابرجا، سخت، سفت

فارسی به انگلیسی

firm, strong, secure


firmly, fast, tightly


firm, solid, [n.] warrant officer


ironclad, firm, strong, stable, secure, indisputable, clear, firmly, fast, tightly, hefty, cast-iron, deep-set, emphatic, fixed, foursquare, heavy-duty, sound, steady, tenacious, tight, monolith, potent, rigid, rock, sinewy, smartly, solid, steadfast, stiff, stout, stoutly, sturdy, substantial, sure, tightfitting, tough, vigorous, watertight, well-knit

cast-iron, deep-set, emphatic, firm, fixed, foursquare, heavy-duty, sound, steady, strong, tenacious, tight, monolith, potent, rigid, rock, secure, set, sinewy, smartly, solid, stable, steadfast, stiff, stout, stoutly, sturdy, substantial, sure, tightfitting, tough, vigorous, watertight, well-knit


فارسی به عربی

اصفر داکن , امن (فعل ماض ) , بیرت ستاوت , ثابت , شدة , شرکة , صارم , صلب , عنید , قاسی , قوی , کبیر , لحمی , مجمد

عربی به فارسی

حکم , داوري کردن , قاضي , داور


مترادف و متضاد

قانع‌کننده، متقن، متین، مستدل، واثق


به‌سختی، به‌شدت، شدید


مورد اطمینان، موردوثوق، موثق


استوار، بادوام، پابرجا، پایدار، ثابت، سدید، قایم، قرص، مستحکم، مقاوم، مستقر، مضبوط


سخت، سفت، شدید، فشرده، صلب


قید


stable (صفت)
پایدار، پایا، محکم، ثابت، پا بر جا، استوار، باثبات، مداوم

firm (صفت)
پایدار، سفت، سخت، محکم، ثابت، پا بر جا، استوار، متین، راسخ، مستحکم، پرصلابت

solid (صفت)
سفت، خالص، یک پارچه، سخت، محکم، بسته، قوی، نیرومند، استوار، قابل اطمینان، جامد، توپر، مستحکم، منجمد، حجمی، سه بعدی، ز جسم

dense (صفت)
سفت، متراکم، محکم، انبوه، احمق، غلیظ، پر پشت، چگال، خنگ، متکاثف

compact (صفت)
متراکم، محکم، بهم پیوسته، غلیظ، جمع و جور

compressed (صفت)
متراکم، محکم، فشرده

adamantine (صفت)
سخت و درخشان، سخت، محکم

tough (صفت)
سفت، سخت، محکم، شق، دشوار، بادوام، خشن، زمخت، شدید، سر سخت، با اسطقس، پی مانند

strict (صفت)
سخت، محکم، سخت گیر، موکد، محض، اکید

sturdy (صفت)
درشت، محکم، تنومند، ستبر، شکیبا، قوی هیکل، خوش بنیه

strong (صفت)
فراوان، سخت، محکم، فربه، قوی، پر زور، نیرومند، پر مایه، مستحکم، پرصلابت، خوش بنیه، مقتدر، پر نیرو

tight (صفت)
خسیس، سفت، محکم، مقید، کیپ، تنگ، لول، کساد، ضیق

tenacious (صفت)
سفت، محکم، چسبنده، سر سخت، استوار، مستحکم

steel (صفت)
محکم، استوار

secure (صفت)
محکم، مطمئن، امن، بی خطر، استوار، محفوظ، ایمن، در امان

stout (صفت)
سخت، محکم، شق، تنومند، ستبر، ضخیم، نیرومند، چاق و چله، تومند، با اسطقس، قوی بنیه

frozen (صفت)
محکم، بسته، سرمازده، یخ زده، منجمد یا یخ زده، بی حرکت، بدون ترقی، غیر قابل پرداخت تاانقضا مدت

substantial (صفت)
محکم، با وقار، مهم، ذاتی، اساسی، جسمی، قابل توجه

buff (صفت)
محکم، از چرم گاومیش، زردنخودی

steady (صفت)
محکم، پر پشت، ثابت، پی در پی، استوار، مداوم، متین، یک نواخت

well-set (صفت)
محکم، کیپ، جمع و جور

meaty (صفت)
محکم، اساسی، گوشتی، گوشت دار، پرگوشت، مغز دار

pukka (صفت)
خوب، محکم، بادوام، تمام عیار

pucka (صفت)
خوب، محکم، بادوام، تمام عیار

two-handed (صفت)
محکم، قوی، استوار، دارای دو دست

firmly (قید)
محکم

tightly (قید)
محکم

stoutly (قید)
محکم

جزم، راسخ


۱. استوار، بادوام، پابرجا، پایدار، ثابت، سدید، قایم، قرص، مستحکم، مقاوم، مستقر، مضبوط
۲. سخت، سفت، شدید، فشرده، صلب
۳. جزم، راسخ
۴. قانعکننده، متقن، متین، مستدل، واثق
۵. بهسختی، بهشدت، شدید
۶. مورد اطمینان، موردوثوق، موثق


فرهنگ فارسی

استوار، سخت
( اسم ) ۱ - پیر کار آزمود. با حکمت . ۲ - انصاف دهنده جمع : محکمین .
مردی از اهل یمامه

فرهنگ معین

(مُ کَ ) [ ع . ] ۱ - (ص . ) سخت ، استوار. ۲ - شدید. ۳ - با نیرو، قدرت یا فشار بسیار زیاد. ۴ - (اِ. ) آیاتی از قرآن که معنی اش روشن است و نیازی به تعبیر ندارد.
(مُ حَ کَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) مردی مسلمان که او را اختیار دهند میان قتل و کفر و او قتل را قبول کند و اسلام خویش راحفظ نماید.
(مُ حَ کِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) انصاف دهنده .

(مُ کَ) [ ع . ] 1 - (ص .) سخت ، استوار. 2 - شدید. 3 - با نیرو، قدرت یا فشار بسیار زیاد. 4 - (اِ.) آیاتی از قرآن که معنی اش روشن است و نیازی به تعبیر ندارد.


(مُ حَ کَّ) [ ع . ] (اِمف .) مردی مسلمان که او را اختیار دهند میان قتل و کفر و او قتل را قبول کند و اسلام خویش راحفظ نماید.


(مُ حَ کِّ) [ ع . ] (اِفا.) انصاف دهنده .


لغت نامه دهخدا

محکم. [م ُ ک َ ] ( ع ص ) استوار. استوارشده. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بناء محکم ، بنائی استوار و مانع از تعرض غیر. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). رصین. حصین. مستحکم. متین. قرص. قایم. ثابت. پابرجا. رزین :
چون برون کرد زو به زور و به هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
شهید.
مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم نیک ستون است. ( تاریخ بیهقی ص 386 ). بندی آهنین محکم از جهت ملک ساخته بود بر دست و پای او نهادم. ( مجمل التواریخ ). باد سخت... بناهای محکم و کوشکهای بلند را بگرداند. ( کلیله و دمنه ).
گویم که چهار اساس عمر است
چون سبع شداد باد محکم.
خاقانی.
اگر چه بریده پرم جای شکرست
که بند قفس سخت محکم ندارم.
خاقانی.
و شواهد سرایر ناصحان هر ساعت محکم تر و هر لحظه مستحکم تر است. ( سندبادنامه ص 10 ). به تو بنیاد عدل محکم باد. ( سندبادنامه ص 11 ).
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادی است محکم.
سعدی.
تو عهد و وفای خود شکستی
وز جانب ما هنوز محکم.
سعدی.
- بنای محکم ؛ بنای استوار و قوی ارکان :
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لاد بن لاد است.
فرالاوی.
- بندی محکم ؛ که بافتی قوی بنیاد و استوار سخت دارد :
گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آئی
بندی است سخت محکم این جمله هم تو دانی.
ناصرخسرو.
- به محکمی نشاندن ؛ در محلی استوار جای دادن. در مکانی حصین و استوار داشتن : اپرویز زنان و ثقل را گسیل کرده بود و به محکمی نشانده و خود با بندویه و بسطام... فرات عبره کردند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 100 ).
- محکم بستن ؛ استوار بستن چیزی را :
نشست از برش در زمان شیر مست
دو بازوی بهزاد محکم ببست.
( ملحقات شاهنامه ).
کبشها و گوسفندهای بزرگ را دست وپای محکم می بست و سر ایشان می برید. ( تاریخ قم ص 23 ).
- محکم داشتن ؛ محکم کردن. سخت و استوار کردن.
- || استوار و پابرجا نگه داشتن :
گر حکم تو سریر تو محکم نداردی
زیرتو از سرور تو بر پردی سریر.
منوچهری.
- محکم شدن ؛ استوار شدن. پابرجا گشتن :
شده محکم به شمشیر تو بنیاد مسلمانی
که شمشیر تو در ملت پناه هر مسلمان شد.

محکم . [ م ُ ح َک ْ ک َ ] (اِخ ) (... الیمامة) مردی از اهل یمامه که همراه مسیلمه ٔ کذاب بود و خالدبن ولید او را به قتل رسانید. (از منتهی الارب ).


محکم . [ م ُ ح َک ْ ک َ ] (ع ص )نعت مفعولی از تحکیم . رجوع به تحکیم شود. || مردی که او را اختیار دهند میان قتل و کفر و او قتل معالاسلام را قبول کند و در حدیث است : ان الجنة للمحکمین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مختار در امور : و انوشروان را کرامتها فرمود و برکشید... و مادرش را بر همه حجرها (حرمها) محکم و مقدم گردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86). || (اِخ ) قومی از اصحاب الاخدود. (منتهی الارب ).


محکم . [ م ُ ح َک ْ ک ِ ] (ع ص ) استوارکننده . || بازدارنده . منعکننده . || کسی که با قدرت و توانائی تقلید میکند. (ناظم الاطباء). || پیر کارآزموده ٔ باحکمت و خود انصاف دهنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


محکم . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) استوارکننده . (ناظم الاطباء). استوارگرداننده . (آنندراج ).


محکم . [م ُ ک َ ] (ع ص ) استوار. استوارشده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بناء محکم ، بنائی استوار و مانع از تعرض غیر. (کشاف اصطلاحات الفنون ). رصین . حصین . مستحکم . متین . قرص . قایم . ثابت . پابرجا. رزین :
چون برون کرد زو به زور و به هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ .

شهید.


مثل سلطان و مردمان چون خیمه ٔ محکم نیک ستون است . (تاریخ بیهقی ص 386). بندی آهنین محکم از جهت ملک ساخته بود بر دست و پای او نهادم . (مجمل التواریخ ). باد سخت ... بناهای محکم و کوشکهای بلند را بگرداند. (کلیله و دمنه ).
گویم که چهار اساس عمر است
چون سبع شداد باد محکم .

خاقانی .


اگر چه بریده پرم جای شکرست
که بند قفس سخت محکم ندارم .

خاقانی .


و شواهد سرایر ناصحان هر ساعت محکم تر و هر لحظه مستحکم تر است . (سندبادنامه ص 10). به تو بنیاد عدل محکم باد. (سندبادنامه ص 11).
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادی است محکم .

سعدی .


تو عهد و وفای خود شکستی
وز جانب ما هنوز محکم .

سعدی .


- بنای محکم ؛ بنای استوار و قوی ارکان :
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لاد بن لاد است .

فرالاوی .


- بندی محکم ؛ که بافتی قوی بنیاد و استوار سخت دارد :
گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آئی
بندی است سخت محکم این جمله هم تو دانی .

ناصرخسرو.


- به محکمی نشاندن ؛ در محلی استوار جای دادن . در مکانی حصین و استوار داشتن : اپرویز زنان و ثقل را گسیل کرده بود و به محکمی نشانده و خود با بندویه و بسطام ... فرات عبره کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
- محکم بستن ؛ استوار بستن چیزی را :
نشست از برش در زمان شیر مست
دو بازوی بهزاد محکم ببست .

(ملحقات شاهنامه ).


کبشها و گوسفندهای بزرگ را دست وپای محکم می بست و سر ایشان می برید. (تاریخ قم ص 23).
- محکم داشتن ؛ محکم کردن . سخت و استوار کردن .
- || استوار و پابرجا نگه داشتن :
گر حکم تو سریر تو محکم نداردی
زیرتو از سرور تو بر پردی سریر.

منوچهری .


- محکم شدن ؛ استوار شدن . پابرجا گشتن :
شده محکم به شمشیر تو بنیاد مسلمانی
که شمشیر تو در ملت پناه هر مسلمان شد.

معزی .


- محکم کردن ؛ استوار کردن . پابرجا کردن . ثابت نمودن . شَدّ. قوی بنیاد و استوار ساختن :
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب .

منوچهری .


بناها در ازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن .

ناصرخسرو.


- || استواربستن :
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
و آنگه بیاید با فدم آنگه بیارد باطیه .

منوچهری .


چون شب شد او در کوشک را محکم کرد. (تاریخ بخارا ص 92).
- محکم گردانیدن ؛ محکم کردن . استوار کردن : هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و... گردانید. (سندبادنامه ص 4).
- محکم گردیدن ؛ محکم گشتن . درست و استوار شدن : تا کار تو محکم گردد. (مجمل التواریخ و القصص ص 287).
- محکم گرفتن ؛ استوار گرفتن . محکم نگاه داشتن . سخت و بقوت گرفتن و داشتن :
تا نگیرم دامن اقبال او محکم به چنگ
تا نبوسم خاک زیر پای او طول الزمن .

منوچهری .


- محکم گشتن ؛ سخت شدن . استوار شدن . پابرجا و ثابت شدن .
- || پایدار و جایگیر و استوار گشتن : و بیماری محکم گشته بود. (هدایةالمتعلمین در طب ص 210). و اگر این سوءالمزاج محکم گشته بود. (هدایةالمتعلمین ص 480).
- محکم نشاندن ، استوار نشاندن . پابرجا و ثابت کردن .
- محکم نهادن ؛ استوار ساختن . بر پایه ٔ ثابت قرار دادن : چون ترتیب ملک و قواعد سیاست محکم نهاده بود. (سیاست نامه ص 53).
- نامحکم ؛ سست . ناپایدار :
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار
که نامحکم بود بی اصل دیوار.

سعدی .


|| استوار. درست . متکی بر اصول :
این سخن ای غافل کی گفتمی
گرنه چنین محکم و عالیستی .

ناصرخسرو.


|| ثابت . برقرار. زایل نشدنی :
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است .

سعدی .


|| پابرجا. پایدار. تغییرناکردنی :
مگو دیگر که حافظ نکته دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود.

حافظ.


|| سخت . مقابل سست :
چون ژاله به سردی اندرون موصوف
چون غوره به خامی اندرون محکم .

منجیک .


|| مجازاً تند و باتشدد. نامتزلزل . با استواری در بیان : بونصر برفت و پیغامی سخت محکم و جزم بداد. (تاریخ بیهقی ص 26). || زفت . سفت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.

شاکر بخاری .


|| سخت آکنده . توسعاً بسیار. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کنگی بلندبینی و کنگی بلند پای
محکم سطبر ساقی زین گرد ساعدی .

عنصری .



|| چسبیده . || پیچ شده . || بازداشته شده از فساد. منعکرده شده . (ناظم الاطباء). || مقابل متشابه . آیه ای که معنای آن صریح و واضح باشد. آیه ای که بدلیل جلی یا خفی علم بدان حاصل شود. هر آیت از قرآن که ظاهر لفظ او مطابق معنی او بود مثل : قل هواﷲ احد. لاتقتلوا النفس التی حرم اﷲ الا بالحق . (قرآن 151/6) لاتقربوا الزنا (قرآن 32/17). لاتقربوا مال الیتیم (قرآن 152/6). و رجوع به محکمات و نیز رجوع به متشابه شود :
گفتم که محکم و متشابه چگونه بود
گفتا که این تن آمد و آن جان به خلق در.

ناصرخسرو.


رمز عشق را تفسیر برخواند و محکم و متشابه هجران را تأویل شناخت . (سندبادنامه ص 189).
- آیت محکم ؛ مقابل آیت متشابه :
چون چون و چرا خواستم و آیت محکم
در عجز بپیچیدند این کور شد آن کر.

ناصرخسرو.


ایشان گویند ما در محکم تنزیل قرآن مجید خواندیم و دانستیم . (کشف الاسرار ج 2 ص 529).
- محکم تنزیل ؛ آیات محکمه ٔ قرآن : نبینی که حق تعالی در محکم تنزیل از نعیم بهشت خبر میدهد. (گلستان ).
|| (اصطلاح درایه ) حدیثی است که مراد متکلم آن از ظواهر الفاظش بدون قرینه ٔ خارجی مفهوم گردد. اگر چیزی بدون قرینه و دلیل خارجی مفهوم نگردد آن را متشابه گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در اصطلاح محدثان عبارت است از حدیثی که مقبول و معمول به و سالم از معارضه باشد یعنی خبر دیگری که ضد آن حدیث باشد روایت نشده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح علم اصول ) در اصطلاح علماء اصول عبارت از لفظی است که احتمال نسخ و تبدیل درباره ٔ آن داده نشود و عدم احتمال نسخ گاه برای معنی و مقصودی است فی ذاته به این که در آن لفظ عقلاً احتمال تبدیل نرود مانند آیات دلالت کننده بر وجود صانعو صفات او جل شأنه و حدوث عالم و این نوع لفظ را محکم عینی نامند و گاه باشد که بر اثر رحلت حضرت پیغمبر (ص ) و انقطاع وحی ، آن لفظ را از نسخ و تبدیل مصون شمارند و این نوع لفظ را محکماً لغیره خوانند و ضد محکم متشابه باشد و آن لفظی است که چیزی از آن مفهوم نشود و امید آن که پرده ٔ ابهام از آن برداشته شود نرود مانند حروف مقطعات در آغاز پاره ای از سوره ها و درمحکم و متشابه اقوال بسیاری است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). آن لفظی است که در مراد آن احتمال تبدیل و تخصیص و تأویل و نسخ داده نشود و این لفظ از بناء محکم یعنی متقن و مانع از فروریختن مشتق شده است مانند آیه ٔ ان اﷲ بکل شی ٔ علیم و آیات دال بر ذات و صفات حق تعالی زیرا اینگونه آیات احتمال نسخ در آنها نمی رود. زیرا اگر مراد از لفظآشکار باشد و احتمال نسخ در آن نباشد آن محکم است واگر تأویل در آن باشد مفسر است . (از تعریفات ). و رجوع به متشابه شود.

فرهنگ عمید

۱. استوار، سخت.
۲. دارای پایداری که به راحتی سست نمی شود: ایمان محکم.
۳. ویژگی آنچه دارای سنجیدگی و استواری است.
۴. باوقار، متین.
۵. [مقابلِ متشابه] آیه ای که معنی آن واضح و آشکار است.
۶. (قید ) به سختی، به شدت.
۷. مورد وثوق و اطمینان.

دانشنامه آزاد فارسی

محکم (المحکم). مُحکم (المُحکم)
(نام کامل: المحکم و المحیط الاعظم) تألیف ابوالحسن علی بن اسماعیل، معروف به ابن سیده، واژه نامه ای عربی به عربی. این اثر، در ترتیب واژگان، به شیوۀ کتاب العین سامان یافته و بهترین کتاب از این دست است. نیز، در کمیّت و ارزش لغوی، سرآمد کتاب های پیشین است و مؤلّف به قواعد دستوری توجهی ویژه داشته است.

فرهنگ فارسی ساره

استوار، پابرجا، سخت


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] محکم (علوم قرآنی). عبارت دارای معنای صریح و بدون احتمالات مختلف را گویند.
«محکم» اسم مفعول از باب افعال به معنای «متقن» و « ممنوع » است؛ چنان که گفته می شود:احکم الامر، ای:اتقنه (کار را استوار کرد) و احکم الرای، ای:اتقنه و منعه من الفساد.
کاربرد درباره قرآن
قرآن کریم به هر دو معنا محکم است؛ یعنی هم الفاظ و معانی آن متقن و استوار است و هم ممنوع و بازداشته شده از هر نقص و عیبی است:(کتاب احکمت آیاته).
معنای اصطلاحی
اما در اصطلاح، آیات محکم آیاتی هستند که از لحاظ دلالت چنان صریح و روشنند که هیچ زمینه ای برای احتمالات دیگر در معنای آن ها باقی نمی گذارند. این آیات بنا به مفاد آیه ۷ سوره آل عمران ام الکتاب اند؛ یعنی اصل، مرجع، مفسر و توضیح دهنده آیات دیگرند؛ چنان که راغب در المفردات فی غریب القرآن می گوید:«المحکم ما لاتعرض فیه شبهة لا من حیث اللفظ و لا من حیث المعنی، و المتشابه ما لا ینبیء ظاهره عن المراد».
تعاریف دیگر
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: mohkam
طاری: mohkam
طامه ای: mohkam
طرقی: mohkam
کشه ای: mohkam
نطنزی: mohkam


واژه نامه بختیاریکا

دزگ؛ رِزگ؛ دِنگ؛ تِنگ؛ رُست؛ سخت؛ قُیُم؛ گِند؛ مَدیرا؛ واستا

جدول کلمات

سفت, اکید

پیشنهاد کاربران

مرصوص

قرص


رست

شق

سدید

رکین

استوار

متقن

با صلابت

اهنین

سخت بنیاد

چُست

منبع: واژه نامه لغت فرس اسدی طوسی

خاراشکن. [ ش َ / ش ِ ک َ ] ( نف مرکب ) سخت محکم. آنکه سنگ خارا بشکند. قوی. بسیار سخت :
یکی اسب باید مرا گام زن
سم او ز پولاد خاراشکن.
فردوسی.
حبذا اسبی محجّل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن.
منوچهری.
همواره پشت و یار من پوئیده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من شبدیزخال ورخش عم.
لامعی.

استوار. . . شق. . . . محکم. . . . ایستاده. . .

سفت و سخت ( بویژه پرکاربرد در گویش کوچه و بازار که کاربرد هر چه بیش تر آن ــ و نیز دیگر واژه ها و گویش هایی اینچنین ــ در زبان رسمی می تواند نقشی میانجی در نزدیکی زبان توده ی مردم با زبان نوشتاری دیوانی بازی نموده، این یکی را بهبود بخشد. )

نمونه:
روباه نیرنگبازِ فرانسوی، سرگرم پختن ملی گرایِ خشک مغز هندی:
همینجور سفت و سخت باید جلوی چینی ها ایستاد و نترسید! �جامعه جهانی� پشت و پناه توست . . .

ب. الف. بزرگمهر ۱۳ آبان ماه ۱۴۰۰

https://www. behzadbozorgmehr. com/2021/11/blog - post_74. html


کلمات دیگر: